عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
مهدی اخوان ثالث : زمستان
آواز کَرَک
« بده ... بدبد ... چه امیدی؟ چه ایمانی؟»
«کرک جان! خوب می‌خوانی
من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
چو بوی بال‌های سوخته‌ات پرواز خواهم داد
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار
کرک جان! بندهٔ دم باش ...»
« بده ... بدبد... راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست .
قفس تنگ است و در بسته ست... »
«کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت
من این آواز تلخت را ...»
«بده ... بدبد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنهٔ پیوند ...»
«من این غمگین سرودت را
هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد... »
«بده ... بدبد ... چه پیوندی؟ چه پیمانی؟...»
«کرک جان! خوب می‌خوانی
خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن
زدن پیمانه‌ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی »
تهران، فروردین ۱۳۳۵
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
گرسنگان
می‌رسد ایّامِ ناایّام
می‌وزد بادِ پریشانی
لحظه‌ها تکرار می‌یابند
با هزار آواز و دردِ استخوان‌سوزِ گران‌جانی.
دامنِ دوشیزگانِ ده‌دوازده‌ساله‌شان بر باد
نوجوانان‌شان
طعمه‌هایِ بی‌سوادی،‌چرس، بدنامی.
مادران از بچّه زادن‌هایِ بی‌تمهید
درگیرِ کمردردیّ و فلج و بدسرانجامی.
وز درونِ کلبه‌شان
یک طنینِ حوصله‌فرسایِ بی‌انجام و بی‌آغاز:
«نان!»
یورشِ سرما
بر گلو و گرده‌شان اینک
خنجر و خونابه می‌خوانَد
آسمانش ره نمی‌بندد
و زمینِ سردِ بی‌دردش
بس نمی‌گوید
چون صدایِ کودکان از آستانِ نانوایی‌هایِ لبریزِ سیاست
می‌رود در بسترِ رگ‌هایشان پیوسته یک آواز:
«نان!»
«نان!»
جایِ‌آبِ زندگی پژواکِ آتش می‌نماید ساز:
«نان!نان!»
سفره‌هاشان آنفلونزاییّ و ویروسی
لقمه‌ها کاهیّ و مرگ‌آگین فزاینده
حجره‌هایِ جلدشان خاکستری
نومید از هر روزِ آینده.
پنجهٔ کابوسِ فقر، اندامشان را
رنجه می‌دارد،
اشکنجه می‌دارد.
با صدایِ زندگی بیگانه از هر گوشهٔ این ملک
میمیرند و میمیرند با یک گفتنی،‌یک راز:
«نان!»
«نان!»
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
وقتی که
وقتی که درّه را
تاریکی و سکوت در آغوش می‌کشد
وقتی که باغ
بوسهٔ دلگیرِ‌ماه را
بر چارچوبِ خستهٔ اندام‌هایِ خویش
تحمیل می‌کند
وقتی که شهر را
مینارهایِ سنگ و خیابان‌هایِ‌سنگ
تسخیر می‌کنند،
در من
دیوارهایِ قلعهٔ آتش‌گرفته‌ای
قد راست می‌کند.
وقتی سکوت در گلویِ‌تنگ
بیداد می‌کند
در من خرابه‌ای
از سنگ و چوبِ دهکدهٔ دور و تنگدست
آواز می‌دهد
تنهایی و گشادگیِ زخم‌هاش را.
وقتی که باد
کاکلِ دوشیزه‌بید را
بر رویِ شانه‌هایِ‌تَرَش ناز می‌دهد،
در من جوانیی
از کوتلی تمام زمستان،‌تمام برف
سویِ بهار و باغچه آغاز می‌شود
دستانِ باد
از کاکلِ خیالیِ‌دوشیزه کم مباد.
۱عقرب ۱۳۶۴لوگر
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
به باغ می‌برمت
اگر ترانهٔ از یاد رفتهٔ عاصی
دوباره زنده شد از خاطراتِ در خونش
به باغ می‌برمت.
اگر درختِ لبِ رودخانه بازشکفت
وگر تبسّمِ سیمینِ نسترن‌زاران
از آن‌بلندیِ در انتظار جاری شد
به باغ می‌برمت.
به باغِ بوسه
به باغِ نوازش و آغوش.
اگر که داسِ بلندِ دروگرانِ غریب
میانِ سنبله‌هایِ سه‌ماهه در قنداق
برایِ فصلِ نکویی
به رقص باز آمد،
به باغ می‌برمت.
به باغِ آزادی
به باغِ سبز و پرآوازهٔ همیشه‌بهار.
اگر که قافلهٔ عشق
شهد و ابریشم
ز شرِّ نکبتِ چاقوکشان به خیر گذشت
اگر بهار رسید
به باغ می‌برمت.
به باغ‌هایِ «سلام و علیک»
به باغِ«مانده نباشی»
به باغِ بنفشِ آسودن.
اگر که آه و دعایی به نامِ نیلوفر
از این‌خرابهٔ فریاد و اشک
ریشه گرفت
و نسبتی به بر و دوشِ یار پیدا کرد
به باغ می‌برمت.
کنون هوایِ درختانِ سروِ سرمایی است
کبوترانه به گلدسته‌ها
پناه باید برد.
کبوترانه
به جنگل مقام باید کرد.
و پَر
به بامِ معبدِ اردیبهشت باید ریخت.
به باغ می‌برمت.
به باغِ خوابِ سحرگاهیِ کبوترها
در انتظار بمان.
از انتظار به بیرونِ باغ
خیمه بزن.
دمی که جوی به جایِ سراب سیب آورد
و آبشار ز گلبرگِ سرخ دامن بست،
دمی که کاکلِ دوشیزه‌بید را
باران
به پیچ و تاب کشید
به سایه‌سایهٔ باغ
آشنات می‌سازم.
به باغ می‌برمت.
به باغِ بوسه
به باغِ نوازش و آغوش.
۱۶ جوزا ۱۳۶۶ کابل
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵
با قامتی از چراغ و ایمان و تفنگ
گاهی همه آب و گاهِ دیگر همه سنگ
در معرکه‌گاهِ عشق با نامِ شهید
«نه» گفت و برافراشت به سر پرچمِ جنگ
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷
چندی چو گذشت از سرِ‌مردنِ من
چون خاک تکاند تار و پودِ تنِ من
ای دوست! بیا و گوش کن زمزمه‌ای
از سینهٔ گور، میهن ای میهنِ‌من
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۷
این‌جا رخِ تازه خاطرِ شادی نیست
سوگ است و سیاهی است و آزادی نیست
من دل به چه اعتبار پابند کنم
آن‌جا که درخت نیست،‌آبادی نیست
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۱
ما آتش صبر و روزگاران همه سنگ
ما پای شکسته، رهگذاران همه سنگ
نقشی همه انتظار و چشمی همه آب
شهری همه درد و شهر یاران همه سنگ
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۴
هرچند شب است و تیرگی همساز است
ماهی به مسیر رود در پرواز است
هرچند که روح فرودین زندانی است
یک پنجره رو به نسترن‌ها باز است
فریدون مشیری : تشنه طوفان
کابوس
خدایا، وحشت تنهایی ام کشت، کسی با قصه ئ من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی، به صد اندوه می نالم ــ روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید، به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام، دلم از این همه بیکانگی سوخت...
به روی من نمی خندد امیدم، شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم، که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد، بیا در کلبه ام شوری بر انگیز
بیا، شمعی به بالینم بیاویز، بیا، شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار، که: «این مرگ است و بر در میزند مُشت »
بیا ای همزبان جاودانی،که امشب وحشت تنهایی ام کُشت!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
برگ های سپید دفتر من
در دل خسته‌ام چه می‌ گذرد؟ این چه شوری‌ست باز در سر من؟
باز از جان من چه می‌خواهند، برگ‌های سپید دفتر من؟
من به ویرانه‌ های دل چون بوم، روزگاری‌ست های و هو دارم
ناله‌ای دردناک و روح‌گداز بر سر گور آرزو دارم
این خطوط سیاه سر در گم؛ دل من، روح من، روان من است
آن‌چه از عشق او رقم زده‌ام، شیرهٔ جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی ‌بخشد، دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم، کاهش جان خود نگاه کنم
بس کنم این سیاه‌کاری، بس، گرچه دل ناله می‌کند: «بس نیست»
برگ‌های سپید دفتر من! از شما روسیاه‌تر کس نیست  
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آغوش پشیمانی
چون به کام دل نشد، دستی در آغوشت کنم
می‌روم تا در غبار غم فراموشت کنم
سر در آغوش پشیمانی گذارم تا تو را
ای امید آتشین، با گریه خاموشت کنم
ای دل از این شام ظلمت گر سلامت بگذری،
صبح روشن را غلام حلقه در گوشت کنم
بعد از این‌، ای بی‌نصیب از مستی جام مراد!
از شراب نامرادی مست و مدهوشت کنم
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آغوش امید
بوسهٔ گرم تو در نومیدی، نوشداروی امیدم بخشید
چشم پر مهر تو با من می ‌گفت:«هیچ نومید به جایی نرسید!»
پیش چشمم همه جا بود سیاه، نا‌امید از همه چیز و همه کس
سیر از خویش و گریزان از خلق، کرده پیوند به نومیدی و بس
آرزوها همه تاریک و تباه، سخنم تلخ‌، چراغم خاموش
مرگ بر زاری من می‌خندید، زندگی بار گران بود به دوش
پردهٔ یاس نمی‌داد امان، تا ببینم که چه زیباست جهان
دست در دامن امید زدم، یافتم زندگی جاویدان
حالیا چشم دلم بر همه چیز، کند از روزن امید نگاه
چه شکوهی ‌ست در این کلبهٔ تنگ!، چه فروغی ‌ست در این شام سیاه!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
نوای بی نوایی
مرا می ‌خواستی، تا شاعری را، ببینی روز و شب دیوانهٔ خویش
مرا می‌ خواستی، تا در همه شهر، ز هر کس بشنوی افسانهٔ خویش
‌مرا می ‌خواستی، تا از دل من، برانگیزی نوای بی نوایی
به افسون‌ها دهی هر دم فریبم، به دل ‌سختی کنی بر من خدایی!
‌مرا می‌ خواستی، تا در غزل‌ها، تو را «زیبا‌تر از مهتاب» گویم
تنت را در میان چشمهٔ نور، شبانگاهان مهتابی بشویم
مرا می ‌خواستی، تا پیش مردم، تو را الهام‌بخش خویش خوانم
به بال نغمه‌های آسمانی، به بام آسمان‌هایت نشانم
مرا می‌ خواستی امّا چه حاصل؟، برایت هر چه کردم، باز کم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر، که این یک قطره دل، دریای غم بود
تو را می‌ خواستم، تا در جوانی، نمیرم از غم بی همزبانی!
غم بی همزبانی سوخت جانم، چه می‌خواهم دگر زین زندگانی؟
فریدون مشیری : گناه دریا
شباهنگ
باور نداشتم که گل آرزوی من، با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این‌همه، هنوز به جان می پرستم؛ بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین، گریان درآمدی که: «فریدون خدا نخواست!»
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم، اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست!
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست، گوید به من: «هر آن‌چه که او کرد، خوب کرد»
«فردای ما» نیامد و خورشید آرزو؛ تنها سپیده‌ای زد و آنگه ... غروب کرد
بر گورِ عشق خویش شباهنگ ماتمم، دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟
تو صحبت محبت من باورت نبود، من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود، این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینه‌ام غم تو یادگار تو، هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد.
دیگر ز پا فتاده‌ام ای ساقیِ اجل، لب تشنه‌ام، بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من، آغوش باز کن؛ تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را.
فریدون مشیری : گناه دریا
آسمان کبود
بهارم، دخترم، ازخواب برخیز؛ شکرخندی بزن، شوری برانگیز
گل اقبال من،ای غنچة ناز؛ بهار آمد تو هم با او بیامیز.
بهارم، دخترم، آغوش وا کن که از هرگوشه گل، آغوش وا کرد
زمستان ملال‌انگیز بگذشت، بهاران خنده بر لب، آشنا کرد
بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست، چمن زیر پر و بال پرستوست.
کبود آسمان هم رنگ دریاست، کبود چشم تو زیباتر از اوست.
بهارم، دخترم، نوروز آمد، تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم‌ های او را؛ تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم، دخترم، دست طبیعت، اگر از ابرها گوهر ببارد؛
و گر از هر گلش جوشد بهاری؛ بهاری از تو زیباتر نیارد.
بهارم، دخترم، چون خندة صبح، امیدی می‌دمد درخندة تو.
به چشم خویشتن می ‌بینم از دور؛ بهار دلکش آیندة تو.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ابر
تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده ،
خنده روشنی های خورشید
در دل تبرگی های فسرده،
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلک برده
ناودان ناله سر داده غمناک !

روز، در ابرها رو نهفته
کس نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی ،دَوَد سوی خورشید
کور سو می زند شب چراغی
ور صدایی به گوش اید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز

می برد باد تا سینه دشت،
عطر خاطر نو از بهاران.
می کشد کوه بر شانه خویش.
بار افسانه روزگاران،
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران.
باغ چشم انتظار بهار است.

دیر گاهی است کاین ابر انبوه،
از کران تا کران تار بسته،
آسمان زلال از دَم او
همچو ایینه ز نگار بسته
عنکبوتی است کز تار ظلمت ،
پیش خورشید دیوار بسته
صبح، پژمرده تر از غروب است.

تا بشنویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
باده ام گر نه درمان درد است؛
مستی ام گر نه داروی خواب است؛
با دلم خنده جام گوید:
پشت این ابرها آفتاب است !
بادبان میکشد زورق صبح  
فریدون مشیری : ابر و کوچه
هنگامه
ای دل لبریز از شوق و امید!
کاش می‌ دیدی که فردا نیستیم
کاش می ‌دیدی که چون پنهان شدیم
در همه آفاق پیدا نیستیم
گرچه هر مرگی تسلی‌ بخش ماست
کاندر این هنگامه تنها نیستیم
بدتر از مرگ است آن دردی که باز
زندگی می‌ خندد و ما نیستیم
فریدون مشیری : ابر و کوچه
درخت
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستی‌اش را
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سفر در شب
همچون شهاب میگذرم در زلال شب...

از دشت های خالی و خاموش
از پیچ و تاب گردنه ها،
قعر دره ها...
نور چراغها،
چون خوشه های آتش
در بوته های دود
راهی میان ظلمت شب باز میکند
همراه من، ستاره غمگین و خسته ای
در دور دست ها
پرواز میکند.

نور غریب ماه
نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها
تن میکند رها.

بازوی لخت گردنه، پیچیده کامجو
بر دور سینهء هوس انگیزه تپه ها
باد از شکاف دامنه فریاد میزند...

من همچون بادمی گذرم روی بال شب...

در هر سوی راه
غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست
با برگ های سوخته،
با شاخه های خشک
سر میکشند در پی هم خارهای گیج

گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها،
مبهوت می درخشد و محسور می شود!
گاهی صدای وای کسی از فراز کوه
در های و هوی همهمه ها دور می شود.

ای روشنایی سحر ای آفتاب پاک!
ای مرز جاودانه نیکی!
من با بمید وصل تو شب را شکسته ام
من در هوای عشق تو از شب گذشته ام
بهر تو دست و پا زئده ام در شکنج راه
سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب!