عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
یاد تو ما را چو در خیال بگردد
عقل پریشان شود، ز حال بگردد
چون تو پسر مادر سپهر نزاید
گرد جهان گر هزار سال بگردد
ماه نبیند ستاره‌ای چو جبینت
گر چه بسی بر سپهر زال بگردد
خط سیه می‌دمد ز رویت و زنهار!
تا نگذاری که: گرد خال بگردد
عقل ندارد، که ترک روی تو گوید
چشم نباشد، کزان جمال بگردد
در هوس بوسهٔ توایم ولی نیست
زهره که کس گرد این سؤال بگردد
تن بزن، ای اوحدی، سخن چه فروشی؟
خوی بد نیکوان به مال بگردد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
شاهد من در جهان نظیر ندارد
بوی سر زلف او عبیر ندارد
سرو بدین قد خوش خرام نروید
ماه چنان طلعت منیر ندارد
ابروی همچون کمان بسیست ولیکن
هیچ کس آن قامت چو تیر ندارد
مهر، که در حسن پادشاه نجومست
هیات آن روی مستنیر ندارد
طفل چنین در کنار دایهٔ دنیا
مادر دور سپهر پیر ندارد
عنبر سارا بهل، که نافهٔ چینی
نکهت آن زلف همچو قیر ندارد
اوحدی اندر فراق عارض خوبش
چاره به جز ناله و نفیر ندارد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد
که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟
لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست
دلم که آه زد از دست او جنایت کرد
بیا، که درد ترا من به جان خریدارم
اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد
لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من
روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد
کمینه پرتوی از صورت تو بتواند
هزار زهره و خورشید را حمایت کرد
کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت
قمر نشان تو از دیگری روایت کرد
مگر ز بام رخت را مجاوران فلک
به آفتاب نمودند و او حکایت کرد
اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد
ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد
به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست
از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد
نشان روی تو از هر که باز پرسیدم
میان عالمیانم نشان و رایت کرد
بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست
درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
باد بویی از دو زلفت وام کرد
سوی چین آورد و مشکش نام کرد
غمزهٔ آهووش گو افگنت
تیر غم در دیدهٔ بهرام کرد
دانهٔ خالی، که بر رخسار تست
پای ما را بستهٔ این دام کرد
قامت من چون الف بود از نشاط
آن الف را دام زلفت لام کرد
نازنینا، صبح ما را همچو شام
فتنهٔ‌آن لعل خون آشام کرد
توسن دل، گرچه تندی می‌نمود
عاقبت چشم تو او را رام کرد
آتش روی تو ما را سخت سوخت
گر چه کار اوحدی را خام کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد
امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد
ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست
که التفاتی به چو من بی سر و بی‌پایی کرد
محتشم را نرسد سرزنش درویشی
کو به عمری هوسی پخت و تمنایی کرد
صبر فرمود مرا در ستم خویش و دلم
صبر پندار که امروزی و فردایی کرد
نیک خواهان به طبیبی که نشانم دادند
درد دل را نتوان گفت مداوایی کرد
طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن
نیست خوانی که توان غارت و یغمایی کرد
گر چه بر ما ستم او به هلاک انجامید
هیچ زشتش نتوان گفت، که زیبایی کرد
عشق ورزند بتان، لیک چو من بیزوری
پنجه سهلست که با دست توانایی کرد
دل که جاییش به درد آمده باشد داند
کاوحدی این همه فریاد هم از جایی کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد
مشک را خوارتر از خاک به راه اندازد
اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه برد
ای بسا دل! که در آن کوچه به جاه اندازد
نظر زهره کند، خنجر مریخ زند
نور خورشید دهد، پرتو ماه اندازد
چشم آن ترک سپاهی به هزیمت ببرد
ناوک غمزه چو در قلب سپاه اندازد
گر گواهیش بیارم که: مرا زلف تو کشت
حسن او لرزه بر اندام گواه اندازد
تیر هجرم به جگر در زد و اندیشه نکرد
که دلم در پی او ناوک آه اندازد
اوحدی، دیده مدوز از رخ او، عیبی نیست
گر گدایی نظری بر رخ شاه اندازد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
زلف را تاب دام و خم برزد
همه کار مرا بهم برزد
دفتر دوستان خود می‌خواند
به سر نام من قلم برزد
صورت ماه را رقم بستر
آنکه این چهره را رقم برزد
آتشی کندرین دل از غم اوست
به سر شعلهای غم برزد
گلبن وصل او به طالع من
سر به سر غنچهٔ ستم برزد
شد ز چشم ترم به خشم، چو دید
لب خشک مرا، که نم برزد
آه کردم ز درد عشقش و گفت:
اوحدی را ببین، که دم برزد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
تویی که از لب لعلت گلاب می‌ریزد
ز زلف پرشکنت مشک ناب می‌ریزد
متاب زلف خود، ای آفتاب رخ، دیگر
که فتنه زآن سر زلف به تاب می‌ریزد
به هر سخن، که لب همچو شکر تو کند
مرا دگر نمکی بر کباب می‌ریزد
به یاد روی تو هر بامداد دیدهٔ من
ستاره در قدم آفتاب می‌ریزد
مرا بر آتش هجرت جگر چنین خسته
تو چشم خیرهٔ من بین که: آب می‌ریزد
ز خوی تند خود، ای ترک،بر حذر میباش
که این غبار ستم بر خراب می‌ریزد
تو سیم خواسته‌ای ز اوحدی و دیدهٔ او
ز مفلسی همه در در جواب می‌ریزد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد
شراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد
برون شهر، با یاران، شب مهتاب در صحرا
قدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشد
میان باغ و طرف جوی و پای سرو و پیش گل
طرب در جان و می در جام و گل بر بار خوش باشد
سماع مطرب اندر گوش و دست یار در گردن
چمان اندر چمن مستانه فرزین‌وار خوش باشد
دمادم بادهای لعل کردن نوش و نقلش را
پیاپی بوسهازان لعل شکر بار خوش باشد
چنین شب ، گر مجال افتد که با دلدار بنشینی
شب قدرست و شبهای چنین بیدار خوش باشد
رفیقانم به صحرا می‌برند از شهر و می‌دانم
که صحرا نیز هم با یاد آن دلدار خوش باشد
چو باشد باده و مطرب، پریرویی به دست آور
که هر جایی که این حاضر بود ناچار خوش باشد
کرا پروای باغ امروز؟ بی‌دیدار روی او
که فردا باغ جنت نیز با دیدار خوش باشد
مگو، ای اوحدی، جز وصف عشق و قصهٔ مستی
که هر کو شعر میگوید بدین هنجار خوش باشد
می و معشوقه و گل را چه داند قدر؟ هر خامی
که این معنی به چشم عاشقان زار خوش باشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
رنگین‌تر از رخ تو گل در چمن نباشد
چون عارض تو ماهی در انجمن نباشد
پوشیده هر کسی را پیراهنیست، لیکن
آب حیات کس را در پیرهن نباشد
فرهادوار بی‌تو جان می‌کنم، نگارا
فرهاد نیست عیبی،گر کوهکن نباشد
چون وقت بوسه دادن گویی که: بی‌دهانم
دشنام نیز دادن بر بی‌دهن نباشد
زر خواستی و جان هم، زر کمترست، لیکن
در جان که می‌فرستم باری سخن نباشد
چون وصل جویم از تو، گویی: نبینی، آری
دیدار خوب رویان بی لا و لن نباشد
چون استوار باشم در عهد و وعدهٔ تو؟
کین بی‌خلاف نبود و آن بی‌شکن نباشد
امشب چو پیش دیده خون ریختی دلم را
گر زانکه باز گوید فردا، ز من نباشد
جانا، کجا نشیند بی‌صحبت تو یک دم؟
روزی که اوحدی را تشویش تن نباشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
گل ز روی او شرمسار شد
دل چو موی او بی‌قرار شد
ماه بر زمینش نهاده رخ
چون بر اسب خوبی سوار شد
وانکه دید روی نگار من
ز اشک دیده رویش نگار شد
سر به خاک پایش در افکنم
چون که دست عقلم ز کار شد
می که نوشیدم، آتشی بر زد
غم که پوشیدم، آشکار شد
همرهان من، گو: سفر کنید
کاوحدی به دامی شکار شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
کمان مهر ترا چرخ چنبری نکشد
فروغ روی ترا جرم مشتری نکشد
چنین که چشم تو آهنگ دین من دارد
حدیث من چه کند؟ گر به کافری نکشد
به گرد کوی تو دیوانه‌وار کی گردم
گرم کمند دو زلف تو، ای پری، نکشد
بدان صفت که کمر در میان کشید ترا
میان ما عجبست ار به داوری نکشد!
گرم چو عود نخواهی نشاند بر آتش
به باد گوی که: آن زلف عنبری نکشد
دلم به جان غم عشق تو میکشد، تا هست
ولی تنم ز ضعیفی و لاغری نکشد
به وصف روی منیر تو اوحدی پس ازین
سفینها بنویسد، که انوری نکشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
نقش لب تو از شکر و پسته بسته‌اند
زلف و رخت ز نسترن و لاله رسته‌اند
چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب
گویی که از شکار رسیده‌اند و خسته‌اند
دل چون بدید موی میان تو در کمر
گفت: این دروغ بین که بر آن راست بسته‌اند
سر در نیاورند ز اغلال در سعیر
آنها که از سلاسل زلف تو جسته‌اند
در حلقه‌ای که عشق رخت نیست فارغند
در رسته‌ای که راه غمت نیست رسته‌اند
روزی به پای خویش بیا و نگاه کن
دلهای ما، که چون سر زلفت شکسته‌اند
چون اوحدی به بوی وصال تو عالمی
در خاک و خون ز خفت و خواری نشسته‌اند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
اول فطرت که نقش صورت چین بسته‌اند
مهر رویت در میان جان شیرین بسته‌اند
زان نمکدان لب شیرین شورانگیز تو
دانهٔ خال سیه بر قرص سیمین بسته‌اند
تا کسی از باغ حسنت شاخ سنبل نشکند
زنگیان زلف تو بر ماه پرچین بسته‌اند
جز به چشم ترک مستت خون مردم کس نریخت
تا بنای کفر را در چین و ماچین بسته‌اند
عندلیبان چمن را تا کند زار و نزار
چاوشان چشم مستت بر گل آذین بسته‌اند
بر امید خواب مستی دوش بر طرف چمن
بلبلان بوستان از غنچه بالین بسته‌اند
تا نقاب از آفتاب طلعتت بر داشتند
اوحدی را خواب خوش از چشم غمگین بسته‌اند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
کی مرا نزد تو همچون دگران بگذارند؟
این قدر بس که ز دورم نگران بگذارند
هیچ شک نیست که ما هم به نصیبی برسیم
از وصال تو، گرین جمله بران بگذارند
در جهان کار رخ و قد تو بالا گیرد
اگر این کار به صاحب نظران بگذارند
صورتی را که ازو نور بصیرت خیزد
حیف باشد که بدین بی‌بصران بگذارند
ما به پند پدران از پی خوبان روزی
بنشینیم گرین خوش پسران بگذارند
ای که از دام من شیفته بگریخته‌ای
دگرت صید کنم گرد گران بگذارند
اوحدی، گر چه ترا هم خبری چندان نیست
با تو سهلست گرین بی‌خبران بگذارند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
مطرب، مهل که محنت و غم قصد جان کند
راهی سبک بیار، که رطلم گران کند
گیر و گرفت چیست؟ چو با عشق ساختیم
بر ما گرفته گیر که وصلی زیان کند
گر مهر و ماه را به در او برم شفیع
بر من به جهد اگر دل او مهربان کند
جز دیده و دلم نپسندد نشانه‌ای
تیری که چشم و ابرویش اندر کمان کند
دیدیم سروها که نشانند در چمن
لیکن کسی ندید که سروی روان کند
صورت کشند و نقش بر ایوان، نه این چنین
کش نوش در لب و گهر اندر دهان کند
شاید که اوحدی: بنویسد حدیث خویش
با دوستان حکایت ازین داستان کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
در آن شمایل موزون چو دل نگاه کند
هزار نامه به نقش هوس سیاه کند
ز حسرت رسن زلف و چاه غبغب او
نه طرفه گر دل من رغبت گناه کند
به هجراو دل من غیر ازین نمی‌داند
که روز و شب بنشیند، فغان و آه کند
برفت و در پی او آن چنان گریسته‌ام
کز آب دیدهٔ من کاروان شناه کند
دلم کجا طمع وصل او کند؟ هیهات!
مگر ز دور به خاک درش نگاه کند
اگر ز طلعت او مشتری خبر یابد
کجا ملازمت آفتاب و ماه کند؟
ز فخر سر به فلک برکشد ستاره صفت
چو اوحدی ز سر زلف او پناه کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
مردم شهرم به می‌خوردن ملامت می‌کنند
ساقیا، می ده، بهل، کایشان قیامت می‌کنند
روی در محراب و دل پیش تو دارند، ای پسر
پیشوایانی که مردم را امامت می‌کنند
هر مقامی را بگردیدند سیاحان، کنون
بر سر کوی تو آهنگ اقامت می‌کنند
بر در مسجد گذاری کن، که پیش قامتت
در نماز آیند آنهایی که قامت می‌کنند
صوفیان کز حلقهٔ زلفت بجستند، این زمان
داده‌اند انصاف و ترتیب غرامت می‌کنند
باغبانان خدمت سرو و گل اندر بوستان
سال و مه بر یاد آن رخسار و قامت می‌کنند
هم بزیر لب به دشنامی جوابی می‌فرست
عاشقانی را که زیر لب سلامت می‌کنند
مردم چشمت به نشترهای مژگان چو تیر
سینهٔ ما را چرا چندین حجامت می‌کنند
اوحدی را از جهان چشم سلامت بود، لیک
خال و زلفت خاک در چشم سلامت می‌کنند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
دوشم از وصل کار چون زر بود
تا به روز آن نگار در بر بود
جام در دست و یار در پهلو
عشق در جان و شور در سر بود
گل و شکر بهم فرو کرده
وز دگر چیزها که در خور بود
با چنان رخ ز گل که گوید باز؟
با چنان لب چه جای شکر بود؟
زلف مشکین بر آتش رخ او
خوشتر از صد هزار عنبر بود
من و دلدار و مطربی سه به سه
چارمی حارسی که بردر بود
شب کوتاه روز ما بر کرد
ور نه بس کار ها میسر بود
مطرب از شعرها که میپرداخت
سخن اوحدی عجب تر بود
گر چه عیسی دمی نمود او نیز
نیم شب در میانه سر خر بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
این چنین نقشی اگر در چین بود
قبلهٔ خوبان آن ملک این بود
این چنین رخسار و دندان و جبین
مشتری، یا زهره، یا پروین بود؟
گر دهی دشنام ازان لبها دعاست
هر چه حلوایی دهد شیرین بود
گر دلت سیر آید از من طرفه نیست
عهد خوبان را بقا چندین بود
گوش بر گفتار ما کمتر کنی
فی‌المثل گر سورهٔ یاسین بود
ز آشنایان همچو فرزین بگذری
با غریبان اسب لطفت زین بود
چون به بخت اوحدی آید سخن
جمله صلحت خشم و مهرت کین بود