عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۴
گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت
آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت
آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق
وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت
برخاستم که دست دعایی برآورم
دشنام داد و راه دگر کرد و راند و رفت
از پی دویدمش که عنان گیریی کنم
افراشت تازیانه و مرکب جهاند و رفت
وحشی نشد نصیبم ازو تازیانهای
چشمم به حسرت از پی او بازماند و رفت
آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت
آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق
وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت
برخاستم که دست دعایی برآورم
دشنام داد و راه دگر کرد و راند و رفت
از پی دویدمش که عنان گیریی کنم
افراشت تازیانه و مرکب جهاند و رفت
وحشی نشد نصیبم ازو تازیانهای
چشمم به حسرت از پی او بازماند و رفت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۹
هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد
این نگاه دور را از روی او دوری مباد
من کجا و رخصت آن بزم، دانم جای خویش
دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد
هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست
لیک جانم را ز درد رشک و رنجوری مباد
چشم غارت کرده را صعب است از دیدار دوخت
هیچ عاشق را الهی هرگز این کوری مباد
جوهر حسن تو کنج خانهٔ آباد نیست
بر بنای جان وحشی نام معموری مباد
این نگاه دور را از روی او دوری مباد
من کجا و رخصت آن بزم، دانم جای خویش
دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد
هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست
لیک جانم را ز درد رشک و رنجوری مباد
چشم غارت کرده را صعب است از دیدار دوخت
هیچ عاشق را الهی هرگز این کوری مباد
جوهر حسن تو کنج خانهٔ آباد نیست
بر بنای جان وحشی نام معموری مباد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۱
چشم او قصد عقل و دین دارد
لشکر فتنه در کمین دارد
عالمی را کند مسخر خویش
هر که او لشکری چنین دارد
مست و خنجر به دست میآید
آه با عاشقان چه کین دارد
هیچکس را به جان مضایقه نیست
اگر آن شوخ قصد این دارد
ساعد او مباد رنجه شود
داغ بر دست نازنین دارد
هر کرا هست تحفهای در دست
پیش جانان در آستین دارد
نیم جانیست تحفهٔ وحشی
چه کند بینوا همین دارد
لشکر فتنه در کمین دارد
عالمی را کند مسخر خویش
هر که او لشکری چنین دارد
مست و خنجر به دست میآید
آه با عاشقان چه کین دارد
هیچکس را به جان مضایقه نیست
اگر آن شوخ قصد این دارد
ساعد او مباد رنجه شود
داغ بر دست نازنین دارد
هر کرا هست تحفهای در دست
پیش جانان در آستین دارد
نیم جانیست تحفهٔ وحشی
چه کند بینوا همین دارد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۴
خوش آن نیاز که رفع حیا تواند کرد
نگاه را به نگاه آشنا تواند کرد
خوش آن نگاه که در آشنایی اول
شروع در سخن مدعا تواند کرد
خوش آن غرور که وام دو صد جواب سلام
به یک کرشمهٔ ابرو ادا تواند کرد
خوش آن ادا که هزاران هزار وعده ناز
به نیم جنبش مژگان روا تواند کرد
خوش آن فریب که در عین تیغ راندنها
علاج دعوی صد خونبها تواند کرد
خوش است طرز اداهای خاص با وحشی
خوش آن که پیروی طرز ما تواند کرد
نگاه را به نگاه آشنا تواند کرد
خوش آن نگاه که در آشنایی اول
شروع در سخن مدعا تواند کرد
خوش آن غرور که وام دو صد جواب سلام
به یک کرشمهٔ ابرو ادا تواند کرد
خوش آن ادا که هزاران هزار وعده ناز
به نیم جنبش مژگان روا تواند کرد
خوش آن فریب که در عین تیغ راندنها
علاج دعوی صد خونبها تواند کرد
خوش است طرز اداهای خاص با وحشی
خوش آن که پیروی طرز ما تواند کرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۵
کی دیدمش که قصد دل زار من نکرد
ننشست با رقیبی و آزار من نکرد
یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست
کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد
گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی
رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد
خندان نشست و شمع شبستان غیر شد
رحمی به گریههای شب تار من نکرد
وحشی نماند هیچ سیاست که هجر یار
با جان خسته و دل افکار من نکرد
ننشست با رقیبی و آزار من نکرد
یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست
کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد
گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی
رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد
خندان نشست و شمع شبستان غیر شد
رحمی به گریههای شب تار من نکرد
وحشی نماند هیچ سیاست که هجر یار
با جان خسته و دل افکار من نکرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۶
چه گویمت که چه با جانم اشتیاق نکرد
چه کارها که به فرمودهٔ فراق نکرد
زمانه وصل ترا سد سبب مهیا ساخت
ولی چه سود که اقبالم اتفاق نکرد
هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت
ولیک باطن خود ساده از نفاق نکرد
کلید دار عنایت وسیلهها انگیخت
ولیک بخت بدم با تو هم وثاق نکرد
چه ذوق از اینهمه تنگ شکر، که بخت گشود
چو دفع تلخی هجر تو از مذاق نکرد
شد از فراق به یک ذره صبر راضی و نیست
کسی که طاقت او را غم تو طاق نکرد
مذاق وحشی و این درد و غم که ساقی وقت
نصیب ساغر ما بادهٔ رواق نکرد
چه کارها که به فرمودهٔ فراق نکرد
زمانه وصل ترا سد سبب مهیا ساخت
ولی چه سود که اقبالم اتفاق نکرد
هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت
ولیک باطن خود ساده از نفاق نکرد
کلید دار عنایت وسیلهها انگیخت
ولیک بخت بدم با تو هم وثاق نکرد
چه ذوق از اینهمه تنگ شکر، که بخت گشود
چو دفع تلخی هجر تو از مذاق نکرد
شد از فراق به یک ذره صبر راضی و نیست
کسی که طاقت او را غم تو طاق نکرد
مذاق وحشی و این درد و غم که ساقی وقت
نصیب ساغر ما بادهٔ رواق نکرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۷
دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد
همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد
ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد
بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق
بجز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد
می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن
که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد
همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد
ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد
بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق
بجز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد
می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن
که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۹
هر چند ناز کردی ، نیازم زیاده شد
دردم فزود و سوز و گدازم زیاده شد
هر چند بیش کشت به ناز و کرشمهام
رغبت به آن کرشمه و نازم زیاده شد
باز آمدی و شعلهٔ شوقم به جان زدی
کم گشته بود سوز تو بازم زیاده شد
درد تو کم نشد ز سفر بلکه صد الم
از رنج راه دور و درازم زیاده شد
وحشی به فکر چشم غزالی به هر غزل
انگیز طبع سحر طرازم زیاده شد
دردم فزود و سوز و گدازم زیاده شد
هر چند بیش کشت به ناز و کرشمهام
رغبت به آن کرشمه و نازم زیاده شد
باز آمدی و شعلهٔ شوقم به جان زدی
کم گشته بود سوز تو بازم زیاده شد
درد تو کم نشد ز سفر بلکه صد الم
از رنج راه دور و درازم زیاده شد
وحشی به فکر چشم غزالی به هر غزل
انگیز طبع سحر طرازم زیاده شد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۶
با غیر دوش اینهمه گردیدنش چه بود
و ز زهر چشم جانب ما دیدنش چه بود
آن ناز چشم کرده سر صلح اگر نداشت
از دور ایستادن و خندیدنش چه بود
اظهار قرب اگر نه غرض بود غیر را
از من ره حریم تو پرسیدنش چه بود
گر وعدهٔ وصال نبودش به دیگران
بی وجه تند گشتن و رنجیدنش چه بود
وحشی اگر نبود زما یار ما به تنگ
بی موجبی به جنگ رسانیدنش چه بود
و ز زهر چشم جانب ما دیدنش چه بود
آن ناز چشم کرده سر صلح اگر نداشت
از دور ایستادن و خندیدنش چه بود
اظهار قرب اگر نه غرض بود غیر را
از من ره حریم تو پرسیدنش چه بود
گر وعدهٔ وصال نبودش به دیگران
بی وجه تند گشتن و رنجیدنش چه بود
وحشی اگر نبود زما یار ما به تنگ
بی موجبی به جنگ رسانیدنش چه بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۸
چندین عنایت از پی چندین جفا چه بود
تغییر طور خویش چرا مدعا چه بود
ما کشتهٔ جفا نه برای وفا شدیم
سد جان فدای خنجر تو خونبها چه بود
بی شکوه و شکایت ما ترک جور چیست
دیدی چه ناصواب ، بفرما خطا چه بود
طبع تو هیچ خاطر ما در میان ندید
منع جفا و جور ز بهر خدا چه بود
چینندت این هوس ز کجا ای نهال لطف
بر ما ثمر فشانی شاخ وفا چه بود
با این غرور حسن که سد نخل سربلند
از پا فکند ، نرمی او با گیا چه بود
وحشی نیاز و عجز تواش داشت بر وفا
خود کردهای چنین به خودش جرم ما چه بود
تغییر طور خویش چرا مدعا چه بود
ما کشتهٔ جفا نه برای وفا شدیم
سد جان فدای خنجر تو خونبها چه بود
بی شکوه و شکایت ما ترک جور چیست
دیدی چه ناصواب ، بفرما خطا چه بود
طبع تو هیچ خاطر ما در میان ندید
منع جفا و جور ز بهر خدا چه بود
چینندت این هوس ز کجا ای نهال لطف
بر ما ثمر فشانی شاخ وفا چه بود
با این غرور حسن که سد نخل سربلند
از پا فکند ، نرمی او با گیا چه بود
وحشی نیاز و عجز تواش داشت بر وفا
خود کردهای چنین به خودش جرم ما چه بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۰
زان عهد یاد باد که از ما به کین نبود
بودش گمان مهر وهنوزش یقین نبود
اقرار مهر کردم وگفتم وفاکنی
کشتی مرا قرار تو با من چنین نبود
انکار مهر سد ره سد تغافل است
اما چه سود چون دل ما پیش بین نبود
من خود گره به کار خود انداختم که تو
زین پیش با منت گرهی بر جبین نبود
افسانهایست بودن شیرین به کوهکن
آن روز چشم فتنه مگر در کمین نبود
وحشی کسی که چشم وفا داشتم ازو
زود ازنظر فکند مرا چشم این نبود
بودش گمان مهر وهنوزش یقین نبود
اقرار مهر کردم وگفتم وفاکنی
کشتی مرا قرار تو با من چنین نبود
انکار مهر سد ره سد تغافل است
اما چه سود چون دل ما پیش بین نبود
من خود گره به کار خود انداختم که تو
زین پیش با منت گرهی بر جبین نبود
افسانهایست بودن شیرین به کوهکن
آن روز چشم فتنه مگر در کمین نبود
وحشی کسی که چشم وفا داشتم ازو
زود ازنظر فکند مرا چشم این نبود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۳
مرا وصلی نمیباید من و هجر و ملال خود
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
ز من شرمندهای از بسکه کردی جور میدانم
ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود
زبان خوبست اما بیزبانی چون زبان من
که گردد لال هرگه شرح باید کرد حال خود
کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو
قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود
چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه
به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود
نمیگفتم مشو پروانهٔ شمع رخش وحشی
چو نشنیدی نصیحت این زمان میسوز بال خود
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
ز من شرمندهای از بسکه کردی جور میدانم
ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود
زبان خوبست اما بیزبانی چون زبان من
که گردد لال هرگه شرح باید کرد حال خود
کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو
قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود
چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه
به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود
نمیگفتم مشو پروانهٔ شمع رخش وحشی
چو نشنیدی نصیحت این زمان میسوز بال خود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۲
خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد
به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد
خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد
هوس دارم دگر در عشق آن شب زندهداری ها
که در هر گوشهای افسانهٔ سودای من باشد
خوش آن کز خار خار داغ عشق لاله رخساری
جهانی لاله زار چشم خون پالای من باشد
مرا دیوانه سازد این هوس وحشی که از یاری
مهی را گوش بر افسانهٔ شبهای من باشد
به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد
خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد
هوس دارم دگر در عشق آن شب زندهداری ها
که در هر گوشهای افسانهٔ سودای من باشد
خوش آن کز خار خار داغ عشق لاله رخساری
جهانی لاله زار چشم خون پالای من باشد
مرا دیوانه سازد این هوس وحشی که از یاری
مهی را گوش بر افسانهٔ شبهای من باشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۹
عشق گو بی عزتم کن ، عشق و خواری گفتهاند
عاشقی را مایهٔ بی اعتباری گفتهاند
کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفتهاند
پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را
غایت نومیدی و امیدواری گفتهاند
پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آنچه اهل تقویش پرهیزکاری گفتهاند
راست شد دل با رضای یار و ، رست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفتهاند
من مرید عشق گر ارشاد آن شد حاصلم
آن صفت کش نام موت اختیاری گفتهاند
زیستن فرعست وحشی ، اصل پاس دوستیست
جان و سر سهلست اول حفظ یاری گفتهاند
عاشقی را مایهٔ بی اعتباری گفتهاند
کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفتهاند
پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را
غایت نومیدی و امیدواری گفتهاند
پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آنچه اهل تقویش پرهیزکاری گفتهاند
راست شد دل با رضای یار و ، رست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفتهاند
من مرید عشق گر ارشاد آن شد حاصلم
آن صفت کش نام موت اختیاری گفتهاند
زیستن فرعست وحشی ، اصل پاس دوستیست
جان و سر سهلست اول حفظ یاری گفتهاند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۱
کسی کز رشک من محروم از آن پیمان شکن گرید
اگر در بزم او بیند مرا، بر حال من گرید
به بزم عیش بی دردان به جانم ، کو غم آبادی
که سوزد یک طرف مجنون و یک سو کوهکن گرید
چه میپرسی حدیث درد پروردی که احوالش
کسی هرگز نفهمد بسکه هنگام سخن گرید
نشینم من هم از اندوه و، دور از کوی او گریم
غریب و دردمندی هر کجا دور از وطن گرید
برو ای پند گو بگذار وحشی را که این مسکین
دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گرید
اگر در بزم او بیند مرا، بر حال من گرید
به بزم عیش بی دردان به جانم ، کو غم آبادی
که سوزد یک طرف مجنون و یک سو کوهکن گرید
چه میپرسی حدیث درد پروردی که احوالش
کسی هرگز نفهمد بسکه هنگام سخن گرید
نشینم من هم از اندوه و، دور از کوی او گریم
غریب و دردمندی هر کجا دور از وطن گرید
برو ای پند گو بگذار وحشی را که این مسکین
دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گرید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۴
غلام عشق حاشا کز جفای یار بگریزد
نه عاشق بلهوس باشد که از آزار بگریزد
ببر، گر بلبلی درد سر بیهوده از گلشن
که گوید عاشق روی گلم و ز خار بگریزد
نباشد بی وفا گل بلکه مرغی بی وفا باشد
که چون گل را نماند خوبی رخسار بگریزد
بس است این طعنه از پروانه تا جاوید بلبل را
که رنگ و بوی گل چون رفت از گلزار بگریزد
چرا از نسبت خود عشق را تهمت نهد وحشی
کسی کز جور یار و طعنهٔ اغیار بگریزد
نه عاشق بلهوس باشد که از آزار بگریزد
ببر، گر بلبلی درد سر بیهوده از گلشن
که گوید عاشق روی گلم و ز خار بگریزد
نباشد بی وفا گل بلکه مرغی بی وفا باشد
که چون گل را نماند خوبی رخسار بگریزد
بس است این طعنه از پروانه تا جاوید بلبل را
که رنگ و بوی گل چون رفت از گلزار بگریزد
چرا از نسبت خود عشق را تهمت نهد وحشی
کسی کز جور یار و طعنهٔ اغیار بگریزد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۷
آیینهٔ جمال ترا آن صفا نماند
آهی زدیم و آینهات را جلا نماند
روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم
بودند صد اسیر و یکی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید
کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند
وحشی ز آستانهٔ او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمل بار جفا نماند
آهی زدیم و آینهات را جلا نماند
روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم
بودند صد اسیر و یکی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید
کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند
وحشی ز آستانهٔ او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمل بار جفا نماند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۱
سرخیی کان ز نی تیر تو پیدا باشد
رنگ خونابهٔ خم جگر ما باشد
رازها دارم و زان بیم که بدنام شود
میکنم دوری از آن شوخ چو تنها باشد
چون دهم جان کفنم پینهٔ مرهم گردد
بسکه از تیغ توام زخم بر اعضا باشد
ای خوش آن ناز که چون بر سر غوغا باشی
اثر خنده ز لب های تو پیدا باشد
چون تو در دیده نشینی نرود اشک بلی
کی رود طفل زجایی که تماشا باشد
میرم از دغدغه چون غیر نباشد پیدا
که مبادا حرم وصل تواش جا باشد
گل گل از سنگ جنون گشت تن ما وحشی
آری آری گل دیوانگی اینها باشد
رنگ خونابهٔ خم جگر ما باشد
رازها دارم و زان بیم که بدنام شود
میکنم دوری از آن شوخ چو تنها باشد
چون دهم جان کفنم پینهٔ مرهم گردد
بسکه از تیغ توام زخم بر اعضا باشد
ای خوش آن ناز که چون بر سر غوغا باشی
اثر خنده ز لب های تو پیدا باشد
چون تو در دیده نشینی نرود اشک بلی
کی رود طفل زجایی که تماشا باشد
میرم از دغدغه چون غیر نباشد پیدا
که مبادا حرم وصل تواش جا باشد
گل گل از سنگ جنون گشت تن ما وحشی
آری آری گل دیوانگی اینها باشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۷
که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید
کلاه کج نهد از ناز و بر سرگذر آید
رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد
دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید
ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد
هنوز قافله در مصر و قاصد و خبر آید
کمینه خاصیت عشق جذبهایست که کس را
ز هر دری که پرانند بیش ، بیشتر آید
سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی
نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید
مگو که وحشیم آید ز پی اگر بروم من
چه مانعست نیاید چرا به چشم و سر آید
کلاه کج نهد از ناز و بر سرگذر آید
رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد
دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید
ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد
هنوز قافله در مصر و قاصد و خبر آید
کمینه خاصیت عشق جذبهایست که کس را
ز هر دری که پرانند بیش ، بیشتر آید
سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی
نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید
مگو که وحشیم آید ز پی اگر بروم من
چه مانعست نیاید چرا به چشم و سر آید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۴
ما را دو روزه دوری دیدار میکشد
زهریست این که اندک و بسیار میکشد
عمرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش میبرد به زاری و خوش زار میکشد
مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار میکشد
آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفاکشان وفادار میکشد
وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزار بار نه یک بار میکشد
زهریست این که اندک و بسیار میکشد
عمرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش میبرد به زاری و خوش زار میکشد
مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار میکشد
آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفاکشان وفادار میکشد
وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزار بار نه یک بار میکشد