عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ای غم عشق تو یار غار ما
جز غمت خود کس نزیبد یار ما
کار ما با غم حوالت کرده‌ای
نی، به این‌ها برنیاید کارما
در ازل جان دل به مهرت داد و این
تا ابد مهریست بر رخسار ما
ما همان اقرار اول می‌کنیم
گر دو گیتی می‌کنند انکار ما
ساقی، از رندان حریفی را بخوان
تا به می بفروشد این دستار ما
می بیار و خرقهٔ ما را بکن
تا ببیند مدعی زنار ما
علم نیک و بد چو جای دیگرست
این تفاوت چیست در پندار ما؟
زاهدان فردا چه گویندار خدای؟
سهل گیرد کار برخمار ما
تا رضای او نباشد، اوحدی
توبه بی‌کارست و استغفار ما
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
نهان از نهان کیست؟ دلدار ماست
برون از جهان چیست؟ بازار ماست
به دستم ز باغ جهان گل مده
که بی‌روی آن نازنین خار ماست
اگر مقبلی هست،در بند اوست
وگر مشکلی هست، در کار ماست
بر ما به جز نام آن رخ مگوی
که او قبلهٔ چشم بیدار ماست
ندیدی رخش را، ز ما هم مپرس
بدیدی، چه حاجت به گفتار ماست؟
چو پندار باشی ز دلدار دور
که دوری هم از پیش پندار ماست
در آن مصر اگر شرمساری بریم
ازین صاع باشد، که دربار ماست
ز نار غم آن پری شعله‌ای
باین خرقه در زن، که زنار ماست
میان من و او حجاب اوحدیست
چو او رفع شد، روز دیدار ماست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
در خرابات عاشقان کوییست
وندرو خانهٔ پریروییست
طوق‌داران چشم آن ماهند
هر کجا بسته طاق ابروییست
به نفس چون نسیم جان بخشد
هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش
زیر هر توی آن سخن توییست
من ازو دور و او به من نزدیک
پرده اندر میان من و اوییست
سوی او راهبر ندانم شد
تا مرا رخ به سایه و موییست
اوحدی، با کسی مگوی دگر
نام آن بت، که نازکش خوییست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد
حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد
خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست
واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد
آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست
دل به تماشای او بر در و دیوار شد
پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد
دیدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد
در دو جهان ذره‌ای بی‌هوس او نماند
از همه ذرات کون او چو خریدار شد
حسن که شایسته بود بر زد و بر تخت رفت
عشق که دیوانه بود سر زد و بردار شد
بر تن من بار بست حسن چو نیرو گرفت
بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد
صورت لیلی‌رخی صبح چو در دادمی
فتنه در آمد ز خواب، عربده بیدار شد
دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت
تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد
هر چه به جز یاد او قیمت و قدری نیافت
هر چه به جز عشق او پست و نگونسار شد
از دل من عشق جست نقش دویی چون بشست
شب همه معراج گشت، رخ همه دیدار شد
من چو ز من گم شدم، غرق ترحم شدم
دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد
گر چه جزین چند بار فتنهٔ او دیده‌ام
بندهٔ این بار من، کین همه انبار شد
اوحدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد
رخ به خرابات کرد، رخت به خمار شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد
دلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد
بز ناری میان بستم که هرگز باز نگشایم
که دست من درین میثاق در پیمان عشق آمد
دلم شهری به سامان بود و در وی عقل را شاهی
چو شاه عقل بیرون شد درو سلطان عشق آمد
ازان گاهی که کرد آن مه نگاهی در وجود من
تن من سر به سر دل شد، دل من جان عشق آمد
اگر زندان عشقش را بدیدی با گنه‌کاران
من از اول گنه‌کارم، که در زندان عشق آمد
نبوت می‌کنم دعوی به عشق او، که در خلوت
ز دست جبرئیل غم به من قرآن عشق آمد
مرا هر کس که می‌بیند خود و این بارهای غم
به خلق شهر می‌گوید که: بازرگان عشق آمد
مکن عیب من، ای صوفی، به مهر او، که از با بال
ترا فرمان قرایی، مرا فرمان عشق آمد
ز بیراهی که من هستم به راهم هر که پیش آید
ز راهم سر بگرداند، که سرگردان عشق آمد
از آنم شیر مست غم که از طفلی به مهداندر
به من دادند سر شیری که در پستان عشق آمد
مرا پرسی که: درعشق و طریق او چه گویی تو؟
چو پرسیدی من آن گویم که در چوگان عشق آمد
اگر بر دامن دوران غباری یابی از معنی
غبار اوحدی باشد که در میدان عشق آمد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند
این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند
چشم آن فتنهٔ پیدا به دلم پوشیده
نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند
سخن عشق، که عقلم به معما می‌خواند
بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند
حیلت ما همه حالت شد و حیلتها سوخت
حالت ما همه معنی شد و اسما بنماند
تا دو می‌دید دلم در کف یغما بودم
چون برستم ز دویی زحمت یغما بنماند
دل من دردی آن درد به دریا نوشید
به طریقی که نم در همه دریا بنماند
ای تمنای دل من ز دو گیتی نظرت
نظری کن، که دگر هیچ تمنا بنماند
گر چه از هر جهتم سری و سودایی بود
جهت سر تو بگرفتم و سودا بنماند
دوش با درد تو گقتم که: محابا کن، گفت:
اوحدی، تن به قضاده، که محابا بنماند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
هر زمان آشفته‌دل نامم کند
با دل آشفته در دامم کند
چون شود راز دل من آشکار
بعد ازان پوشیده پیغامم کند
گر به بزم عشق بنشاند مرا
پاسبان خویش بر بامم کند
تا نبیند دیدهٔ من روی غیر
بادهٔ توحید در کامم کند
تا نبینم نیز روی او به خواب
سالها بی‌خواب و آرامم کند
از برای وصف روی خویشتن
شهرهٔ آفاق و ایامم کند
گاه بهتر دارد از خاصان مرا
گاه سرگردان‌تر از عامم کند
گر بخواهد تا: بگردد رای من
روی در لوح الف لامم کند
تا که ننشیند زمانی آتشم
هم نشین بادهٔ خامم کند
چون شود کم عشق من، عشقی دگر
با شراب لعل در جامم کند
از برای آنکه بفریبد مرا
پیش خلق اعزاز و اکرامم کند
چون بخواهد سوختن در دوستی
آزمایشها به دشنامم کند
چشم را گر حیرتی آرد به روی
گوش بر آواز الهامم کند
چون نماند قوتم در پای و گام
دست گیرد زود و در گامم کند
تا نباشم بی‌حدیث آن غزال
در غرلها اوحدی نامم کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
آنرا که جام صافی صهباش می‌دهند
می‌دان که: در حریم حرم جاش می‌دهند
صوفی، مباش منکر مردان که سرعشق
روز ازل به مردم قلاش می‌دهند
از لذت حیات ندارد تمتعی
امروز، هر که وعدهٔ فرداش می‌دهند
ساقی، بیار بادهٔ گل رنگ مشک بوی
کار باب عقل زحمت اوباش می‌دهند
خوش باش، اوحدی، که حریفان دردنوش
جام مطرب به عاشق خوش باش می‌دهند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
به رخ شمع شبستانم تویی بس
به قامت سرو بستانم تویی بس
نهان بودی زما، پیداستی باز
کنون پیدا و پنهانم تویی بس
من و ما و دل و جان و سر و مال
همه کفرست، ایمانم تویی بس
اگر در دل کسی بود، آن ندانم
میان نقطهٔ جانم تویی بس
گر از خود دیگری گوید، من از تو
همی گویم، که برهانم تویی بس
مرا پرسند: کز دانش چه دانی؟
چه دانم؟ هر چه میدانم تویی بس
ز گل رویان این عالم که هستند
من آن می‌جویم و آنم تویی بس
نمیدانم که دردم را سبب چیست؟
همی دانم که: درمانم تویی بس
درین راه اوحدی را رهبری نیست
دلیل این بیابانم تویی بس
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
دلم خرقه‌ای دارد از پیر عشق
که گردن نپیچد ز زنجیر عشق
حلالست مالم به فتوای شوق
مباحست خونم به تقریر عشق
هزیمت همان روز شد شاه عقل
که در شهر تن خیمه زد میر عشق
اگر عاشقی ترک ایمان بگوی
که جز کافری نیست توفیر عشق
درین باغ اگر لاله چینی و گل
نخواهی شدن مرغ انجیر عشق
اگر نیستی چون کمان بر کژی
دل خود سپر کن بر تیر عشق
به معقول مگرو، که ما را حدیث
ز قرآن شوق است و تفسیر عشق
خرد را رها کن، که خواب خرد
پراکنده باشد به تعبیر عشق
من و اوحدی در ازل خورده‌ایم
ز بستان «قالوابلی» شیر عشق
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
می‌خانه را بگشای در، کامروز مخمور آمدم
نزدیک من نه جام می، کز منزل دور آمدم
شهر پدر بگذاشتم، نقشی دگر برداشتم
خود را چو ماتم داشتم، بیخود درین سور آمدم
بودم قدیمی خویش تو، از مذهب و از کیش تو
منزل به منزل پیش تو، زان شاد و مسرور آمدم
درگاه و در بیگاه من، دانم بریدن راه من
کز حضرت آن شاه من، با خط و دستور آمدم
بازم جفا چندین مکن، مسکین مدان، مسکنین مکن
ابرو ز من پر چین مکن، کز پیش فغفور آمدم
هر چند بینی جوش من، فریاد نوشانوش من
یکسو منه سر پوش من، کز خلق مستور آمدم
من بر جهودان دغل، مشکل توانم کرد حل
زیرا که لوح اندر بغل، این ساعت از طور آمدم
با آنکه کرد این منزلم، هم صحبت آب و گلم
از نار کی ترسد دلم؟ کز عالم نور آمدم
ره پیش آن خوانم بده، آبم مبر، نانم بده
دارو و درمانم بده، زیرا که رنجور آمدم
با او روم در پیرهن، بی او نیابم در کفن
تا تو نپنداری که: من از دوست مهجور آمدم
خواهد ز روی ارتقا، رفتن برین بام بقا
میدان که: میخواهم لقا، چون فارغ از حور آمدم
ببریدم از ماهی چنان، با ناله و آهی چنان
وانگاه من راهی چنان، شبهای دیجور آمدم
چون اوحدی در کوی دل، تامن شنیدم بوی دل
هر جا که کردم روی دل، فیروز و منصور آمدم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
آن پرده برانداز، که ما نور پرستیم
مستور چرایی؟ چو نه مستورپرستیم
غیری اگر آن روی به دوری بپرستید
ما صبر نداریم که از دور پرستیم
خلق از هوس حور طلب گار بهشتند
وانگاه بهشتی تو، که ما حور پرستیم
ما را غرض از دیدن خوبان صفت تست
گر بهر تجلی بود، ار طور پرستیم
روشن به چراغی شده هر خانه که بینی
ما نور تو بینیم و همان نور پرستیم
زان خرمگسان دور، که ما نوش لبت را
زنار فرو بسته چو زنبور پرستیم
کوته نظران روی به گلزار نهادند
ماییم که آن نرگس مخمور پرستیم
با هجر تو ممکن نشد اندیشهٔ شادی
کین ماتم از آن نیست که ما سور پرستیم
اصحاب ضلال از بت و از خشت چه بینند؟
در صدر نشین، تا بت مشهور پرستیم
گر کفر بود کشتن نفسی، به حقیقت
ما نفس کشان کافر کافور پرستیم
امروز که گشت اوحدی از هجر تو رنجور
بیرون نتوان رفت، که رنجور پرستیم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
امروز عید ماست، که قربان او شدیم
اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم
چندان غریب نیست که باشد غریب‌دار
این سرو ماه چهره، که مهمان او شدیم
ای بادصبح، بگذر و از ما سلام کن
بر روضه‌ای، که عاشق رضوان او شدیم
فرخنده یوسفیست، که زندان اوست دل
زیبا محمدیست، که سلمان او شدیم
این خواجه از کجاست؟ که «طوعا و رغبة»
بی‌کره و جبر بندهٔ فرمان او شدیم
تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم
ننشست خسروی، که ز سلطان او شدیم
گفتم: ز درد عشق تو شد اوحدی هلاک
گفتا: چه غم ز درد؟ که درمان او شدیم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
منم آنکه گلشن عشق را چمنم، ببین
گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین
تو و او که باشد؟ ازین دویی چه کنی سخن؟
همه اوست این نه تویی، بدان، نه منم، ببین
درو بام خلوت من پرست ز نقش او
به تو شرح واقعه بیش ازین چه کنم؟ ببین
ز درش به روز من ار چه دور همی روم
شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین
به دیار ما چو به دوستی گذرت بود
سخنم مپرس ز دشمنان، سخنم ببین
نخورم بر غم تو باده جز بعلانیه
تو به سر من چو نمی‌رسی، علنم ببین
چو پس از منت هوس تفرج دل کند
بر خاک من رو و بازکن کفنم، ببین
ز خدای و نفس خود، ار چنان که تو واقفی
نفس خدای ز جانب یمنم ببین
مکن، اوحدی، طلبم، که غایبم از زمین
بهل این زمین و برون ازین زمنم ببین
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
در کعبه گر ز دوست نبودی نشانه‌ای
حاجی چه التفات نمودی به خانه‌ای؟
مرغان آن هوا به زمین چون کنند میل؟
تا در میان دام نبینند دانه‌ای
بویی ز وصل اگر به مشامش نمی‌رسید
رغبت به هیچ موی نمی‌کرد شانه‌ای
این کوشش و کشش همه بی‌کار چون بود؟
عاقل چگونه دل بنهد بر فسانه‌ای؟
تا عشق آتشی نزند در درون دل
از راه سینه کی بدر افتد زبانه‌ای؟
محتاج پیک و نامه نباشد مرید را
کانجا کفایتست سر تازیانه‌ای
خیز، ای رفیق خفته، که صوت نشیدخوان
آتش فگند در شتران از ترانه‌ای
ثابت نباشد آن قدم اندر طریق عشق
کو می‌کند ز خار مغیلان کرانه‌ای
گر راستست، هر چه طلب می‌کنم تویی
وین راه دور نیست بغیر از بهانه‌ای
با اوحدی یکی شو و مشنو که: در وجود
هرگز در آن یگانه رسد جز یگانه‌ای
ما را اگر محال نباشد به پیشگاه
این فخر بس که: بوسه دهیم آستانه‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
ای برون از بلندی و پستی
جز تو کس را نمی‌رسد هستی
عقل در وادی محبت تو
ره غلط می‌کند ز سرمستی
تا سر جمله‌ها شود نامت
خویشتن را به جمله بر بستی
حلقه‌ای نیست خالی از ذکرت
گر چه در هیچ حلقه ننشستی
بودن ما جدا نبود از تو
با تو بودیم تا تو بودستی
بر سر چار سوی رغبت خویش
نخریدی دلی، که نشکستی
اوحدی، گر وصال او خواهی
ببر از خویشتن، که پیوستی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی
جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی
مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی
ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی
ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب
مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگوی
آنکه روی دوست دید او را به کفر و دین چه کار؟
وانکه مست عشق گشت از کفر و اسلامش مگوی
چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟
سینهٔ ما سوختست از پخته و خامش مگوی
دوش میگفتی: ندانستم که خون من که ریخت؟
آنکه می‌دانی همانست، اوحدی، نامش مگوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
رخ باز نهادم به سماوات الهی
تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی
رخت و خر خود را همه بگذاشتم اینجا
چون یار مسیحم، بسم این چهرهٔ کاهی
از من مطلب مهر خود، ای شاهد دنیا
بر مهر تو چون دل نهد این عاشق آهی؟
اینجا نتوان کرد مقام، ار چه دلم را
روزی دو سه مهمان تو کرد این تن ساهی
جز در رسن عشق مزن دست ارادت
تا یوسف مصری شوی، ای یوسف چاهی
اینجا منشین پر، که جزا می‌نتوان یافت
عمر ابد و مملکت نامتناهی
برخیز و بن باغ بهشتی نظری کن
تا پیش نهم هر چه دلت خواهد و خواهی
گه نعره بر آریم ز صحراش چو مرغان
گه غوطه بر آریم ز دریاش چو ماهی
در نامهٔ ترکیب که داری نظری کن
تا سر دو گیتی بشناسی بکماهی
نی نی، که ازین هر دو جهان جز به رخ او
گر باز شود چشم تو در عین گناهی
یکرنگ شو، ای اوحدی و یکدل و یکتا
در کش قلم و خط به سپیدی و سیاهی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - وله
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد ز وصل برخوردار؟
کار ما با یکیست در همه شهر
وان یکی تن نمیدهد در کار
همدمی نیست، تا بگویم راز
محرمی نیست، تا بنالم زار
در خروشم به صیت آن معشوق
در سماعم به صوت آن مزمار
بلبلی هستم اندرین بستان
غلغلی بستم اندرین گلزار
مطربم پرده‌ای همی سازد
که درین پرده نیست کس را بار
منم آن واله پریشان سیر
منم آن عاشق قلندروار
غارت عشق برده نقدم و جنس
رشتهٔ عشوه بسته پودم و تار
رخت فردا کشیده بر در دی
نقد امسال کرده در سر پار
گوش بر چنگ و چشم بر ساقی
جام در دست و جامه در آهار
بر سویدای دل نگاشته خوش
نقش سودای آن بت عیار
همه مستان بهوش می‌آیند
مست ما خود نمی‌شود هشیار
هر کسی را بقدر خود روزیست
من همان روز دیدم این شب تار
بر کنارم همی کشند، ار نی
در میان زود بستمی زنار
می‌برد قاصد زمین و زمان
می‌دهد جنبش خزان و بهار
نکهت زلفش از شمال و جنوب
نامهٔ عشقش از یمین و یسار
همه پویندگان آن راهند
همه جویندگان آن دیدار
اوحدی، گر حکایتی داری
فرصتست این زمان، بیا و بیار
سخنی زان رخ نهفته بگوی
نفسی زین دل گرفته بر آر
میوه پختست ریزشی می‌کن
ابر تندست قطره‌ای می‌بار
نکته‌ای باز ران از آن دفتر
اندکی باز گو از آن بسیار
شربتی ده، که کم کند جوشش
دارویی کن، که به شود بیمار
احتیاطی بکن در اول روز
تا پشیمان نگردی آخر کار
راز داری به دست کن، که شود
تو رساننده، او پذیرفتار
در ده ار قابلی بود در ده
بده آواز ده بده سالار
کای پسر نامه‌ای رسید از یار
نفسی گوش باش و گوشم دار
چیست این نامه و فغان در شهر؟
چیست این شور و فتنه در بازار؟
تو گمانی که می‌رسد معشوق
آن نشانی که می‌رود دلدار
همه در جست و جو و او فارغ
همه در گفت و گو و او بیزار
راه بسیار شد، مرنجان خر
دزد همراه شد، بیفکن بار
نار در زن به خرمن تشویش
بار برنه ز مکمن انکار
خانه در بیشهٔ الهی بر
سنگ بر شیشهٔ ملاهی بار
بر سواد سه نقش کش خامه
بر در چار طبع زن مسمار
این مثلث بنه بر آتش ننگ
و آن مربع بریز بر گل‌عار
چون دلیلان مخالفند، بگرد
زین دم آهنج راه بی‌هنجار
در غبارند شاه و لشکر، باش
تا برون آید آن علم ز غبار
راه و شاه و سپاه هر سه یکیست
وین سه گفتن تعدد و تکرار
جز یکی نیست صورت خواجه
کثرت از آینه است و آینه‌دار
آب و آیینه پیش گیر و ببین
که یکی چون دو می‌شود به شمار؟
سکهٔ شاه و نقش سکه یکیست
عدد از درهمست و از دینار
از یکی آب نقش می‌بندد
بر سر گلبن، ار گلست، ار خار
از چراغی هزار بتوان برد
از یکی دانه غله صد خروار
نقطه‌ای را هزار دایره هست
گر قدم پیشتر نهد پرگار
الفست اول حروف و حروف
بر الف می‌کنند جمله مدار
هم به دریاست باز گشت نمی
که ز دریا جدا شود به بخار
به نهایت رسان تو خط وجود
نقطهٔ اصل از انتها بردار
تا بدانی که: نیست جز یک نور
وان دگر سایهٔ در و دیوار
همه عالم نشان صورت اوست
باز جویید، یا اولی الابصار
همه تسبیح او همی گویند
ریگ در دشت و سنگ در کهسار
جمله با او درین مناجاتند
خواه موسی و خواه موسیقار
سر بی‌تن چو نزد عقل یکیست
با سر چوب، چنگ در گفتار
پس انالاحق بدان که خواهی گفت
سر منصور گیر یا سردار
خیز، تا این سخن ز سر گیریم
که به پایان نمی‌رسد طومار
چند ازین ریش و جبه و دستار؟
دست آن دوست گیر و دست مدار
ورد دل کن به جنبش و حرکت
قوت جان ساز در سکون و قرار
یاد او بالغدو و الاصل
ذکر او بالعشی والابکار
رنگ و بوی خود از میان برگیر
تا ترا تنگ برکشد به کنار
تا نگردی شکسته کی بینی
به درستی جمال آن دلدار؟
بر کف دستش آورند و برند
کوزه کش دسته بشکند به چهار
آنچه گوید اگر توانی کرد
هرچه گویی تو آن کند ناچار
چون دیار تو از تو پاک شود
کس نماند، پس از خدا، دیار
مرد کاری، عیال حشر مشو
کار خود هم تو کار خویش شمار
نفس شوخ آورند در محشر
خر ریش آورند در بازار
کیل و میزان به دست توست، بسنج
نقد و جنسی که کرده‌ای انبار
خویشت او بس، ز دیگران به کنار
چون مجرد شوی ز خویش و تبار
رخ به میعاد گاه معنی کن
اربعینی به آب دیده برآر
تا بگوید مسیح روح سخن
تا ببیند کلیم دل دیدار
در جهانی تو، این چنین که تویی
نظری کن به خویشتن یک بار
عضوهای تو هر یکی حرفیست
وندر آن حرف احرفت بسیار
زین حروف اربرون کنی اسمی
اسم اعظم بود، مگیرش خوار
چون به خود در رسی ز خود بررس
که خدا کیست؟ ای خدا آزار
بر تو این داستان تو دانی گفت
دست بیگانه در میانه میار
منزل و راه نیست غیر از تو
راه و منزل نمودمت، هشدار!
سایر و سالک از تو در عجبند
ملک و مالک از تو در تیمار
پیل و شیر از تو در سلاسل و بند
گرگ و گور از تو در شکنج و حصار
آسمان سخرهٔ تو در تسخیر
اختران سغبهٔ تو در پیکار
هم ز بهر تو فرقدان ثابت
هم برای تو مشتری سیار
در بن طور «هو» ت کرده وطن
بر سر اسب «لا»ت کرده سوار
هفت هیکل نوشته بر تو عیان
چار تکبیر کرده بر تو نگار
جز تو کامل نبود ازین ابداع
بی تو دوری نبود ازین ادوار
از ملک کی برآید این قدرت؟
آدمی که تواند این کردار؟
با تو نوریست، این خدایی، ضم
در تو سریست، این الهی، سار
این مثلها اگر ندانستی
باز خواهیم گفت، یادش دار
از تو این ما و من که میگوید؟
با تو این نیک و بد که داد قرار؟
گر کسی دیگرست، بازش جوی
ور توی، چیست زحمت اغیار؟
اینکه پنداشتی که تست، تو نیست
زانکه چون مرتفع شود پندار
زین تو سیصد هزار منزل هست
تا به جبریل، خاصه تا جبار
و ز تو گر راستی حقیقت تست
به حقیقت خود اوست بی‌اخبار
این که وقتی نشان او بینی
تا نگویی که: واصلم، زنهار!
خاک دور، آنگهی سرادق نور
«و قنا، ربنا، عذاب النار»
پشک را با نسیم مشک چه انس؟
خاک را با خدای پاک چه کار؟
بی‌مکان در زمین نگنجد گل
بی‌نشان هم نشین نگردد یار
آن تو، کین وصل در تواند یافت
تویی و من، بدانم این مقدار
تو الهی حقیقتی داری
کز اله تو او کند اخبار
در وصولی، که عارفان گویند
همگنان را به دوست استظهار
هست فرقی میان دیدن و وصل
نیست زرقی مرا درین گفتار
وصل و دیدار اگر یکی بودی
دیده خونین شدی به دیدن خار
هر تجلی وصال چون باشد؟
زانکه او مختلف شود بسیار
به درازی کشید قصهٔ عشق
آخر، ای دل، مرا دمی بگذار
ساغری دادمت، مریز و بنوش
دگری می‌دهم، بگیر و مدار
غارت عشق بین و غیرت یار
غیر ازو کس مهل درین بن‌غار
عشق او خنجریست مردی کش
شوق او آتشیست مردم خوار
گربدانی که: در که داری روی؟
سر خود را ندانی از دستار
بی‌حضوری و گرنه کی نگری
در چنین حضرت، از یمین و یسار؟
تو امیری، کجا شوی عاشق؟
تو نمیری، کجا شوی بیدار؟
شیر زیلو چگونه گیرد صید؟
باز ایوان کجا شود طیار؟
روزنی نیست، چون بتابد نور؟
روغنی نیست، چون درافتد نار؟
لوح دل را ز نقش و حرف بشوی
تا شوی فارغ از مشیر و مشار
حاصل خاک را به خاک فرست
بهرهٔ روح را به روح سپار
دین درختیست، در دلش بنشان
شرع تخمیست، در دماغش کار
تو از آنجا مجرد آمده‌ای
با تو نابوده این شعور و شعار
هم ازین خاک توده پیوستند
با تو این همرهان ناهموار
چون ببینی رفیق اعلی را
برهی زین مهاجر و انصار
دین و دنیا مگو که: زشت بود
نیفه در حیض و نافه در شلوار
دل ز دنیا ببر، که دور بهست
سنگ گازر ز تختهٔ عصار
گر بدانی ترا رسد تفسیر
ور ندانی رواست استغفار
سر اینها ز مایه‌داری پرس
ور نه بنشین و خایه می‌افشار
آب داند شکایت ناجنس
مشک داند حکایت عطار
عاملت یوز پای در دامست
واعظت مرغ دانه در منقار
این یکی چون کند تمام سخن؟
وان دگر کی کند به کام شکار؟
کاسه بندی چه جویی از مجنون؟
کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟
پیر ده را مگوی، اگر مردی
حال گندم به موش و حیله مدار
دهن تو ز ذکر ظاهر راست
چه کنی با درون کج چون منار؟
بی ریاضت نرفت راهی پیش
ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!
چون بدن پر شود نباید داد
روزها راز نامهٔ شب تار
جام را روشنی دهد باده
جامه را نازکی دهد آهار
آتش و بوته‌ای همی باید
تا پدید آورد زر تو عیار
خود نشد پخته جز بحر حری
میوهٔ سر احمد مختار
تا نیایی برون چو مار ز پوست
نتوانی ربود گنج ز مار
چون سمندر شوی در آتش تیز
گر شوی بر سمند عشق سوار
تا ترا سایه‌ایست او نشوی
نور با سایه چون کند رفتار؟
سایه برگیر، تا فرو تابد
از در و بام گونه گون انوار
اگر این راه می‌نهی در پیش
و گر این جامه می‌کشی دربار
توبه‌ای کن ز روی استهدا
غوطه‌ای خور به آب استغفار
چون کنی توبه لازمت باشد
در خلا و ملا و سر و جهار
به مقامات انبیا ایمان
به کرامات اولیا اقرار
شود ایمان به پنج رکن درست
لیکن آن پنج را چنین بگزار
اول این جا شهادتی باید
که نماند ز کفر و دین آثار
پس نمازی، که استقامت او
ببرد شاخ غفلت از بن وبار
زین دو چون بگذری ز کوتی هست
که دل و جان درو کنند ایثار
زان سپس روزه‌ایست هستی سوز
که درو نفس کشته گردد زار
بعد از آن در صفای جان حجیست
که از آن جا رسی به صفهٔ بار
ما به عمری ادا کنیم این پنج
عارفانش به ساعتی صد بار
همه اثبات نفی و اثباتست
این که گوینده می‌کند تکرار
در دو حرف این میسرت گردد
اگر از حرف خود شوی بیزار
تو شهادت نگفته‌ای، ورنه
در شهادت مرتبند آن چار
«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟
در شهادت که می‌کنی تکرار
«هو» پلنگیست کبریا نخجیر
«لا» نهنگیست کاینات او بار
«لا» دهن باز کرده دریاوش
«هو» دم اندر کشیده عنقاوار
باش تا «لا» بروبد این میدان
«هو» در آید به قلب این مضمار
«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین
«هو» کمر باز کرده، «لا» زنار
«لا» سر از خط «هو» نپیچاند
زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار
شهر «هو» از پس کریوهٔ «لا»ست
تو نه مرد کریوه، این دشوار
رقم «هو»ست حلقه‌ای، که درو
نقد عزت کشند و جنس وقار
هرچه جز «هو»ست در وجود نهند
تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار
تو صفت دیده‌ای گزیری هست
از معز و مذل و نافع و ضار
گر صفت نیز را بجویی نیک
این تفاوت نماند و تیمار
چون بدین‌جا رسند اهل سلوک
شتران را فرو نهند مهار
در جهان خدا همه نیک‌اند
زشت ناخوب و لنگ نارهوار
حاصل قصه آن که: نیست جزو
با تو گفتم هزاربار، هزار
رفته شد باغ و فتنه شد خفته
سفته شد در و گفته شد اسرار
اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد
تو ببخش، ای مهیمن غفار
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا
چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی
کجا پنهان توانی شد؟ که همچون روز پیدایی
تو خورشیدی و میخواهی که ناپیدا شوی از من
به مشتی گل کجا بتوان که خورشیدی بیندایی؟
گرم دور از تو یک ساعت گذر بر حلقه‌ای افتد
مرا در حلقها جویی و همچون حلقه بربایی
دمی نزدیک آن باشد که: گردم در تو ناپیدا
زمانی بیم آن باشد که: گردم بی‌تو سودایی
تو چون شیری و ما چون آب، هر گاهی که با ما تو
درآمیزی، به یک ساعت ز ما برخیزد این مایی
جهان را جمله زیبایی من از روی تو می‌بینم
ولی روی ترا مثلی نمی‌بینم به زیبایی
ز بهر دیدن روی تو بینایی نگه دارم
چه میگویم؟ نه آن نوری که در گنجی به بینایی
کسی از کنه اسرار تو آگاهی نمی‌یابد
چه این دوران زیرین و چه نزدیکان بالایی
به وصفت کند ازینم من که: میدانم نه آنی تو
که در تقریر ما گنجی و در تحریر ما آیی
ز بهر طاعت تست این که گردون شد دوتا: آری
به فرمانت روا باشد دوتا گشتن که یکتایی
برای عصمت خوبان خلوت خانهٔ رازت
میان تا روز می‌بندد شب تیره به لالایی
کجا غایب شود غیبی ز علم دوربین تو؟
که هم برغیب علامی و هم بر عیب دانایی
چو دربندی دری بر خلق بگشایی در دیگر
فرو بستن ترا زیبد که در بندی و بگشایی
ز پا افتدگانت را نگفتی: دست میگیرم؟
ز پا افتاده‌ام اینک چه میگویی؟ چه فرمایی؟
چو در باغ تو از لطفت همان امید میباشد
که ناهمواری ما را به لطف خود بپیرایی
ز ما گر خدمتی شایستهٔ حضرت نمی‌آید
برآن در ثابتیم آخر، نه بی‌صبریم و هرجایی
سبک برخاستم از هر چه فرمودی به جان، اکنون
به گوش امر بنشستیم تا دیگر چه فرمایی؟
ترا رحمت فراوانست و ما لرزان ز بی‌برگی
ترا اندیشهٔ عفوست و ما ترسان ز رسوایی
چه آب روی خواهد بود بر خاک درت ما را؟
که بر دشت هوس کردیم چندین بادپیمایی
کجا شایسته دانم شد نظر گاه الهی را؟
که عمر خود تلف کردم به خودرویی و خودرایی
بزرگان خرده میگیرند بر جرمی، که رفت از من
مسلمانان، چه میکردم؟ جوانی بود و برنایی
چو قارون از گرانباری فرو رفتم به خاک، اما
چو عیسی گر دهی بارم سرم بر آسمان سایی
چه کافر نعمتی از من تواند در وجود آمد؟
که فیض خوان جود تست، اگر خونم بپالایی
کریما، سر گران بر من مکن، گر کاهلی کردم
ز بهر آنکه در خدمت نمیدانم سبک پایی
به تاریکی چو درماند روان اوحدی تنها
روان او را برون آور ز تاریکی و تنهایی
به لطف خود فزون گردان، به جود خود زیارت کن
زبانش را سخنگویی، ضمیرش را سخن‌زایی