عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
نیست در آبگینه آتش و آب
باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست
کآفتابش فروغ بخشد و تاب
ز آب بی رنگ شد عنب موجود
وز عنب شیره وز شیره شراب
زین منازل نکرده آب گذار
هیچ کس را نکرد مست خراب
باش، تا رنگ و بوی برخیزد
که همان آب صرف بینی، آب
هر کس از باده نسبتی دیدند
جمله بین کس نشد ز روی صواب
چشم ازو رنگ برد و بینی بوی
عاقلش سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دوربین باشد
بر گرفتم ازان جمال نقاب
اوحدی، هرچه غیر او بینی
نیست یک باره جز غرور سراب
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب
دشمن که نمی‌خواهد، هم‌خوار کنش، یارب
اندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک
آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب
سر گشته و غم‌خوارم، آن کین غم ازو دارم
همچون من سرگشته، بی‌یار کنش، یارب
کردست رقیبان را خار گل روی خود
نازک شکفید آن گل، بی‌خار کنش، یارب
گر زلف چو ز نارش می‌رنجد ازین خرقه
این خرقه که من دارم، زنار کنش، یارب
این سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان
چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب
آن کو نکند باور بیماری و درد من
یک چند به درد او، بیمار کنش، یارب
چشمش همه را خواند وز روی مرا راند
مستست و نمی‌داند، هشیار کنش، یارب
هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم
در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب
بی‌کار شد آه من، اندر دل ماه من
منگر به گناه من، پر کار کنش، یارب
دل برد و ز درد دل می‌گریم و می‌گویم:
کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب
آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من
یک هفته اسیر این طرار کنش، یارب
گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت
از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
بت خورشید رخ من به گذارست امشب
شب روان را رخ او مشعله دارست امشب
خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر
باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب
دیدهٔ آن که نمی‌خفت و سعادت می‌جست
گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب
آن بهشتی، که ترا وعده به فردا دادند
همه در حلقهٔ آن زلف چو مارست امشب
گل این باغچه بی‌خار نباشد فردا
گل بچینید، که بی‌زحمت خارست امشب
عید را قدر نباشد بر شبهای چنین
روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟
تا قبولت نکند یار نیابی اقبال
مقبل آنست که در صحبت یارست امشب
ماهرویی که ز ما پرده همی کرد و حجاب
پرده از روی بر انداخت که: بارست امشب
دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غایب
اوحدی، پرورش روح چه کارست امشب؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
پس از مشقت دوشین که داشت گوش امشب؟
که من به کام رسم زان لب چو نوش امشب
کشیده‌ایم بسی‌بار چرخ، وقت آمد
که چرخ غاشیهٔ ما کشد به دوش امشب
بیار، ساقی، از آن جام راوقی، تا من
در افگنم به رواق فلک خروش امشب
خیال خوب مبند، ای دل امشبی و مخسب
تو نیز جهد کن، ای دیده و بکوش امشب
ز خانقاه دلم سیر شد، برای خدای
مرا مبر ز سرکوی می‌فروش امشب
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
ز من مدار توقع به عقل و هوش امشب
به ترک نام کن، ای اوحدی وخرمن ننگ
بیار باده و بنشین و باده نوش امشب
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
اشک ما آبیست روشن در هوات
خود به چشم اندر نیامد اشک مات
در طوافت سعی خواهم کرد از آنک
سعی‌ها کردست گردون در صفات
خون من ریزی و دل گیری نوا
بینوایی به دلم را از نوات
ای خط سبزت برات خون من
کم نویس آن خط که مردیم از برات
دی دوایی می نبشتی از قلم
حال من نشنید و دل خون شد دوات
ای به زلف و خال چون لیل دجا
در دل و جانم غم لیلی دوجات
نزد ترکان ما ترا قدر ار چه نیست
نزد ما، ای ترک، یک دم باش مات
دل بلات ار بت پرستان میدهند
بت پرستم من، که دادم دل بلات
گر نجات از عشق جویی، اوحدی
پیش او هم، نه رهت باشد، نه جات
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات
در سیاهی شو، اگر می‌طلبی آب حیات
موی بتراش و کفن ساز تنت را از موی
تا درین عرصه نگردی تو بهر مویی مات
به یلک هر دو جهان را یله کن، تا چو یلان
نام مردیت برآید ز میان عرصات
کفش و دستار بینداز و تهی کن سر و پای
تا چو ایشان همه تن گردی اندر حرکات
این گروهند همه ترک عرض کرده و باز
همچو جوهر شده از نور یقین زنده به ذات
زندگی گر صفت روز و شب ایشانست
زندگان دگر، انصاف، رمیم‌اند و رفات
نیست جز صدق دلیل ره ایشان به خدای
گر کسی را به ازین هست دلیلی، قل: هات
اوحدی، رو مددی جوی ز خاک درشان
تا گرفتار نگردی به هوا چون ذرات
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
ترک عجمی کاکل ترکانه برانداخت
از خانه برون آمد و صد خانه برانداخت
در حلق دل شیفته شد حلقه به شوخی
هر موی که زلفش ز سرشانه برانداخت
آه از جگر صورت دیوار برآمد
چون عکس رخ خویش به کاشانه برانداخت
شوق لب چون جام عقیقش ز لطافت
خون از دهن ساغر و پیمانه برانداخت
فریاد! که چشمم ز فراق لب لعلش
مانندهٔ دریا در و دردانه برانداخت
دردا! که: فراق رخ آن ترک پریوش
بنیاد من عاشق دیوانه بر انداخت
گر یاد کند زاوحدی آن ماه عجب نیست
خورشید بسی سایه به ویرانه برانداخت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
گرچه صد بارم برانند از برت
بر نمی‌دارم سر از خاک درت
تا ابد منظور جانی، زانکه دل
در ازل کرد این نظر بر منظرت
زاهد از سر تو ز آن رو غافلست
کو نمی‌بیند به محراب اندرت
هر صباحی تازه گردد جان ما
از نسیم طرهٔ جان پرورت
همچو جان وصل تو ما را در خورست
گر چه جان ما نباشد در خورت
هر چه بود اندر سر کار تو شد
خود به چیزی در نمی‌آید سرت
شیر گیران پلنگ انداز را
کرد عاجز پنجهٔ زور آورت
بر نگیرد سر ز خط امر تو
هر که شد چون اوحدی فرمان برت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
ماهی، که لبش بجای جانست
گر ناز کند،به جای آن است
از چشم دلم نمی‌شود دور
هر چند ز چشم سرنهانست
گر در طلبت هزار باشند
غیرت نبرم، که بی‌نشانست
آن کو به یقین نبیند او را
چون نیک نگه کند گمانست
ای دیده من اول زمانت
دریاب، که آخر زمانست
بر یاد تو جامه پاره کردم
باز آی، که خرقه در میانست
تخمی که تو کاشتی نمو داد
عهدی که گذاشتی همانست
این تن، که بر تو مرده، دل شد
و آن دل، که غم تو خورد، جانست
نتوان ز تو روی در کشیدن
بارت بکشیم، تا توانست
چشم سر ما غلط نبیند
کش سرمه ز خاک اصفهانست
سرنامهٔ عشق خود ز ما پرس
کین عشق نه کار دیگرانست
زود از در گوش باز گردد
هر قصه، که بر سر زبانست
آنرا که خطیب سود خواند
در مذهب اوحدی زیانست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
این همه پروانها، سوخته از چپ و راست
شمع شب ما بود، راه شبستان کجاست؟
شحنه اگر دوست بود، این همه بیداد چیست؟
وین همه آشوب چه؟ گر ملک از شهر ماست
چون نپسندد جفا نرگس سرمست یار؟
کز قبل او ستم وز طرف ما رضاست
دلبر اگر می‌کند گوش به فریاد ما
زین ستم و داوری داد نخواهیم خواست
مطرب مجلس بگفت از لب او نکته‌ای
هوش حریفان ببرد، شور ز مستان بخاست
جمله به یاد رخش خرقه در انداختند
گر چه ازان خرقها پیرهن ما قباست
در شب دیجور غم پرتو شمعی چنین
چون همه عالم گرفت؟ گرنه ز نور خداست
گفت: به خاک درم چون گذری سر بنه
من نتوانم نهاد سر، مگر آنجا که پاست
گر قدمی مینهد بر سر بیمار عشق
آن کرم و لطف را عذر چه دانیم خواست؟
جنس من و نقد من در سر او رفت، لیک
جنس ارادت فزود، نقد محبت بکاست
اوحدی، ار زانکه دوش از تو دلی برده‌اند
در پی او غم مخور، کان که ببرد آشناست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
پیراهن ار ز یاسمن و گل کند رواست
آن سرو لاله چهره، که در غنچهٔ قباست
خلقی، چو طرف، بر کمرش بسته‌اند دل
وین دولت از میانه ببینیم تا کراست؟
کرد از هوای خویش دلم گرم ذره‌وار
آن آفتاب روی، که بر بام این سراست
بر خاک پای او چه غم؟ ار صد هزار پی
آب رخم بریخت، که خون منش بهاست
چشمش چه ساحریست؟ که شرطی ز دشمنی
با من رها نکرد و همان دوستی بجاست
با من، دلا، گر سخن آن دهان مگوی
من بر شنیده‌ام سخن او، دهان کجاست؟
در جان اوحدی اگر او ناوکی نخست
چندین فغان و ناله و فریادش از چه خاست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
مدتی شد تا دل ما صورت آن سرو راست
دوست میدارد، ولیکن زهرهٔ گفتن کراست؟
روی او در حسن چون ما هست، می‌گویم تمام
قد او در لطف چون سروست، بنمودیم راست
گر زبان در کام من شیرین شود چون نام او
بر زبانم رانم، سرم در معرض اندیشهاست
ای زبان، بگذر، که نام پاک او از بس شرف
در ضمیرم گر بگردد، هم نپندارم رواست
اوحدی گر مهر او ورزی،بنه گردن به جور
بیدقی را زودتر باید زدن کوشاه خواست
عاشق و درویشی اینجا، در دعا و صبر کوش
چارهٔ عاشق صبوری، کار درویشان دعاست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
باز مخمورم، کجا شد ساقی؟ آن ساغر کجاست؟
تشنگان عشق را آن آب چون آذر کجاست؟
همچو چشم خویش ساقی مست می‌دارد مرا
ما کجاییم، ای مسلمانان، و آن کافر کجاست؟
آن چنان خواهم درین مجلس ز مستی خویش را
کز خرابی باز نشناسم که: راه در کجاست؟
خلق می‌گویند: زهد و عشق با هم راست نیست
ما به ترک زهد گفتیم، این حکایت بر کجاست؟
ای که گفتی: از سر و سامان بیندیش و منوش
باده، بادست این سخن، سامان چه باشد؟ سر کجاست؟
محتسب بر گاو مستان را فضیحت می‌کند
ما به مستی خود فضیحت گشته‌ایم، آن خر کجاست؟
این مسلم، اوحدی، گر باده گفتی: شد حرام
این که روی خوب دیدن شد حرام اندر کجاست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
یارب، این مهمان چون ماه از کجاست؟
وین سپاه کیست و آن شاه از کجاست؟
عکس خورشیدی چنان بالا بلند
بر چنین دیوار کوتاه از کجاست؟
گر ز مرغ جان به شاخ دل رسید
غلغل «انی انا الله» از کجاست؟
دل درین وادی ز تاریکی بسوخت
سوی آن آتش بگو راه از کجاست؟
گرنه خونریزیست این فریاد چیست؟
ورنه بیدادست این آه از کجاست؟
اندرین خرگاه می‌گویند: هست
خوبرویی، راه خرگاه از کجاست؟
اوحدی را پادشاهی بنده خواند
مفلسی را دیگر این جاه از کجاست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
نهان از نهان کیست؟ دلدار ماست
برون از جهان چیست؟ بازار ماست
به دستم ز باغ جهان گل مده
که بی‌روی آن نازنین خار ماست
اگر مقبلی هست،در بند اوست
وگر مشکلی هست، در کار ماست
بر ما به جز نام آن رخ مگوی
که او قبلهٔ چشم بیدار ماست
ندیدی رخش را، ز ما هم مپرس
بدیدی، چه حاجت به گفتار ماست؟
چو پندار باشی ز دلدار دور
که دوری هم از پیش پندار ماست
در آن مصر اگر شرمساری بریم
ازین صاع باشد، که دربار ماست
ز نار غم آن پری شعله‌ای
باین خرقه در زن، که زنار ماست
میان من و او حجاب اوحدیست
چو او رفع شد، روز دیدار ماست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
روزه‌داران را هلال عید ابروی شماست
شب نشینان را چراغ از پرتو روی شماست
ماه زنگی نسبت رومی رخ شاهی نسب
بنده آن چشم ترک و زلف هندوی شماست
مشک چینی را ز غیرت بر نمی‌آید نفس
زان دم عنبر، که در دام دو گیسوی شماست؟
این که می‌آید دم صبحست یا باد ختن؟
یا نسیم روضهٔ فردوس؟ یا بوی شماست؟
از بهشت ار شاهدی خیزد شما خواهید بود
در جهان ار جنتی باشد سر کوی شماست
سوختیم از مهرتان، هم سایه‌ای می‌افگنید
کندرین همسایه میل خاطری سوی شماست
حال محنتهای من محتاج پرسیدن نبود
محنت ما را، که خواهد بودن، از خوی شماست
تا ز دست آن سر زلف چو چوگان زخم خورد
این دل آشفته سرگردان تراز گوی شماست
بر دو رویم سال و مه این اشک خون رفتن روان
از دو رویی کردن دلهای چون روی شماست
گر کشیدم در کنار، از لاغری نتوان شناخت
کین تن باریک من، یا حلقهٔ موی شماست
اوحدی را دل ز سنگ انداز دوری خسته شد
باز پرسیدش، که آن مسکین دعاگوی شماست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
لاله افیون در شراب انداختست
نرگس و گل را خراب انداختست
از ریاحین چرخ در ناف زمین
نافهای مشک ناب انداختست
نغمهٔ شیرین مرغان سحر
شور در مستان خواب انداختست
عندلیب از عشق گل در بوستان
نالهٔ چنگ و رباب انداختست
شرم بادا لاله را! تا از چه روی
پیش ترک من نقاب انداختست؟
بر سر خوان غمش در هر طرف
از دل بریان کباب انداختست
ترک من تیری نیندازد خطا
خود چه گفتم؟ کی صواب انداختست؟
سرو مرد قامت او نیست، لیک
خر بسی خر در خلاب انداختست
عشقبازان در بهشتند،اوحدی
زهد ما را در عذاب انداختست
زود پوسد جامهٔ پرهیز ما
کین قصب بر ماهتاب انداختست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
این نوبت آب دیده ز هنجار دیگرست
کار دلم نه بر نهج کار دیگرست
از هیچ یار بر دلم این بار غم نبود
یاران، مدد، که این ستم از یار دیگرست
ای دردمند عشق، به درمان مدار گوش
کامشب طبیب ما بر بیمار دیگرست
در خانه اوست چون نبود، ماه، گو: متاب
وانگه به روزنی که ز دیوار دیگرست
بر عشق می‌زنم دگر و هر چه باد باد!
ای دل، به هوش باش، که این بار دیگرست
جز بهر عشق هر که کمر بست بر میان
نزدیک من کمر نه، که زنار دیگرست
ای اوحدی، مجوی تو از عشق نام و ننگ
بگذر، که آن متاع به بازار دیگرست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
صورت او را ز معنی آشنایی با دلست
ورنه صورتها بسی دانم که از آب و گلست
صورت بت کافری باشد پرستیدن ولی
بت پرست ار معنی بت بازیابد واصلست
هر که او را دیده‌ای باشد، شناسد صورتی
کار صورت سهل باشد، ره به معنی مشکلست
ما نظر با روی او از راه معنی کرده‌ایم
آنکه ما را بستهٔ صورت شناسد غافلست
چون دلی داری، به دلداری فرو بندش روان
ور نداری، رو، که ما را این حکایت با دلست
گر فقیه از عشق منعت می‌کند،مشنو،که او
سالها تحصیل کرد و هم چنان بی‌حاصلست
طالبان عشق را دیوانه می‌گویند خلق
و آنکه در وی نیست عشقی، من نگویم: عاقلست
ترک عشق و باده خوردن چون توان کرد؟ ای سبک
تا گرانی چند گویندم که: مردی فاضلست
اوحدی، اقبال می‌جویی، رخش را قبله ساز
هر که او مقبول این درگاه گردد مقبلست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
دل مست و دیده مست و تن بی‌قرار مست
جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟
تلخست کام ما ز ستیز تو، ای فلک
ما را شبی بر آن لب شیرین گمار، مست
یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان
با سوز دل ز دست تو، ای روزگار، مست
ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار
روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست
از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم
گر در شوم شبی به شبستان یار مست
سر در سرش کنم به وفا، گر به خلوتی
در چنگم اوفتد سر زلف نگار، مست
لب برنگیرم از لب یار کناره گیر
گر گیرمش به کام دل اندر کنار، مست
یکسو نهم رعونت و در پایش اوفتم
روزی اگر ببینمش اندر کنار، مست
می‌خانه هست، از آن چه تفاوت که زاهدان
ما را به خانقاه ندادند بار مست؟
ما را تو پنج بار به مسجد کجا بری؟
اکنون که می‌شویم به روزی سه بار مست
از ما مدار چشم سلامت، که در جهان
جز بهر کار عشق نیاید به کار مست
ای اوحدی، گرت هوس جنگ و فتنه نیست
ما رای به کوی لاله‌رخان در می‌آرمست