عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
خیز تا خرقه ی صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده ی طامات بریم
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم
همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم
کوس ناموس تو بر کنگره ی عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم
خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
از گلستانش به زندان مکافات بریم
شرممان باد ز پشمینه ی آلوده ی خویش
گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده ی طامات بریم
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم
همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم
کوس ناموس تو بر کنگره ی عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم
خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
از گلستانش به زندان مکافات بریم
شرممان باد ز پشمینه ی آلوده ی خویش
گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه ی دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
بیار می که به فتوای حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه ی دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
بیار می که به فتوای حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بیسامان مپوشان
در این خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان
در این صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانیهای مشتی دلق پوشان
چو مستم کردهای مستور منشین
چو نوشم دادهای زهرم منوشان
بیا و از غبن این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینهای چون دیگ جوشان
رخ از رندان بیسامان مپوشان
در این خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان
در این صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانیهای مشتی دلق پوشان
چو مستم کردهای مستور منشین
چو نوشم دادهای زهرم منوشان
بیا و از غبن این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینهای چون دیگ جوشان
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
به جان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستظهرم به همت او
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او
بر آستانه میخانه گر سری بینی
مزن به پای که معلوم نیست نیت او
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب
نوید داد که عام است فیض رحمت او
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
نمیکند دل من میل زهد و توبه ولی
به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستظهرم به همت او
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او
بر آستانه میخانه گر سری بینی
مزن به پای که معلوم نیست نیت او
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب
نوید داد که عام است فیض رحمت او
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
نمیکند دل من میل زهد و توبه ولی
به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیدهست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیدهست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهادهست به هر مجلس وعظی دامی
گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهادهست به هر مجلس وعظی دامی
گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
ای نوش کرده نیش را، بیخویش کن باخویش را
باخویش کن بیخویش را، چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را، پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را، چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چیزی بده درویش را
چون جلوۀ مه میکنی، وز عشق آگه میکنی
با ما چه همره میکنی؟ چیزی بده درویش را
درویش را چبود نشان، جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی، هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی، چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین میشود، کفر از تو چون دین میشود
خار از تو نسرین میشود، چیزی بده درویش را
جان من و جانان من، کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من، چیزی بده درویش را
ای تنپرست بوالحزن، در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن، بنگر به من، چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم؟ یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم؟ چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی؟ تو مار یا ماهیستی؟
خود را بگو تو چیستی؟ چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم، زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم، چیزی بده درویش را
باخویش کن بیخویش را، چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را، پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را، چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چیزی بده درویش را
چون جلوۀ مه میکنی، وز عشق آگه میکنی
با ما چه همره میکنی؟ چیزی بده درویش را
درویش را چبود نشان، جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی، هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی، چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین میشود، کفر از تو چون دین میشود
خار از تو نسرین میشود، چیزی بده درویش را
جان من و جانان من، کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من، چیزی بده درویش را
ای تنپرست بوالحزن، در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن، بنگر به من، چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم؟ یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم؟ چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی؟ تو مار یا ماهیستی؟
خود را بگو تو چیستی؟ چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم، زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم، چیزی بده درویش را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
ای یوسف خوش نام ما، خوش میروی بر بام ما
انا فتحنا الصلا، بازآ ز بام، از در درا
ای بحر پر مرجان من، ولله سبک شد جان من
این جان سرگردان من، از گردش این آسیا
ای ساربان با قافله، مگذر مرو زین مرحله
اشتر بخوابان هین هله، نز بهر من بهر خدا
نی نی برو، مجنون برو، خوش در میان خون برو
از چون مگو، بیچون برو، زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد، جان تو بر افلاک شد
گر خرقۀ تو چاک شد، جان تو را نبود فنا
از سر دل بیرون نهیی، بنمای رو کایینهیی
چون عشق را سرفتنهیی، پیش تو آید فتنهها
گویی مرا چون میروی؟ گستاخ و افزون میروی؟
بنگر که در خون میروی، آخر نگویی تا کجا؟
گفتم کز آتشهای دل، بر روی مفرشهای دل
میغلط در سودای دل، تا بحر یفعل ما یشا
هر دم رسولی میرسد، جان را گریبان میکشد
بر دل خیالی میدود، یعنی به اصل خود بیا
دل از جهان رنگ و بو، گشته گریزان سو به سو
نعرهزنان کان اصل کو؟ جامهدران اندر وفا
انا فتحنا الصلا، بازآ ز بام، از در درا
ای بحر پر مرجان من، ولله سبک شد جان من
این جان سرگردان من، از گردش این آسیا
ای ساربان با قافله، مگذر مرو زین مرحله
اشتر بخوابان هین هله، نز بهر من بهر خدا
نی نی برو، مجنون برو، خوش در میان خون برو
از چون مگو، بیچون برو، زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد، جان تو بر افلاک شد
گر خرقۀ تو چاک شد، جان تو را نبود فنا
از سر دل بیرون نهیی، بنمای رو کایینهیی
چون عشق را سرفتنهیی، پیش تو آید فتنهها
گویی مرا چون میروی؟ گستاخ و افزون میروی؟
بنگر که در خون میروی، آخر نگویی تا کجا؟
گفتم کز آتشهای دل، بر روی مفرشهای دل
میغلط در سودای دل، تا بحر یفعل ما یشا
هر دم رسولی میرسد، جان را گریبان میکشد
بر دل خیالی میدود، یعنی به اصل خود بیا
دل از جهان رنگ و بو، گشته گریزان سو به سو
نعرهزنان کان اصل کو؟ جامهدران اندر وفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
امروز دیدم یار را، آن رونق هر کار را
میشد روان بر آسمان، همچون روان مصطفی
خورشید از رویش خجل، گردون مشبک همچو دل
از تابش او آب و گل، افزون ز آتش در ضیا
گفتم که بنما نردبان، تا برروم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان، سر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی، پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشکنی، پا بر هوا نه، هین بیا
بر آسمان و بر هوا، صد ره پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی، هر صبحدم، همچون دعا
میشد روان بر آسمان، همچون روان مصطفی
خورشید از رویش خجل، گردون مشبک همچو دل
از تابش او آب و گل، افزون ز آتش در ضیا
گفتم که بنما نردبان، تا برروم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان، سر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی، پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشکنی، پا بر هوا نه، هین بیا
بر آسمان و بر هوا، صد ره پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی، هر صبحدم، همچون دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
تو از خواری همینالی، نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها، و یا کم کن شکایتها
تو را عزت همیباید، که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو، چو فرعون این ولایتها
خنک جانی که خواری را، به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی، که هست اندر نهایتها
دهان پرپست میخواهی، مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها
ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی، کند آن جو کفایتها
دلا منگر به هر شاخی، که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر، که جمع آیند غایتها
اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
رود هر یک به اصل خود، ز ارزاق و کفایتها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد، و او داند وقایتها
تو بدنامی عاشق را، منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او، ز شاه عشق رایتها
چو دیگ از زر بود او را، سیه رویی چه غم آرد؟
که از جانش همیتابد، به هر زخمی حکایتها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
مخواه از حق عنایتها، و یا کم کن شکایتها
تو را عزت همیباید، که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو، چو فرعون این ولایتها
خنک جانی که خواری را، به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی، که هست اندر نهایتها
دهان پرپست میخواهی، مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها
ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی، کند آن جو کفایتها
دلا منگر به هر شاخی، که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر، که جمع آیند غایتها
اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
رود هر یک به اصل خود، ز ارزاق و کفایتها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد، و او داند وقایتها
تو بدنامی عاشق را، منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او، ز شاه عشق رایتها
چو دیگ از زر بود او را، سیه رویی چه غم آرد؟
که از جانش همیتابد، به هر زخمی حکایتها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
برخیز و صبوح را بیارا
پرلخلخه کن کنار ما را
پیش آر شراب رنگ آمیز
ای ساقی خوب خوب سیما
از من پرسید کو چه ساقیست
قند است و هزار رطل حلوا
آن ساغر پرعقار برریز
بر وسوسهٔ محال پیما
آن می که چو صعوه زو بنوشد
آهنگ کند به صید عنقا
زان پیش که دررسد گرانی
برجه سبک و میان ما آ
میگرد و چو ماه نور میده
حمرا میده بدان حمیرا
ما را همه مست و کف زنان کن
وان گاه نظاره کن تماشا
در گردش و شیوههای مستان
در عربدههای در علالا
در گردن این فکنده آن، دست
کی شاه من و حبیب و مولا
او نیز ببرده روی چون گل
میبوسد یار را کف پا
این کیسه گشاده از سخاوت
کهخرج کنید بیمحابا
دستار و قبا فکنده آن نیز
کاین را به گرو نهید فردا
صد مادر و صد پدر ندارد
آن مهر که می بجوشد آن جا
این می آمد اصول خویشی
کز سکر چنین شدند اعدا
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آنها
نی شورش و نی قی است و نی جنگ
ساقیست و شراب مجلس آرا
خامش که ز سکر نفس کافر
میگوید لا اله الا
پرلخلخه کن کنار ما را
پیش آر شراب رنگ آمیز
ای ساقی خوب خوب سیما
از من پرسید کو چه ساقیست
قند است و هزار رطل حلوا
آن ساغر پرعقار برریز
بر وسوسهٔ محال پیما
آن می که چو صعوه زو بنوشد
آهنگ کند به صید عنقا
زان پیش که دررسد گرانی
برجه سبک و میان ما آ
میگرد و چو ماه نور میده
حمرا میده بدان حمیرا
ما را همه مست و کف زنان کن
وان گاه نظاره کن تماشا
در گردش و شیوههای مستان
در عربدههای در علالا
در گردن این فکنده آن، دست
کی شاه من و حبیب و مولا
او نیز ببرده روی چون گل
میبوسد یار را کف پا
این کیسه گشاده از سخاوت
کهخرج کنید بیمحابا
دستار و قبا فکنده آن نیز
کاین را به گرو نهید فردا
صد مادر و صد پدر ندارد
آن مهر که می بجوشد آن جا
این می آمد اصول خویشی
کز سکر چنین شدند اعدا
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آنها
نی شورش و نی قی است و نی جنگ
ساقیست و شراب مجلس آرا
خامش که ز سکر نفس کافر
میگوید لا اله الا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
دوش آن جانان ما، افتان و خیزان یک قبا
مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
جام می میریخت ره ره، زان که مست مست بود
خاک ره میگشت مست و پیش او میکوفت پا
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
ناله میکردند کی پیدای پنهان تا کجا؟
جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیش تر
عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا
جیبها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق
دل سبک مانند کاه و رویها چون کهربا
عالمی کرده خرابه، از برای یک کرشم
وز خمار چشم نرگس، عالمی دیگر هبا
هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس
پیش او صفها کشیده بیدعا و بیثنا
وان که مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا؟
من جفاگر بیوفا جستم که هم جامم شود
پیش جام او بدیدم، مست افتاده وفا
ترک و هندو مست و بدمستی همیکردند دوش
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا
گه به پای هم دگر چون مجرمان معترف
میفتادندی به زاری، جان سپار و تن فدا
باز دست هم دگر بگرفته آن هندو و ترک
هر دو در رو میفتادند پیش آن مه روی ما
یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک
وز نهان با یک قدح میگفت هندو را بیا
ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را
بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفراست،ها
آن یکی صوفی مقیم صومعهی پاکی شده
وین مقامر در خراباتی نهاده رختها
چون پدید آمد ز دور آن فتنهٔ جانهای حور
جام در کف، سکر در سر، روی چون شمس الضحی
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
می کش و زنار بسته، صوفیان پارسا
وان مقیمان خراباتی، از آن دیوانهتر
میشکستند خمها و میفکندند چنگ و نا
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن
جمله را سیلاب برده، میکشاند سوی لا
نیم شب چون صبح شد آواز دادند موذنان
ایها العشاق قوموا واستعدوا للصلا
مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
جام می میریخت ره ره، زان که مست مست بود
خاک ره میگشت مست و پیش او میکوفت پا
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
ناله میکردند کی پیدای پنهان تا کجا؟
جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیش تر
عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا
جیبها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق
دل سبک مانند کاه و رویها چون کهربا
عالمی کرده خرابه، از برای یک کرشم
وز خمار چشم نرگس، عالمی دیگر هبا
هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس
پیش او صفها کشیده بیدعا و بیثنا
وان که مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا؟
من جفاگر بیوفا جستم که هم جامم شود
پیش جام او بدیدم، مست افتاده وفا
ترک و هندو مست و بدمستی همیکردند دوش
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا
گه به پای هم دگر چون مجرمان معترف
میفتادندی به زاری، جان سپار و تن فدا
باز دست هم دگر بگرفته آن هندو و ترک
هر دو در رو میفتادند پیش آن مه روی ما
یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک
وز نهان با یک قدح میگفت هندو را بیا
ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را
بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفراست،ها
آن یکی صوفی مقیم صومعهی پاکی شده
وین مقامر در خراباتی نهاده رختها
چون پدید آمد ز دور آن فتنهٔ جانهای حور
جام در کف، سکر در سر، روی چون شمس الضحی
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
می کش و زنار بسته، صوفیان پارسا
وان مقیمان خراباتی، از آن دیوانهتر
میشکستند خمها و میفکندند چنگ و نا
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن
جمله را سیلاب برده، میکشاند سوی لا
نیم شب چون صبح شد آواز دادند موذنان
ایها العشاق قوموا واستعدوا للصلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
ای صوفیان عشق، بدرید خرقهها
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا
کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا
از غیب رو نمود، صلایی زد و برفت
کین راه کوته ست، گرت نیست پا روا
من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت، ریحان و لاله را
دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
ای جان صوفیان، بگشا لب به ماجرا
زان حالها بگو که هنوز آن نیامده ست
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا
کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا
از غیب رو نمود، صلایی زد و برفت
کین راه کوته ست، گرت نیست پا روا
من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت، ریحان و لاله را
دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
ای جان صوفیان، بگشا لب به ماجرا
زان حالها بگو که هنوز آن نیامده ست
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
ای که به هنگام درد، راحت جانی مرا
وی که به تلخی فقر، گنج روانی مرا
آنچه نبردهست وهم، عقل ندیدهست و فهم
از تو به جانم رسید، قبله از آنی مرا
از کرمت من به ناز، مینگرم در بقا
کی بفریبد شها، دولت فانی مرا؟
نغمت آن کس که او، مژدهٔ تو آورد
گرچه به خوابی بود، به ز اغانی مرا
در رکعات نماز، هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا
در گنه کافران، رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری، سنگ دلانی مرا
گر کرم لایزال، عرضه کند ملکها
پیش نهد جملهٔ کنز نهانی مرا
سجده کنم من ز جان، روی نهم من به خاک
گویم ازینها همه، عشق فلانی مرا
عمر ابد پیش من، هست زمان وصال
زان که نگنجد درو، هیچ زمانی مرا
عمر اوانیست و وصل شربت صافی در آن
بیتو چه کار آیدم، رنج اوانی مرا؟
بیست هزار آرزو، بود مرا پیش ازین
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
از مدد لطف او، ایمن گشتم از آنک
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
گوهر معنی اوست، پر شده جان و دلم
اوست اگرگفت نیست، ثالث و ثانی مرا
رفت وصالش به روح، جسم نکرد التفات
گرچه مجرد ز تن، گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش، لیک چو تبریز را
نام بری، بازگشت جمله جوانی مرا
وی که به تلخی فقر، گنج روانی مرا
آنچه نبردهست وهم، عقل ندیدهست و فهم
از تو به جانم رسید، قبله از آنی مرا
از کرمت من به ناز، مینگرم در بقا
کی بفریبد شها، دولت فانی مرا؟
نغمت آن کس که او، مژدهٔ تو آورد
گرچه به خوابی بود، به ز اغانی مرا
در رکعات نماز، هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا
در گنه کافران، رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری، سنگ دلانی مرا
گر کرم لایزال، عرضه کند ملکها
پیش نهد جملهٔ کنز نهانی مرا
سجده کنم من ز جان، روی نهم من به خاک
گویم ازینها همه، عشق فلانی مرا
عمر ابد پیش من، هست زمان وصال
زان که نگنجد درو، هیچ زمانی مرا
عمر اوانیست و وصل شربت صافی در آن
بیتو چه کار آیدم، رنج اوانی مرا؟
بیست هزار آرزو، بود مرا پیش ازین
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
از مدد لطف او، ایمن گشتم از آنک
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
گوهر معنی اوست، پر شده جان و دلم
اوست اگرگفت نیست، ثالث و ثانی مرا
رفت وصالش به روح، جسم نکرد التفات
گرچه مجرد ز تن، گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش، لیک چو تبریز را
نام بری، بازگشت جمله جوانی مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
کجاست مطرب جان تا ز نعرههای صلا
درافکند دم او در هزار سر سودا
بگفتهام که نگویم ولیک خواهم گفت
من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا؟
اگر زمین به سراسر بروید از توبه
به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا
از آن که توبه چو بندست، بند نپذیرد
علو موج چو کهسار و غره دریا
میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست
که نیست لایق آن روی خوب، ازان بازآ
مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش
که کارهای تو دیدم مناسب و همتا
چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق
ز ذره ذره شنیدم که نعم مولانا
حلاوتیست در آن آب بحر زخارت
که شد از او جگر آب را هم استسقا
خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد
چو درد عشق قدیمست ماند بیز دوا
وگر دوا بود این را تو خود روا داری
به کاه گل که بیندوده است بام سما؟
کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش
چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا
چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه
میان زهرگیاهی چرا چرند چرا؟
دهان پراست سخن، لیک گفت امکان نیست
به جان جمله مردان بگو تو باقی را
درافکند دم او در هزار سر سودا
بگفتهام که نگویم ولیک خواهم گفت
من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا؟
اگر زمین به سراسر بروید از توبه
به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا
از آن که توبه چو بندست، بند نپذیرد
علو موج چو کهسار و غره دریا
میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست
که نیست لایق آن روی خوب، ازان بازآ
مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش
که کارهای تو دیدم مناسب و همتا
چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق
ز ذره ذره شنیدم که نعم مولانا
حلاوتیست در آن آب بحر زخارت
که شد از او جگر آب را هم استسقا
خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد
چو درد عشق قدیمست ماند بیز دوا
وگر دوا بود این را تو خود روا داری
به کاه گل که بیندوده است بام سما؟
کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش
چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا
چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه
میان زهرگیاهی چرا چرند چرا؟
دهان پراست سخن، لیک گفت امکان نیست
به جان جمله مردان بگو تو باقی را