عبارات مورد جستجو در ۳۷۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱
متی حللت به شیراز یا نسیم الصبح
خذالکتاب و بلغ سلامی الاحباب
اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
همی کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۸
می‌روم با درد و حسرت از دیارت خیر باد
می‌گذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد
سر ز پیشت برنمی‌آرم ز دستور طلب
شرم می‌دارم ز روی گلعذارت خیر باد
هر کجا باشم دعا گویم همی بر دولتت
از خدا باد آفرین بر روزگارت خیر باد
گر دهد عمرم امان رویت ببینم عاقبت
ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد
گر ز چین زلف تو بویی رسد بر خاک ما
زنده برخیزم ز بوی مشکبارت خیر باد
گر ز من یاد آوری بنویس آنجا قطعه‌ای
سعدیا آن گفته‌های آبدارت خیر باد
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۴
چنان خوب رویی بدان دلربایی
دریغت نیاید به هر کس نمایی
مرا مصلحت نیست لیکن همان به
که در پرده باشی و بیرون نیایی
وفا را به عهد تو دشمن گرفتم
چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی
چنین دور از خویش و بیگانه گشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی
اگر نه امید وصال تو بودی
ز دیده برون کردمی روشنایی
نیاید تو را هیچ غم بی‌دل من
کسی دید خود عید بی‌روستایی
من و غم ازین پس که دور از رخ تو
چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
مرکب لنگ است و راه دور است
دل را چکنم که ناصبور است
این راه پریدنم خیال است
وین شیوه گرفتنم غرور است
صد قرن چو باد اگر بپویم
هم باد بود که یار دور است
با این همه گر دمی برآرم
بی او همه فسق یا فجور است
دانی تو که سر کافری چیست
آن دم که همی نه در حضور است
بی او نفسی مزن که ناگاه
تیغت زند او که بس غیور است
بگذر ز رجا و خوف کین‌جا
چه جای خیال نار و نور است
جایی است که صد جهان اگر نیست
ور هست نه ماتم و نه سور است
مردی که بدین صفت رسیده است
دایم هم ازین صفت نفور است
همچون دریا بود که پیوست
لب خشک بماند از قصور است
این حرف ز بی نهایتی رفت
چون زین بگذشت زرق و زور است
یک ذره‌گی فرید اینجا
بالای هزار خلد و حور است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
بی تو از صد شادیم یک غم به است
با تو یک زخمم ز صد مرهم به است
گر ز مشرق تا به مغرب دعوت است
چون نمی‌بینم تو را ماتم به است
از میان جان ز سوز عشق تو
گر کنم آهی ز دو عالم به است
می‌نگویم از بتر بودن سخن
می چه پرسی حال من هر دم به است
گرمی می‌باید و عشقت مدام
زانکه نفت عشق تو از نم به است
هست آب چشم کروبی بسی
آتش جان بنی آدم به است
چون به شست افتاد دست آویز را
زلف تو پر حلقه و پر خم به است
چون تویی محرم مرا در هر دو کون
خلق عالم جمله نامحرم به است
شادی وصلت چو بر بالای توست
پس نصیب خلق مشتی غم به است
توسن عشق تو رام توست و بس
زانکه رخش تند را رستم به است
رنگ بسیار است در عالم ولیک
بر رکوی عیسی مریم به است
پشه‌ای را دیده‌ای هرگز که گفت
همنشینم گنبد اعظم به است؟
نی که تو سلطانی و ما گلخنی
عز تو با ذل ما بر هم به است
چون فرید از ناله همچون چنگ شد
هر رگ او همچو زیر و بم به است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
عکس روی تو بر نگین افتاد
حلقه بشکست و بر زمین افتاد
شد جهان همچو حلقه‌ای بر من
تا که چشمم بر آن نگین افتاد
دور از رویت آتشم در دل
زان لب همچو انگبین افتاد
آب رویم مبر که بی رویت
قسم من آه آتشین افتاد
تا که خورشید چهرهٔ تو بتافت
شور در چرخ چارمین افتاد
خوشهٔ عنبرین زلفت تورا
ماه و خورشید خوشه چین افتاد
زلف مگشای و کفر برمفشان
که خروشی در اهل دین افتاد
مشک از چین طلب که نیم شبی
چینی از زلف تو به چین افتاد
در ز چشمم طلب که هر اشکی
به حقیقت دری ثمین افتاد
دست شست از وجود هر که دمی
در غم چون تو نازنین افتاد
دل ندارم ملامتم چه کنی
بی دل افتاده‌ام چنین افتاد
می ندانم تو را بدین سختی
با من مهربان چه کین افتاد
دل عطار چون نه مرغ تو بود
ضعف در مخلبش ازین افتاد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
دلم قوت کار می‌برنتابد
تنم این همه بار می‌برنتابد
دل من ز انبارها غم چنان شد
که این بار آن بار می‌برنتابد
چگونه کشد نفس کافر غم تو
چو دانم که دین‌دار می‌برنتابد
پس پردهٔ پندار می‌سوزم اکنون
که این پرده پندار می‌برنتابد
دل چون گلم را منه خار چندین
گلی این همه خار می‌برنتابد
چنان شد دل من که بار فراقت
نه اندک نه بسیار می‌برنتابد
چنان زار می‌بینمش دور از تو
که یک نالهٔ زار می‌برنتابد
سزد گر نهی مرهمی از وصالش
که زین بیش تیمار می‌برنتابد
جهانی است عشقت چنان پر عجایب
که تسبیح و زنار می‌برنتابد
نه در کفر می‌آید و نه در ایمان
که اقرار و انکار می‌برنتابد
دلم مست اسرار عشقت چنان شد
که بویی ز اسرار می‌برنتابد
مرا دیده‌ای بخش دیدار خود را
که این دیده دیدار می‌برنتابد
چگونه جمال تو را چشم دارم
که این چشم اغیار می‌برنتابد
گرفتاری عشق سودای رویت
دلی جز گرفتار می‌برنتابد
خلاصی ده از من مرا این چه عار است
که عطار این عار می‌برنتابد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
از سر زلف دلکشت بوی به ما نمی‌رسد
بوی کجا به ما رسد چون به صبا نمی‌رسد
روز به شب نمی‌رسد تا ز خیال زلف تو
بر دل من ز چارسو خیل بلا نمی‌رسد
بوک دعای من شبی در سر زلف تو رسد
چون من دلشکسته را بیش دعا نمی‌رسد
می‌رسد از دو جزع تو تیر بلا به جان من
گرچه صواب نیست آن هیچ خطا نمی‌رسد
در عجبم که دست تو چون به همه جهان رسد
چیست سبب که یک نفس سوی وفا نمی‌رسد
خاک توییم لاجرم در ره عشق تو ز ما
گرد برآمد و ز تو بوی به ما نمی‌رسد
رحم کن ای مرا چو جان بر دل آنکه در رهت
می‌نرهد ز درد تو وز تو دوا نمی‌رسد
گرچه فرید فرد شد در طلب وصال تو
وصل تو کی بدو رسد چون به سزا نمی‌رسد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
کارم از عشق تو به جان آمد
دلم از درد در فغان آمد
تا می عشق تو چشید دلم
از بد و نیک بر کران آمد
از سر نام و ننگ و روی و ریا
با سر درد جاودان آمد
سالها در رهت قدمها زد
عمرها بر پیت دوان آمد
شب نخفت و به روز نارامید
تا ز هستی خود به جان آمد
وز تو کس را دمی درین وادی
بی خبر بود و بی نشان آمد
چون ز مقصود خود ندیدم بوی
سود عمرم همه زیان آمد
دل حیوان چو مرد کار نبود
چون زنان پیش دیگران آمد
دین هفتاد ساله داد به باد
مرد میخانه و مغان آمد
کم زن و همنشین رندان شد
سگ مردان کاردان آمد
با خراباتیان دردی کش
خرقه بنهاد و در میان آمد
چون به ایمان نیامدی در دست
کافری را به امتحان آمد
ترک دین گفت تا مگر بی دین
بوک در خورد تو توان آمد
دل عطار چون زبان دربست
از بد و نیک در کران آمد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
سواد خط تو چون نافع نظر دیدم
روایتی که ازو رفت معتبر دیدم
مرا چو زلف تو بر حرف می فرو گیرد
حروف زلف تو برخواندم و خطر دیدم
چه گویم از الف وصل تو که هیچ نداشت
من اینکه هیچ نداشت از همه بتر دیدم
تو را میان الف است و الف ندارد هیچ
که من ورای الف هیچ در کمر دیدم
کمند زلف تورا کافتاب دارد زیر
هزار حلقه گرفتار یکدگر دیدم
به حلق آمده جان در درون هر حلقه
هزار عاشق گم کرده پا و سر دیدم
سزد که هندی تو نام نرگس است از آنک
دو هندوی رخ تو نرگس بصر دیدم
چگونه شور نیارم ز آرزوی لبت
کز آرزوی لبت شور در شکر دیدم
ورای دولت وصل تو هیچ دولت نیست
ولی چه سود که آن نیز برگذر دیدم
چگونه وصل تو دارم طمع که من خود را
ز تر و خشک لب‌خشک و چشم‌تر دیدم
به عالم که ز وصلت سخن رود آنجا
هزار تشنه به خون غرقه بیشتر دیدم
ز مشرقی که ازو آفتاب حسن تو تافت
هزار عرش اگر بود مختصر دیدم
چو در صفات توام آبروی می‌بایست
فرید را سخنی همچو آب زر دیدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
پشتا پشت است با تو کارم
تو فارغ و من در انتظارم
ای موی میان بیا و یکدم
سر نه چو سرشک در کنارم
دیری است که با توام قراری است
زان بی تو همیشه بی قرارم
خون می‌گریم که قلب افتاد
در عشق تو نقد اختیارم
ای صد شادی به روزگارت
برده است غم تو روزگارم
تا یک نفسم ز عمر باقی است
بیرون ز غم تو نیست کارم
با حلقهٔ بی شمار زلفت
از حد بیرون شمار دارم
گر زیر و زبر شود دو عالم
با زلف تو کی رسد شمارم
دل می‌خواهی ز بی دلی تو
ای کاش بجاستی هزارم
تا چون غم تو ز دور آید
من پیش غم تو جان سپارم
شادی نرسد ز تو به عطار
غم بس بود از تو یادگارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم
بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم
نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان
گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر
مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم
چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا
که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است
که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست
چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم
گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست
ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا
بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
چون قصهٔ زلف تو دراز است چگویم
چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم
این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست
هر قصه که این نیست مجاز است چگویم
خورشید که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت در تک و تاز است چگویم
چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب
بی روی تو در سوز و گداز است چگویم
تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم
چون زلف توام کار دراز است چگویم
گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر
لعل لب تو بنده نواز است چگویم
المنه‌لله که دلم گرچه ربودی
از زلف تو در پردهٔ راز است چگویم
گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم
کار من دلخسته نیاز است چگویم
گفتم که در بسته مرا چند نمایی
گفتی که درم بر همه باز است چگویم
گر بر همه باز است در وصل تو جانا
چون بر من سرگشته فراز است چگویم
عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد
پروانهٔ آن شمع طراز است چگویم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
در دل دارم جهانی بی‌تو من
زانکه نشکیبم زمانی بی‌تو من
عالمی جان آب شد در درد تو
چون کنم با نیم جانی بی‌تو من
روی در دیوار کردم اشک‌ریز
تا بمیرم ناگهانی بی‌تو من
من خود این دم مرده‌ام بیشم نماند
پوستی و استخوانی بی‌تو من
چون نه نامم ماند بی‌تو نه نشان
از تو چون یابم نشانی بی‌تو من
جان من می‌سوزد و دل ندهدم
تا کنم یک دم فغانی بی‌تو من
می‌توانی آخرم فریاد رس
چند باشم ناتوانی بی‌تو من
چشم می‌دارم زهی دانی چرا
زانکه گشتم چون کمانی بی‌تو من
دل چو برکندم ز تریاک یقین
زهر خوردم بر گمانی بی‌تو من
گر نکردم سود در سودای تو
می‌کنم هر دم زیانی بی‌تو من
بی توام در چشم موری عالمی است
می‌نگنجم در جهانی بی‌تو من
گرچه از من کس سخن می‌نشنود
پر سخن دارم زبانی بی‌تو من
دوستان رفتند و هم جنسان شدند
با که گویم داستانی بی‌تو من
همت عطار بازی عرشی است
خود ندارم آشیانی بی‌تو من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
رخ تو چگونه بینم که تو در نظر نیایی
نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی
وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی
خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی
چه کسی تو باری ای جان که ز غایت کمالت
چو به وصف تو درآیم تو به وصف در نیایی
گهری عجب تر از تو نشنیدم و ندیدیم
که به بحر در نگنجی و ز قعر بر نیایی
چو به پرده در نشینی چه بود که عاشقان را
چو شکر همی نبخشی نمک جگر نیایی
همه دل فرو گرفتی به تو کی رسم که گر من
در دل بسی بکوبم تو ز دل به در نیایی
تو بیا که جان عطار اگرت خوش آمد از وی
به تو بخش آن ولیکن تو بدین قدر نیایی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
احسنت و زه ای نگار زیبا
آراسته آمدی بر ما
امروز به جای تو کسم نیست
کز تو به خودم نماند پروا
بگشای کمر پیاله بستان
آراسته کن تو مجلس ما
تا کی کمر و کلاه و موزه
تا کی سفر و نشاط صحرا
امروز زمانه خوش گذاریم
بدرود کنیم دی و فردا
من طاقت هجر تو ندارم
با تو چه کنم به جز مدارا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
ای رشک رخ حورا آخر چه جمالست این
وی سرو سمن سیما آخر چه کمالست این
کوشم به وفای تو کوشی به جفای من
کس نی که ترا گوید آخر چه خیالست این
نابوده شبی شادان از وصل تو ای جانان
در هجر مرا کشتی آخر چه وبالست این
شد اصل همه شادی ای دوست وصال تو
ای اصل همه شادی آخر چه وصالست این
هر گه که مرا بینی گویی که: مرا خواهی؟
گر می‌ندهی عشوه آخر چه سوالست این
خواهم که ترا بینم یک بار به هر ماهی
تن درندهی با من آخر چه ملالست این
هر مرغ که زیرک‌تر هر مرد که عاقل‌تر
در شد به جوال تو آخر چه جوالست این
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
ای دریغا گر رسیدی دی به من پیغام تو
دوش زاری کردمی در آرزوی نام تو
از عتاب خود کنون پرم به بر گر بهر تو
پر بریده به بود تا مانم اندر دام تو
می نبود آن رخ نصیب چشم اکنون آمدم
تا صدف گردد مگر گوش من از پیغام تو
نیست اندر تو چو یوم‌الحشر لهو و ظلم و لغو
همچو یوم‌الحشر بی‌انجام باد ایام تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
تا بدیدم زلف عنبرسای تو
وان خجسته طلعت زیبای تو
جان‌و دل نزدت فرستادم نخست
آمدم بی‌جان و دل در وای تو
بی دل و بی‌جان ندارد قیمتی
بنگر این بی‌قیمت اندر جای تو
آستین پر خون و دیده پر سرشگ
چشم خیره در رخ زیبای تو
مشک و عنبر بارد اندر کل کون
چون فشانی زلفک رعنای تو
من نیارم دید در باغ طرب
سرو از رشک قد و بالای تو
من نیارم دیدن اندر تیره شب
مه ز رشک روی روح افزای تو
چون برون آیم ز زندان فراق
تا نیارندم خط و طغرای تو
پس بجویم من ترا و عاقبت
کشته گردم آخر اندر پای تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۹
مست آمدی که موجب چندین ملال چیست
هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست
من حرف می کشیدن اغیار می‌زنم
آن مست ناز را عرق انفعال چیست
خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم
کی می‌بریم از تو ، ترا در خیال چیست
از دشت هجر می‌رسم آگاهیم دهید
وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست
وحشی مپرس مسأله عاشقی ز من
مفتی منم به دین محبت سؤال چیست