عبارات مورد جستجو در ۱۷۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۵
یا ساقیة المدام هاتی
وامحوا بمدامة صفاتی
من عین مدامة رحیق
لا تمزجها من الفرات
اشبع طربا و رو عیشا
لا تخش ملامة الوشاة
لا تسکر جاهلا لئیما
واسکر نفرا من الکفاة
قم فاسب بوجنتیک عقلی
قم فافن بمقلتیک ذاتی
بشریٰ بولوج روح قدس
ینجی نظری من الکفاة
لاخوف ولا فنا لذات
لا ینعشه من الممات
لا امن و لا امان حتیٰ
اقطع طمعی من النجات
تبریز لحقتنی و الا
فاحسب بدنی من الموات
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۴ - آغاز منور شدن عارف بنور غیب‌بین
چون یکی حس در روش بگشاد بند
ما بقی حس‌ها همه مبدل شوند
چون یکی حس غیر محسوسات دید
گشت غیبی بر همه حس‌ها پدید
چون ز جو جست از گله یک گوسفند
پس پیاپی جمله زان سو برجهند
گوسفندان حواست را بران
در چرا، از اخرج المرعیٰ چران
تا در آن‌جا سنبل و ریحان چرند
تا به گلزار حقایق ره برند
هر حست پیغامبر حس‌ها شود
تا یکایک سوی آن جنت رود
حس‌ها با حس تو گویند راز
بی حقیقت، بی‌زبان و بی‌مجاز
کین حقیقت قابل تأویل‌هاست
وین توهم مایۀ تخییل‌هاست
آن حقیقت را که باشد از عیان
هیچ تأویلی نگنجد در میان
چون که هر حس بندهٔ حس تو شد
مر فلک‌ها را نباشد از تو بد
چون که دعوی‌یی رود در ملک پوست
مغز آن کی بود؟ قشر آن اوست
چون تنازع درفتد در تنگ کاه
دانه آن کیست؟ آن را کن نگاه
پس فلک قشر است و نور روح مغز
این پدید است، آن خفی، زین رو ملغز
جسم ظاهر، روح مخفی آمده‌ست
جسم همچون آستین، جان همچو دست
باز عقل از روح مخفی‌تر پرد
حس سوی روح زوتر ره برد
جنبشی بینی، بدانی زنده است
این ندانی که ز عقل آکنده است
تا که جنبش‌های موزون سر کند
جنبش مس را به دانش زر کند
زان مناسب آمدن افعال دست
فهم آید مر تو را که عقل هست
روح وحی از عقل پنهان‌تر بود
زان که او غیبی‌ست، او زان سر بود
عقل احمد از کسی پنهان نشد
روح وحیش مدرک هر جان نشد
روح وحیی را مناسب‌هاست نیز
درنیابد عقل، کآن آمد عزیز
گه جنون بیند، گهی حیران شود
زان که موقوف است تا او آن شود
چون مناسب‌های افعال خضر
عقل موسیٰ بود در دیدش کدر
نامناسب می‌نمود افعال او
پیش موسیٰ چون نبودش حال او
عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کی است ای ارجمند؟
علم تقلیدی بود بهر فروخت
چون بیابد مشتری خوش برفروخت
مشتری علم تحقیقی حق است
دایما بازار او با رونق است
لب ببسته، مست در بیع و شریٰ
مشتری بی‌حد که الله اشتریٰ
درس آدم را فرشته مشتری
محرم درسش نه دیو است و پری
آدم انبئهم بأسما درس گو
شرح کن اسرار حق را مو به مو
آن چنان کس را که کوته‌بین بود
در تلون غرق و بی‌تمکین بود
موش گفتم زان که در خاک است جاش
خاک باشد موش را جای معاش
راه‌ها داند، ولی در زیر خاک
هر طرف او خاک را کرده‌ست چاک
نفس موشی نیست الا لقمه‌رند
قدر حاجت موش را عقلی دهند
زان که بی‌حاجت خداوند عزیز
می‌نبخشد هیچ کس را هیچ چیز
گر نبودی حاجت عالم، زمین
نافریدی هیچ رب العالمین
وین زمین مضطرب محتاج کوه
گر نبودی، نافریدی پر شکوه
ور نبودی حاجت افلاک هم
هفت گردون ناوریدی از عدم
آفتاب و ماه و این استارگان
جز به حاجت کی پدید آمد عیان؟
پس کمند هست‌ها حاجت بود
قدر حاجت مرد را آلت دهد
پس بیفزا حاجت ای محتاج زود
تا بجوشد در کرم دریای جود
این گدایان بر ره و هر مبتلا
حاجت خود می‌نماید خلق را
کوری و شلی و بیماری و درد
تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد
هیچ گوید نان دهید ای مردمان
که مرا مال است و انبار است و خوان؟
چشم ننهاده‌ست حق در کورموش
زان که حاجت نیست چشمش بهر نوش
می‌تواند زیست بی‌چشم و بصر
فارغ است از چشم او در خاک تر
جز به دزدی او برون ناید ز خاک
تا کند خالق ازان دزدیش پاک
بعد ازان پر یابد و مرغی شود
چون ملایک جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شکر خدا
او برآرد همچو بلبل صد نوا
کی رهاننده مرا از وصف زشت
ای کننده دوزخی را تو بهشت
در یکی پیهی نهی تو روشنی
استخوانی را دهی سمع ای غنی
چه تعلق آن معانی را به جسم؟
چه تعلق فهم اشیا را به اسم؟
لفظ چون وکر است و معنی طایر است
جسم جوی و روح آب سایر است
او روان است و تو گویی واقف است
او دوان است و تو گویی عاکف است
گر نبینی سیر آب از چاک‌ها
چیست بر وی نو به نو خاشاک‌ها؟
هست خاشاک تو صورت‌های فکر
نو به نو در می‌رسد اشکال بکر
روی آب و جوی فکر اندر روش
نیست بی‌خاشاک محبوب و وحش
قشرها بر روی این آب روان
از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو
زان که آب از باغ می‌آید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات
بنگر اندر جوی و این سیر نبات
آب چون انبه‌تر آید در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون به غایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان
چون به غایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجید اندرو الٰا که آب
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۸ - بازگشتن به قصهٔ دقوقی
آن دقوقی رحمة الله علیه
گفت سافرت مدی فی خافقیه
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بی‌خبر از راه حیران در الٰه
پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ؟
گفت من حیرانم و بی‌خویش و دنگ
تو مبین این پای‌ها را بر زمین
زان که بر دل می‌رود عاشق یقین
از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند؟ کوست مست دلنواز
آن دراز و کوته اوصاف تن است
رفتن ارواح دیگر رفتن است
تو سفرکردی ز نطفه تا به عقل
نه به گامی بود نه منزل نه نقل
سیر جان بی‌چون بود در دور و دیر
جسم ما از جان بیاموزید سیر
سیر جسمانه رها کرد او کنون
می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون
گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار
تا ببینم در بشر انوار یار
تا ببینم قلزمی در قطره‌یی
آفتابی درج اندر ذره‌یی
چون رسیدم سوی یک ساحل به گام
بود بی‌گه گشته روز و وقت شام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۰ - شدن آن هفت شمع بر مثال یک شمع
باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک
می‌شکافد نور او جیب فلک
باز آن یک بار دیگر هفت شد
مستی و حیرانی من زفت شد
اتصالاتی میان شمع‌ها
که نیاید بر زبان و گفت ما
آن که یک دیدن کند ادارک آن
سال‌ها نتوان نمودن از زبان
آن که یک دم بیندش ادراک هوش
سال‌ها نتوان شنودن آن به گوش
چون که پایانی ندارد رو الیک
زان که لا احصی ثناء ما علیک
پیش تر رفتم دوان کان شمع‌ها
تا چه چیز است از نشان کبریا؟
می‌شدم بی‌خویش و مدهوش و خراب
تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب
ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین
اوفتادم بر سر خاک زمین
باز با هوش آمدم برخاستم
در روش گویی نه سر نه پاستم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۶ - باز جواب انبیا علیهم السلام ایشان را
انبیا گفتند نومیدی بد است
فضل و رحمت‌های باری بی‌حد است
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت
بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
خود گرفتم که شما سنگین شدیت
قفل‌ها بر گوش و بر دل بر زدیت
هیچ ما را با قبولی کار نیست
کار ما تسلیم و فرمان کردنی‌ست
او بفرمودستمان این بندگی
نیست ما را از خود این گویندگی
جان برای امر او داریم ما
گر به ریگی گوید او کاریم ما
غیر حق جان نبی را یار نیست
با قبول و رد خلقش کار نیست
مزد تبلیغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمن‌رو شدیم از بهر دوست
ما برین درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هرجا بیستیم
دل فرو بسته و ملول آن کس بود
کز فراق یار در محبس بود
دلبر و مطلوب با ما حاضر است
در نثار رحمتش جان شاکر است
در دل ما لاله‌زار و گلشنی‌ست
پیری و پژمردگی را راه نیست
دایما تر و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف
پیش ما صد سال و یک ساعت یکی‌ست
که دراز و کوته از ما منفکی‌ست
آن دراز و کوتهی در جسم‌هاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست؟
سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بی‌اندوه و لهف
وان گهی بنمودشان یک روز هم
که به تن باز آمد ارواح از عدم
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال؟
در گلستان عدم چون بی‌خودی‌ست
مستی از سغراق لطف ایزدی‌ست
لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد
کی به وهم آرد جعل انفاس ورد؟
نیست موهوم ار بدی موهوم آن
همچو موهومان شدی معدوم آن
دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت؟
هیچ تابد روی خوب از خوک زشت؟
هین گلوی خود مبر هان ای مهان
این‌چنین لقمه رسیده تا دهان
راه‌های صعب پایان برده‌ایم
ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۱ - معاتبهٔ مصطفی علیه‌السلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او
گفت ای صدیق آخر گفتمت
که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو
کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا می‌دار بنده و یار غار
هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادی است
بی‌تو بر من محنت و بیدادی است
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا
خاص کرده عام را خاصه مرا
خواب‌ها می‌دید جانم در شباب
که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم برکشید او بر سما
همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال؟
چون تورا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون تورا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون تورا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالی‌همت از نو چشم من
جز به خواری ننگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا
همچو مدح مرد چوپان سلیم
مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم
چارقت دوزم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت
گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهم ها
ای ورای عقل‌ها و وهم ها
ایها العشاق اقبالی جدید
از جهان کهنهٔ نوگر رسید
زان جهان کو چارهٔ بیچاره‌جوست
صد هزاران نادره دنیا دروست
ابشروا یا قوم اذجاء الفرج
افرحوا یا قوم قد زال الحرج
آفتابی رفت در کازه‌ی هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال
زیر لب می‌گفتی از بیم عدو
کوری او بر مناره رو بگو
می‌دمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر
ای درین حبس و درین گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی خمش
چون کنی خامش کنون ای یار من
کز بن هر مو برآمد طبل‌زن
آن‌چنان کر شد عدو رشک‌خو
گوید این چندین دهل را بانگ کو؟
می‌زند بر روش ریحان که طری‌ست
او ز کوری گوید این آسیب چیست؟
می‌شکنجد حور دستش می‌کشد
کور حیران کز چه دردم می‌کند
این کشاکش چیست بر دست و تنم؟
خفته‌ام بگذار تا خوابی کنم
آن که در خوابش همی‌جویی وی است
چشم بگشا کان مه نیکو پی است
زان بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تجمش یاربا خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یک‌دم برین کوران دهد
تا غریو از کوی کوران برجهد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۶ - بعد مکث ایشان متواری در بلاد چین در شهر تختگاه و بعد دراز شدن صبر بی‌صبر شدن آن بزرگین کی من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه کنم اما قدمی تنیلنی مقصودی او القی راسی کفادی ثم یا پای رساندم به مقصود و مراد یا سر بنهم هم‌چو دل از دست آن‌جا و نصیحت برادران او را سود ناداشتن یا عاذل العاشقین دع فة اضلها الله کیف ترشدها الی آخره
آن بزرگین گفت ای اخوان من
ز انتظار آمد به لب این جان من
لا ابالی گشته‌ام صبرم نماند
مر مرا این صبر در آتش نشاند
طاقت من زین صبوری طاق شد
واقعه‌ی من عبرت عشاق شد
من ز جان سیر آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق
چند درد فرقتش بکشد مرا؟
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا
دین من از عشق زنده بودن است
زندگی زین جان و سر ننگ من است
تیغ هست از جان عاشق گردروب
زان که سیف افتاد محاء الذنوب
چون غبار تن بشد ماهم بتافت
ماه جان من هوای صاف یافت
عمرها بر طبل عشقت ای صنم
ان فی موتی حیاتی می‌زنم
دعوی مرغابی‌یی کرده‌ست جان
کی ز طوفان بلا دارد فغان؟
بط را ز اشکستن کشتی چه غم؟
کشتی‌اش بر آب بس باشد قدم
زنده زین دعوی بود جان و تنم
من ازین دعوی چگونه تن زنم؟
خواب می‌بینم ولی در خواب نه
مدعی هستم ولی کذاب نه
گر مرا صد بار تو گردن زنی
همچو شمعم بر فروزم روشنی
آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس
شب‌روان را خرمن آن ماه بس
کرده یوسف را نهان و مختبی
حیلت اخوان ز یعقوب نبی
خفیه کردندش به حیلت‌سازی یی
کرد آخر پیرهن غمازی یی
آن دو گفتندش نصیحت در سمر
که مکن ز اخطار خود را بی‌خبر
هین منه بر ریش‌های ما نمک
هین مخور این زهر بر جلدی و شک
جز به تدبیر یکی شیخی خبیر
چون روی چون نبودت قلبی بصیر؟
وای آن مرغی که ناروییده پر
بر پرد بر اوج و افتد در خطر
عقل باشد مرد را بال و پری
چون ندارد عقل عقل رهبری
یا مظفر یا مظفرجوی باش
یا نظرور یا نظر ورجوی باش
بی ز مفتاح خرد این قرع باب
از هوا باشد نه از روی صواب
عالمی در دام می‌بین از هوا
وز جراحت‌های هم‌رنگ دوا
مار استاده‌ست بر سینه چو مرگ
در دهانش بهر صید اشگرف برگ
در حشایش چون حشیشی او به پاست
مرغ پندارد که او شاخ گیاست
چون نشیند بهر خور بر روی برگ
در فتد اندر دهان مار و مرگ
کرده تمساحی دهان خویش باز
گرد دندان‌هاش کرمان دراز
از بقیه‌ی خور که در دندانش ماند
کرم‌ها رویید و بر دندان نشاند
مرغکان بینند کرم و قوت را
مرج پندارند آن تابوت را
چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
در کشدشان و فرو بندد دهان
این جهان پر ز نقل و پر ز نان
چون دهان باز آن تمساح دان
بهر کرم و طعمه‌ای روزی‌تراش
از فن تمساح دهر ایمن مباش
روبه افتد اندر زیر خاک
بر سر خاکش حبوب مکرناک
تا بیاید زاغ غافل سوی آن
پای او گیرد به مکر آن مکردان
صدهزاران مکر در حیوان چو هست
چون بود مکر بشر کو مهتراست؟
مصحفی در کف چو زین‌العابدین
خنجری پر قهر اندر آستین
گویدت خندان که ای مولای من
در دل او بابلی پر سحر و فن
زهر قاتل صورتش شهد است و شیر
هین مرو بی‌صحبت پیر خبیر
جمله لذات هوا مکراست و زرق
سوز و تاریکی‌ست گرد نور برق
برق نور کوته و کذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز
نه به نورش نامه توانی خواندن
نه به منزل اسب دانی راندن
لیک جرم آن که باشی رهن برق
از تو رو اندر کشد انوار شرق
می‌کشاند مکر برقت بی‌دلیل
در مفازه‌ی مظلمی شب میل میل
بر که افتی گاه و در جوی اوفتی
گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی
خود نبینی تو دلیل ای جاه‌جو
ور ببینی رو بگردانی ازو
که سفر کردم درین ره شصت میل
مر مرا گمراه گوید این دلیل
گر نهم من گوش سوی این شگفت
ز امر او راهم ز سر باید گرفت
من درین ره عمر خود کردم گرو
هرچه بادا باد ای خواجه برو
راه کردی لیک در ظن چو برق
عشر آن ره کن پی وحی چو شرق
ظن لایغنی من الحق خوانده‌یی
وز چنان برقی ز شرقی مانده‌یی
هی درآ در کشتی ما ای نژند
یا تو آن کشتی برین کشتی ببند
گوید او چون ترک گیرم گیر و دار؟
چون روم من در طفیلت کوروار؟
کور با رهبر به از تنها یقین
زان یکی ننگ است و صد ننگست ازین
می‌گریزی از پشه درگزدمی
می‌گریزی در یمی تو از نمی
می‌گریزی از جفاهای پدر
در میان لوطیان و شور و شر
می‌گریزی همچو یوسف زاندهی
تا ز نرتع نلعب افتی در چهی
در چه افتی زین تفرج همچو او
مر تورا لیک آن عنایت یار کو؟
گر نبودی آن به دستوری پدر
برنیاوردی ز چه تا حشر سر
آن پدر بهر دل او اذن داد
گفت چون اینست میلت خیر باد
هر ضریری کز مسیحی سر کشد
او جهودانه بماند از رشد
قابل ضو بود اگر چه کور بود
شد ازین اعراض او کور و کبود
گویدش عیسی بزن در من دو دست
ای عمی کحل عزیزی با من است
از من ار کوری بیابی روشنی
بر قمیص یوسف جان بر زنی
کار و باری کت رسد بعد شکست
اندر آن اقبال و منهاج ره است
کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن هی پیر خر ای پیر خر
غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
پیر گردون نی ولی پیر رشاد
در زمان چون پیر را شد زیردست
روشنایی دید آن ظلمت‌پرست
شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترک‌تاز
من نجویم زین سپس راه اثیر
پیر جویم پیر جویم پیر پیر
پیر باشد نردبان آسمان
تیر پران از که گردد؟ از کمان
نه ز ابراهیم نمرود گران
کرد با کرکس سفر بر آسمان؟
از هوا شد سوی بالا او بسی
لیک بر گردون نپرد کرکسی
گفتش ابراهیم ای مرد سفر
کرکست من باشم اینت خوب‌تر
چون ز من سازی به بالا نردبان
بی پریدن بر روی بر آسمان
آن چنان که می‌رود تا غرب و شرق
بی ز زاد و راحله دل همچو برق
آن چنان که می‌رود شب ز اغتراب
حس مردم شهرها در وقت خواب
آن چنان که عارف از راه نهان
خوش نشسته می‌رود در صد جهان
گر ندادستش چنین رفتار دست
این خبرها زان ولایت از کی است؟
این خبرها وین روایات محق
صد هزاران پیر بر وی متفق
یک خلافی نی میان این عیون
آن چنان که هست در علم ظنون
آن تحری آمد اندر لیل تار
وین حضور کعبه و وسط نهار
خیز ای نمرود پر جوی از کسان
نردبانی نایدت زین کرکسان
عقل جزوی کرکس آمد ای مقل
پر او با جیفه‌خواری متصل
عقل ابدالان چو پر جبرئیل
می‌پرد تا ظل سدره میل میل
باز سلطانم گشم نیکو پی ام
فارغ از مردارم و کرکس نی‌ام
ترک کرکس کن که من باشم کست
یک پر من بهتر از صد کرکست
چند بر عمیا دوانی اسب را؟
باید استا پیشه را و کسب را
خویشتن رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویش از وی در مچین
آن چه گوید آن فلاطون زمان
هین هوا بگذار و رو بر وفق آن
جمله می‌گویند اندر چین به جد
بهر شاه خویشتن که لم یلد
شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد
بلکه سوی خویش زن را ره نداد
هر که از شاهان ازین نوعش بگفت
گردنش با تیغ بران کرد جفت
شاه گوید چون که گفتی این مقال
یا بکن ثابت که دارم من عیال
مر مرا دختر اگر ثابت کنی
یافتی از تیغ تیزم آمنی
ورنه بی‌شک من ببرم حلق تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو
سر نخواهی برد هیچ از تیغ تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو
بنگر ای از جهل گفته ناحقی
پر ز سرهای بریده خندقی
خندقی از قعر خندق تا گلو
پر ز سرهای بریده زین غلو
جمله اندر کار این دعوی شدند
گردن خود را بدین دعوی زدند
هان ببین این را به چشم اعتبار
این چنین دعوی میندیش و میار
تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
کی برین می‌دارد ای دادر تورا؟
گر رود صد سال آنک آگاه نیست
بر عما آن از حساب راه نیست
بی‌سلاحی در مرو در معرکه
همچو بی‌باکان مرو در تهلکه
این همه گفتند و گفت آن ناصبور
که مرا زین گفت‌ها آید نفور
سینه پر آتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت وقت منجل است
صدر را صبری بد اکنون آن نماند
بر مقام صبر عشق آتش نشاند
صبر من مرد آن شبی که عشق زاد
درگذشت او حاضران را عمر باد
ای محدث از خطاب و از خطوب
زان گذشتم آهن سردی مکوب
سرنگونم هی رها کن پای من
فهم کو در جملهٔ اجزای من؟
اشترم من تا توانم می‌کشم
چون فتادم زار با کشتن خوشم
پر سر مقطوع اگر صد خندق است
پیش درد من مزاح مطلق است
من نخواهم زد دگر از خوف و بیم
این چنین طبل هوا زیر گلیم
من علم اکنون به صحرا می‌زنم
یا سراندازی و یا روی صنم
حلق کو نبود سزای آن شراب
آن بریده به به شمشیر و ضراب
دیده کو نبود ز وصلش در فره
آن چنان دیده سپید کور به
گوش کان نبود سزای راز او
بر کنش که نبود آن بر سر نکو
اندر آن دستی که نبود آن نصاب
آن شکسته به به ساطور قصاب
آن چنان پایی که از رفتار او
جان نپیوندد به نرگس زار او
آن چنان پا در حدید اولی تراست
که آن چنان پا عاقبت درد سراست
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۲
جمعی که تو در میان ایشانی
زآن جمع به در بود پریشانی
ای ذات شریف و شخص روحانی
آرام دلی و مرهم جانی
خرم تن آن که با تو پیوندد
وآن حلقه که در میان ایشانی
من نیز به خدمتت کمر بندم
باشد که غلام خویشتن خوانی
بر خوان تو این شکر که می‌بینم
بی فایده‌ای مگس که می‌رانی
هر جا که تو بگذری بدین خوبی
کس شک نکند که سرو بستانی
هرک این سر دست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی
من جسم چنین ندیده‌ام هرگز
چندان که قیاس می‌کنم جانی
بر دیده من برو که مخدومی
پروانه به خون بده که سلطانی
من سر ز خط تو بر نمی‌گیرم
ور چون قلمم به سر بگردانی
این گرد که بر رخ است می‌بینی
وآن درد که در دل است می‌دانی
دودی که بیاید از دل سعدی
پیداست که آتشیست پنهانی
می‌گوید و جان به رقص می‌آید
خوش می‌رود این سماع روحانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
تا نور او دیدم دو کون از چشم من افتاده شد
پندار هستی تا ابد از جان و تن افتاده شد
روزی برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب
شور جهان‌سوزی عجب در انجمن افتاده شد
رویت ز برقع ناگهان یک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد
چون لب گشادی در سخن جان من آمد سوی تن
تا مرده بیخود نعره‌زن مست از کفن افتاده شد
برقی برون جست از قدم برکند گیتی را ز هم
پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد
ما چون فتادیم از وطن زان خسته‌ایم و ممتحن
دل کی نهد بر خویشتن آن کز وطن افتاده شد
حلاج همچون رستمی خوش با وطن آمد همی
کاندر گلوی وی دمی بند از رسن افتاده شد
ساقی به جای مصحفش جامی نهاده بر کفش
وآتش ز جان پر تفش در پیرهن افتاده شد
می خورد تا شد نعره‌زن پس نعره زد بی ما و من
آزاد گشت از خویشتن بی خویشتن افتاده شد
چون قوت دیگر داشت او زان صبر دیگر داشت او
یک لقمه‌ای برداشت او باز از دهن افتاده شد
در هیبت حالی چنان گشتند مردان چون زنان
چه خیزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد
در جنب این کار گران گشتند فانی صفدران
هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد
عطار ازین معنی همی دارد بدل در عالمی
چون می نیابد محرمی دل بر سخن افتاده شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید
مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید
مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت
تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید
هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد
هر عضو من معاینه کوهی گران کشید
گفتار خویش بگذر اگر می‌توان گذشت
یعنی بلای من کش اگر می‌توان کشید
گفتم هزار جان گرامی فدای تو
از حکم تو چگونه توانم عنان کشید
چون جان من به قوت او مرد کار شد
از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید
در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت
وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید
عمری در آن میانه چو بودم به نیستی
خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید
چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید
سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید
بس آه پرده‌سوز که از قعر دل بزد
بس نعرهٔ عجیب که از مغز جان کشید
پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک
دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید
عطار آشکار از آن دید نور عشق
کان دلفروز سرمهٔ عشقش نهان کشید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
درآمد دوش ترک نیم مستم
به ترکی برد دین و دل ز دستم
دلم برخاست دینم رفت از دست
کنون من بی دل و بی دین نشستم
چو آتش شیشه‌ای می پیشم آورد
به شیشه توبهٔ سنگین شکستم
چو یک دردی به حلق من فرو رفت
من از رد و قبول خلق رستم
ز مستی خرقه بر آتش نهادم
میان گبرکان زنار بستم
چو عزم زهد کردم، کفر دیدم
به صد مستی ز کفر و زهد جستم
پس از مستی عشقم گشت معلوم
که نفس من بت و من بت پرستم
چه می‌پرسی مرا کز عشق چونی
همی هستم چنان کز عشق هستم
چه دانم چون نه فانی‌ام نه باقی
چه گویم چون نه هشیارم نه مستم
چو در لاکون افتادم چو عطار
بلند کون بودم، کرد پستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
ازین دریا که غرق اوست جانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
سر مویی ز دریا می ندانم
کسی کو روی این دریا بدید است
دهد خوش خوش نشانی هر زمانم
ولیکن آنکه در دریاست غرقه
ندانم تا دهد هرگز نشانم
چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود
اگر من غرق این دریا بمانم
چو نابینای مادرزاد، کشتی
درین دریا همه بر خشک رانم
چو در دریا جنب می‌بایدم مرد
چنین لب خشک و تر دامن از آنم
کسی در آب حیوان تشنه میرد
چه گویند آخر آن کس را من آنم
دریغا کانچه می‌جستم ندیدم
وزین غم پر دریغا ماند جانم
ندارم یکشبه حاصل ولیکن
به انواع سخن گوهر فشانم
مرا از عالمی علم شکر به
که باشد یک شکر اندر دهانم
دلم کلی ز علم انکار بگرفت
کنون من در پی کار عیانم
اگر کاری عیان من نگردد
چو مرداری شوم در خاکدانم
اگر عطار را فانی بیابم
به بحر دولتش باقی رسانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
تا به عشق تو قدم برداشتیم
عقل را سر چون قلم برداشتیم
چون دم ما سخت گیرا شد به عشق
پردهٔ هستی به دم برداشتیم
در جهان جان حقیقت‌بین شدیم
وز جهان تن قدم برداشتیم
چون درآمد عشق و جان را مست کرد
ما به مستی جام جم برداشتیم
بر جمال ساقی جان زان شراب
شادی افزودیم و غم برداشتیم
پس دل خود همچو مستان خراب
از وجود و از عدم برداشتیم
در خرابی همچو عطار از کمال
گنج راحت بی الم برداشتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
تا با غم عشق آشنا گشتیم
از نیک و بد جهان جدا گشتیم
تا هست شدیم در بقای تو
از هستی خویشتن فنا گشتیم
تا در ره نامرادی افتادیم
بر کل مراد پادشا گشتیم
زان دست همه جهان فرو بستی
تا جمله به جملگی تورا گشتیم
یک شمه چو زان حدیث بنمودی
مستغرق سر کبریا گشتیم
زانگه که به عشق اقتدا کردیم
در عالم عشق مقتدا گشتیم
ای دل تو کجایی او کجا آخر
این خود چه سخن بود کجا گشتیم
عمری مس نفس را بپالودیم
گفتیم مگر که کیمیا گشتیم
چون روی چو آفتاب بنمودی
ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم
چون تاب جمال تو نیاوردیم
سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم
چون محرم عشق تو نیفتادیم
در زیر زمین چو توتیا گشتیم
نومید مشو درین ره ای عطار
هرچند که نا امید وا گشتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
ای چشم بد را برقعی بر روی ماه آویخته
صد یوسف گم گشته را زلفت به چاه آویخته
ماه است روی خرمت دام است زلف پر خمت
دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آویخته
فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته
میزان عزت ساخته پیش سپاه آویخته
مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها
پس جمله را بر دارها از چار راه آویخته
شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته
دل بی جنایت سوخته جان بی گناه آویخته
ای داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا
سرهای پیران هدی بر شاهراه آویخته
آن خواجهٔ روز جزا، بر چارسوی کبریا
از بهر دست آویز ما زلف سیاه آویخته
ابلیس را حالی عجب در بحر حرمان خشک لب
از بهر یک ترک ادب از سجدگاه آویخته
عطار این تفصیل‌دان وین قصه بی تأویل‌دان
عالم یکی قندیل دان، ز ایوان شاه آویخته
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
درآمد از در دل چون خرابی
ز می بر آتش جانم زد آبی
شرابم داد و گفتا نوش و خاموش
کزین خوشتر نخوردستی شرابی
چو جان نوشید جام جان فزایش
میان جان برآمد آفتابی
اگرچه خامشی فرمود لیکن
دلم با خامشی ناورد تابی
فغان دربست تا آن شمع جان‌ها
برافکند از جمال خود نقابی
چو جانم روی یار خوش‌نمک دید
ز دل خوش بر نمک می‌زد کبابی
همی ناگاه در جان من افتاد
عجب شوری عجایب اضطرابی
جهان از خود همی پر دید و خود نه
من این ناخوانده‌ام در هیچ بابی
درین منزل فروماندیم جمله
که دارد مشکل ما را جوابی
برو عطار و دم درکش کزین سوز
چو آتش در دلم افتاد تابی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
هر دمم مست به بازار کشی
راستی چست و به هنجار کشی
می عشقم بچشانی و مرا
مست گردانی و در کار کشی
گاهم از کفر به دین باز آری
گاهم از کعبه به خمار کشی
گاهم از راه یقین دور کنی
گاهم اندر ره اسرار کشی
گه ز مسجد به خرابات بری
گاهم از میکده در غار کشی
چون ز اسلام منت ننگ آید
از مصلام به زنار کشی
چون مرا ننگ ره دین بینی
هر دمم در ره کفار کشی
بس که پیران حقیقت‌بین را
اندرین واقعه بر دار کشی
ای دل سوخته گر مرد رهی
خون خوری تن زنی و بار کشی
بر امید گل وصلش شب و روز
همچو گلبن ستم خار کشی
آتش اندر دل ایام زنی
خاک در دیدهٔ اغیار کشی
بویی از مجمرهٔ عشق بری
باده بر چهرهٔ دلدار کشی
غم معشوق که شادی دل است
در ره عشق چو عطار کشی
عطار نیشابوری : سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ
سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ
زین سخن مرغان وادی سر به سر
سرنگون گشتند در خون جگر
جمله دانستند کین شیوه کمان
نیست بر بازوی مشتی ناتوان
زین سخن شد جان ایشان بی‌قرار
هم در آن منزل بسی مردند زار
وان همه مرغان همه آن جایگاه
سر نهادند از سر حسرت به راه
سالها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز
آنچ ایشان را درین ره رخ نمود
کی تواند شرح آن پاسخ نمود
گر تو هم روزی فروآیی به راه
عقبهٔ آن ره کنی یک یک نگاه
بازدانی آنچ ایشان کرده‌اند
روشنت گردد که چون خون خورده‌اند
آخر الامر از میان آن سپاه
کم رهی ره برد تا آن پیش گاه
زان همه مرغ اندکی آنجا رسید
از هزاران کس یکی آنجا رسید
باز بعضی غرقهٔ دریا شدند
باز بعضی محو و ناپیدا شدند
باز بعضی بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند در گرم و گزند
باز بعضی را ز تف آفتاب
گشت پرها سوخته، دلها کباب
باز بعضی را پلنگ و شیر راه
کرد در یک دم به رسوایی تباه
باز بعضی نیز غایب ماندند
در کف ذات المخالب ماندند
باز بعضی در بیابان خشک لب
تشنه در گرما بمردند از تعب
باز بعضی ز آرزوی دانه‌ای
خویش را کشتند چون دیوانه‌ای
باز بعضی سخت رنجور آمدند
باز پس ماندند و مهجور آمدند
باز بعضی در عجایبهای راه
باز استادند هم بر جایگاه
باز بعضی در تماشای طرب
تن فرو دادند فارغ از طلب
عاقبت از صد هزاران تا یکی
بیش نرسیدند آنجا اندکی
عالمی پر مرغ می‌بردند راه
بیش نرسیدند سی آن جایگاه
سی تن بی‌بال و پر، رنجور و سست
دل شکسته، جان شده، تن نادرست
حضرتی دیدند بی‌وصف وصفت
برتر از ادراک عقل و معرفت
برق استغنا همی افروختی
صد جهان در یک زمان می‌سوختی
صد هزاران آفتاب معتبر
صد هزاران ماه و انجم بیشتر
جمع می‌دیدند حیران آمده
همچو ذره پای کوبان آمده
جمله گفتند ای عجب چون آفتاب
ذرهٔ محوست پیش این حساب
کی پدید آییم ما این جایگاه
ای دریغا رنج برد ما به راه
دل به کل از خویشتن برداشتیم
نیست زان دست این که ما پنداشتیم
آن همه مرغان چو بی‌دل ماندند
همچو مرغ نیم بسمل ماندند
محو می‌بودند و گم، ناچیز هم
تا برآمد روزگاری نیز هم
آخر از پیشان عالی درگهی
چاوش عزت برآمد ناگهی
دید سی مرغ خرف را مانده باز
بال و پرنه، جان شده، در تن گداز
پای تا سر در تحیر مانده
نه تهی شان مانده نه پر مانده
گفت هان ای قوم از شهر که‌اید
در چنین منزل گه از بهر چه‌اید
چیست ای بی‌حاصلان نام شما
یا کجا بودست آرام شما
یا شما را کس چه گوید در جهان
با چه کارآیند مشتی ناتوان
جمله گفتند آمدیم این جایگاه
تا بود سیمرغ ما را پادشاه
ما همه سرگشتگان درگهیم
بی‌دلان و بی‌قراران رهیم
مدتی شد تا درین راه آمدیم
از هزاران، سی به درگاه آمدیم
بر امیدی آمدیم از راه دور
تا بود ما را درین حضرت حضور
کی پسندد رنج ما آن پادشاه
آخر از لطفی کند در ما نگاه
گفت آن چاوش کای سرگشتگان
همچو در خون دل آغشتگان
گر شما باشید و گرنه در جهان
اوست مطلق پادشاه جاودان
صد هزاران عالم پر از سپاه
هست موری بر در این پادشاه
از شما آخر چه خیزد جز زحیر
بازپس‌گردید ای مشتی حقیر
زان سخن هر یک چنان نومید شد
کان زمان چون مردهٔ جاوید شد
جمله گفتند این معظم پادشاه
گر دهد ما را بخواری سر به راه
زو کسی را خواریی هرگز نبود
ور بود زو خواریی از عز نبود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
ما باز دگر باره برستیم ز غمها
در بادیهٔ عشق نهادیم قدمها
کندیم ز دل بیخ هواها و هوسها
دادیم به خود راه بلاها و المها
اول به تکلف بنوشتیم کتبها
و آخر ز تحیر بشکستیم قلمها
لبیک زدیم از سر دعوی چو سنایی
بر عقل زدیم از جهت عجز رقمها
اسباب صنمهاست چو احرام گرفتیم
در شرط نباشد که پرستیم صنمها
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸
ثابت من قصد خرابات کرد
نفی مرا شاهد اثبات کرد
با قدح و بلبله تسبیح کرد
با دف و طنبور مناجات کرد
آن خدمات من دل سوخته
مستی او دوش مکافات کرد
نغمهٔ او هست مرا نیست کرد
بیدق او شاه مرا مات کرد
تا که به من داد و گفت:«خذ»
اغلب انفاس مرا هات کرد
آنکه همی دعوی بر هر کسی
روز و شب از راه کرامات کرد
حال سنایی دل اهل خرد
خاک گمان بر سر طامات کرد
با دل و با دیدهٔ چرخ فلک
دال دل خویش مباهات کرد
دیدهٔ بردوخته چون برگشاد
راز دل خویش مقامات کرد
بحر محیط او به یکی دم بخورد
پس بشد و قصد سماوات کرد
دست به هم بر زد و ناگه به شوق
زان همه شب دوش لباسات کرد
بست در صومعه و خویش را
چاکر و شاگرد خرابات کرد
کشف که داند که کند آنکه او
فضل برو سید سادات کرد
ماند سنایی را در دل هوس
صومعه پر هزل و خرافات کرد