عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
بازآمدم چون عید نو، تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بیآب را، کین خاکیان را میخورند
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم
از شاه بیآغاز من، پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را، در دیر ویران بشکنم
زآغاز عهدی کردهام، کین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان، گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان، در پیش سلطان بشکنم
روزی دو، باغ طاغیان، گر سبز بینی غم مخور
چون اصلهای بیخشان، از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را، یا ظالم بدغور را
گر ذرهیی دارد نمک، گبرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود، چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد، در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او، تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم، یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی، میدان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را، در خانهٔ خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر، کین بشکنم، آن بشکنم؟
گر پاسبان گوید که هی، بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم
خوان کرم گستردهیی، مهمان خویشم بردهیی
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم؟
نی نی، منم سرخوان تو، سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم، تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من، تلقین شعرم میکنی
گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستم کند
من لاابالی وار خود، استون کیوان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بیآب را، کین خاکیان را میخورند
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم
از شاه بیآغاز من، پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را، در دیر ویران بشکنم
زآغاز عهدی کردهام، کین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان، گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان، در پیش سلطان بشکنم
روزی دو، باغ طاغیان، گر سبز بینی غم مخور
چون اصلهای بیخشان، از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را، یا ظالم بدغور را
گر ذرهیی دارد نمک، گبرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود، چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد، در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او، تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم، یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی، میدان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را، در خانهٔ خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر، کین بشکنم، آن بشکنم؟
گر پاسبان گوید که هی، بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم
خوان کرم گستردهیی، مهمان خویشم بردهیی
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم؟
نی نی، منم سرخوان تو، سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم، تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من، تلقین شعرم میکنی
گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستم کند
من لاابالی وار خود، استون کیوان بشکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۵
ای سرده صد سودا دستار چنین میکن
خوب است همین شیوه ای دوست همین میکن
فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی
این بنده تو را گوید آن میکن و این میکن
از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن
وز کافر زلفینت ویرانی دین میکن
مأمون امین را تو میران که رو ای خاین
وان غیرت ره زن را بر روح امین میکن
آن حکم که از هیبت در عرش نمیگنجد
بر پشت زمان می نه بر روی زمین میکن
آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی
وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین میکن
تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی
حکمیست به دور تو آری هله هین میکن
خوب است همین شیوه ای دوست همین میکن
فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی
این بنده تو را گوید آن میکن و این میکن
از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن
وز کافر زلفینت ویرانی دین میکن
مأمون امین را تو میران که رو ای خاین
وان غیرت ره زن را بر روح امین میکن
آن حکم که از هیبت در عرش نمیگنجد
بر پشت زمان می نه بر روی زمین میکن
آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی
وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین میکن
تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی
حکمیست به دور تو آری هله هین میکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
تو دوش زهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روانها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روانها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۶
شکنی شیشهٔ مردم، گرو از من گیری
همه شب عهد کنی، روز شکستن گیری
شیری و شیرشکن، کینه زخرگوش مکش
قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری
بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری؟
ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را
خوش گریبان کشی و گوشهٔ دامن گیری
هین مترس ای دل ازان جور، که مأمن آن جاست
ای دل ارعاقلی آرام به مأمن گیری
ترک یک قطره کنی، ماهی دریا باشی
ترک یک حبه کنی، ملکت مخزن گیری
دور از آبی تو چو روغن، چو همه او نشوی
چون شدی او، پس از آن، آب زروغن گیری
ننگ مردانی، اگر او به جفا نیزه کشد
به سوی او نروی و پی جوشن گیری
همه شب عهد کنی، روز شکستن گیری
شیری و شیرشکن، کینه زخرگوش مکش
قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری
بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری؟
ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را
خوش گریبان کشی و گوشهٔ دامن گیری
هین مترس ای دل ازان جور، که مأمن آن جاست
ای دل ارعاقلی آرام به مأمن گیری
ترک یک قطره کنی، ماهی دریا باشی
ترک یک حبه کنی، ملکت مخزن گیری
دور از آبی تو چو روغن، چو همه او نشوی
چون شدی او، پس از آن، آب زروغن گیری
ننگ مردانی، اگر او به جفا نیزه کشد
به سوی او نروی و پی جوشن گیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۸
مطرب چو زخمهها را بر تار میکشانی
این کاهلان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی، در عالم جدایی
این بازماندگان را تا یار میکشانی
کوری ره زنان را، ایمن کنی جهان را
دزدان شهر دل را بر دار میکشانی
مکار را ببینی، کورش کنی به مکری
چون یار را ببینی، در غار میکشانی
بر تازیان چابک، بندی تو زین زرین
پالانیان بد را در بار میکشانی
سوداییان ما را هر لحظه مینوازی
بازاریان ما را بس زار میکشانی
عشاق خارکش را، گلزار مینمایی
خودکام گل طرب را در خار میکشانی
آن کو در آتش آید، راهش دهی به آبی
وان کو دود به آبی، در نار میکشانی
موسی خاک رو را، ره میدهی به عزت
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
این نعل بازگونه، بیچون و بیچگونه
موسی عصا طلب را در مار میکشانی
این کاهلان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی، در عالم جدایی
این بازماندگان را تا یار میکشانی
کوری ره زنان را، ایمن کنی جهان را
دزدان شهر دل را بر دار میکشانی
مکار را ببینی، کورش کنی به مکری
چون یار را ببینی، در غار میکشانی
بر تازیان چابک، بندی تو زین زرین
پالانیان بد را در بار میکشانی
سوداییان ما را هر لحظه مینوازی
بازاریان ما را بس زار میکشانی
عشاق خارکش را، گلزار مینمایی
خودکام گل طرب را در خار میکشانی
آن کو در آتش آید، راهش دهی به آبی
وان کو دود به آبی، در نار میکشانی
موسی خاک رو را، ره میدهی به عزت
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
این نعل بازگونه، بیچون و بیچگونه
موسی عصا طلب را در مار میکشانی
مولوی : ترجیعات
بیست و دوم
هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم
ره نمایان که به فن راهزنان فرحاند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهانبخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم
تاکنون شحنهٔ بد او دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم
بینوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
خط سلطان جهانست و چنین توقیع است
که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است
خیز تا رقص درآییم همه دست زنان
که رهیدیم به مردی همه از دست زنان
باغ سلطان جهان را بگشودند صلا
همه آسیب بتانست و همه سیبستان
چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟!
چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟!
همگی فربهی و پرورش و افزونیست
چو نهاد این لبون برسر آن شیر لبان
خاص مهمانی سلطان جهانست بخور
نه ز اقطاع امیرست و نه از داد فلان
آفتابیست به هر روزن و بام افتاده
حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان
ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست
که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان
این همه رفت، بماناد شعاع رویت
که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان
یک زبانهست از آن آتش خود در جانم
که از آن پنج زبانهست مرا پیچ زبان
هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچاند
باورم مینکنی، هین بشنو بانگ امان
شیر را گر نچشیدی بنگر تربیتش
تیر را گر بندیدی بشنو بانگ کمان
مثل او نقش نگردد به نظر در دیده
هیچ دیده بندیدست مثال سلطان
لیک از جستن او نیست نظر را صبری
از ملک تا بسمک از پی او در دوران
هین چو خورشید و مهی از مه و خورشید تو به
میستان نور ز سبحان و بخلقان میده
زو فراموش شدت بندگی و خدمت من
بیوفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن
خود یکی روز نگفتی، که : « مرا یاری بود »
زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن
سخنانی که بگفتیم چو شیر و چو شکر
وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن
من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی
نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟
رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد
صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن
بینسیم کرمت جان نگشاید دیده
چشم یعقوب بود منتظر پیراهن
من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی
کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟
نه تو خورشید بدی بنده چو استارهٔ روز؟
نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟
بیتو ای آب حیات من و ای باد صبا
کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!
تا ز انفاس خدا درندمد روحالله
مریمان شکرستان نشوند آبستن
نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری
در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟
نه تو ساقی روانها بدهٔ ششصد سال؟
تن تن چنگ تو میآمد بیزحمت تن؟
چند بیتی که خلاصهست فرو ماند، تو گو
کز عظیمی بنگنجید همی در گفتن
هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ایشان دفتر
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم
ره نمایان که به فن راهزنان فرحاند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهانبخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم
تاکنون شحنهٔ بد او دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم
بینوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
خط سلطان جهانست و چنین توقیع است
که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است
خیز تا رقص درآییم همه دست زنان
که رهیدیم به مردی همه از دست زنان
باغ سلطان جهان را بگشودند صلا
همه آسیب بتانست و همه سیبستان
چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟!
چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟!
همگی فربهی و پرورش و افزونیست
چو نهاد این لبون برسر آن شیر لبان
خاص مهمانی سلطان جهانست بخور
نه ز اقطاع امیرست و نه از داد فلان
آفتابیست به هر روزن و بام افتاده
حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان
ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست
که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان
این همه رفت، بماناد شعاع رویت
که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان
یک زبانهست از آن آتش خود در جانم
که از آن پنج زبانهست مرا پیچ زبان
هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچاند
باورم مینکنی، هین بشنو بانگ امان
شیر را گر نچشیدی بنگر تربیتش
تیر را گر بندیدی بشنو بانگ کمان
مثل او نقش نگردد به نظر در دیده
هیچ دیده بندیدست مثال سلطان
لیک از جستن او نیست نظر را صبری
از ملک تا بسمک از پی او در دوران
هین چو خورشید و مهی از مه و خورشید تو به
میستان نور ز سبحان و بخلقان میده
زو فراموش شدت بندگی و خدمت من
بیوفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن
خود یکی روز نگفتی، که : « مرا یاری بود »
زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن
سخنانی که بگفتیم چو شیر و چو شکر
وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن
من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی
نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟
رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد
صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن
بینسیم کرمت جان نگشاید دیده
چشم یعقوب بود منتظر پیراهن
من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی
کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟
نه تو خورشید بدی بنده چو استارهٔ روز؟
نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟
بیتو ای آب حیات من و ای باد صبا
کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!
تا ز انفاس خدا درندمد روحالله
مریمان شکرستان نشوند آبستن
نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری
در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟
نه تو ساقی روانها بدهٔ ششصد سال؟
تن تن چنگ تو میآمد بیزحمت تن؟
چند بیتی که خلاصهست فرو ماند، تو گو
کز عظیمی بنگنجید همی در گفتن
هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ایشان دفتر
مولوی : دفتر اول
بخش ۹ - فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
چون که سلطان از حکیم آن را شنید
پند او را از دل و جان برگزید
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کی لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد، زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی، خاص باشی و ندیم
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد، از شهر و فرزندان برید
اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانش کرد
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش ملک و عزو مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش به ناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه دید او را، بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کی سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را
مدت شش ماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یک سری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیل بان
ریخت خونم از برای استخوان
آن که کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسبد خون من
بر من است امروز و فردا بر وی است
خون چون من کش چنین ضایع کی است؟
گر چه دیوار افکند سایهی دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جملهی انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
پند او را از دل و جان برگزید
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کی لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد، زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی، خاص باشی و ندیم
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد، از شهر و فرزندان برید
اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانش کرد
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش ملک و عزو مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش به ناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه دید او را، بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کی سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را
مدت شش ماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یک سری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیل بان
ریخت خونم از برای استخوان
آن که کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسبد خون من
بر من است امروز و فردا بر وی است
خون چون من کش چنین ضایع کی است؟
گر چه دیوار افکند سایهی دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جملهی انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۲ - نظر کردن شیر در چاه و دیدن عکس خود را و آن خرگوش را
چون که شیر اندر بر خویشش کشید
در پناه شیر تا چه میدوید
چون که در چه بنگریدند اندر آب
اندر آب از شیر و او در تافت تاب
شیر عکس خویش دید از آب تفت
شکل شیری در برش خرگوش زفت
چون که خصم خویش را در آب دید
مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید
در فتاد اندر چهی کو کنده بود
زان که ظلمش در سرش آینده بود
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
این چنین گفتند جملهی عالمان
هرکه ظالمتر، چهش با هولتر
عدل فرمودهست بتر را بتر
ای که تو از جاه ظلمی میکنی
دان که بهر خویش چاهی میکنی
گرد خود چون کرم پیله بر متن
بهر خود چه میکنی، اندازه کن
مر ضعیفان را تو بیخصمی مدان
از نبی ذا جاء نصرالله خوان
گر تو پیلی، خصم تو از تو رمید
نک جزا طیرا ابابیلت رسید
گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان
گر به دندانش گزی، پر خون کنی
درد دندانت بگیرد چون کنی؟
شیر خود را دید در چه وز غلو
خویش را نشناخت آن دم از عدو
عکس خود را او عدو خویش دید
لاجرم بر خویش شمشیری کشید
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد دریشان ای فلان
اندر ایشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بدمستی تو
آن تویی، وان زخم بر خود میزنی
بر خود آن دم تار لعنت میکنی
در خود آن بد را نمیبینی عیان
ورنه دشمن بودییی خود را به جان
حمله بر خود میکنی، ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
چون به قعر خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آن کش دگر کس مینمود
هرکه دندان ضعیفی میکند
کار آن شیر غلطبین میکند
ای بدیده خال بد بر روی عم
عکس خال توست آن، از عم مرم
مؤمنان آیینۀ همدیگرند
این خبر می از پیمبر آورند
پیش چشمت داشتی شیشهی کبود
زان سبب عالم کبودت مینمود
گر نه کوری، این کبودی دان ز خویش
خویش را بدگو، مگو کس را تو بیش
مؤمن ار ینظر بنور الله نبود
غیب مؤمن را برهنه چون نمود؟
چون که تو ینظر بنار الله بدی
در بدی از نیکویی غافل شدی
اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن
تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور
آب دریا جمله در فرمان توست
آب و آتش ای خداوند آن توست
گر تو خواهی، آتش آب خوش شود
ور نخواهی، آب هم آتش شود
این طلب در ما هم از ایجاد توست
رستن از بیداد یا رب داد توست
بیطلب تو این طلبمان دادهیی
گنج احسان بر همه بگشادهیی
در پناه شیر تا چه میدوید
چون که در چه بنگریدند اندر آب
اندر آب از شیر و او در تافت تاب
شیر عکس خویش دید از آب تفت
شکل شیری در برش خرگوش زفت
چون که خصم خویش را در آب دید
مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید
در فتاد اندر چهی کو کنده بود
زان که ظلمش در سرش آینده بود
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
این چنین گفتند جملهی عالمان
هرکه ظالمتر، چهش با هولتر
عدل فرمودهست بتر را بتر
ای که تو از جاه ظلمی میکنی
دان که بهر خویش چاهی میکنی
گرد خود چون کرم پیله بر متن
بهر خود چه میکنی، اندازه کن
مر ضعیفان را تو بیخصمی مدان
از نبی ذا جاء نصرالله خوان
گر تو پیلی، خصم تو از تو رمید
نک جزا طیرا ابابیلت رسید
گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان
گر به دندانش گزی، پر خون کنی
درد دندانت بگیرد چون کنی؟
شیر خود را دید در چه وز غلو
خویش را نشناخت آن دم از عدو
عکس خود را او عدو خویش دید
لاجرم بر خویش شمشیری کشید
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد دریشان ای فلان
اندر ایشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بدمستی تو
آن تویی، وان زخم بر خود میزنی
بر خود آن دم تار لعنت میکنی
در خود آن بد را نمیبینی عیان
ورنه دشمن بودییی خود را به جان
حمله بر خود میکنی، ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
چون به قعر خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آن کش دگر کس مینمود
هرکه دندان ضعیفی میکند
کار آن شیر غلطبین میکند
ای بدیده خال بد بر روی عم
عکس خال توست آن، از عم مرم
مؤمنان آیینۀ همدیگرند
این خبر می از پیمبر آورند
پیش چشمت داشتی شیشهی کبود
زان سبب عالم کبودت مینمود
گر نه کوری، این کبودی دان ز خویش
خویش را بدگو، مگو کس را تو بیش
مؤمن ار ینظر بنور الله نبود
غیب مؤمن را برهنه چون نمود؟
چون که تو ینظر بنار الله بدی
در بدی از نیکویی غافل شدی
اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن
تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور
آب دریا جمله در فرمان توست
آب و آتش ای خداوند آن توست
گر تو خواهی، آتش آب خوش شود
ور نخواهی، آب هم آتش شود
این طلب در ما هم از ایجاد توست
رستن از بیداد یا رب داد توست
بیطلب تو این طلبمان دادهیی
گنج احسان بر همه بگشادهیی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۹ - تفسیر دعای آن دو فرشته کی هر روز بر سر هر بازاری منادی میکنند کی اللهم اعط کل منفق خلفا اللهم اعط کل ممسک تلفا و بیان کردن کی آن منفق مجاهد راه حقست نی مسرف راه هوا
گفت پیغامبر که دایم بهر پند
دو فرشته خوش منادی میکنند
کی خدایا، منفقان را سیر دار
هر درمشان را عوض ده صد هزار
ای خدایا، ممسکان را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان
ای بسا امساک کز انفاق به
مال حق را جز به امر حق مده
تا عوض بینی تو گنج بیکران
تا نباشی از عداد کافران
کاشتران قربان همیکردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی
امر حق را بازجو از واصلی
امر حق را در نیابد هر دلی
چون غلام یاغییی کو عدل کرد
مال شه بر یاغیان او بذل کرد
در نبی انذار اهل غفلت است
کان همه انفاقهاشان حسرت است
عدل این یاغی و دادش نزد شاه
چه فزاید؟ دوری و روی سیاه
سروران مکه در حرب رسول
بودشان قربان به اومید قبول
بهر این مؤمن همیگوید ز بیم
در نماز اهد الصراط المستقیم
آن درم دادن سخی را لایق است
جان سپردن خود سخای عاشق است
نان دهی از بهر حق، نانت دهند
جان دهی از بهر حق، جانت دهند
گر بریزد برگهای این چنار
برگ بیبرگیش بخشد کردگار
گر نماند از جود در دست تو مال
کی کند فضل الهت پایمال؟
هرکه کارد، گردد انبارش تهی
لیکش اندر مزرعه باشد بهی
وان که در انبار ماند و صرفه کرد
اشپش و موش حوادث پاک خورد
این جهان نفی است، در اثبات جو
صورتت صفر است، در معنیت جو
جان شور تلخ، پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر
ور نمیدانی شدن زین آستان
باری از من گوش کن این داستان
دو فرشته خوش منادی میکنند
کی خدایا، منفقان را سیر دار
هر درمشان را عوض ده صد هزار
ای خدایا، ممسکان را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان
ای بسا امساک کز انفاق به
مال حق را جز به امر حق مده
تا عوض بینی تو گنج بیکران
تا نباشی از عداد کافران
کاشتران قربان همیکردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی
امر حق را بازجو از واصلی
امر حق را در نیابد هر دلی
چون غلام یاغییی کو عدل کرد
مال شه بر یاغیان او بذل کرد
در نبی انذار اهل غفلت است
کان همه انفاقهاشان حسرت است
عدل این یاغی و دادش نزد شاه
چه فزاید؟ دوری و روی سیاه
سروران مکه در حرب رسول
بودشان قربان به اومید قبول
بهر این مؤمن همیگوید ز بیم
در نماز اهد الصراط المستقیم
آن درم دادن سخی را لایق است
جان سپردن خود سخای عاشق است
نان دهی از بهر حق، نانت دهند
جان دهی از بهر حق، جانت دهند
گر بریزد برگهای این چنار
برگ بیبرگیش بخشد کردگار
گر نماند از جود در دست تو مال
کی کند فضل الهت پایمال؟
هرکه کارد، گردد انبارش تهی
لیکش اندر مزرعه باشد بهی
وان که در انبار ماند و صرفه کرد
اشپش و موش حوادث پاک خورد
این جهان نفی است، در اثبات جو
صورتت صفر است، در معنیت جو
جان شور تلخ، پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر
ور نمیدانی شدن زین آستان
باری از من گوش کن این داستان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۵ - در معنی آنک آنچ ولی کند مرید را نشاید گستاخی کردن و همان فعل کردن کی حلوا طبیب را زیان ندارد اما بیماران را زیان دارد و سرما و برف انگور را زیان ندارد اما غوره را زیان دارد کی در راهست کی لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر
گر ولی زهری خورد، نوشی شود
ور خورد طالب، سیههوشی شود
رب هب لی از سلیمان آمدهست
که مده غیر مرا این ملک دست
تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند، اما آن نبود
نکتۀ لا ینبغی میخوان به جان
سر من بعدی ز بخل او مدان
بلکه اندر ملک دید او صد خطر
مو به مو ملک جهان بد بیم سر
بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این
پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو
با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو میبست دم
چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد
شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمان است وآن کس هم منم
او نباشد بعدی، او باشد معی
خود معی چه بود؟ منم بیمدعی
شرح این فرض است گفتن، لیک من
باز میگردم به قصهی مرد و زن
ور خورد طالب، سیههوشی شود
رب هب لی از سلیمان آمدهست
که مده غیر مرا این ملک دست
تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند، اما آن نبود
نکتۀ لا ینبغی میخوان به جان
سر من بعدی ز بخل او مدان
بلکه اندر ملک دید او صد خطر
مو به مو ملک جهان بد بیم سر
بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این
پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو
با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو میبست دم
چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد
شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمان است وآن کس هم منم
او نباشد بعدی، او باشد معی
خود معی چه بود؟ منم بیمدعی
شرح این فرض است گفتن، لیک من
باز میگردم به قصهی مرد و زن
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۷ - گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم به گوش رکابدار امیر المومنین علی کرم الله وجهه کی کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم
من چنان مردم که بر خونی خویش
نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همی گوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
من همی گویم چو مرگ من ز توست
با قضا من چون توانم حیله جست؟
او همی افتد به پیشم کی کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
تا نهآید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زان که این را من نمیدانم ز تو
آلت حقی تو، فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق؟
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست؟
گفت هم از حق و آن سر خفیست
گر کند بر فعل خود او اعتراض
زاعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زان که در قهر است و در لطف او احد
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیة او ننسها
نأت خیرا در عقب میدان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتشفروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمت است آب حیات؟
نه در آن ظلمت خردها تازه شد؟
سکتهیی سرمایهٔ آوازه شد؟
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زان میبرد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر
میکند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
میکند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادتها درون نقصهاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
چون بریده گشت حلق رزقخوار
یرزقون فرحین شد گوار
حلق حیوان چون بریده شد به عدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید، کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
حلق ببریده خورد شربت، ولی
حلق از لا رسته، مرده در بلی
بس کن ای دونهمت کوتهبنان
تا کیات باشد حیات جان به نان؟
زان نداری میوهیی مانند بید
کآب رو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
جامهشویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محلهی گازران
گرچه نان بشکست مر روزهی تو را
در شکستهبند پیچ و برتر آ
چون شکستهبند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن، نداری دست و پا
پس شکستن حق او باشد، که او
مر شکسته گشته را داند رفو
آن که داند دوخت، او داند درید
هرچه را بفروخت، نیکوتر خرید
خانه را ویران کند، زیر و زبر
پس به یک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند؟
زان که داند هرکه چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود
هرکه را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان
نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همی گوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
من همی گویم چو مرگ من ز توست
با قضا من چون توانم حیله جست؟
او همی افتد به پیشم کی کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
تا نهآید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زان که این را من نمیدانم ز تو
آلت حقی تو، فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق؟
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست؟
گفت هم از حق و آن سر خفیست
گر کند بر فعل خود او اعتراض
زاعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زان که در قهر است و در لطف او احد
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیة او ننسها
نأت خیرا در عقب میدان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتشفروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمت است آب حیات؟
نه در آن ظلمت خردها تازه شد؟
سکتهیی سرمایهٔ آوازه شد؟
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زان میبرد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر
میکند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
میکند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادتها درون نقصهاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
چون بریده گشت حلق رزقخوار
یرزقون فرحین شد گوار
حلق حیوان چون بریده شد به عدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید، کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
حلق ببریده خورد شربت، ولی
حلق از لا رسته، مرده در بلی
بس کن ای دونهمت کوتهبنان
تا کیات باشد حیات جان به نان؟
زان نداری میوهیی مانند بید
کآب رو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
جامهشویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محلهی گازران
گرچه نان بشکست مر روزهی تو را
در شکستهبند پیچ و برتر آ
چون شکستهبند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن، نداری دست و پا
پس شکستن حق او باشد، که او
مر شکسته گشته را داند رفو
آن که داند دوخت، او داند درید
هرچه را بفروخت، نیکوتر خرید
خانه را ویران کند، زیر و زبر
پس به یک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند؟
زان که داند هرکه چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود
هرکه را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۲ - تتمهٔ حسد آن حشم بر آن غلام خاص
قصهٔ شاه و امیران و حسد
بر غلام خاص و سلطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آن را تمام
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
آن درختی را که تلخ و رد بود
وان درختی که یکش هفصد بود
کی برابر دارد اندر تربیت؟
چون ببیندشان به چشم عاقبت؟
کان درختان را نهایت چیست بر
گرچه یکسانند این دم در نظر
شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شد
چشم آخربین ببست از بهر حق
چشم آخربین گشاد اندر سبق
آن حسودان، بد درختان بودهاند
تلخ گوهر، شوربختان بودهاند
از حسد جوشان و کف میریختند
در نهانی مکر میانگیختند
تا غلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه برکنند
چون شود فانی؟ چو جانش شاه بود
بیخ او در عصمت الله بود
شاه ازان اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده
در تماشای دل بدگوهران
میزدی خنبک بر آن کوزهگران
مکر میسازند قومی حیلهمند
تا که شه را در فقاعی در کنند
پادشاهی بس عظیمی، بیکران
در فقاعی کی بگنجد ای خران؟
از برای شاه دامی دوختند
آخر این تدبیر ازو آموختند
نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید به پیش
با کدام استاد؟ استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان
چشم او ینظر بنور الله شده
پردههای جهل را خارق بده
از دل سوراخ چون کهنه گلیم
پردهیی بندد به پیش آن حکیم
پرده میخندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن
گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ نیستت با من وفا؟
خود مرا استا مگیر آهنگسل
همچو خود شاگرد گیر و کوردل
نز منت یاریست در جان و روان؟
بیمنت آبی نمیگردد روان؟
پس دل من کارگاه بخت توست
چه شکنی این کارگاه؟ ای نادرست
گوییاش پنهان زنم آتشزنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه؟
آخر از روزن ببیند فکر تو
دل گواهییی دهد زین ذکر تو
گیر در رویت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گوید نعم
او نمیخندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت
پس خداعی را خداعی شد جزا
کاسه زن، کوزه بخور، اینک سزا
گر بدی با تو ورا خندهی رضا
صد هزاران گل شکفتی مر تو را
چون دل او در رضا آرد عمل
آفتابی دان که آید در حمل
زو بخندد هم نهار و هم بهار
درهم آمیزد شکوفه و سبزهزار
صد هزاران بلبل و قمری نوا
افکنند اندر جهان بینوا
چون که برگ روح خود زرد و سیاه
میببینی، چون ندانی خشم شاه؟
آفتاب شاه در برج عتاب
میکند روها سیه همچون کتاب
آن عطارد را ورقها جان ماست
آن سپیدی وان سیه میزان ماست
باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عجز
سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار
چون خط قوس و قزح در اعتبار
بر غلام خاص و سلطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آن را تمام
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
آن درختی را که تلخ و رد بود
وان درختی که یکش هفصد بود
کی برابر دارد اندر تربیت؟
چون ببیندشان به چشم عاقبت؟
کان درختان را نهایت چیست بر
گرچه یکسانند این دم در نظر
شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شد
چشم آخربین ببست از بهر حق
چشم آخربین گشاد اندر سبق
آن حسودان، بد درختان بودهاند
تلخ گوهر، شوربختان بودهاند
از حسد جوشان و کف میریختند
در نهانی مکر میانگیختند
تا غلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه برکنند
چون شود فانی؟ چو جانش شاه بود
بیخ او در عصمت الله بود
شاه ازان اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده
در تماشای دل بدگوهران
میزدی خنبک بر آن کوزهگران
مکر میسازند قومی حیلهمند
تا که شه را در فقاعی در کنند
پادشاهی بس عظیمی، بیکران
در فقاعی کی بگنجد ای خران؟
از برای شاه دامی دوختند
آخر این تدبیر ازو آموختند
نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید به پیش
با کدام استاد؟ استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان
چشم او ینظر بنور الله شده
پردههای جهل را خارق بده
از دل سوراخ چون کهنه گلیم
پردهیی بندد به پیش آن حکیم
پرده میخندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن
گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ نیستت با من وفا؟
خود مرا استا مگیر آهنگسل
همچو خود شاگرد گیر و کوردل
نز منت یاریست در جان و روان؟
بیمنت آبی نمیگردد روان؟
پس دل من کارگاه بخت توست
چه شکنی این کارگاه؟ ای نادرست
گوییاش پنهان زنم آتشزنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه؟
آخر از روزن ببیند فکر تو
دل گواهییی دهد زین ذکر تو
گیر در رویت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گوید نعم
او نمیخندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت
پس خداعی را خداعی شد جزا
کاسه زن، کوزه بخور، اینک سزا
گر بدی با تو ورا خندهی رضا
صد هزاران گل شکفتی مر تو را
چون دل او در رضا آرد عمل
آفتابی دان که آید در حمل
زو بخندد هم نهار و هم بهار
درهم آمیزد شکوفه و سبزهزار
صد هزاران بلبل و قمری نوا
افکنند اندر جهان بینوا
چون که برگ روح خود زرد و سیاه
میببینی، چون ندانی خشم شاه؟
آفتاب شاه در برج عتاب
میکند روها سیه همچون کتاب
آن عطارد را ورقها جان ماست
آن سپیدی وان سیه میزان ماست
باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عجز
سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار
چون خط قوس و قزح در اعتبار
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۰ - حکم کردن داود بر صاحب گاو کی از سر گاو برخیز و تشنیع صاحب گاو بر داود علیه السلام
گفت داوودش خمش کن رو بهل
این مسلمان را ز گاوت کن بحل
چون خدا پوشید بر تو ای جوان
رو خمش کن حق ستاری بدان
گفت وا ویلی چه حکم است این؟ چه داد؟
از پی من شرع نو خواهی نهاد؟
رفته است آوازهٔ عدلت چنان
که معطر شد زمین و آسمان
بر سگان کور این استم نرفت
زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت
هم چنین تشنیع میزد برملا
کالصلا هنگام ظلم است الصلا
این مسلمان را ز گاوت کن بحل
چون خدا پوشید بر تو ای جوان
رو خمش کن حق ستاری بدان
گفت وا ویلی چه حکم است این؟ چه داد؟
از پی من شرع نو خواهی نهاد؟
رفته است آوازهٔ عدلت چنان
که معطر شد زمین و آسمان
بر سگان کور این استم نرفت
زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت
هم چنین تشنیع میزد برملا
کالصلا هنگام ظلم است الصلا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۲ - عزم کردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدان صحرا کی راز آشکارا کند و حجتها را همه قطع کند
گفت ای یاران زمان آن رسید
کان سر مکتوم او گردد پدید
جمله برخیزید تا بیرون رویم
تا بر آن سر نهان واقف شویم
در فلان صحرا درختی هست زفت
شاخهایش انبه و بسیار و چفت
سخت راسخ خیمهگاه و میخ او
بوی خون میآیدم از بیخ او
خون شدهست اندر بن آن خوش درخت
خواجه راکشتهست این منحوسبخت
تا کنون حلم خدا پوشید آن
آخر از ناشکری آن قلتبان
که عیال خواجه را روزی ندید
نی به نوروز و نه موسمهای عید
بینوایان را به یک لقمه نجست
یاد ناورد او ز حقهای نخست
تا کنون از بهر یک گاو این لعین
میزند فرزند او را در زمین
او به خود برداشت پرده از گناه
ورنه میپوشید جرمش را اله
کافر و فاسق درین دور گزند
پرده خود را به خود بر میدرند
ظلم مستور است در اسرار جان
مینهد ظالم به پیش مردمان
که ببینیدم که دارم شاخها
گاو دوزخ را ببینید از ملا
کان سر مکتوم او گردد پدید
جمله برخیزید تا بیرون رویم
تا بر آن سر نهان واقف شویم
در فلان صحرا درختی هست زفت
شاخهایش انبه و بسیار و چفت
سخت راسخ خیمهگاه و میخ او
بوی خون میآیدم از بیخ او
خون شدهست اندر بن آن خوش درخت
خواجه راکشتهست این منحوسبخت
تا کنون حلم خدا پوشید آن
آخر از ناشکری آن قلتبان
که عیال خواجه را روزی ندید
نی به نوروز و نه موسمهای عید
بینوایان را به یک لقمه نجست
یاد ناورد او ز حقهای نخست
تا کنون از بهر یک گاو این لعین
میزند فرزند او را در زمین
او به خود برداشت پرده از گناه
ورنه میپوشید جرمش را اله
کافر و فاسق درین دور گزند
پرده خود را به خود بر میدرند
ظلم مستور است در اسرار جان
مینهد ظالم به پیش مردمان
که ببینیدم که دارم شاخها
گاو دوزخ را ببینید از ملا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۴ - برون رفتن به سوی آن درخت
چون برون رفتند سوی آن درخت
گفت دستش را سپس بندید سخت
تا گناه و جرم او پیدا کنم
تا لوای عدل بر صحرا زنم
گفت ای سگ جد او را کشتهیی
تو غلامی خواجه زین رو گشتهیی
خواجه را کشتی و بردی مال او
کرد یزدان آشکارا حال او
آن زنت او را کنیزک بوده است
با همین خواجه جفا بنموده است
هر چه زو زاییده ماده یا که نر
ملک وارث باشد آنها سر به سر
تو غلامی کسب و کارت ملک اوست
شرع جستی شرع بستان رو نکوست
خواجه را کشتی به استم زار زار
هم برین جا خواجه گویان زینهار
کارد از اشتاب کردی زیر خاک
از خیالی که بدیدی سهمناک
نک سرش با کارد در زیر زمین
باز کاوید این زمین را هم چنین
نام این سگ هم نبشته کارد بر
کرد با خواجه چنین مکر و ضرر
هم چنان کردند چون بشکافتند
در زمین آن کارد و سر را یافتند
ولوله در خلق افتاد آن زمان
هر یکی زنار ببرید از میان
بعد ازان گفتش بیا ای دادخواه
داد خود بستان بدان روی سیاه
گفت دستش را سپس بندید سخت
تا گناه و جرم او پیدا کنم
تا لوای عدل بر صحرا زنم
گفت ای سگ جد او را کشتهیی
تو غلامی خواجه زین رو گشتهیی
خواجه را کشتی و بردی مال او
کرد یزدان آشکارا حال او
آن زنت او را کنیزک بوده است
با همین خواجه جفا بنموده است
هر چه زو زاییده ماده یا که نر
ملک وارث باشد آنها سر به سر
تو غلامی کسب و کارت ملک اوست
شرع جستی شرع بستان رو نکوست
خواجه را کشتی به استم زار زار
هم برین جا خواجه گویان زینهار
کارد از اشتاب کردی زیر خاک
از خیالی که بدیدی سهمناک
نک سرش با کارد در زیر زمین
باز کاوید این زمین را هم چنین
نام این سگ هم نبشته کارد بر
کرد با خواجه چنین مکر و ضرر
هم چنان کردند چون بشکافتند
در زمین آن کارد و سر را یافتند
ولوله در خلق افتاد آن زمان
هر یکی زنار ببرید از میان
بعد ازان گفتش بیا ای دادخواه
داد خود بستان بدان روی سیاه
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۵ - قصاص فرمودن داود علیه السلام خونی را بعد از الزام حجت برو
هم بدان تیغش بفرمود او قصاص
کی کند مکرش ز علم حق خلاص؟
حلم حق گرچه مواساها کند
لیک چون از حد بشد پیدا کند
خون نخسبد درفتد در هر دلی
میل جست و جوی و کشف مشکلی
اقتضای داوری رب دین
سر بر آرد از ضمیر آن و این
کان فلان چون شد؟ چه شد حالش؟ چه گشت؟
هم چنان که جوشد از گلزار کشت
جوشش خون باشد آن وا جستها
خارش دلها و بحث و ماجرا
چون که پیداگشت سر کار او
معجزهی داوود شد فاش و دوتو
خلق جمله سر برهنه آمدند
سر به سجده بر زمینها میزدند
ما همه کوران اصلی بودهایم
از تو ما صد گون عجایب دیدهایم
سنگ با تو در سخن آمد شهیر
کز برای غزو طالوتم بگیر
تو به سه سنگ و فلاخن آمدی
صد هزاران مرد را بر هم زدی
سنگهایت صدهزاران پاره شد
هر یکی هر خصم را خونخواره شد
آهن اندر دست تو چون موم شد
چون زرهسازی تو را معلوم شد
کوهها با تو رسایل شد شکور
با تو میخوانند چون مقری زبور
صد هزاران چشم دل بگشاده شد
از دم تو غیب را آماده شد
وان قویتر زان همه کین دایم است
زندگی بخشی که سرمد قایم است
جان جملهی معجزات این است خود
کو ببخشد مرده را جان ابد
کشته شد ظالم جهانی زنده شد
هر یکی از نو خدا را بنده شد
کی کند مکرش ز علم حق خلاص؟
حلم حق گرچه مواساها کند
لیک چون از حد بشد پیدا کند
خون نخسبد درفتد در هر دلی
میل جست و جوی و کشف مشکلی
اقتضای داوری رب دین
سر بر آرد از ضمیر آن و این
کان فلان چون شد؟ چه شد حالش؟ چه گشت؟
هم چنان که جوشد از گلزار کشت
جوشش خون باشد آن وا جستها
خارش دلها و بحث و ماجرا
چون که پیداگشت سر کار او
معجزهی داوود شد فاش و دوتو
خلق جمله سر برهنه آمدند
سر به سجده بر زمینها میزدند
ما همه کوران اصلی بودهایم
از تو ما صد گون عجایب دیدهایم
سنگ با تو در سخن آمد شهیر
کز برای غزو طالوتم بگیر
تو به سه سنگ و فلاخن آمدی
صد هزاران مرد را بر هم زدی
سنگهایت صدهزاران پاره شد
هر یکی هر خصم را خونخواره شد
آهن اندر دست تو چون موم شد
چون زرهسازی تو را معلوم شد
کوهها با تو رسایل شد شکور
با تو میخوانند چون مقری زبور
صد هزاران چشم دل بگشاده شد
از دم تو غیب را آماده شد
وان قویتر زان همه کین دایم است
زندگی بخشی که سرمد قایم است
جان جملهی معجزات این است خود
کو ببخشد مرده را جان ابد
کشته شد ظالم جهانی زنده شد
هر یکی از نو خدا را بنده شد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۳ - داد خواستن پشه از باد به حضرت سلیمان علیه السلام
پشه آمد از حدیقه وز گیاه
وز سلیمان گشت پشه دادخواه
کی سلیمان معدلت میگستری
بر شیاطین و آدمیزاد و پری
مرغ و ماهی در پناه عدل توست
کیست آن گمگشته کش فضلت نجست؟
داد ده ما را که بس زاریم ما
بینصیب از باغ و گلزاریم ما
مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشه باشد در ضعیفی خود مثل
شهره ما در ضعف و اشکستهپری
شهره تو در لطف و مسکینپروری
ای تو در اطباق قدرت منتهی
منتهی ما در کمی و بیرهی
داد ده ما را ازین غم کن جدا
دست گیر ای دست تو دست خدا
پس سلیمان گفت ای انصافجو
داد و انصاف از که میخواهی؟ بگو
کیست آن کالم که از باد و بروت
ظلم کردهست و خراشیدهست روت؟
ای عجب در عهد ما ظالم کجاست؟
کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست؟
چون که ما زادیم ظلم آن روز مرد
پس به عهد ما که ظلمی پیش برد؟
چون بر آمد نور ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضد
نک شیاطین کسب و خدمت میکنند
دیگران بسته به اصفادند و بند
اصل ظلم ظالمان از دیو بود
دیو در بند است استم چون نمود؟
ملک زان دادهست ما را کن فکان
تا ننالد خلق سوی آسمان
تا به بالا بر نیاید دودها
تا نگردد مضطرب چرخ و سها
تا نلرزد عرش از نالهی یتیم
تا نگردد از ستم جانی سقیم
زان نهادیم از ممالک مذهبی
تا نیاید بر فلکها یا ربی
منگر ای مظلوم سوی آسمان
کآسمانی شاه داری در زمان
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد
ما ز ظلم او به تنگی اندریم
با لب بسته ازو خون میخوریم
وز سلیمان گشت پشه دادخواه
کی سلیمان معدلت میگستری
بر شیاطین و آدمیزاد و پری
مرغ و ماهی در پناه عدل توست
کیست آن گمگشته کش فضلت نجست؟
داد ده ما را که بس زاریم ما
بینصیب از باغ و گلزاریم ما
مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشه باشد در ضعیفی خود مثل
شهره ما در ضعف و اشکستهپری
شهره تو در لطف و مسکینپروری
ای تو در اطباق قدرت منتهی
منتهی ما در کمی و بیرهی
داد ده ما را ازین غم کن جدا
دست گیر ای دست تو دست خدا
پس سلیمان گفت ای انصافجو
داد و انصاف از که میخواهی؟ بگو
کیست آن کالم که از باد و بروت
ظلم کردهست و خراشیدهست روت؟
ای عجب در عهد ما ظالم کجاست؟
کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست؟
چون که ما زادیم ظلم آن روز مرد
پس به عهد ما که ظلمی پیش برد؟
چون بر آمد نور ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضد
نک شیاطین کسب و خدمت میکنند
دیگران بسته به اصفادند و بند
اصل ظلم ظالمان از دیو بود
دیو در بند است استم چون نمود؟
ملک زان دادهست ما را کن فکان
تا ننالد خلق سوی آسمان
تا به بالا بر نیاید دودها
تا نگردد مضطرب چرخ و سها
تا نلرزد عرش از نالهی یتیم
تا نگردد از ستم جانی سقیم
زان نهادیم از ممالک مذهبی
تا نیاید بر فلکها یا ربی
منگر ای مظلوم سوی آسمان
کآسمانی شاه داری در زمان
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد
ما ز ظلم او به تنگی اندریم
با لب بسته ازو خون میخوریم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶ - قصهٔ آن صوفی کی زن خود را بیگانهای بگرفت
صوفییی آمد به سوی خانه روز
خانه یک در بود و زن با کفشدوز
جفت گشته با رهی خویش زن
اندر آن یک حجره از وسواس تن
چون بزد صوفی به جد در چاشت گاه
هر دو درماندند نه حیلت نه راه
هیچ معهودش نبد کو آن زمان
سوی خانه باز گردد از دکان
قاصدا آن روز بیوقت آن مروع
از خیالی کرد تا خانه رجوع
اعتماد زن بر آن کو هیچ بار
این زمان فا خانه نامد او ز کار
آن قیاسش راست نامد از قضا
گرچه ستارست هم بدهد سزا
چون که بد کردی بترس آمن مباش
زان که تخم است و برویاند خداش
چند گاهی او بپوشاند که تا
آیدت زان بد پشیمان و حیا
عهد عمر آن امیر مؤمنان
داد دزدی را به جلاد و عوان
بانگ زد آن دزد کی میر دیار
اولین بارست جرمم زینهار
گفت عمر حاش لله که خدا
بار اول قهر بارد در جزا
بارها پوشد پی اظهار فضل
باز گیرد از پی اظهار عدل
تا که این هر دو صفت ظاهر شود
آن مبشر گردد این منذر شود
بارها زن نیز این بد کرده بود
سهل بگذشت آن و سهلش مینمود
آن نمیدانست عقل پای سست
که سبو دایم ز جو ناید درست
آن چنانش تنگ آورد آن قضا
که منافق را کند مرگ فجا
نه طریق و نه رفیق و نه امان
دست کرده آن فرشته سوی جان
آن چنان کین زن در آن حجرهی جفا
خشک شد او و حریفش ز ابتلا
گفت صوفی با دل خود کی دو گبر
از شما کینه کشم لیکن به صبر
لیک نادانسته آرم این نفس
تا که هر گوشی ننوشد این جرس
از شما پنهان کشد کینه محق
اندک اندک همچو بیماری دق
مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم
لیک پندارد به هر دم بهترم
همچو کفتاری که میگیرندش و او
غرهٔ آن گفت کین کفتار کو؟
هیچ پنهانخانه آن زن را نبود
سمج و دهلیز و ره بالا نبود
نه تنوری که در آن پنهان شود
نه جوالی که حجاب آن شود
همچو عرصهٔی پهن روز رستخیز
نه گو و نه پشته نه جای گریز
گفت یزدان وصف این جای حرج
بهر محشر لا تری فیها عوج
خانه یک در بود و زن با کفشدوز
جفت گشته با رهی خویش زن
اندر آن یک حجره از وسواس تن
چون بزد صوفی به جد در چاشت گاه
هر دو درماندند نه حیلت نه راه
هیچ معهودش نبد کو آن زمان
سوی خانه باز گردد از دکان
قاصدا آن روز بیوقت آن مروع
از خیالی کرد تا خانه رجوع
اعتماد زن بر آن کو هیچ بار
این زمان فا خانه نامد او ز کار
آن قیاسش راست نامد از قضا
گرچه ستارست هم بدهد سزا
چون که بد کردی بترس آمن مباش
زان که تخم است و برویاند خداش
چند گاهی او بپوشاند که تا
آیدت زان بد پشیمان و حیا
عهد عمر آن امیر مؤمنان
داد دزدی را به جلاد و عوان
بانگ زد آن دزد کی میر دیار
اولین بارست جرمم زینهار
گفت عمر حاش لله که خدا
بار اول قهر بارد در جزا
بارها پوشد پی اظهار فضل
باز گیرد از پی اظهار عدل
تا که این هر دو صفت ظاهر شود
آن مبشر گردد این منذر شود
بارها زن نیز این بد کرده بود
سهل بگذشت آن و سهلش مینمود
آن نمیدانست عقل پای سست
که سبو دایم ز جو ناید درست
آن چنانش تنگ آورد آن قضا
که منافق را کند مرگ فجا
نه طریق و نه رفیق و نه امان
دست کرده آن فرشته سوی جان
آن چنان کین زن در آن حجرهی جفا
خشک شد او و حریفش ز ابتلا
گفت صوفی با دل خود کی دو گبر
از شما کینه کشم لیکن به صبر
لیک نادانسته آرم این نفس
تا که هر گوشی ننوشد این جرس
از شما پنهان کشد کینه محق
اندک اندک همچو بیماری دق
مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم
لیک پندارد به هر دم بهترم
همچو کفتاری که میگیرندش و او
غرهٔ آن گفت کین کفتار کو؟
هیچ پنهانخانه آن زن را نبود
سمج و دهلیز و ره بالا نبود
نه تنوری که در آن پنهان شود
نه جوالی که حجاب آن شود
همچو عرصهٔی پهن روز رستخیز
نه گو و نه پشته نه جای گریز
گفت یزدان وصف این جای حرج
بهر محشر لا تری فیها عوج
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۰ - سبب هجرت ابراهیم ادهم قدس الله سره و ترک ملک خراسان
ملک برهم زن تو ادهموار زود
تا بیابی همچو او ملک خلود
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر دار و گیر
قصد شه از حارسان آن هم نبود
که کند زان دفع دزدان و رنود
او همی دانست کآن کو عادل است
فارغ است از واقعه ایمن دل است
عدل باشد پاسبان کامها
نه به شب چوبکزنان بر بامها
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان خیال آن خطاب
نالهٔ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردشهای چرخ است این که خلق
میسرایندش به طنبور و به حلق
مؤمنان گویند کآثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بودهایم
در بهشت آن لحنها بشنودهایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب؟
آب چون آمیخت با بول و کمیز
گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را میکشد
گر نجس شد آب این طبعش بماند
کآتش غم را به طبع خود نشاند
پس غذای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر
آتش عشق از نواها گشت تیز
آن چنان که آتش آن جوزریز
تا بیابی همچو او ملک خلود
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر دار و گیر
قصد شه از حارسان آن هم نبود
که کند زان دفع دزدان و رنود
او همی دانست کآن کو عادل است
فارغ است از واقعه ایمن دل است
عدل باشد پاسبان کامها
نه به شب چوبکزنان بر بامها
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان خیال آن خطاب
نالهٔ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردشهای چرخ است این که خلق
میسرایندش به طنبور و به حلق
مؤمنان گویند کآثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بودهایم
در بهشت آن لحنها بشنودهایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب؟
آب چون آمیخت با بول و کمیز
گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را میکشد
گر نجس شد آب این طبعش بماند
کآتش غم را به طبع خود نشاند
پس غذای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر
آتش عشق از نواها گشت تیز
آن چنان که آتش آن جوزریز