عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
دل من فتنه شد بر یار دیگر
چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟
ندیدم در تو چندان کاردانی
که اندر پیش گیری کار دیگر
بهل، تا بر سرما پاره گردد
به نام نیک یک دستار دیگر
ازان زاری نه بیزاری، همانا
که از نو می‌نهی بازار دیگر
میانت را نبود آن بند غم بس؟
که می‌بندی بدو زنار دیگر
چنان زان رخنها نیکت نیامد
که خواهی جستن از دیوار دیگر
مرا گویی: کزین یک برخوری تو
چه برخوردم ز پنج و چار دیگر؟
چرا دلدار نو می‌آزمایی؟
چو دیدی جور آن دلدار دیگر
چو آسانت نشد دشوار، بنشین
چو افتادی درین دشوار دیگر؟
گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم
که دارد طاقت دیدار دیگر؟
تو آن افسانه و افسون ندانی
کزین سوراخ گیری مار دیگر
مکن دعوی به عشق شاهدان پر
که موقوفی به این اقرار دیگر
بهل عشقی که کشتست اوحدی را
بسان اوحدی بسیار دیگر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز
و آن درد را که بود نکردم دوا هنوز
بیگانه گشتم از همه خوبان به مهر تو
وآن ماه شوخ دیده نگشت آشنا هنوز
عالم ز ماجرای دل ریش من پرست
با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز
ای دل، منال در قدم اول از گزند
از راه عشق او تو چه دیدی؟ بیا هنوز
ما را خدای در ازال از مهر او سرشت
ناکرده هیچ نسبت حسی بما هنوز
هر شب وصال او به دعا خواهم از خدا
دردا! که مستجاب نگشت این دعا هنوز
او گر قفا زنان ز در خود براندم
چشمم به راه باشد و رو از قفا هنوز
روزی نسیم بر سر زلفش گذار کرد
زان روز بوی غالیه دارد صبا هنوز
یک ذره مهر او به دل آسمان رسید
چون ذره رقص می‌کند اندر هوا هنوز
چشمم بر آستان در او شبی گریست
خون می‌دمد ز خاک در آن سرا هنوز
ای اوحدی، تو حال دل من ز من مپرس
کان دل برفت و باز نیامد بجا هنوز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
در وفا داری نکردی آنچه می‌گفتی تو نیز
تا به نوک ناوک هجران دلم سفتی تو نیز
یاد می‌دار که: در خوبی چو دوران تو بود
همچو دوران با من مسکین برآشفتی تو نیز
چون دل ما از دو گیتی روی در روی تو کرد
پشت بر کردی و از ما روی بنهفتی تو نیز
در چنین وقتی که شد بیدار هر جا فتنه‌ای
اعتمادم بر تو بود، ای بخت، چون خفتی تو نیز؟
ای که می‌گویی ز خوبان جهان طاقم به مهر
این کجا گویم که: با بدخواه ما جفتی تو نیز؟
می‌کنی دعوی که: در باغ لطافت گل منم
راست می‌گویی، ولی بی‌خار نشکفتی تو نیز
چون به کین اوحدی دیدی که دشمن چیره شد
خانهٔ دل را ز مهر او فرو رفتی تو نیز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش
آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش
من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟
زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش
آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش
ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش
ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟
دیدی که: چون شکسته شدی از سال خویش؟
ای بی‌وفا، ز عشق منت گر خبر شود
دانم که شرمسار شوی از فعال خویش
چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر
نقش تو استوار کنم در خیال خویش
جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود
ای بس درودها که فرستد به آل خویش!
ما را به خویش خوان و بر خویش بارده
باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش
ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش
گر در سرای دوست نیابی مجال خویش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
نه به اندازهٔ خود یار گزیدی، ای دل
تا رسیدی به بلایی که شنیدی، ای دل
سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟
که به زخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل
صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست
بارها گفتم و از من نشنیدی، ای دل
بی‌دلی رفتی و خود را بشکستی، ای تن
ترک سر گفتی و پشتم بخمیدی، ای دل
پیرهن چند کنم پاره ز سودای تو من؟
بس کن این پرده که بر من بدریدی، ای دل
هر دم از غصه جهانی بفروشی بر ما
سر خود گیر، که ما را نخریدی، ای دل
گرد این درد مپوی و سخن درد مگوی
که ازین باغ به جز درد نچیدی، ای دل
گر ز قدش نتوان جست کنار، از لب او
گوشه‌ای گیر، که بسیار دویدی، ای دل
اوحدی در کشد از دست تو دامن روزی
کین فضیحت به سر او تو کشیدی، ای دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
چو بر سفینهٔ دل نقش صورت تو نبشتم
حکایت دگران سر به سر زیاد بهشتم
اگر چه نام مرا دور کرده‌ای تو ز دفتر
به نام روی تو صد دفتر نیاز نبشتم
ز شاخ وصل تو دستم نداد میوهٔ‌شیرین
مگر که دانهٔ این میوه تلخ بود، که کشتم
اگر چه موی شکافی همی کنم ز معانی
به اعتماد تو یکسر پلاس بود،که رشتم
به خاک پای تو کز دامن تو دست ندارم
و گر ز قالب پوسیده کوزه سازی و خشتم
اگر تو روی نخواهی نمود روز قیامت
به دوزخم بر ازین ره، که من نه مرد بهشتم
سرشک دیده چنان ریخت اوحدی ز فراقت
کز آب دیدهٔ او خاک ره به خون بسرشتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندی کردم
به آخر چون در افتادم سر خود را فدی کردم
به خاکم چون رسی، شاید زمانی گر فرود آیی
که خانی بر سر راهت ز خون دل بنی کردم
به خون من علمها را چه سود اکنون به پا کردن؟
چو از خاک سر کویت تن خود را ردی کردم
اگر بر جان شیرینم فرستی رحمتی، شاید
که اندر راه جان بازی به فرهاد اقتدی کردم
ندادی کام در عشقت، بدادم جان خود، لیکن
پشیمانی چه سود اکنون؟ من اینبیع و شری کردم
طبیبانم خطا کردند و عین درد شد درمان
دریغ آن رنجهای من! که چندین احتمی کردم
تن خود را فدا کردم به عشق و دل ملازم شد
دلم ذوق این زمان یابد که بار تن کسی کردم
رقیبان در لیلی چرا کردند قصد من؟
به جرم آنکه چون مجنون گذاری برحمی کردم
به قتل من چرا دادند یارانم چنین رخصت؟
درین گیتی نه آخر من بدین کار ابتدی کردم
نشاید سرزنش کردن مرا در عاشقی چندین
جوانی بود و کار دل، مسلمانان، چه میکردم؟
درین درد اوحدی را من ندیدم را تبی دیگر
جزین خون جگر چیزی، که هر روزش جری کردم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم
شد خار دلم، گر چه گل انگاشته بودم
خون جگرم خورد و بلای دل من شد
یاری که به خون جگرش داشته بودم
پنداشتم آن یار به جز مهر نورزد
او خود به جز آنست که پنداشته بودم
گستاخ منش کرده‌ام، اکنون چه توان کرد؟
من بدروم آن تخم که خود کاشته بودم
چاهی که هوس بر گذرم کند ز سودا
شاید که درافتم، که نینباشته بودم
هر حرفی از آن دیدم و خطیست به خونم
بر لوح دل آن نقش که بنگاشته بودم
سیلاب فراق آمد و نگذاشت که باشد
از اوحدی آن مایه که بگذاشته بودم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
به دکان می‌فروشان گروست هر چه دارم
همه خنب‌ها تهی گشت و هنوز در خمارم
ز گریزپایی من چو خبر به خانه آمد
نتوان به خانه رفتن، که ز خواجه شرم دارم
ز جهانیان برآمد خبرم به می‌پرستی
کس ازین خبر ندارد که چه رند خاکسارم؟
سر بد پسندم آخر که چه فتنه کرد، دیدی
دل کژ گمان من بین که: هنوز امیدوارم
دل و دین و دانشی را، که به عمر حاصل آمد
همه کردم اندرین کار و بدان که: در چه کارم؟
مگرم دهند راهی به کلیسای گبران
که به خانقاه رفتم شب و کس نداد بارم
خبر عنایت او ز کسی شبی شنیدم
به امید آن عنایت شب و روز می‌گذارم
به قیامت ار برآید تن من ز خاک محشر
دل من ز شرمساری نهلد که: سر برآرم
بر اوحدی مگویید دگر حکایت من
چو نماند رخت و باری که به اوحدی سپارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!
از آن سر گشته می‌باشم که این سوداست در بارم
سرم در دام این سودا بهل، تا بسته می‌باشد
اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم
حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن
چو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم
ز کار عشق او ما را نشاید بود بی‌کاری
که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم
نشان دانهٔ خالش ز هر مرغی چه می‌پرسی؟
ز من پرس این حکایت را، که در دامش گرفتارم
رفیقان راز عشق او ز من بیزار نتوان شد
اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم
نه نیکست این که: خود روزی ز بد حالان نمی‌پرسی
مگر نیکو نمی‌دانی، طبیب من، که: بیدارم؟
تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو
جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم
ازین سودا که می‌ورزد نخواهد شد دلم خالی
اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
گر او پیدا شود بر من به شیدایی کشد کارم
و گر من زو شوم پنهان به پیدایی کشد زارم
دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان کم شد
که غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم
دلم گر چشم اقراری براندازد بغیر او
دو چشم او برانگیزد جهانی را به انکارم
مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش
غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او
از آن شب واله و حیران، نه در خوابم، نه بیدارم
تو از هر چاردیواری نشان من چه می‌پرسی؟
که یار از شش جهت بیرون و من در صحبت یارم
کسی کو جان من باشد چه با او دوستی ورزم؟
نباشد دوستی با او که خود را دوست میدارم
ز باغ ورد او دوری نخواهم کرد تا هستم
بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدی‌وارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم
که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم
اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست
مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم
مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد
نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟
به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟
که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم
دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من
به خردهای چنان با تو ماجرا دارم
ز آشنا دل مردم درست گردد و من
شکسته دل شدن از یار آشنا دارم
قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل
به من مگوی، که من درد بی‌دوا دارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
بسیار بد کردی ولی نیکو سرانجامت کنم
گر زین شراب صرف من یک جرعه در جامت کنم
شب‌خیز کردی نام خود، تا صبح سازی شام خود
هر شام سازم صبح تو، تا دردی آشامت کنم
در خلوت ار رایی زنی، تا پای برجایی زنی
هم من ز نزدیکان تو جاسوس بر بامت کنم
در آب من چون شیر شو، تا آتشت کمتر شود
در قوس من چون تیر شو، تا تیر و بهرامت کنم
با آنکه کردم یاوری، کردی فراوان داوری
هر کرده را عذر آوری، اعزاز و اکرامت کنم
گر در خور سازم شوی پنهان بسازم کار تو
ور لایق رازم شوی پوشیده پیغامت کنم
گفتم: چه باشد رای تو؟ گفتی: سر و سودای تو
سودا بسی پختی ولی با پختها خامت کنم
بار امانت می‌کشی وز بار آن ایمن وشی
ترسم که نتوانی ادا روزی که الزامت کنم
برخویش بندی نام من، گردی به گرد دام من
تا خلق گوید: خاص شد، من شهرهٔ عامت کنم
روزی که گویی: از خطر، کلی رهایی یافتم
من زان رهایی یافتن چون مرغ در دامت کنم
از خویشتن بار دگر باید به زاییدن ترا
چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم
در راحت تن دیده‌ای اقبال و بخت خود، ولی
روزی شوی مقبل که من بی‌خواب و آرامت کنم
چون داغ من بر رخ زدی زین پس یقین می‌دان که من
کندی کنی چوبت زنم، تندی کنی رامت کنم
تا کی در آب و گل شوی؟ وقتست اگر مقبل شوی
تا چون تو یکتا دل شوی، من اوحدی نامت کنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟
سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟
خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن
ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟
بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟
بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟
طبعم اندیشهٔ سودای تو کردست و خطاست
چارهٔ طبع بداندیش ندارم چه کنم؟
طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک
چون زدی درد جگر ریش ندارم چه کنم؟
جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست
در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟
هر کرا دولت وصل تو بود محتشمست
این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟
دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان
من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟
گشت قربان غمت اوحدی و می‌گوید:
تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
تا کی به در تو سوکوار آیم؟
در کوی تو مستمند و زار آیم؟
گر کار مرا تو غم رسی روزی
غم نیست، که عاقبت به کار آیم
وقتی که ز کشتگان خود پرسی
اول منم آنکه در شمار آیم
چون دست برآوری به خون ریزی
هم من باشم که: پایدار آیم
روزی اگرم تو یار خود خوانی
دانم به یقین که: بختیار آیم
هم پیش تو بگذرم به دزدیده
گر نتوانم که آشکار آیم
مگذار مرا چو اوحدی تنها
زنهار! که من به زینهار آیم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
دیریست تا ز دست غمت جان نمی‌بریم
وقتست کز وصال تو جانی بپروریم
نه‌نه، چه جای وصل؟ که ما را ز روزگار
این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم
آن چتر سلطنت، که تو در سر کشیده‌ای
در سایهٔ تو هم نگذارد که بنگریم
عیدیست هر به ماهی اگر ابروی ترا
همچون هلال عید ببینیم و بگذریم
روزی به بزم و مجلس ما در نیامدی
تا بنگری که: بی‌تو چه خونابه میخوریم؟
احول ما، کجاست، دبیری که بشنود
تا نامه می‌نویسد و ما جامه می‌دریم
از ما کسی به هیچ مسلمان خبر نکرد:
کامروز مدتیست که در بند کافریم
ناز ترا کجاست خریدار به ز ما؟
کان را بهر بها که تو گویی همی‌خریم
هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود
ایدون گمان بری تو که هر روز بهتریم
گوشی بما نداشته‌ای هیچ بار و ما
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دریم
ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفته‌ای
با یاد گفتهای تو در شهد و شکریم
صد شب گریستیم ز هجرت چو اوحدی
باشد که: با وصال تو روزی به سر بریم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
سهل باشد روزه از نانی و آبی داشتن
روزه از روی چنان باشد عذابی داشتن
سوختم از روزهٔ هجرانش، اندر عید وصل
هم به می باید حریفان را شرابی داشتن
ایکه خوابت میبرد، بنشین، که با هم راست نیست
میل خوبان کردن و در دیده خوابی داشتن
از غم او گر بگریی باز پوشان چشم‌تر
گر نمی‌یاری چو مادر آفتابی داشتن
آنکه ما را عیب می‌گوید درین آشفتگی
پیش آن رویش نمی‌باید نقابی داشتن
اوحدی، گر عشق می‌ورزی ز سور دل منال
لازمت باشد درین آتش کبابی داشتن
گر همی‌خواهی که چون چنگت نوازد،واجبست
گوش پیش گوشمالش چون ربابی داشتن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
شیرین‌تر از دلدار من دلدار نتوان یافتن
مسکین‌تر از من عاشقی غم‌خوار نتوان یافتن
در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود
در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن
ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی
کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن
هرگز به بیداری کجا دستم به وصل او رسید؟
چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن
ای دل، گر آب زندگی جویی، به تاریک مرو
کین کار بیرون از لب آن یار نتوان یافتن
زین‌سان که من می‌بینم این آشفتگی، سالی دگر
اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن
بالای سرو بوستان هم نغز می‌آید، ولی
در سرو بستانی چنین رفتار نتوان یافتن
در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد
یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن
ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو
بی‌محنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
بر سر کویت ای پسر، پی سپرم، دریغ من!
با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من!
با تو نشست دشمنم روی به روی و من چنین
دور نشسته در شما می‌نگرم، دریغ من!
برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو
دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من!
از در خود برانیم هر دم و من به حکم تو
میروم و نمی‌روی از نظرم، دریغ من!
دل به تو شاد وآنگهی چشم تو در کمین جان
من ز فریب چشم تو بی‌خبرم، دریغ من!
تن به رخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد
بر تن مرده بی‌رخت مویه گرم، دریغ من!
لعل لب تو خون من خورده چنین و آنگهی
من ز درخت قامتت بر نخورم، دریغ من!
رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل
آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من!
از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم
هجر تو می‌رود روان بر اثرم،دریغ من!
چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او
گر ز تو جان برد کسی، من نبرم، دریغ من!
نیست دریغ کاوحدی برد خطر ز دست تو
من که ز دست خویشتن در خطرم، دریغ من!
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
عمر که بی‌او گذشت، ذوق ندیدیم ازو
دل بر شادی نخورد، تا ببریدیم ازو
دست تمنای ما شاخ امیدی نشاند
لیک به هنگام کار میوه نچیدیم ازو
چند جفا گفت و زو دل نگرفتیم باز
چند ستم کرد و رو در نکشیدیم ازو
گر چه ستمگار بود خاطر ازو برنگشت
ور چه جفا پیشه داشت ما نرمیدیم ازو
از پی چندین طلب دل چو ز باغ رخش
سیب گزیدن نیافت، دست گزیدیم ازو
زو دل ما بعد ازین عشوه نخواهد خرید
کاتش ما برفروخت هر چه خریدیم ازو
گر زتو پرسند: کیست عاشق دیوانه؟ گو
ما، که نشان وفا می‌طلبیدیم ازو
باز شنیدیم: کو آتش ما می‌کشد
رو، که به جز باد نیست هر چه شنیدیم ازو
بر سر خوان لبش، پیش حسودان ما
آن همه حلوا چه سود؟ چون نچشیدیم ازو
چون به در دل رسی،رنگ رخ اوحدی
خود بتو گوید که: ما در چه رسیدیم ازو؟