عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
آن غنچه که عالمی ازو در تاب است
در گلشن یزد مثل او نایاب است
پژمرده بود غنچه که بی آب بود
این نادره غنچه تازه بی آب است
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
تا نزد یکی بیار زو دوری دور
از دور رهت دهند در بزم حضور
خورشید که میکند طلوع از مشرق
می اندازد نخست بر مغرب نور
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
از دوری آفتاب عالم سوزم
وز تیرگی بخت بلا اندوزم
روز از شب و شب ز روز نشناختمی
گر تیره تر از شبم نبودی روزم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
خورشید من آن جهان به رویش روشن
هردم جایی کند چو خورشید وطن
مردم همه از گردش گردون نالند
وز گردش آفتاب می نالم من
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
ای اشک بود بر رخت ای رشک ختن
یا قطره شبنمی یست بر برگ سمن
با چشمان سیاه کار تو به سحر
در روز ستاره می نمایند به من
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای باد صبا واله و شیدا بر تو
کامی ز ثری تا به ثریا بر تو
ماننده آن پری که در شیشه کنند
تنگ است فضای چرخ مینا بر تو
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۷
مشام گیرم و در گلستان روم ترسم
که با نسیم گل آمیخته شود بویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
تازگیی که شد ز می آن رخ همچو لاله را
تازه کند بیک نفس داغ هزار ساله را
کشته ی دیرساله را زنده کند به جرعه‌ای
چاشنیی که می دهد می زلبت پیاله را
پیش تو سرو و لاله را جلوه ی نازکی رسد
خیز و به عشوه حلقه کن بر گل تر کلاله را
هر قدمی که می نهی روز شکار بر زمین
سرمه ی ناز می کشد گرد رهت غزاله را
تا زخط بنفشه گون فتنه ی انجمن شدی
ماه دو هفته گرد رخ دایره بست هاله را
بسکه چو ابر در چمن شب همه شب گریستم
بر گل و سبزه صبحدم جلوه گریست ژاله را
خون هزار بی زبان در دل و دیده شد گره
غنچه بدین شکفتگی گو مگشا رساله را
مرغ چمن به عشوه دل کرده به خون خود سجل
گل به کرشمه ی نهان شسته عیان قباله را
برشکنی چو بنگری سوز فغانی حزین
آه اگر امتحان کند در پیت آه و ناله را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ای ترا بر سرو و گل در جلوه پنهان رازها
سرو را در سایه ی قد تو در سر نازها
بسکه می خوانند دلها را به کویت هر نفس
بلبلان را در گلستانها گرفت آوازها
تا چرا دم زد ز رعنایی به دور حسن تو
گل به ناخن می کند از روی چون زر گازها
جانم از تن می پرد هر دم زشوق روی تو
بر سر آتش بود پروانه را پروازها
گلشن کوی ترا از لطف و احسان باره ایست
بر گرفتاران دل هر گوشه سنگ اندازها
در تماشای مه رویت فغانی را چو شمع
بر زبان آتشین شبها گره شد رازها
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بهر گلشن که بینم مبتلایی رو نهم آنجا
زداغش آتشی افروزم و پهلو نهم آنجا
چو بینم دردمندی بر سر ره بیخود افتاده
بخاک افتم سر او بر سر زانو نهم آنجا
روم تا شهر بابل از جفای این سیه چشمان
غم دل در میان با مردم جادو نهم آنجا
بهر منزل که بینم صحبت گرم تو با یاران
هزاران داغ حسرت بر دل بدخو نهم آنجا
چو بوی آشنایی از سگ کویت نمی یابم
بصحرا افتم و سر در پی آهو نهم آنجا
چو در گلشن برم مست و خرامانت بگلچیدن
چه منتها که بر سرو و گل خود رو نهم آنجا
نشینم چون فغانی روز جولان بر سر راهت
که هر جا پای بردارد سمندت رونهم آنجا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
عرضه مده بدور گل ساغر لاله گون مرا
کزمی و گل نمیرسد فایده جز جنون مرا
بود ببوی گلرخی میل دلم سوی چمن
خاصه که خود نسیم گل آمده رهنمون مرا
اهل صلاح را بکف ساغر شهد و شیر به
من که خراب و عاشقم باد حواله خون مرا
هر نفسم زنی بسر سنگ ملامت دگر
از همه ای پری مگر یافته یی زبون مرا
شد چو فغانیم بدن سوخته پلاس غم
چرخ کبود گو مده اطلس نیلگون مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
صبحست و جلوه داده مستان پیاله ها را
روی از نشاط خندان، گلها و لاله ها را
در هر کنار جویی افتاده های و هویی
مرغان بلند کرده آهنگ ناله ها را
هر می که خورده یاری از دست گلعذاری
گلها نثار کرده از شوق ژاله ها را
در حلقه ی محبان از بهر بستن دل
مستانه باز کرده خوبان کلاله ها را
در خون عندلیبان خوبان چو غنچه ی گل
نو کرده اند هر یک رنگین قباله ها را
بلبل چرا نگوید این نکته های رنگین
در حسن چون گشاده گلبن رساله ها را
خوش وقت باده نوشان کز غایت کرامت
نوشند آب و بخشند زرین پیاله ها را
در شاهراه معنی از هر غزل فغانی
دامی دراز کرده مشکین غزاله ها را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بهار و لاله ما بی گل و پیاله گذشت
پیاله یی نکشیدیم و دور لاله گذشت
نیافت در گره غنچه ی دلم سببی
صبا که در چمن گل به صد رساله گذشت
غریق بحر امیدم که در سفینه ی نوح
به یک لطیفه بلای هزار ساله گذشت
شراب عشق تو ما را حواله ی ازلیست
بیار جام که نتوان ازین حواله گذشت
توان گذشت ز قید گل و بهار ولی
نمی توانم از آن عنبرین کلاله گذشت
ز گریه گلشن عیشم چو کشت ویرانست
که چند سال بر او سیلهای ژاله گذشت
چو عندلیب غزلخوان در آرزوی گلی
تمام عمر فغانی به آه و ناله گذشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
غریب کوی تو بی ناله ی حزین ننشست
نداشت صحبت و با هیچ همنشین ننشست
نه مرغ بر سر من مور نیز خانه گرفت
کسی به راه بت خویش بیش ازین ننشست
چه غم ز دامن آلوده ی منست ترا
که گرد غیر به دامان و آستین ننشست
ز خاک کشته ی زهر فراق سبزه دمید
هنوز یکسر مویت بر انگبین ننشست
گل مراد ز روی تو شمع مجلس چید
که تا نخاست ازو شعله بر زمین ننشست
هزار زهره جبین رام تازیانه ی تست
بدین ظهور بلند اختری بزین ننشست
خراب آن دو لب لعل یار خویشتنم
که هرگز او ز حیا با بتان چین ننشست
خوش آن حریف که هر چند درد درد کشید
گره به گوشه ی ابرو نزد غمین ننشست
حسود بر دل تنگم هزار داغ نهاد
که یکرهش عرق از شرم بر جبین ننشست
به دامن تو چه زیباست قطره های شراب
به برگ لاله و گل شبنم این چنین ننشست
برای صبح وصالت فغانی مهجور
شبی نرفت که تا روز در کمین ننشست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
قد تو نهالیست که آتش ثمر اوست
دیوانه ی آن بادیه ام کاین شجر اوست
آراسته باد این چمن حسن که هر روز
فیض نوام از لاله و ریحان تر اوست
زلفت گرهی بست بهر قطره ی خونم
فریاد ازان خوشه که این دانه بر اوست
زانروز که از دست صنم توبه شکستم
سوگند درستم همه بر جان و سر اوست
هم قوت دل بخشد و هم روشنی چشم
آن گوهر سیراب که زیب کمر اوست
فی الجمله ازان قطره که یکذره وجودست
میلش بهوا داری و جذب شکر اوست
امروز اگر گریه گره کرد فغانی
بسیار ازین آبله ها در جگر اوست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
باران و موج آب و می و روز عشرتست
از هر طرف که می نگرم دام صحبتست
بوی بهار مژده ی فردوس می دهد
وین خوبی هوا اثر لطف رحمتست
آمد برای عشرت این فصل در جهان
آدم که سایه پرور بستان جنتست
خواهی نظر به لاله فگن خواه گل نگر
اکنون که در میان سخن رنگ وحدتست
عمری چنین شریف و هوایی چنین لطیف
بیدار شو نه وقت شکر خواب غفلتست
این یک نفس که بوی گلی می توان شنید
بیرون مرو ز باغ که فرصت غنیمتست
دهر آنچنان که قاعده ی اوست می رود
اینجا چه احتیاج به قانون حکمتست
شاید که پرتوی فگند بر شکسته‌ای
آنراکه در سراچه ی دل نور دولتست
اکنون که سبز گشت فغانی کنار کنار کشت
گر باغبان درت نگشاید چه منت است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
از سرمه، نرگست همه رنگ حنا گرفت
در آب و گل کلاله شمیم صبا گرفت
در خواب عاشق آمدی و پای نازکت
چندان بدیده سود که رنگ حنا گرفت
بس نخل آرزو که زدم بر زمین دل
تا در دلم نهال وفای تو پا گرفت
اول که باز شد در گنجینه ی دلم
آمد هوای عشق و برای تو جا گرفت
کی بر کبوتر دل ما سر در آورد
بازت که صید کرد هما، تا هوا گرفت
گردم ز آستان تو بردند عاشقان
این خاک بین که مرتبه ی توتیا گرفت
دنبال کرد خیل غمت اهل درد را
من ناتوان تر از همه بودم مرا گرفت
شبها فغانی از اثر عطر دامنت
با آه آتشین ره باد صبا گرفت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
آمد سحاب و چهره ی گلها ز خواب شست
نیسان دهان غنچه بمشک و گلاب شست
صبحست می بنوش که گردون باشک گرم
از بهر جرعه یی قدح آفتاب شست
گو همچو برگ لاله ز برق فنا بسوز
گل چون کتان خود بشب ماهتاب شست
در آتشم ز دختر رز کاین حریف سوز
عالم خراب کرد چو دست از خضاب شست
از می خراب گشته دل ابتر منست
دیوانه یی که لوح شکست و کتاب شست
خوش باد وقت آنکه سبو بر سرم شکست
وین دلق خونفشان ز نشان شراب شست
از داغهای تازه برافراخت صد علم
پشمینه ام که عشق بهفتاد آب شست
بس رند جامه سوز که در مجلس شراب
آلوده ساخت خرقه ولی با شراب شست
در خاک و خون نشاند فغانی دل خراب
تا دست از متاع جهان خراب شست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
عیدست و نوبهار و چمن سبز و خرمست
ماییم و روی دوست که نوروز عالمست
بر سرو ناز پرور من می کند سلام
هر شاخ گل که در چمن جان مسلمست
از نازکان سرو چمن سرو ناز من
در جلوه ی کمال بخوبی مقدمست
بخرام سوی باغ که از جا رود قدم
شمشاد را که بر لب جو پای محکمست
بر باد اگر رود دل ما در هوای تست
انگار کز حریم چمن غنچه یی کمست
زان گل که می نهند بنازش بتاج سر
گاه خرام سر و قد ان خاک مقدمست
ای گل مخوان فغانی غمدیده را به باغ
گشت چمن مناسب دلهای بیغمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
چمن ز سایه ی سروت چو گلشن ارمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
یکی هزار شد آشوب حسنت از خط سبز
فغان ز خامه ی صنع این چه شیوه ی قلمست
خوشم به نقش جمالت که در صحیفه ی حسن
مراد از قلم آفرینش این رقمست
به غیر آن رخ چون گل که تا ابد باقیست
نظر بهر چه درین باغ می کنم عدمست
بماه روی تو این آرزو که من دارم
هزار سال اگر بینمت هنوز کمست
بناز بر مشکن از دعای اهل نیاز
که جلوه ی گل و سرو از نسیم صبحدمست
بزخم تیر جفا از حریم حرمت تو
برون نرفت فغانی که صید این حرمست