عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
رخ برفروز و خون دلم را روانه ساز
آتش بخرمنم زن و مستی بهانه ساز
این قطره ها که در جگرم تازه شد گره
از عشق، خوشه خوشه کن و دانه دانه ساز
هر تیر غمزه یی که ز مژگان روان کنی
اول دل شکسته ی ما را نشانه ساز
بس نازکست توسنت ای نازنین سوار
از رشته های جان منش تازیانه ساز
جانها گره ز غیرت شمشاد کرد دل
مشاطه را که گفت کزین چوب شانه ساز
شاید که پرتوی دهد ای مطرب صبوح
سوز دلم ترانه ی بزم شبانه ساز
بیخوابیم بکشت خدا را فسانه یی
زان چشم جاودانه و لعل فسانه ساز
تا سیل غم بخانه ی ما رو نیاورد
ایدل در آب و خاک خرابات خانه ساز
از آه آتشین فغانی درین چمن
گل خانه سوز آمد و بلبل ترانه ساز
آتش بخرمنم زن و مستی بهانه ساز
این قطره ها که در جگرم تازه شد گره
از عشق، خوشه خوشه کن و دانه دانه ساز
هر تیر غمزه یی که ز مژگان روان کنی
اول دل شکسته ی ما را نشانه ساز
بس نازکست توسنت ای نازنین سوار
از رشته های جان منش تازیانه ساز
جانها گره ز غیرت شمشاد کرد دل
مشاطه را که گفت کزین چوب شانه ساز
شاید که پرتوی دهد ای مطرب صبوح
سوز دلم ترانه ی بزم شبانه ساز
بیخوابیم بکشت خدا را فسانه یی
زان چشم جاودانه و لعل فسانه ساز
تا سیل غم بخانه ی ما رو نیاورد
ایدل در آب و خاک خرابات خانه ساز
از آه آتشین فغانی درین چمن
گل خانه سوز آمد و بلبل ترانه ساز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
محروم باد چشم من از گلشن وصال
گر بگذرد بهار و گلم بیتو در خیال
گل پنج روزه ییست ولی نخل حسن تو
پیوسته در برست زهی حسن بیزوال
دلتنگم از هوای تو ای گل بغایتی
کز نکهت نسیم سحر گیردم ملال
در بوستان ز حیرت نخل بلند تو
آگه نمی شوم که گلی هست بر نهال
آشفته ی جمال تو هرگز چو بلبلی
ننشسته در حضور گلی با فراغ بال
آتش در آب چشمه ی خورشید میزند
گلهای سایه پرورت از باده ی زلال
جانها سپند خامه ی نقاش حسن تو
کز مشک سوده بر ورق گل نهاده خال
ای عندلیب، ناله ز بیداد گل مکن
چون دم زدی ز مهر و وفا از جفا منال
جانسوز و دلفروز فغانی درین چمن
شاخ گلیست جلوه کنان در قبای آل
گر بگذرد بهار و گلم بیتو در خیال
گل پنج روزه ییست ولی نخل حسن تو
پیوسته در برست زهی حسن بیزوال
دلتنگم از هوای تو ای گل بغایتی
کز نکهت نسیم سحر گیردم ملال
در بوستان ز حیرت نخل بلند تو
آگه نمی شوم که گلی هست بر نهال
آشفته ی جمال تو هرگز چو بلبلی
ننشسته در حضور گلی با فراغ بال
آتش در آب چشمه ی خورشید میزند
گلهای سایه پرورت از باده ی زلال
جانها سپند خامه ی نقاش حسن تو
کز مشک سوده بر ورق گل نهاده خال
ای عندلیب، ناله ز بیداد گل مکن
چون دم زدی ز مهر و وفا از جفا منال
جانسوز و دلفروز فغانی درین چمن
شاخ گلیست جلوه کنان در قبای آل
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
ببویت صبحدم گریان بگلگشت چمن رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش هچون صبا از پی ببوی پیرهن رفتم
دلم ننشست جایی غیر خاک آستان او
چو آب چشم خود چندانکه در هر انجمن رفتم
تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین
که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم
دلی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش هچون صبا از پی ببوی پیرهن رفتم
دلم ننشست جایی غیر خاک آستان او
چو آب چشم خود چندانکه در هر انجمن رفتم
تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین
که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم
دلی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
مست گشتم سر ز قید هوشیاران می برم
رخت خویش از پهلوی پرهیزگاران می برم
چون شفق بربسته رخت خونفشان از طرف خاک
خیمه ی همت بر اوج کوهساران می برم
مرغ شبخیزم بگلگشت گلستان می روم
باد نوروزم پیام نوبهاران می برم
می رم زین بزم و یاد دلنوازان می کنم
می روم زین باغ و گلبانگ هزاران می برم
پارسایان را غم دردیکشان عشق نیست
التجا در بزمگاه میگساران می برم
تا بناگوش چو سیم و عارض چون لاله هست
دانه ی دل سوی زرین گوشواران می برم
هر سبکرو کی تواند گشت با من هم شکار
من که صید از دامگاه تاجداران می برم
از دل گرم فغانی می نویسم چند حرف
تحفه های جانگداز از بهر یاران می برم
رخت خویش از پهلوی پرهیزگاران می برم
چون شفق بربسته رخت خونفشان از طرف خاک
خیمه ی همت بر اوج کوهساران می برم
مرغ شبخیزم بگلگشت گلستان می روم
باد نوروزم پیام نوبهاران می برم
می رم زین بزم و یاد دلنوازان می کنم
می روم زین باغ و گلبانگ هزاران می برم
پارسایان را غم دردیکشان عشق نیست
التجا در بزمگاه میگساران می برم
تا بناگوش چو سیم و عارض چون لاله هست
دانه ی دل سوی زرین گوشواران می برم
هر سبکرو کی تواند گشت با من هم شکار
من که صید از دامگاه تاجداران می برم
از دل گرم فغانی می نویسم چند حرف
تحفه های جانگداز از بهر یاران می برم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
شب آه و ناله از دل غمناک می زدم
برق فنا بخرمن افلاک می زدم
از درد بلبلان خزان دیده در چمن
خوناب دیده بر ورق تاک می زدم
در آرزوی جلوه ی گلهای آتشین
از سوز سینه شعله بخاشاک می زدم
می زد رقم بخون رزان باد صبح و من
بر اشک سرخ و روی چو زر خاک می زدم
دستم اگر نه دامن وصل تو می گرفت
آتش برخت هستی خود پاک می زدم
بر روی بخت خفته بداغ خمار غم
از جام باده آب طربناک می زدم
برنامه ی سیاه فغانی ز سوز دل
خوناب دیده از جگر چاک می زدم
برق فنا بخرمن افلاک می زدم
از درد بلبلان خزان دیده در چمن
خوناب دیده بر ورق تاک می زدم
در آرزوی جلوه ی گلهای آتشین
از سوز سینه شعله بخاشاک می زدم
می زد رقم بخون رزان باد صبح و من
بر اشک سرخ و روی چو زر خاک می زدم
دستم اگر نه دامن وصل تو می گرفت
آتش برخت هستی خود پاک می زدم
بر روی بخت خفته بداغ خمار غم
از جام باده آب طربناک می زدم
برنامه ی سیاه فغانی ز سوز دل
خوناب دیده از جگر چاک می زدم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
جدا از آن شاخ گل صد داغ حسرت زین چمن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایه ی سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشه ی بیت الحزن بردم
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامه ی هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
بسمتی تا به دامن چاک شد صد جامه ی تقوی
بهر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایه ی سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشه ی بیت الحزن بردم
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامه ی هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
بسمتی تا به دامن چاک شد صد جامه ی تقوی
بهر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
روز از روز زبونتر کندم گردون بین
بخت فیروز نگر طالع روز افزون بین
در رهم نیشتری خاست زهر قطره ی اشک
اثر دیده ی گریان و دل پر خون بین
ایکه از لیلی گمگشته نشان می طلبی
قدمی پیش نه و بادیه ی مجنون بین
هر کجا سبز خطی هست تماشا آنجاست
نقش چین دل نرباید رقم بیچون بین
آب حیوان نبرد زنگ ز آیینه دل
نوش کن باده ی رنگین و رخ گلگون بین
دست کوته منگر نکته ی سنجیده شنو
جامه ی پاره چه بینی سخن موزون بین
خیز و همراه فغانی بدر میکده آی
تشنه یی چند جگر سوخته در جیحون بین
بخت فیروز نگر طالع روز افزون بین
در رهم نیشتری خاست زهر قطره ی اشک
اثر دیده ی گریان و دل پر خون بین
ایکه از لیلی گمگشته نشان می طلبی
قدمی پیش نه و بادیه ی مجنون بین
هر کجا سبز خطی هست تماشا آنجاست
نقش چین دل نرباید رقم بیچون بین
آب حیوان نبرد زنگ ز آیینه دل
نوش کن باده ی رنگین و رخ گلگون بین
دست کوته منگر نکته ی سنجیده شنو
جامه ی پاره چه بینی سخن موزون بین
خیز و همراه فغانی بدر میکده آی
تشنه یی چند جگر سوخته در جیحون بین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
شود صد سوز پنهان هر دم از داغ دلم روشن
که داغ بود آیینه ی گیتی نمای من
روم در دشت و چون مجنون نهم سر در بیابانها
اگر نه غیرت عشق تو هر دم گیردم دامن
هوای آن گلم سوی گلستان می کشد ورنه
من دیوانه را یکسان نماید گلشن و گلخن
نهالی کز سرشک آتشینم پرورش یابد
بر آرد اخر آتش چون درخت وادی ایمن
چراغ و شمع او در بزم عیش یار روشن شد
من تنها نشین را خانه از مهتاب شد روشن
فغانی از کجا و جرعه ی وصلش همینش بس
که در هجرش خورد خونابه تا جانش بود در تن
که داغ بود آیینه ی گیتی نمای من
روم در دشت و چون مجنون نهم سر در بیابانها
اگر نه غیرت عشق تو هر دم گیردم دامن
هوای آن گلم سوی گلستان می کشد ورنه
من دیوانه را یکسان نماید گلشن و گلخن
نهالی کز سرشک آتشینم پرورش یابد
بر آرد اخر آتش چون درخت وادی ایمن
چراغ و شمع او در بزم عیش یار روشن شد
من تنها نشین را خانه از مهتاب شد روشن
فغانی از کجا و جرعه ی وصلش همینش بس
که در هجرش خورد خونابه تا جانش بود در تن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ساقی در آتشم، نظری در ایاغ کن
یعنی بیار مرهم و درمان داغ کن
کشتی روانه ساز که باد مراد خاست
اختر دلیل شد طلب شبچراغ کن
آن گوهر مراد که از دیده غایبست
شاید که در کنار تو باشد سراغ کن
ای آنکه سنگ می فگنی بر سبوی ما
بستان پیاله یی و علاج دماغ کن
از جام لاله مستم و از بوی گل خراب
باور نمی کنی سخنم، گشت باغ کن
مردم در انتظار و همایی نشد شکار
ای چرخ استخوان مرا پیش زاغ کن
در بزم عیش نیست فغانی دگر قرار
می زور کرد روی بکنج فراغ کن
یعنی بیار مرهم و درمان داغ کن
کشتی روانه ساز که باد مراد خاست
اختر دلیل شد طلب شبچراغ کن
آن گوهر مراد که از دیده غایبست
شاید که در کنار تو باشد سراغ کن
ای آنکه سنگ می فگنی بر سبوی ما
بستان پیاله یی و علاج دماغ کن
از جام لاله مستم و از بوی گل خراب
باور نمی کنی سخنم، گشت باغ کن
مردم در انتظار و همایی نشد شکار
ای چرخ استخوان مرا پیش زاغ کن
در بزم عیش نیست فغانی دگر قرار
می زور کرد روی بکنج فراغ کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
بهارست ای سرشک دیده ی من رو بصحرا کن
برای لاله رویان برگ سبزی چند پیدا کن
قبای نیلگون پوشیده چون سوی چمن آیی
نشین و سوسن آزاد را بند قبا واکن
زهر جانب بود در جلوه یی شاخ گل نرگس
چه در حیرت فروماندی زمانی چشم بالا کن
نظر دارند سوی عاشقان چشمان خونریزش
دلا درهای رحمت باز شد چیزی تمنا کن
چو اوراق شکوفه در چمنها باد بگشاید
فغانی گفتگوی دلبران ماه سیما کن
برای لاله رویان برگ سبزی چند پیدا کن
قبای نیلگون پوشیده چون سوی چمن آیی
نشین و سوسن آزاد را بند قبا واکن
زهر جانب بود در جلوه یی شاخ گل نرگس
چه در حیرت فروماندی زمانی چشم بالا کن
نظر دارند سوی عاشقان چشمان خونریزش
دلا درهای رحمت باز شد چیزی تمنا کن
چو اوراق شکوفه در چمنها باد بگشاید
فغانی گفتگوی دلبران ماه سیما کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خط مشگین چیست گرد عارض گلگون او
شاه بیت دفتر حسن و وفا مضمون او
سبزه ی تر چون بگرد آن لب میگون دمید
گو مشو غافل دل دیوانه از افسون او
در حضور غنچه گو بلبل زبان را بسته دار
چون به آه و ناله بگشاید دل محزون او
سرو با آن ناز و رعنایی قد و سرکشی
کی تواند شد برابر با قد موزون او
کمترم از ذره در مهرش ولی چون آفتاب
در نظر دارم خیال حسن روز افزون او
درد من از ناله ی عشاق می یابد شفا
گو برو مطرب که بی آهنگ شد قانون او
طرفه مأواییست بزم عشرت لیلی ولی
شاد از او یکدم نگردد خاطر مجنون او
زان دو لب صد آرزو یابی فغانی را گره
گر بتیغ غمزه بشکافی دل پر خون او
فارغم از باغ و ناز سوسن آزاد او
وز فریب باغبان و جلوه ی شمشاد او
دل نخواهد سایه ی سرو و لب آب روان
کم مبادا از سر ما خنجر بیداد او
هر که را تشریف رسوایی دهد سلطان عشق
هر دم آید صد بلا بهر مبارک باد او
خانه ی امید در هر جا که طرح افگند دل
آخر از اشک ندامت کنده شد بنیاد او
سر خوش از جام طرب شیرین بخلوتگاه ناز
غم ندارد گر بتلخی جان دهد فرهاد او
به ز زلفت نیست ما را مرشد روشن ضمیر
باد در گوش دل ما حلقه ی ارشاد او
بلبل بستان عشق آمد فغانی زان دو رخ
کم مباد از گلشن دل ناله و فریاد او
شاه بیت دفتر حسن و وفا مضمون او
سبزه ی تر چون بگرد آن لب میگون دمید
گو مشو غافل دل دیوانه از افسون او
در حضور غنچه گو بلبل زبان را بسته دار
چون به آه و ناله بگشاید دل محزون او
سرو با آن ناز و رعنایی قد و سرکشی
کی تواند شد برابر با قد موزون او
کمترم از ذره در مهرش ولی چون آفتاب
در نظر دارم خیال حسن روز افزون او
درد من از ناله ی عشاق می یابد شفا
گو برو مطرب که بی آهنگ شد قانون او
طرفه مأواییست بزم عشرت لیلی ولی
شاد از او یکدم نگردد خاطر مجنون او
زان دو لب صد آرزو یابی فغانی را گره
گر بتیغ غمزه بشکافی دل پر خون او
فارغم از باغ و ناز سوسن آزاد او
وز فریب باغبان و جلوه ی شمشاد او
دل نخواهد سایه ی سرو و لب آب روان
کم مبادا از سر ما خنجر بیداد او
هر که را تشریف رسوایی دهد سلطان عشق
هر دم آید صد بلا بهر مبارک باد او
خانه ی امید در هر جا که طرح افگند دل
آخر از اشک ندامت کنده شد بنیاد او
سر خوش از جام طرب شیرین بخلوتگاه ناز
غم ندارد گر بتلخی جان دهد فرهاد او
به ز زلفت نیست ما را مرشد روشن ضمیر
باد در گوش دل ما حلقه ی ارشاد او
بلبل بستان عشق آمد فغانی زان دو رخ
کم مباد از گلشن دل ناله و فریاد او
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
بتی کز غایت خوبی زند با مهر و مه پهلو
بیکجا کی نهد با عاشقان رو سیه پهلو
چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پیرهن دارد
چه غم دارد که من چون می نهم بر خاک ره پهلو
به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاری
جدا زان شاخ گل شب چون نهم بر خوابگه پهلو
تو ای نازک بدن از لاله و گل ساز جای خود
که می سوزد مرا از خاک گلخن ته بته پهلو
دلم از خنجر بیداد او پهلو تهی می کرد
کنون بر خاک ره دارد بجرم این گنه پهلو
ز پهلوی من مجنون چه آسایش بود دل را
که بیند هر زمان از سنگ طفلانم سیه پهلو
دل صد پاره کندم چون فغانی از گل این باغ
نهادم بر گل محنت سرای خود چو که پهلو
بیکجا کی نهد با عاشقان رو سیه پهلو
چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پیرهن دارد
چه غم دارد که من چون می نهم بر خاک ره پهلو
به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاری
جدا زان شاخ گل شب چون نهم بر خوابگه پهلو
تو ای نازک بدن از لاله و گل ساز جای خود
که می سوزد مرا از خاک گلخن ته بته پهلو
دلم از خنجر بیداد او پهلو تهی می کرد
کنون بر خاک ره دارد بجرم این گنه پهلو
ز پهلوی من مجنون چه آسایش بود دل را
که بیند هر زمان از سنگ طفلانم سیه پهلو
دل صد پاره کندم چون فغانی از گل این باغ
نهادم بر گل محنت سرای خود چو که پهلو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ای باد صبح از پی آن نور دیده رو
دنبال آن خجسته غزال رمیده رو
از ضعف تن نمی رسم از پی خدای را
ای نازنین سوار عنان را کشیده رو
عشاق خسته منتظر یک نظاره اند
دامن کشان چو می گذری آرمیده رو
درد دلی ز عشاق دلخسته گوش کن
از دردمند خویش دعایی شنیده رو
ما خویشرا طفیل خرام تو کرده ایم
خواهی بچهره پا نه و خواهی بدیده رو
هوشم نماند با تو که گفت اینکه صبحدم
سر خوش بروی برگ گل نو دمیده رو
تنگست زاهدا در خلوتسرای انس
آنجا دل شکسته و قد خمیده رو
مستانه می روی بخرابات عاشقان
راه پر آفتیست فغانی جریده رو
دنبال آن خجسته غزال رمیده رو
از ضعف تن نمی رسم از پی خدای را
ای نازنین سوار عنان را کشیده رو
عشاق خسته منتظر یک نظاره اند
دامن کشان چو می گذری آرمیده رو
درد دلی ز عشاق دلخسته گوش کن
از دردمند خویش دعایی شنیده رو
ما خویشرا طفیل خرام تو کرده ایم
خواهی بچهره پا نه و خواهی بدیده رو
هوشم نماند با تو که گفت اینکه صبحدم
سر خوش بروی برگ گل نو دمیده رو
تنگست زاهدا در خلوتسرای انس
آنجا دل شکسته و قد خمیده رو
مستانه می روی بخرابات عاشقان
راه پر آفتیست فغانی جریده رو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
خال بنفشه گون برخ آتشین منه
بر برگ لاله نافه ی تر اینچنین منه
مرغ خرد مقید دام بلا مساز
بر پای عقل سلسله ی عنبرین منه
بر سر چو بهر کشتن ما کج نهی کلاه
آن کاکل خمیده بطرف جبین منه
دمن کشان بگشت چمن چون کنی خرام
پای برهنه بر گل و بر یاسمین منه
روز شکار بر مشکن زلف را بناز
دام فریب بر دل آهوی چین منه
پیش رقیب چون رسی از ره عنان مکش
پا از رکاب ناز بشمشاد زین منه
اهل وفا بخاک درت رو نهاده اند
ای مست ناز تیغ جفا بر زمین منه
طبعش گران مساز فغانی بشرح غم
باری چنین بخاطر آن نازنین منه
بر برگ لاله نافه ی تر اینچنین منه
مرغ خرد مقید دام بلا مساز
بر پای عقل سلسله ی عنبرین منه
بر سر چو بهر کشتن ما کج نهی کلاه
آن کاکل خمیده بطرف جبین منه
دمن کشان بگشت چمن چون کنی خرام
پای برهنه بر گل و بر یاسمین منه
روز شکار بر مشکن زلف را بناز
دام فریب بر دل آهوی چین منه
پیش رقیب چون رسی از ره عنان مکش
پا از رکاب ناز بشمشاد زین منه
اهل وفا بخاک درت رو نهاده اند
ای مست ناز تیغ جفا بر زمین منه
طبعش گران مساز فغانی بشرح غم
باری چنین بخاطر آن نازنین منه
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
رسید از سفر آن ماه و چهره تاب گرفته
چو برگ لاله رخش رنگ آفتاب گرفته
عرق روان ز بناگوش چون گلش بگریبان
چنانکه پیرهنش نکهت گلاب گرفته
ز راه بادیه سرسبز و خرم آمده گویی
که سر و قامتش از دست خضر آب گرفته
خوش آنکه یار سفر کرده آمدست بشبگیر
هنوز بند قبا وا نکرده خواب گرفته
پیاده گشته ز اسپ و خرام کرده بگلشن
فگنده برگ ره و ساغر شراب گرفته
ببین که رنگ عذار و طراوت گل رویش
چگونه تابش خورشید بی نقاب گرفته
دم نظاره ی آن ماه نو رسیده فغانی
فشانده اشک چو گلنار و سیم ناب گرفته
چو برگ لاله رخش رنگ آفتاب گرفته
عرق روان ز بناگوش چون گلش بگریبان
چنانکه پیرهنش نکهت گلاب گرفته
ز راه بادیه سرسبز و خرم آمده گویی
که سر و قامتش از دست خضر آب گرفته
خوش آنکه یار سفر کرده آمدست بشبگیر
هنوز بند قبا وا نکرده خواب گرفته
پیاده گشته ز اسپ و خرام کرده بگلشن
فگنده برگ ره و ساغر شراب گرفته
ببین که رنگ عذار و طراوت گل رویش
چگونه تابش خورشید بی نقاب گرفته
دم نظاره ی آن ماه نو رسیده فغانی
فشانده اشک چو گلنار و سیم ناب گرفته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
باز ای فلک نتیجه ی انجم نموده یی
دندان کین باهل تنعم نموده یی
خورشید من چو ذره جهانیست در پیت
از بسکه روی گرم به مردم نموده یی
تو رخ نموده یی که دهم جان بیکنظر
من زنده می شوم که ترحم نموده یی
آن انجمن کجاست که چون ابر نوبهار
من گریه کرده و تو تبسم نموده یی
عاشق چگونه تاب زبان تو آورد
زین شیوه ها که وقت تکلم نموده یی
همچون فغانی از تو نگردم اگر چه تو
هر دم ره دگر بمن گم نموده یی
دندان کین باهل تنعم نموده یی
خورشید من چو ذره جهانیست در پیت
از بسکه روی گرم به مردم نموده یی
تو رخ نموده یی که دهم جان بیکنظر
من زنده می شوم که ترحم نموده یی
آن انجمن کجاست که چون ابر نوبهار
من گریه کرده و تو تبسم نموده یی
عاشق چگونه تاب زبان تو آورد
زین شیوه ها که وقت تکلم نموده یی
همچون فغانی از تو نگردم اگر چه تو
هر دم ره دگر بمن گم نموده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
ای غنچه ی تو در سخن از سر معنوی
نخلت کرشمه بار ز انفاس عیسوی
شیرین خرام من گذری کن ببوستان
تا گل بمقدمت فگند تاج خسروی
گلهای نوشکفته بوصف تو در چمن
هر یک سفینه ییست ز درهای معنوی
نقش جمالت از قلم صنع آیتیست
کاین شیوه ی ییست در رقم کلک مانوی
وصل تو گر بترک علایق میسرست
قطع نظر ز حاصل اسباب دنیوی
چشمی و صد کرشمه، سری و هزار ناز
ای فتنه ی زمانه چه مستانه می روی
نوشد بلای عشق فغانی ز نو گلی
پیرانه سر نهاده غمش روی درنوی
نخلت کرشمه بار ز انفاس عیسوی
شیرین خرام من گذری کن ببوستان
تا گل بمقدمت فگند تاج خسروی
گلهای نوشکفته بوصف تو در چمن
هر یک سفینه ییست ز درهای معنوی
نقش جمالت از قلم صنع آیتیست
کاین شیوه ی ییست در رقم کلک مانوی
وصل تو گر بترک علایق میسرست
قطع نظر ز حاصل اسباب دنیوی
چشمی و صد کرشمه، سری و هزار ناز
ای فتنه ی زمانه چه مستانه می روی
نوشد بلای عشق فغانی ز نو گلی
پیرانه سر نهاده غمش روی درنوی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
هر نفس نالد گرفتاری بعشق نوگلی
نیست خالی یکدم این باغ از نوای بلبلی
بسته ی زنجیر لیلی بود مجنون سالها
من گرفتارم کنون در دام مشکین کاکلی
بسکه مشتاقم برم حسرت چو بینم در چمن
محرم سروی تذروی همدم مرغی گلی
نیست از دردی برون صوت حزین فاخته
غالبا دارد گرفتاری بجعد سنبلی
قول ناصح نشنود مست محبت تا بود
از دم مطرب نوایی و ز صراحی غلغلی
خال مشگین یاد می آرد از آن چاه ذقن
زینکه روزی جادویی بودست و چاه بابلی
نوبهاران داشت بلبل در چمن گلبانگ عشق
حالیا دارد فغانی این نوا بهر گلی
نیست خالی یکدم این باغ از نوای بلبلی
بسته ی زنجیر لیلی بود مجنون سالها
من گرفتارم کنون در دام مشکین کاکلی
بسکه مشتاقم برم حسرت چو بینم در چمن
محرم سروی تذروی همدم مرغی گلی
نیست از دردی برون صوت حزین فاخته
غالبا دارد گرفتاری بجعد سنبلی
قول ناصح نشنود مست محبت تا بود
از دم مطرب نوایی و ز صراحی غلغلی
خال مشگین یاد می آرد از آن چاه ذقن
زینکه روزی جادویی بودست و چاه بابلی
نوبهاران داشت بلبل در چمن گلبانگ عشق
حالیا دارد فغانی این نوا بهر گلی
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - بازاز سمن و گل چمن آراست جهان را
بازاز سمن و گل چمن آراست جهان را
جان تازه شد از لطف هوا پیر و جوان را
صورتگر اشجار ز عکس گل و نسرین
سیمای سمن داد شب غالیه سان را
آیینه ی خور خاصیت کاهربا یافت
کز روی گل زرد رباید یرقان را
وقتست که مشاطه گر لاله گشاید
چون نافه ی سربسته سر غالیه دان را
فیض نفس پاک ز بوی گل و لاله
کیفیت می داد کل کوزه گران را
ابر از اثر لطف هوا در دل خارا
شاخ گل صد برگ کند چوب شبان را
آب ز هوس جلوه ی گلهای بهاری
جوید چو حباب از دل دریا جریان را
در آب روان جلوه دهد باد به صد ناز
صد سرو خرامنده و شمشاد چمان را
در قوس قزح برصفت ابروی خوبان
رنگ پر طاوس دهد زاغ کمان را
از فیض هوا بر صفت بزم ریاحین
آرد به سخن سوسن آزاده زبان را
آن آتش گلفام ده امروز که گردون
از چشمه ی خور آب دهد لاله ستان را
وان آب شفق رنگ روان ساز که در جام
آتش زند از جلوه چو گل آب روان را
عالم گذرانست همان به که درین باغ
بی غم گذرانیم جهان گذران را
فیضی که ز سرچشمه ی خورشید نیابی
در دور گل از گردش ساغر طلب آن را
دل جمع کن امروز و ببین از گل این باغ
آن جلوه که فردا بود انوار جنان را
دارد چمن از نامیه انواع لطایف
تا هدیه برد روضه ی سلطان جهان را
سرو چمن آل عبا شاه خراسان
کز سایه سمن سای کند باد وزان را
بر چهره ی وصفش چه محل زیور تقریر
دریاب که حاجت به بیان نیست عیان را
شکر نعمش باز درین مطلع رنگین
بگشاد زبان فاخته ی قافیه خوان را
جان تازه شد از لطف هوا پیر و جوان را
صورتگر اشجار ز عکس گل و نسرین
سیمای سمن داد شب غالیه سان را
آیینه ی خور خاصیت کاهربا یافت
کز روی گل زرد رباید یرقان را
وقتست که مشاطه گر لاله گشاید
چون نافه ی سربسته سر غالیه دان را
فیض نفس پاک ز بوی گل و لاله
کیفیت می داد کل کوزه گران را
ابر از اثر لطف هوا در دل خارا
شاخ گل صد برگ کند چوب شبان را
آب ز هوس جلوه ی گلهای بهاری
جوید چو حباب از دل دریا جریان را
در آب روان جلوه دهد باد به صد ناز
صد سرو خرامنده و شمشاد چمان را
در قوس قزح برصفت ابروی خوبان
رنگ پر طاوس دهد زاغ کمان را
از فیض هوا بر صفت بزم ریاحین
آرد به سخن سوسن آزاده زبان را
آن آتش گلفام ده امروز که گردون
از چشمه ی خور آب دهد لاله ستان را
وان آب شفق رنگ روان ساز که در جام
آتش زند از جلوه چو گل آب روان را
عالم گذرانست همان به که درین باغ
بی غم گذرانیم جهان گذران را
فیضی که ز سرچشمه ی خورشید نیابی
در دور گل از گردش ساغر طلب آن را
دل جمع کن امروز و ببین از گل این باغ
آن جلوه که فردا بود انوار جنان را
دارد چمن از نامیه انواع لطایف
تا هدیه برد روضه ی سلطان جهان را
سرو چمن آل عبا شاه خراسان
کز سایه سمن سای کند باد وزان را
بر چهره ی وصفش چه محل زیور تقریر
دریاب که حاجت به بیان نیست عیان را
شکر نعمش باز درین مطلع رنگین
بگشاد زبان فاخته ی قافیه خوان را
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیه السلام
چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
ز خاک سوخته ی داغ آتشین رویان
دمید لاله و سوزش هنوز در کفنست
نه روز آنست که در خانه مست بتوان بود
برون خرام ز مجلس که نوبت چمنست
رسید نافه گشا باد صبحدم، گویا
روان به دامن صحرا روایح ختنست
خراش غنچه ی رعنا و خار خار نسیم
نشان دست زلیخا و چاک پیرهنست
ز وصف گوهر لعل تو در حریم چمن
دهان غنچه ی سیراب پر در عدنست
چو لاله بی گل روی تو جامه چاک زدن
بتر ز واقعه ی بیستون و کوهکنست
در آن چمن که شود قامت تو دست افشان
چه جای جلوه ی شمشاد و رقص نارونست
هوای کوی تو دارد صبا ز گشت چمن
چو آن غریب که میلش به جانب وطنست
ز جان گذشتم و دیدم جمال کعبه ی جان
درین ره آنکه ز هستی گذشت جان منست
تبارک الله ازین روضه ی بهشت آیین
که یک غبار درش آبروی نه چمنست
چه جای گلشن عالم که هفت باغ جنان
طفیل روضه ی سلطان دین ابوالحسنست
علی موسی کاظم امین گلشن وحی
که طوف بارگهش از فرایض سننست
ز یمن سایه ی عنقای قاف قدرت او
همای ناطقه ناظر به کشور بدنست
بگرد روضه ی او گر نعیم هشت بهشت
شود نثار یکایک بجای خویشتنست
فرو گرفت جهان را چراغ همت او
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
گلی که از چمن کبریای او سر زد
شکفته باد که چشم و چراغ انجمنست
چو پرچم علمش باد صبح جلوه دهد
چه جای دم زدن یاسمین و نسترنست
چراغ دولت او لاله ی ابد پیوند
نهال همت او شمع آسمان لگنست
فغان ز مکر تو ای ناصبی بگو آخر
که این چه دشمنی و لاف دوستی زدنست
ز جام ساقی کوثر کجا شود سیراب
ترا که کاسه ی سر بر هوای درد دنست
درین چمن که ز آسیب برگ ریز خزان
هوا مبدل و بلبل فگار و ممتحنست
فسانه ی زن جادو و سر پرده ی شیر
حکایتیست که ورد زبان مرد و زنست
کسی که دانه ی انگور دام حیلت ساخت
چو خوشه از گنه آن بگردنش رسنست
زهی چراغ دلت شمع هفت پرده ی دل
خیال نحل قدت زیب چهار باغ تنست
قبای سبز تو فارغ ز چاک دامن و جیب
نگین لعل تو ایمن ز دست اهرمنست
کند ولای تو رنگ موالیان چو عقیق
طلوع مهر تو همچون سهیل در یمنست
سپهر را سر رمح تو اختر شرفست
زمانه را دم تیغ تو مانع فتنست
به سجده ی تو رود سر که در بدن زنده ست
بمدح ذات تو گویا زبان که در دهنست
به آب دیده فغانی چو مدحت تو نوشت
سواد کاغذ شعرش بنفشه و سمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
حسود جاه تو در پرده ی خجالت باد
چو عنکبوت که بر عیب خویش پرده تنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
ز خاک سوخته ی داغ آتشین رویان
دمید لاله و سوزش هنوز در کفنست
نه روز آنست که در خانه مست بتوان بود
برون خرام ز مجلس که نوبت چمنست
رسید نافه گشا باد صبحدم، گویا
روان به دامن صحرا روایح ختنست
خراش غنچه ی رعنا و خار خار نسیم
نشان دست زلیخا و چاک پیرهنست
ز وصف گوهر لعل تو در حریم چمن
دهان غنچه ی سیراب پر در عدنست
چو لاله بی گل روی تو جامه چاک زدن
بتر ز واقعه ی بیستون و کوهکنست
در آن چمن که شود قامت تو دست افشان
چه جای جلوه ی شمشاد و رقص نارونست
هوای کوی تو دارد صبا ز گشت چمن
چو آن غریب که میلش به جانب وطنست
ز جان گذشتم و دیدم جمال کعبه ی جان
درین ره آنکه ز هستی گذشت جان منست
تبارک الله ازین روضه ی بهشت آیین
که یک غبار درش آبروی نه چمنست
چه جای گلشن عالم که هفت باغ جنان
طفیل روضه ی سلطان دین ابوالحسنست
علی موسی کاظم امین گلشن وحی
که طوف بارگهش از فرایض سننست
ز یمن سایه ی عنقای قاف قدرت او
همای ناطقه ناظر به کشور بدنست
بگرد روضه ی او گر نعیم هشت بهشت
شود نثار یکایک بجای خویشتنست
فرو گرفت جهان را چراغ همت او
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
گلی که از چمن کبریای او سر زد
شکفته باد که چشم و چراغ انجمنست
چو پرچم علمش باد صبح جلوه دهد
چه جای دم زدن یاسمین و نسترنست
چراغ دولت او لاله ی ابد پیوند
نهال همت او شمع آسمان لگنست
فغان ز مکر تو ای ناصبی بگو آخر
که این چه دشمنی و لاف دوستی زدنست
ز جام ساقی کوثر کجا شود سیراب
ترا که کاسه ی سر بر هوای درد دنست
درین چمن که ز آسیب برگ ریز خزان
هوا مبدل و بلبل فگار و ممتحنست
فسانه ی زن جادو و سر پرده ی شیر
حکایتیست که ورد زبان مرد و زنست
کسی که دانه ی انگور دام حیلت ساخت
چو خوشه از گنه آن بگردنش رسنست
زهی چراغ دلت شمع هفت پرده ی دل
خیال نحل قدت زیب چهار باغ تنست
قبای سبز تو فارغ ز چاک دامن و جیب
نگین لعل تو ایمن ز دست اهرمنست
کند ولای تو رنگ موالیان چو عقیق
طلوع مهر تو همچون سهیل در یمنست
سپهر را سر رمح تو اختر شرفست
زمانه را دم تیغ تو مانع فتنست
به سجده ی تو رود سر که در بدن زنده ست
بمدح ذات تو گویا زبان که در دهنست
به آب دیده فغانی چو مدحت تو نوشت
سواد کاغذ شعرش بنفشه و سمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
حسود جاه تو در پرده ی خجالت باد
چو عنکبوت که بر عیب خویش پرده تنست