عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
دل بعشق خدای یکتا ده
قطره‌ای را راهی بدریا ده
تا نماند ز عاشقان اثری
خاک مجنون بآب لیلی ده
جان فرهاد وقف شیرین آر
دل وامق بمهر عذرا ده
کنده تن ز پای جان بردار
مست و شوریده سر بصحرا ده
ساقیا جرعهٔ خرد سوزی
بمن رند بی سر و پا ده
صاف اگر نیست دردی بمن آر
هستی از مستیم بیغما ده
زاهدانرا بهشت و حور و قصور
عاشقان را بنزد خود جاده
دلم از فرقتت بجان آمد
جان من یکدمک دلم واده
تا بسوزد ز تاب رخسارت
فیض را دیدهٔ تماشا ده
زاهدا دل بده بقصهٔ عشق
آهن کهنه را بحلوا ده
تا کی از هر هوا بتی سازی
دل بعشق خدای یکتا ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
ای دوست بیا که طاقتم طاق شده
جان و دل و دین بوصل مشتاق شده
شبها تا کی شمارم اختر گوئی
جسمم همه وقف این کهن طاق شده
جان مانده ز فکر و ذکر و تن هم ز عمل
بر دوش روان بار بدن شاق شده
نه صبر بدل مانده نه قوت ببدن
اعضای رئیسه روح را عاق شده
اجزای تنم ز یکدیگر پاشیده
شیرازه گسسته دفتر اوراق شده
گفتن باشاره رفتنم با دست است
مژگانست زبان و ساعدم ساق شده
چندی غم و خرمی بهم میخوردم
هر جرعه کنون غمیست راواق شده
حالی دارم که هرکه بر من گذرد
تا دیده سراسر همه اشفاق شده
ای فیض بیا ز شکوه بگذر تن زن
اینست که جان گذشته و چاق شده
این ظلمت ظاهر بعدم گشته روان
باطن ز ثنای قدس اشراق شده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
دل گیرد و جان بخشد آن دلبر جانانه
ویران چو کند بخشد صد گنج بویرانه
دل شد ببر دلبر جان رفت ز تن یکسر
وز عقل تهی شد سر کس نیست درین خانه
بس زلف دهد بر باد آنزلف خم اندر خم
بس عقل کند غارت آن نرگس مستانه
سویم بنگر مستان هوش و خردم بستان
دیوانه و مستم کن مستم کن و دیوانه
گه پند دهد واعظ گه توبه دهد زاهد
یارب که مرا افکند در صحبت بیگانه
غم میکشدم مطرب بر تار بزن دستی
دیوانه شدم ساقی در ده دو سه پیمانه
آن منبع آگاهی گفتا که چه میخواهی
گفتم که چه میخواهم جانانه و پیمانه
پیمانه و جانانی جانانه و پیمانی
این نشکندم پیمان آن از کف جانانه
پیمانه بکف کردم در مجمع بیهوشان
گویند کئی گویم دیوانهٔ فرزانه
تیغ ار بصدف ناید دردانه بکف ناید
بشکن صدف هستی ای طالب دردانه
ای در دل و جان من تا چند نهان از من
نشنیده کسی هرگز خمخانهٔ بیگانه
یکبار دو چارم شو روزی دو سه یارم شو
فیض از تو بود تا کی چون استن حنانه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۳
برفت از برم آن نگار یگانه
دلم شد بدنبال حسنش روانه
سخن از فراقش چه گوید زبانم
تو گوئی کشد آتش دل زبانه
چو حرف گهر بارش از نامه خوانم
گهر میشود اشک من دانه دانه
برون رفت از سینه با کوه اندوه
بدنبال دل میدوم خانه خانه
دلم را غمش کرد سوراخ سوراخ
بتدریج بی منت و بی گمانه
غم دل نه بگذاشت جای فراغت
عبث مطربم میسراید ترانه
اگر نیستم قابل بزم وصلش
پسندم بود جای در آستانه
بگوشم رسیده است تا قصهٔ عشق
دگر قصها نیست الا فسانه
عبث دست و پا میزنی فیض بشکیب
چه گونه سر آید غم جاودانه
خلاصی میسر نگردد کسی را
که افتد درین قلزم بیکرانه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
کی پسندی تو جفا بر من مسکین کی کی
تو و اندیشه ین کار خدا را هی هی
معدن مهر و وفا ز آنکه ازو جور و جفا
حاش‌لله کی آید ز تو اینها کی کی
دردیم وعدهٔ وصلت ببهار اندازی
باز چون فصل بهار آید گوئی دی دی
زخم بر من زنی و دست من آلوده کنی
تا چه گویند که زد زخم بگوئی وی وی
بس که با ناله و زاری دل من خو کرده است
چون شوم خاک نروید ز گل من جز نی
می انگور نخواهم که بود تلخ و پلید
لب شیرین تو خواهم بمکم پی در پی
جرعهٔ از لب لعلت اگرم دست دهد
تا ابد موی بمویم همه گوید می می
گر بخاکم گذری رقص کنان برخیزم
وز سر شوق زنم نعرهٔ یاحی یاحی
هی و هوئی بکن ای فیض بود کز طرفی
ناگهان بر سرت آید که رسیدم هی هی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
باز این چه فتنه است که در سر گرفته‌ای
بوم و بر مرا همه آذر گرفته‌ای
می آئی و ز آتش حسن و فروغ ناز
سر تا بپای شعله صفت در گرفته‌ای
ای پادشاه حسن که اقلیم جان و دل
بی منت سپاهی و لشگر گرفته‌ای
خاکستر تنم چه عجب گر رود بباد
زین آتشیکه در دل و در جان گرفته‌ای
هر چند سوختی دگر آتش فروختی
جان مرا مگر تو سمندر گرفته‌ای
گفتم مگر جفا نکنی بر دلم دگر
می‌بینمت که عربده از سر گرفته‌ای
تنها اسیر تو نه همین این دل منست
دلهای عالمی تو مسخر گرفته‌ای
ای عشق بر سریر ایالت قرار گیر
در ملک جان و دل که سراسر گرفته‌ای
از عشق نیست فیض ترا مهربانتری
محکم نگاه‌دار چو در بر گرفته‌ای
نزدیک تر ز عشق رهی نیست زاهدا
با ما بیا چرا ره دیگر گرفته‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
بیا بیا که اسیران نواز آمده‌ای
بیا بیا که رقیبان گداز آمده‌ای
بیا و دیده عشاق را منور کن
که حسن ماه رخانرا طراز آمده‌ای
بیا بیا که ز سر تا بپا ببازم من
بیا بیا که توهم مست ناز آمده‌ای
ز پای تا سر حسنی و لطف و مهر و وفا
بیا بیا که بسامان و ساز آمده‌ای
بکف گرفته دل و جان بجان و دل خلقی
تو بهر غارت آن ترکتاز آمده‌ای
بجانب تو روان بود جانم از شوقت
اگر غلط نکنم پیش باز آمده‌ای
سری بپای نتو میخواست دل که در بازم
بیا بیا که بسی دلنواز آمده‌ای
فدای خوی تو گردم که با هزاران ناز
بکار سازی اهل نیاز آمده‌ای
بپای تو قدمی صدهزار فرسنگست
بیا که از ره دور و دراز آمده‌ای
شبی بخلوت ما میتوان بسر بردن
اگر چه از سر تمکین و ناز آمده‌ای
کبوتر دل اگر صدهزار صید کنی
یکی نساخته بسمل که باز آمده‌ای
بگوی شعر از اینگونه شعرها ای فیض
میان اهل سخن سر فراز آمده‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
شور عشقی در جهان افکنده‌ای
مستیی در انس و جان افکنده‌ای
کرده‌ای پنهان محیط بیکران
قطره‌ای زان در میان افکنده‌ای
جلوه داده حسن را زان جلوه باز
پرده‌ای بر روی آن افکنده‌ای
سایه‌ای خورشید روی خویش را
بر زمین و آسمان افکنده‌ای
یک گره نگشوده زان زلفت دو تا
بوی جانی در جهان افکنده‌ای
از روانها کرده‌ای جوها روان
غلغلی در خاکیان افکنده‌ای
کاف و نون امر را بی حرف و صوت
در مکان و لامکان افکنده‌ای
آتشی از عشق خود افروخته
جان خاصانرا در آن افکنده‌ای
دوستانت را برای امتحان
در میان دشمنان افکنده‌ای
عارفان را داده‌ای بردالیقین
جاهلانرا در گمان افکنده‌ای
عاقلان را کار دنیا کرده یار
عاشقانرا در فغان افکنده‌ای
در دل من شوق خود جا داده‌ای
آتشی دلرا بجان افکنده‌ای
کرده جا در جان و جان خسته را
در طلب گرد جهان افکنده‌ای
قطره‌ای دلرا ز عشق خویشتن
در محیط بیکران افکنده‌ای
داده‌ای هم اختیار ما بما
هم ز دست ما عنان افکنده‌ای
از بهشت و حور داده وعده‌ای
رغبتی در زاهدان افکنده‌ای
ز آتش دوزخ وعیدی داده‌ای
رهبتی در عصیان افکنده‌ای
نقش انسانرا کشیدستی بر آب
از بنان آنگه بنان افکنده‌ای
چون بنانش را تو کردی تسویه
پس چرایش از بنان افکنده‌ای
فیض را از عشق ذوقی داده‌ای
در تماشای بتان افکنده‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
ای آنکه با دلم ز ازل یار بوده‌ای
پیوسته راحت دل بیمار بوده‌ای
گه لطف کرده با من دلخسته گاه قهر
در غیر لطف گاهی و قهار بوده‌ای
گاهی وفا و گاه جفا با دلم کنی
هم یار بوده‌ای و هم اغیار بوده‌ای
افروختی رخ و ز مژه نیش می‌زنی
گل بوده‌ای بروی و بمو خار بوده‌ای
از راه مهر آمدی و سوختی مرا
آسان نموده اول و دشوار بوده‌ای
تا بوده‌ای نداشته‌ای دست از دلم
این عشق جان گداز چه غمخوار بوده‌ای
گر دل زمین شده است بدورش تو آسمان
گر نقطه گشته است تو پرگار بوده‌ای
جان دلی ببوده که در وی نبوده‌ای
ای عشق کم نموده چه بسیار بوده‌ای
ای فیض کس ندیده ز کردار تو اثر
کاری نکرده‌ای همه گفتار بوده‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
در عشق دوست ای دل شیدا چگونه‌ای
ای قطره کشاکش دریا چگونه‌ای
یادآور ای عدم ز نهانخانه‌ای قدم
پنهان چگونه بودی و پیدا چگونه‌ای
در بحر بی کنار کنارم کشید و گفت
بی ما چگونه بودی و با ما چگونه‌ای
من جلوه نا نموده تواز خویش میشدی
امروز غرق بحر تجلا چگونه‌ای
جمعی بساحل از کشش ما در اضطراب
ای غرق بحر عاطفت ما چگونه‌ای
بازم ز خویش‌ راند و بکنج غمم نشاند
گفت ای نشانه تیر بلا را چگونه‌ای
در چاه بابلم موی خود ببست
گفت ای اسیر زلف چلیپا چگونه‌ای
ای خانه زاد عشرت و پرورده‌ای طرب
در لجه محیط غم ما چگونه‌ای
ای فیض خویش را بغم عشق ما سپار
و آنگه ببین که در کنف ما چگونه‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
با جذب دوست ای دل شیدا چگونه‌ای
ای قطره با کشاکش دریا چگونه‌ای
ای طایر خجسته پی مرغزار انس
در تنگنای وحشت دنیا چگونه‌ای
هیچ از مقام اصلی خود یاد می‌کنی
دور از دیار خویش در اینجا چگونه‌ای
کو روزگار عشرت و بزم وصال دوست
بی‌یار دلنواز از خود آیا چگونه‌ای
کو چشم مست ساقی و کو آن لب چو لعل
مخمور مانده بی می و مینا چگونه‌ای
می‌آید این سروش ز جانان نفس نفس
کای جان اسیر غربت دنیا چگونه‌ای
با موجهای قلزم هجران چه میکنی
در کام اژدهای غم ما چگونه‌ای
ز آن روزها که بود سرت در کنار ما
شبها چه یا میکنی آیا چگونه‌ای
ای در وصال ما گذرانیده سالها
امروز در مفارقت ما چگونه‌ای
بعد از وصال با غم هجران چه میکنی
با ما چگونه بودی و بی ما چگونه‌ای
ای دیده‌ای که آن گل رخسار دیده‌ای
بی آن جمال روشن و بینا چگونه‌ای
چونی در ابتلای بلای فراق فیض
ای وصل دوست داده بدنیا چگونه‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
بماندم چیز و کس را انت حسبی
براندم خار و خس را انت حسبی
پر و بالی گشادم در هوایت
شکستم این قفس را انت حسبی
ترا خواهم ترا خواهم به جز تو
نخواهم هیچکس را انت حسبی
همین خواهم که حیران تو باشم
نه بینم پیش و پس را انت حسبی
درون دل نمیدانم چه غوغاست
نخواهم این جرس را انت حسبی
درون سر نمیدانم چه سوداست
نخواهم بوالهوس را انت حسبی
نفس بی یاد تو گر میزند فیض
نخواهم آن نفس را انت حسبی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبی
چون تو شدی یار من شد دل و جان اجنبی
خواست ز تو دم زند ناطقه‌ام بسته شد
گفت عیان غیور هست بیان اجنبی
یاد تو چون می‌کنم میروم از خویشتن
آمد چون آشنا شد ز میان اجنبی
نام تو پنهان برم سامعه بیگانه است
چون بزبان آورم هست زبان اجنبی
چون بخیال آئیم بی خود گردم که چه
گوید هریک ز ما هست فلان اجنبی
از سر کویت نشان خواستم از محرمی
گفت در آنجا که او است هست نشان اجنبی
در طلبم در بدر آنکه بپرسم خبر
آنکه خبردار نیست بی‌خبران اجنبی
در حرم کبریا کس ننهادست پا
هست زمان دم مزن هست مکان اجنبی
دید مرا جان فشان گشته بداغش نشان
گفت که فیض آشناست مدعیان اجنبی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
دارد ز جفا نظام خوبی
بی جور و جفا کدام خوبی
از آتش عشق پخته گردد
باشد بعیش خام خوبی
ای سر تا پا همه نکوئی
وی پا تا سر تمام خوبی
از یاد تو پر شدم که بیند
چشم دل من بکام خوبی
هر دل که ز عشق توست شیدا
دارد روزی مقام خوبی
نظارگیان روی خوبت
بینند علی الدوام خوبی
باشیدایان کوی عشقت
لطف تو کند مدام خوبی
آنرا که حلال نیست وصلت
باشد بر وی حرام خوبی
قایم بتو تا ابد نکوئی
در ظل تو مستدام خوبی
تا در دل فیض جای کردی
می باردش از کلام خوبی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۰
گه نقاب از رخ کشیدی گه نقاب انداختی
تهمتی بر سایه و بر آفتاب انداختی
گه نمائی روی و گه پنهان کنی در زیر زلف
زین کشاکش خلقرا در پیچ و تاب انداختی
بس نشانهای غلط دادی بکوی خویشتن
تشنگان وادیت را در سراب انداختی
شرم بی‌اندازه‌ات سرهای ما افکند پیش
از حجاب خویش ما را در حجاب انداختی
زلف را کردی پریشان پر عذار آتشین
رشتهٔ جان مرا در پیچ و تاب انداختی
بر امید وعدهٔ فردا ز خود راندی بنقد
عابدانرا در ثواب و در عقاب انداختی
عاشق بیچاره را مهجور در عین وصال
چشم گریان سینه بریان دل کباب انداختی
اهل دل را صاف دادی اهل گلرا درُد درد
عاقلانرا در حساب و در کتاب انداختی
فیض گفتی بس غزل هریک ز دیگر خوبتر
حیرتی در طالبان انتخاب انداختی
میشود آخر دلت غواص بحر من لدن
بس در و گوهر که از چشم بر آب انداختی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
بر جمال از پرتو رویت نقاب انداختی
در هویدائیت ما را در حجاب انداختی
پرتوی از نور خود بر عرش و کرسی تافتی
ذرهٔ بر انجم و بر آفتاب انداختی
روی خوبانرا درخشان کردی از مهر رخت
نشئهٔ حسن ازل را در شراب انداختی
روح را بیرون کشیدی ز اوج علیین عقل
در حضیض آب و گل مست و خراب انداختی
دشمنان را راه دادی در حریم جان و دل
دوستانرا در عقاب و در عذاب انداختی
دست و پای خواهش ما را ز بند خواهشت
در ره فرمانبری در پیچ و تاب انداختی
در طلب گه گرم کردی گاه افسردی دلم
گه در آتش سوختی گه در یخ آب انداختی
گاه نزدیک خودم خانی گهی دور افکنی
زین قبول ورد مرا در اضطراب انداختی
تا که باشم تا که باشم بر در امید و بیم
در ضمیرم گه ثواب و گه عقاب انداختی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شورید گان انداختی
یکنظر کردی بسوی دل ز چشم شاهدان
زان نظر بس فتنها در جسم و جان انداختی
در دلم جا کردی و کردی مرا از من تهی
تا مرا از هستی خود در گمان انداختی
شعله حسن تو دوش افروخت دلها را چو شمع
این چه آتش بود کامشب در جهان انداختی
در کنارم بودی و میسوخت جانم در میان
آتش سوزان نهان چون در میان انداختی
تا قیامت قالبم خواهد طپید از ذوق آن
تیر مژگان سوی من تا بیکمان انداختی
دیده از خواب عدم نگشوده گردیدند مست
چون ندای «کن» بگوش انس و جان انداختی
سوی «او ادنی» روان گشتند مشتاقان وصل
تا خطاب «ارجعی» در ملک و جان انداختی
هرکسی پشت و پناه عالمی شد تا ز لطف
سایهٔ خود بر سر این بیکسان انداختی
شد کنار همدمان دریای خون از اشگ فیض
قصهٔ پر غصه‌اش تا در میان انداختی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
شعلهٔ حسنی ز رخسار بتان افروختی
آتشی در ما زدی از پای تا سر سوختی
قامت بالا بلندان بر فلک افراختی
در هواشان شعلهٔ دل تا فلک افروختی
برقی از نورت درخشان کردی از مه طلعتان
ساختی با بیوفایان خرمن ما سوختی
گر نه استاد ازل در پرده بودی جلوه‌گر
چشم فتان ازکجا این دلبری آموختی
کردیم دیوانه گفتی راز ما با کس مگوی
پردهٔ عقلم دریدی و دهانم دوختی
خاکساری بندگی افتادگی بیچارگی
فیض از عشق بتان سرمایها اندوختی
هیچکس در هیچ سودا اینچنین سودی نکرد
عشق و آزادی خریدی دین و دل بفروختی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
هر نفس از جناب دوست میرسدم بشارتی
سوی وصال خویشتن می کندم اشارتی
کعبه من جمال او میکنمش بدل طواف
اهل صفا کنند سعی بهر چنین زیارتی
در عرفات عشق او هست متاع جان بسی
از عرب ملاحتش منتظرند غارتی
ذبح منی کنیم ما تا ببریم از او لقا
نیست برای عاشقان بهتر از این تجارتی
سنگ بدیو میزنم حلق هواش می‌برم
در حرم مشاعرم تا نکند جسارتی
غسل کنم ز آب چشم پاک شوم ز آزو خشم
چون بحرم نهم قدم تا نکنم طهارتی
سنگ سیاه شد ز آه در غم حضرت اله
برد بدر گهش پناه منتظر زیارتی
زمزم از اشگ اولیاست شوری او بدین گواست
بر در حق بریز ا شگ تا ببری نضارتی
ایکه گناه کرده‌ای نامه سیاه‌ کرده‌ای
دامن زندهٔ بگیر تا کند استجارتی
کعبه دل طواف کن سینه بمهر صاف کن
نیست دل خراب را خوشتر ازین عمارتی
کرد خلیل حق مقام بر در کعبه منتظر
تا رسد ار ولادت شیر خدا بشارتی
دوست در آید از درم در قدمش رود سرم
بهر چنین شهادتی کی کنم استخارتی
در ره کعبهٔ دلی زخمی اگر رسد به تن
سود روان بود چه غم تن کشد ار خسارتی
می نتوان بیان نمود قصهٔ عشق نزد کس
هرزه مپوی گرد دل در طلب عمارتی
هر غزلی که طرح شدفیض بدیهه گویدش
معنی بکر آورد تا ببرد بکارتی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
زلف سیه بر روی مه با خط و خال آراستی
دام بلا و فتنهٔ یا مایهٔ سوداستی
خال تو دانه زلف دام ابرو کمان بالا بلا
از پای تا سر فتنهٔ سر تا بپا غوغاستی
آنغمزهٔ خون ربز را سر ده بجان عاشقان
الحق که نازت میرسد خوب و خوش زیباستی
با ما نشستی ساعتی آرام رفت از جان ما
گفتی قیامت راست شد از جای چون برخاستی
آیات حسنت مصحف است وخط و خالت سورها
سر تا بپایت جزو جزو در حمد حق گویاستی
ازسر ربودی عقل وهوش وز دل گرفتی صبر ودین
القصه با جانهای ما کردی هر آنچه خواستی
نی عهد با ما کردهٔ تا قتل همراهی کنی
اینک سرو این تیغ اگر در عهد و پیمان راستی
نزدیک ما گر آمدی بعد از فراق دیر و دور
از دور بنشستی و زود از پیش ما برخواستی
دادی صلای وصل خود آنرا که افزودیش قدر
وین فیض دور افتاده را در درد هجران کاستی