عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲۲ - فیما یتضمن الاشارة الی قول سید الاوصیاء صلوات الله علیه و آله: «ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک، بل وجدتک اهلا للعبادة فعبدتک»
نان و حلوا چیست؟ ای نیکو سرشت
این عبادتهای تو بهر بهشت
نزد اهل حق، بود دین کاستن
در عبادت، مزد از حق خواستن
رو حدیث ما عبدتک، ای فقیر
از کلام شاه مردان، یاد گیر
چشم بر اجر عمل، از کوری است
طاعت از بهر طمع، مزدوری است
خادمان، بیمزد گیرند این گروه
خدمت با مزد، کی دارد شکوه؟
عابدی کاو اجرت طاعات خواست
گر تو ناعابد نهی نامش، رواست
تا به کی بر مزد داری چشم تیز!
مزد از این بهتر چه خواهی، ای عزیز
کاو تو را از فضل و لطف با مزید
از برای خدمت خود آفرید
با همه آلودگی، قدرت نکاست
بر قدت تشریف خدمت کرد راست
این عبادتهای تو بهر بهشت
نزد اهل حق، بود دین کاستن
در عبادت، مزد از حق خواستن
رو حدیث ما عبدتک، ای فقیر
از کلام شاه مردان، یاد گیر
چشم بر اجر عمل، از کوری است
طاعت از بهر طمع، مزدوری است
خادمان، بیمزد گیرند این گروه
خدمت با مزد، کی دارد شکوه؟
عابدی کاو اجرت طاعات خواست
گر تو ناعابد نهی نامش، رواست
تا به کی بر مزد داری چشم تیز!
مزد از این بهتر چه خواهی، ای عزیز
کاو تو را از فضل و لطف با مزید
از برای خدمت خود آفرید
با همه آلودگی، قدرت نکاست
بر قدت تشریف خدمت کرد راست
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲۳ - فی التشویق الی الا قلاع عن ادناس دارالغرور و التشویق الی الارتماس فی بحر الشراب الطهور
یا ندیمی ضاع عمری وانقضی
قم لاستدراک وقت قدمضی
واغسل الادناس عنی بالمدام
واملا الاقداح منها یا غلام
اعطنی کأسا من الخمر الطهور
انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قیدالهموم
اطلق الاشباح من اسر الغموم
کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
صلح کل کردیم با کل بشر
تو به ما خصمی کن و نیکی نگر
قم لاستدراک وقت قدمضی
واغسل الادناس عنی بالمدام
واملا الاقداح منها یا غلام
اعطنی کأسا من الخمر الطهور
انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قیدالهموم
اطلق الاشباح من اسر الغموم
کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
صلح کل کردیم با کل بشر
تو به ما خصمی کن و نیکی نگر
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲۴ - فی نغمات الجنان من جذبات الرحمان
اشف قلبی، ایها الساقی الرحیم
بالتی یحیی بها العظم الرمیم
زوج الصهباء بالماء الزلال
واجعلن عقلی لها مهرا حلال
بنت کرم تجعلن الشیخ شاب
من یذق منها عن الکونین غاب
خمرة من نار موسی نورها
دنها قلبی و صدری طورها
قم فلاتمهل، فما فیالعمر مهل
لا تصعب شربها و الامر سهل
قم فلاتمهل فان الصبح لاح
والثریا غربت والدیک صاح
قل لشیخ قلبه منها نفور
لا تخف، فالله تواب غفور
یا مغنی ان عندی کل غم
قم والق النار فیها بالنغم
یا مغنی قم فان العمر ضاع
لا یطیب العیش الا بالسماع
انت ایضا یا مغنی لا تنم
قم واذهب عن فؤادی کل غم
غن لی دورا، فقد دار القدح
والصبا قد فاح والقمری صدح
واذکرن عندی احادیث الحبیب
ان عیشی من سواها لا یطیب
واذکرن ذکری احادیث الفراق
ان ذکر البعد مما لا یطاق
روحن روحی باشعار العرب
کی یتم الحظ فینا والطرب
وافتحن منها بنظم مستطاب
قلته فی بعض ایام الشباب
قد صرفنا العمر فی قیل و قال
یا ندیمی! قم فقد ضاق المجال
ثم اطربنی باشعار العجم
و اطردن همتا علی قلبی هجم
وابتداء منها ببیت المثنوی
للحکیم المولوی المعنوی
« بشنو از نی، چون حکایت میکند
وز جداییها، شکایت میکند»
قم و خاطبنی بکل الالسنه
عل قلبی ینتبة من ذی السنه
انه فی غفلة عن حاله
خائض فی قیله مع قاله
کل ان فهو فی قید جدید
قائلا من جهله: هل من مزید
تائه فی الغی قد ضل الطریق
قط من سکرالهوی لا یستفیق
عاکف دهرا، علی اصنامه
تنفر الکفار من اسلامه
کم انادی و هو لایسقی یصغی؟ التناد
وافادی، وافادی، وافاد
یا بهائی اتخذ قلبا سواه
فهو ما معبوده الا هواه
هر چت از حق باز دارد ای پسر
نام کردن، نان و حلوا، سر به سر
گر همی خواهی که باشی تازهجان
رو کتاب نان و حلوا را بخوان
بالتی یحیی بها العظم الرمیم
زوج الصهباء بالماء الزلال
واجعلن عقلی لها مهرا حلال
بنت کرم تجعلن الشیخ شاب
من یذق منها عن الکونین غاب
خمرة من نار موسی نورها
دنها قلبی و صدری طورها
قم فلاتمهل، فما فیالعمر مهل
لا تصعب شربها و الامر سهل
قم فلاتمهل فان الصبح لاح
والثریا غربت والدیک صاح
قل لشیخ قلبه منها نفور
لا تخف، فالله تواب غفور
یا مغنی ان عندی کل غم
قم والق النار فیها بالنغم
یا مغنی قم فان العمر ضاع
لا یطیب العیش الا بالسماع
انت ایضا یا مغنی لا تنم
قم واذهب عن فؤادی کل غم
غن لی دورا، فقد دار القدح
والصبا قد فاح والقمری صدح
واذکرن عندی احادیث الحبیب
ان عیشی من سواها لا یطیب
واذکرن ذکری احادیث الفراق
ان ذکر البعد مما لا یطاق
روحن روحی باشعار العرب
کی یتم الحظ فینا والطرب
وافتحن منها بنظم مستطاب
قلته فی بعض ایام الشباب
قد صرفنا العمر فی قیل و قال
یا ندیمی! قم فقد ضاق المجال
ثم اطربنی باشعار العجم
و اطردن همتا علی قلبی هجم
وابتداء منها ببیت المثنوی
للحکیم المولوی المعنوی
« بشنو از نی، چون حکایت میکند
وز جداییها، شکایت میکند»
قم و خاطبنی بکل الالسنه
عل قلبی ینتبة من ذی السنه
انه فی غفلة عن حاله
خائض فی قیله مع قاله
کل ان فهو فی قید جدید
قائلا من جهله: هل من مزید
تائه فی الغی قد ضل الطریق
قط من سکرالهوی لا یستفیق
عاکف دهرا، علی اصنامه
تنفر الکفار من اسلامه
کم انادی و هو لایسقی یصغی؟ التناد
وافادی، وافادی، وافاد
یا بهائی اتخذ قلبا سواه
فهو ما معبوده الا هواه
هر چت از حق باز دارد ای پسر
نام کردن، نان و حلوا، سر به سر
گر همی خواهی که باشی تازهجان
رو کتاب نان و حلوا را بخوان
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۶ - فی المناجاة و الشوق الی صحبة أصحاب الحال و ارباب الکمال
عشاق جمالک احترقوا
فی بحر صفاتک قد غرقوا
فی باب نوالک قد وقفوا
و بغیر جمالک ما عرفوا
نیران الفرقه تحرقهم
أمواج الادمع تغرقهم
گر پای نهند به جای سر
در راه طلب، ز یشان بگذر
که نمیدانند ز شوق لقا
پا را از سر، سر را از پا
من غیر زلالک ما شربوا
و بغیر جمالک، ما طربوا
صدمات جمالک، تفنیهم
نفحات وصالک، تحییهم
کم قد احیوا، کم قدمات
عنهم، فیالعشق روایات
طوبی لفقیر رافقهم
بشر لحزین وافقهم
یارب، یارب که بهائی را
آن عمر تباه ریائی را
خطی ز صداقت ایشان ده
توفیق رفاقت ایشان ده
باشد که شود ز وفامنشان
نه اسم و نه رسم، نه نام و نشان
فی بحر صفاتک قد غرقوا
فی باب نوالک قد وقفوا
و بغیر جمالک ما عرفوا
نیران الفرقه تحرقهم
أمواج الادمع تغرقهم
گر پای نهند به جای سر
در راه طلب، ز یشان بگذر
که نمیدانند ز شوق لقا
پا را از سر، سر را از پا
من غیر زلالک ما شربوا
و بغیر جمالک، ما طربوا
صدمات جمالک، تفنیهم
نفحات وصالک، تحییهم
کم قد احیوا، کم قدمات
عنهم، فیالعشق روایات
طوبی لفقیر رافقهم
بشر لحزین وافقهم
یارب، یارب که بهائی را
آن عمر تباه ریائی را
خطی ز صداقت ایشان ده
توفیق رفاقت ایشان ده
باشد که شود ز وفامنشان
نه اسم و نه رسم، نه نام و نشان
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
ای که روز و شب زنی از علم لاف
هیچ بر جهلت نداری اعتراف
ادعای اتباع دین و شرع
شرع و دین مقصود دانسته به فرع
و آن هم استحسان و رأی از اجتهاد
نه خبر از مبداء و نه از معاد
بر ظواهر گشته قائل، چون عوام
گاه ذم حکمت و گاهی کلام
گه تنیدت بر ارسطالیس، گاه
بر فلاطون طعن کردن بیگناه
دعوی فهم علوم و فلسفه
نفی یا اثباتش از روی سفه
تو چه از حکمت به دست آوردهای
حاش لله، ار تصور کردهای
چیست حکمت؟ طائر قدسی شدن
سیر کردن در وجود خویشتن
ظلمت تن طی نمودن، بعد از آن
خویش را بردن سوی انوار جان
پا نهادن در جهان دیگری
خوشتری، زیباتری، بالاتری
کشور جان و جهان تازهای
کش جهان تن بود دروازهای
خالص و صافی شوی از خاک پاک
نه ز آتش خوف و نه از آب پاک
هر طرف وضع رشیقی در نظر
هر طرف طور انیقی جلوهگر
هر طرف انوار فیض لایزال
حسن در حسن و جمال اندر جمال
حکمت آمد گنج مقصود ای حزین!
لیک اگر با فقه و زهد آید قرین
فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم
کی توان زد در ره حکمت قدم؟
فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آن
هر صباح و شام بل آنا فن
فقه چبود؟ زاد راه سالکین
آنکه شد بیزاد، گشت از هالکین
زهد چه؟ تجرید قلب از حب غیر
تا تعلق نایدت مانع ز سیر
گر رسد مالی، نگردی شادمان
ور رود هم، نبودت با کی از آن
لطف دانی؟ آنچه آید از خدا
خواه ذل و فقر، خواه عز و غنا
هر که او را این صفت حالی نشد
دل ز حب ماسوی خالی نشد
نفی، «لاتأسوا علی ما فاتکم»
یأس آوردش، شده از راه گم
نیست با وجه زهادت معتبر
نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر
گرچه اینها غالبا سد رهند
پایبند ناقصان گمرهند
آنکه گشت آگاه و شد واقف ز حال
داند از دنیا بود بس انفعال
مال دنیا را معین خود مدان
ای محدث «فاحذروا» را هم بخوان
حب دنیا، گرچه رأس هر خطاست
اهل دنیا را در آن، بس خیرهاست
حب آن، رأس الخطیات آمدست
بین حب الشیء و الشیء فرق هست
سیب، طعمش قوت دل میدهد
گه ز رنگش، طفل را دل میجهد
عاقل آن را بهر قوت میخورد
بهر رنگش، طفل حسرت میبرد
پس مدار کارها، عقل است، عقل
گر نداری باور، اینک راه نقل
هیچ بر جهلت نداری اعتراف
ادعای اتباع دین و شرع
شرع و دین مقصود دانسته به فرع
و آن هم استحسان و رأی از اجتهاد
نه خبر از مبداء و نه از معاد
بر ظواهر گشته قائل، چون عوام
گاه ذم حکمت و گاهی کلام
گه تنیدت بر ارسطالیس، گاه
بر فلاطون طعن کردن بیگناه
دعوی فهم علوم و فلسفه
نفی یا اثباتش از روی سفه
تو چه از حکمت به دست آوردهای
حاش لله، ار تصور کردهای
چیست حکمت؟ طائر قدسی شدن
سیر کردن در وجود خویشتن
ظلمت تن طی نمودن، بعد از آن
خویش را بردن سوی انوار جان
پا نهادن در جهان دیگری
خوشتری، زیباتری، بالاتری
کشور جان و جهان تازهای
کش جهان تن بود دروازهای
خالص و صافی شوی از خاک پاک
نه ز آتش خوف و نه از آب پاک
هر طرف وضع رشیقی در نظر
هر طرف طور انیقی جلوهگر
هر طرف انوار فیض لایزال
حسن در حسن و جمال اندر جمال
حکمت آمد گنج مقصود ای حزین!
لیک اگر با فقه و زهد آید قرین
فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم
کی توان زد در ره حکمت قدم؟
فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آن
هر صباح و شام بل آنا فن
فقه چبود؟ زاد راه سالکین
آنکه شد بیزاد، گشت از هالکین
زهد چه؟ تجرید قلب از حب غیر
تا تعلق نایدت مانع ز سیر
گر رسد مالی، نگردی شادمان
ور رود هم، نبودت با کی از آن
لطف دانی؟ آنچه آید از خدا
خواه ذل و فقر، خواه عز و غنا
هر که او را این صفت حالی نشد
دل ز حب ماسوی خالی نشد
نفی، «لاتأسوا علی ما فاتکم»
یأس آوردش، شده از راه گم
نیست با وجه زهادت معتبر
نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر
گرچه اینها غالبا سد رهند
پایبند ناقصان گمرهند
آنکه گشت آگاه و شد واقف ز حال
داند از دنیا بود بس انفعال
مال دنیا را معین خود مدان
ای محدث «فاحذروا» را هم بخوان
حب دنیا، گرچه رأس هر خطاست
اهل دنیا را در آن، بس خیرهاست
حب آن، رأس الخطیات آمدست
بین حب الشیء و الشیء فرق هست
سیب، طعمش قوت دل میدهد
گه ز رنگش، طفل را دل میجهد
عاقل آن را بهر قوت میخورد
بهر رنگش، طفل حسرت میبرد
پس مدار کارها، عقل است، عقل
گر نداری باور، اینک راه نقل
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۴ - قال المولوی المعنوی
« مشورت میکرد، شخصی با یکی
تا یقینش رو نماید، بیشکی
گفت: ای خوشنام! غیر من بجو
ماجرای مشورت، با من بگو
من عدوم مر تو را، با من مپیچ
نبود از رأی عدو، پیروز هیچ
رو کسی جو که تو را او هست دوست
دوست بهر دوست، لاشک خیر جوست
من عدوم، چاره نبود کز منی
کژ روم، با تو نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن، شرط نیست
جستن از غیر محل، ناجستنی است
من تو را، بیهیچ شکی، دشمنم
من تو را کی ره نمایم؟ ره زنم
هر که باشد همنشین دوستان
هست در گلخن، میان بوستان
هر که با دشمن نشیند، در ز من
هست اندر بوستان، در گولخن
دوست را مازار، از ما و منت
تا نگردد دوست، خصم و دشمنت
خیر کن با خلق، از بهر خدا
یا برای جان خود، ای کدخدا
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین، ناخوش صور
چون که کردی دشمنی، پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن
گفت: میدانم تو را ای بوالحسن
که تویی دیرینه دشمن دار من
لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کج روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند، واداردش
عقل، چون شحنه است، در نیک و بدش
عقل ایمانی، چو شحنهٔ عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است
همچو گربه باشد او بیدار هوش
دزد در سوراخ ماند، همچو موش
در هر آنجا که برآرد موش دست
نیست گربه، ور بود، آن مرده است
گربهٔ چون شیر، شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود
غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او، مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی
عقل در تن، حاکم ایمان بود
که ز بیمش، نفس در زندان بود
عقل دو عقل است اول مکسبی
که در آموزی، چو در مکتب صبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
وز معانی و علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک، تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ، تو شوی در دور و گشت
لوح محفوظ است، کاو زین در گذشت
عقل دیگر، بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن، در میان جان بود
چون ز سینه، آب دانش، جوش کرد
نی شود گنده، نه دیرینه، نه زرد
ور ره نقبش بود بسته، چه غم؟
کو همی جوشد ز خانه، دم به دم
عقل تحصیلی، مثال جویها
کان رود در خانهای، از کویها
چون که راهش، بسته شد، شد بینوا
تشنه ماند و زار، با صد ابتلا
از درون خویشتن جو چشمه را
تا رهی از منت هر ناسزا
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل، تو باطن بین شوی
از عدم، چون عقل زیبا رو نمود
خلقتش داد و هزاران عز فزود
عقل، چون از عالم غیبی گشاد
رفت افزود و هزاران نام داد
کمترین زان نامهای خوش نفس
این که نبود هیچ او محتاج کس
گر به صورت، وا نماید عقل رو
تیره باشد روز، پیش نور او
ور مثال احمقی، پیدا شود
ظلمت شب، پیش او روشن بود
کاو ز شب مظلمتر و تاریتر است
لیک، خفاش شقی، ظلمت خر است
اندک اندک، خوی کن با نور روز
ورنه چون خفاش، مانی بیفروز
عاشقی هر جا، شکال و مشکلی است
دشمنی هرجا چراغ مقبلی است
ظلمت اشکال، زان جوید دلش
تا که افزونتر نماید حاصلش
تا تو را مشغول آن مشکل کند
وز نهاد زشت خود غافل کند
عقل ضد شهوت است، ای پهلوان
آنکه شهوت میتند، عقلش مخوان
وهم خوانش آنکه شهوت را گداست
وهم قلب و نقد، زر عقلهاست
بیمحک، پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل
این محک، قرآن و حال انبیا
چون محک، هر قلب را گوید: بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من
که نهای اهل فراز و شیب من
عقل را، گر ارهای سازد دو نیم
همچو زر باشد در آتش او به سیم»
تا یقینش رو نماید، بیشکی
گفت: ای خوشنام! غیر من بجو
ماجرای مشورت، با من بگو
من عدوم مر تو را، با من مپیچ
نبود از رأی عدو، پیروز هیچ
رو کسی جو که تو را او هست دوست
دوست بهر دوست، لاشک خیر جوست
من عدوم، چاره نبود کز منی
کژ روم، با تو نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن، شرط نیست
جستن از غیر محل، ناجستنی است
من تو را، بیهیچ شکی، دشمنم
من تو را کی ره نمایم؟ ره زنم
هر که باشد همنشین دوستان
هست در گلخن، میان بوستان
هر که با دشمن نشیند، در ز من
هست اندر بوستان، در گولخن
دوست را مازار، از ما و منت
تا نگردد دوست، خصم و دشمنت
خیر کن با خلق، از بهر خدا
یا برای جان خود، ای کدخدا
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین، ناخوش صور
چون که کردی دشمنی، پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن
گفت: میدانم تو را ای بوالحسن
که تویی دیرینه دشمن دار من
لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کج روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند، واداردش
عقل، چون شحنه است، در نیک و بدش
عقل ایمانی، چو شحنهٔ عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است
همچو گربه باشد او بیدار هوش
دزد در سوراخ ماند، همچو موش
در هر آنجا که برآرد موش دست
نیست گربه، ور بود، آن مرده است
گربهٔ چون شیر، شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود
غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او، مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی
عقل در تن، حاکم ایمان بود
که ز بیمش، نفس در زندان بود
عقل دو عقل است اول مکسبی
که در آموزی، چو در مکتب صبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
وز معانی و علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک، تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ، تو شوی در دور و گشت
لوح محفوظ است، کاو زین در گذشت
عقل دیگر، بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن، در میان جان بود
چون ز سینه، آب دانش، جوش کرد
نی شود گنده، نه دیرینه، نه زرد
ور ره نقبش بود بسته، چه غم؟
کو همی جوشد ز خانه، دم به دم
عقل تحصیلی، مثال جویها
کان رود در خانهای، از کویها
چون که راهش، بسته شد، شد بینوا
تشنه ماند و زار، با صد ابتلا
از درون خویشتن جو چشمه را
تا رهی از منت هر ناسزا
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل، تو باطن بین شوی
از عدم، چون عقل زیبا رو نمود
خلقتش داد و هزاران عز فزود
عقل، چون از عالم غیبی گشاد
رفت افزود و هزاران نام داد
کمترین زان نامهای خوش نفس
این که نبود هیچ او محتاج کس
گر به صورت، وا نماید عقل رو
تیره باشد روز، پیش نور او
ور مثال احمقی، پیدا شود
ظلمت شب، پیش او روشن بود
کاو ز شب مظلمتر و تاریتر است
لیک، خفاش شقی، ظلمت خر است
اندک اندک، خوی کن با نور روز
ورنه چون خفاش، مانی بیفروز
عاشقی هر جا، شکال و مشکلی است
دشمنی هرجا چراغ مقبلی است
ظلمت اشکال، زان جوید دلش
تا که افزونتر نماید حاصلش
تا تو را مشغول آن مشکل کند
وز نهاد زشت خود غافل کند
عقل ضد شهوت است، ای پهلوان
آنکه شهوت میتند، عقلش مخوان
وهم خوانش آنکه شهوت را گداست
وهم قلب و نقد، زر عقلهاست
بیمحک، پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل
این محک، قرآن و حال انبیا
چون محک، هر قلب را گوید: بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من
که نهای اهل فراز و شیب من
عقل را، گر ارهای سازد دو نیم
همچو زر باشد در آتش او به سیم»
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱۴ - فی مجانسة الذوات بالصفات
داشت هر ذاتی، چو در علم ازل
خواهش خود را به نوعی از عمل
بالسان حال کرد از حق سؤال
تا میسر سازدش در لایزال
گر میسر خیر شد، توفیق دان
گر میسر شر بشد، خذلانش خوان
نی میسر این جز الحان سؤال
گرچه بیمسول فعل آمد محال
لوم، پس عائد به اهل شر بود
ذیل عدل حق، از آن اطهر بود
لم این مرموز اسرار خداست
خوض دادن عقل را، در وی خطاست
گر به علم و حکمت حق قائلی
بر تو منحل میشود، بیمشکلی
ورنه اول رو تتبع کن علوم
خاصه، تشریح و ریاضی و نجوم
بین چه حکمتهاست در دور سپهر
بین چه حکمتهاست در تنویر مهر
بین چه حکمتهاست در خلق جهان
بین چه حکمتهاست در تعلیم جان
بین چه حکمتهاست در خلق نبات
بین چه حکمتهاست در این میوهجات
صافی این علمها خواهی اگر
رو به «توحید مفضل» کن نظر
کاندر آن از خان علم اله
بشنوی با حق، بیان ای مرد راه
علم و دانش، جمله ارث انبیاست
انبیا را علم، از نزد خداست
خواندن صوری نشد صورت پذیر
از معانی تنیست دانا را گزیر
نفس چون گردد مهیای قبول
علم از ایشان میکند در پی نزول
غایتش، گاهی میانجی حاصل است
مثل عقلی کاو به ایشان واصل است
عقل از بند هوی چون وارهد
روی وجهت سوی علیین کند
انبیا را چیست تعلیم عقول؟
گوش کن گر نیستی ز اهل فضول
کشف سر است آنچه بتوانند دید
نقل ذکر است آنچه باشدشان شنید
خواهش خود را به نوعی از عمل
بالسان حال کرد از حق سؤال
تا میسر سازدش در لایزال
گر میسر خیر شد، توفیق دان
گر میسر شر بشد، خذلانش خوان
نی میسر این جز الحان سؤال
گرچه بیمسول فعل آمد محال
لوم، پس عائد به اهل شر بود
ذیل عدل حق، از آن اطهر بود
لم این مرموز اسرار خداست
خوض دادن عقل را، در وی خطاست
گر به علم و حکمت حق قائلی
بر تو منحل میشود، بیمشکلی
ورنه اول رو تتبع کن علوم
خاصه، تشریح و ریاضی و نجوم
بین چه حکمتهاست در دور سپهر
بین چه حکمتهاست در تنویر مهر
بین چه حکمتهاست در خلق جهان
بین چه حکمتهاست در تعلیم جان
بین چه حکمتهاست در خلق نبات
بین چه حکمتهاست در این میوهجات
صافی این علمها خواهی اگر
رو به «توحید مفضل» کن نظر
کاندر آن از خان علم اله
بشنوی با حق، بیان ای مرد راه
علم و دانش، جمله ارث انبیاست
انبیا را علم، از نزد خداست
خواندن صوری نشد صورت پذیر
از معانی تنیست دانا را گزیر
نفس چون گردد مهیای قبول
علم از ایشان میکند در پی نزول
غایتش، گاهی میانجی حاصل است
مثل عقلی کاو به ایشان واصل است
عقل از بند هوی چون وارهد
روی وجهت سوی علیین کند
انبیا را چیست تعلیم عقول؟
گوش کن گر نیستی ز اهل فضول
کشف سر است آنچه بتوانند دید
نقل ذکر است آنچه باشدشان شنید
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۸
قومی که جان به حضرت جانان همی برند
شور آب سوی چشمهٔ حیوان همی برند
بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند
این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل
پای ملخ به نزد سلیمان همی برند
آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
تمثال کارخانهٔ مانی نقش بند
سوی نگارخانهٔ رضوان همی برند
اندر قمارخانهٔ این قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همی برند
این راه را که ترک سر است اولین قدم
از سر گرفتهاند و به پایان همی برند
میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
وین گوی دولتیست که ایشان همیبرند
بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
آنچه ز دوست یافتهاند آن همی برند
گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
شور آب سوی چشمهٔ حیوان همی برند
بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند
این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل
پای ملخ به نزد سلیمان همی برند
آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
تمثال کارخانهٔ مانی نقش بند
سوی نگارخانهٔ رضوان همی برند
اندر قمارخانهٔ این قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همی برند
این راه را که ترک سر است اولین قدم
از سر گرفتهاند و به پایان همی برند
میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
وین گوی دولتیست که ایشان همیبرند
بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
آنچه ز دوست یافتهاند آن همی برند
گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۵
دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دو کون از سر راهت به یک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی و شد دلت زنده
ز مرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ار چه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش و دل مده به کسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دل است که سرمایهدار وصل شوی
ز سوز بگذر و درساز با خسارت عشق
چو آسمان اگرش صدهزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بیبصارت عشق
ورای عشق خرابی است تا سرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلاموار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی ز شربت وصلش دهان کنی شیرین
چو تلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر ز حادثه غم نیست سیف فرغانی
تو را که خانه به تاراج شد ز غارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دو کون از سر راهت به یک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی و شد دلت زنده
ز مرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ار چه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش و دل مده به کسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دل است که سرمایهدار وصل شوی
ز سوز بگذر و درساز با خسارت عشق
چو آسمان اگرش صدهزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بیبصارت عشق
ورای عشق خرابی است تا سرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلاموار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی ز شربت وصلش دهان کنی شیرین
چو تلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر ز حادثه غم نیست سیف فرغانی
تو را که خانه به تاراج شد ز غارت عشق
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۱
ای مرد فقر! هست تو را خرقهٔ تو تاج
سلطان تویی که نیست به سلطانت احتیاج
تو داد بندگی خداوند خود بده
و آنگاه از ملوک جهان میستان خراج
گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق
چون بیضهای نهی مکن آواز چون دجاج
محبوب حق شدن به نماز و به روزه نیست
این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
چون هر چه غیر اوست به دل ترک آن کنی
بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن وی است
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید
بیمار را به دم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت به سختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب که سیاهش کنی به زاج
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق، چو مصباح در زجاج
ز اندوه او چو مشعلهٔ ماه روشن است
شمع دلت، که زنده به روغن بود سراج
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدا را کسی امیر؟
خواند هوید پوش شتر را کسی دواج؟
گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل
از خاک ره چو قطرهٔ شبنم فتد عجاج
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دو ضد نکند با هم امتزاج
سلطان تویی که نیست به سلطانت احتیاج
تو داد بندگی خداوند خود بده
و آنگاه از ملوک جهان میستان خراج
گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق
چون بیضهای نهی مکن آواز چون دجاج
محبوب حق شدن به نماز و به روزه نیست
این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
چون هر چه غیر اوست به دل ترک آن کنی
بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن وی است
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید
بیمار را به دم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت به سختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب که سیاهش کنی به زاج
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق، چو مصباح در زجاج
ز اندوه او چو مشعلهٔ ماه روشن است
شمع دلت، که زنده به روغن بود سراج
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدا را کسی امیر؟
خواند هوید پوش شتر را کسی دواج؟
گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل
از خاک ره چو قطرهٔ شبنم فتد عجاج
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دو ضد نکند با هم امتزاج
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۱
ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف!
به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف
به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی
به ملک عالم معنی نگر ورای حروف
مدبرات امورند در مصالح خلق
ستارگان معانیش بر سمای حروف
عروس معنی او بهر چشم نامحرم
فرو گذاشته بر روی پردههای حروف
خلیفهوار بدیدی امام قرآن را
لباس خویش سیه کرده از کسای حروف
ز وجد پاره کنی جامهگر برون آید
برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف
عزیر قرآن در مصر جامع مصحف
فراز مسند الفاظ و متکای حروف
شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف
نمود از دل جام جهان نمای حروف
حدیث گنج معانی همی کند با تو
زبان قرآن، در کام اژدهای حروف
دل صدف صفتت بر امید در ثواب
ز بحر قرآن قانع به قطرههای حروف
به کام جان برو آب حیوة معنی نوش
ز عین چشمهٔ الفاظ و از انای حروف
مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را
پر از حلاوهٔ علم است کاسهای حروف
قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا
نهاده خازن رحمت برو غطای حروف
عرب اگر چه به گفتار سحر میکردند
از ابتدای الف تا به انتهای حروف،
حبال دعوی برداشتند چون بفگند
کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف
به دوستانش فرستاد نامهای ایزد
که ره برند به مضمونش از سخای حروف
پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه
چنان که حرف الف هست پیشوای حروف
به آفتاب هدایت مگر توانی دید
که ذرههای معانی است در هوای حروف
اگر مرکب گردد چو صورت و بیند
بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف،
به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل
خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف
بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم
که ترک علم معانی مکن برای حروف ...
به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف
به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی
به ملک عالم معنی نگر ورای حروف
مدبرات امورند در مصالح خلق
ستارگان معانیش بر سمای حروف
عروس معنی او بهر چشم نامحرم
فرو گذاشته بر روی پردههای حروف
خلیفهوار بدیدی امام قرآن را
لباس خویش سیه کرده از کسای حروف
ز وجد پاره کنی جامهگر برون آید
برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف
عزیر قرآن در مصر جامع مصحف
فراز مسند الفاظ و متکای حروف
شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف
نمود از دل جام جهان نمای حروف
حدیث گنج معانی همی کند با تو
زبان قرآن، در کام اژدهای حروف
دل صدف صفتت بر امید در ثواب
ز بحر قرآن قانع به قطرههای حروف
به کام جان برو آب حیوة معنی نوش
ز عین چشمهٔ الفاظ و از انای حروف
مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را
پر از حلاوهٔ علم است کاسهای حروف
قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا
نهاده خازن رحمت برو غطای حروف
عرب اگر چه به گفتار سحر میکردند
از ابتدای الف تا به انتهای حروف،
حبال دعوی برداشتند چون بفگند
کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف
به دوستانش فرستاد نامهای ایزد
که ره برند به مضمونش از سخای حروف
پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه
چنان که حرف الف هست پیشوای حروف
به آفتاب هدایت مگر توانی دید
که ذرههای معانی است در هوای حروف
اگر مرکب گردد چو صورت و بیند
بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف،
به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل
خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف
بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم
که ترک علم معانی مکن برای حروف ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۷
ای هشت خلد را به یکی نان فروخته!
وز بهر راحت تن خود جان فروخته!
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت به یک نان فروخته
نان تو آتش است و به دینش خریدهای
ای تو ز بخل آب به مهمان فروخته!
ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر،
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته!
ای تو به گاو، تخت فریدون گذاشته!
وی تو به دیو، ملک سلیمان فروخته!
ای خانهٔ دلت به هوا و هوس گرو!
وی جان جبرئیل به شیطان فروخته!
ای تو زمام عقل سپرده به حرص و آز
انگشتری ملک به دیوان فروخته!
ای خوی نیک کرده به اخلاق بد بدل!
وی برگ گل به خار مغیلان فروخته!
ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمهٔ حیوان فروخته!
ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته!
تو مست غفلتی و به اسم شراب ناب
شیطان کمیز خر به تو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیه دل چنان که تو
از رای تیره شمع به کوران فروخته
دین است مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را به قطرهٔ باران فروخته!
از بهر جامه جنت ماوی گذاشته
وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را به خانهٔ ویران فروخته!
ترک عمل بگفته و قانع شده به قول
ای ذوالفقار حرب به سوهان فروخته! ...
وز بهر راحت تن خود جان فروخته!
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت به یک نان فروخته
نان تو آتش است و به دینش خریدهای
ای تو ز بخل آب به مهمان فروخته!
ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر،
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته!
ای تو به گاو، تخت فریدون گذاشته!
وی تو به دیو، ملک سلیمان فروخته!
ای خانهٔ دلت به هوا و هوس گرو!
وی جان جبرئیل به شیطان فروخته!
ای تو زمام عقل سپرده به حرص و آز
انگشتری ملک به دیوان فروخته!
ای خوی نیک کرده به اخلاق بد بدل!
وی برگ گل به خار مغیلان فروخته!
ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمهٔ حیوان فروخته!
ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته!
تو مست غفلتی و به اسم شراب ناب
شیطان کمیز خر به تو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیه دل چنان که تو
از رای تیره شمع به کوران فروخته
دین است مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را به قطرهٔ باران فروخته!
از بهر جامه جنت ماوی گذاشته
وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را به خانهٔ ویران فروخته!
ترک عمل بگفته و قانع شده به قول
ای ذوالفقار حرب به سوهان فروخته! ...
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را
تا ترک جان نگفتم آسودهدل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را
چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را
دردا که کشت ما را شیرین لبی که میگفت
من دادهام به عیسی انفاس جانفزا را
یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را
دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را
بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را
یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را
آیینه رو نگارا از بیبصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را
گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را
تا دیدهام فروغی روشن به نور حق شد
کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را
مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را
تا ترک جان نگفتم آسودهدل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را
چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را
دردا که کشت ما را شیرین لبی که میگفت
من دادهام به عیسی انفاس جانفزا را
یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را
دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را
بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را
یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را
آیینه رو نگارا از بیبصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را
گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را
تا دیدهام فروغی روشن به نور حق شد
کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
به جان تا شوق جانان است ما را
چه آتشها که بر جان است ما را
بلای سختی و برگشته بختی
از آن برگشته مژگان است ما را
از آن آلوده دامانیم در عشق
که خون دل به دامان است ما را
حدیث زلف جانان در میان است
سخن زان رو پریشان است ما را
چنان از درد خوبان زار گشتیم
که بیزاری ز درمان است ما را
ز ما ای ناصح فرزانه بگذر
که با پیمانه پیمان است ما را
ز بس خو با خیال او گرفتیم
وصال و هجر یکسان است ما را
سر کوی نگاری جان سپردیم
که خاکش آب حیوان است ما را
شبی بی روی آن مه روز کردن
برون از حد امکان است ما را
گریبان تو تا از دست دادیم
اجل دست و گریبان است ما را
به غیر از مشکل عشقش فروغی
چه مشکلها که آسان است ما را
چه آتشها که بر جان است ما را
بلای سختی و برگشته بختی
از آن برگشته مژگان است ما را
از آن آلوده دامانیم در عشق
که خون دل به دامان است ما را
حدیث زلف جانان در میان است
سخن زان رو پریشان است ما را
چنان از درد خوبان زار گشتیم
که بیزاری ز درمان است ما را
ز ما ای ناصح فرزانه بگذر
که با پیمانه پیمان است ما را
ز بس خو با خیال او گرفتیم
وصال و هجر یکسان است ما را
سر کوی نگاری جان سپردیم
که خاکش آب حیوان است ما را
شبی بی روی آن مه روز کردن
برون از حد امکان است ما را
گریبان تو تا از دست دادیم
اجل دست و گریبان است ما را
به غیر از مشکل عشقش فروغی
چه مشکلها که آسان است ما را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
قصد همه وصل حور و خلد برین است
غایت مقصود ما نه آن و نه این است
بر سر آزادهام نه صلح و نه جنگ است
در دل آسودهام نه مهر و نه کین است
شیخ و برهمن، مرید کعبه و دیرند
همت ما فارع از هم آن و هم این است
ره به خدا یافتم ز بی خودی آخر
لیک ره اهل معرفت نه چنین است
حلقهٔ دیوانگان خوش است که دایم
ذکر پری پیکران پرده نشین است
بزم بتان جای عشرت است که آنجا
مشتی شوریدگان بیدل و دین است
کس نشد از سر پردهٔ تو خبردار
نقش تو بالاتر از گمان و یقین است
تا به خیال از رخ تو پرده کشیدم
پردهٔ چشمم نگارخانهٔ چین است
تا ننوازی مرا به گوشهٔ چشمی
چشم رقیب از چهار سو به کمین است
کو سر مویی که بستهٔ تو نباشد
زلف تو زنجیر آسمان و زمین است
چشمهٔ پر نور آفتاب فروغی
عکس قمر طلعتان زهره جبین است
غایت مقصود ما نه آن و نه این است
بر سر آزادهام نه صلح و نه جنگ است
در دل آسودهام نه مهر و نه کین است
شیخ و برهمن، مرید کعبه و دیرند
همت ما فارع از هم آن و هم این است
ره به خدا یافتم ز بی خودی آخر
لیک ره اهل معرفت نه چنین است
حلقهٔ دیوانگان خوش است که دایم
ذکر پری پیکران پرده نشین است
بزم بتان جای عشرت است که آنجا
مشتی شوریدگان بیدل و دین است
کس نشد از سر پردهٔ تو خبردار
نقش تو بالاتر از گمان و یقین است
تا به خیال از رخ تو پرده کشیدم
پردهٔ چشمم نگارخانهٔ چین است
تا ننوازی مرا به گوشهٔ چشمی
چشم رقیب از چهار سو به کمین است
کو سر مویی که بستهٔ تو نباشد
زلف تو زنجیر آسمان و زمین است
چشمهٔ پر نور آفتاب فروغی
عکس قمر طلعتان زهره جبین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
درد جانان عین درمان است گویی نیست هست
رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست
عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست
مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست
چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور می پرستان است گویی نیست هست
غمزهٔ پنهان ساقی جلوهٔ پیدای جام
فتنهٔ پیدا و پنهان است گویی نیست هست
صولجانش عنبرین زلف است در میدان من
گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست
رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت
مور را فر سلیمان است گویی نیست هست
تا صبا شیرازهٔ زلفش ز یکدیگر گسست
دفتر دلها پریشان است گویی نیست هست
دیده تا چشم فروغی جلوهٔ رخسار دوست
منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست
رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست
عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست
مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست
چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور می پرستان است گویی نیست هست
غمزهٔ پنهان ساقی جلوهٔ پیدای جام
فتنهٔ پیدا و پنهان است گویی نیست هست
صولجانش عنبرین زلف است در میدان من
گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست
رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت
مور را فر سلیمان است گویی نیست هست
تا صبا شیرازهٔ زلفش ز یکدیگر گسست
دفتر دلها پریشان است گویی نیست هست
دیده تا چشم فروغی جلوهٔ رخسار دوست
منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
من کیم، پروانهٔ شمعی که در کاشانه نیست
خانهام را سوخت بی باکی که او در خانه نیست
دست همت را کشیدم از سر دنیا و دین
هر کسی را در طلب این همت مردانه نیست
از پس رنجی که بردم در وفا آخر مرا
دامن گنجی به چنگ آمد که در ویرانه نیست
می گساران فارغند از فتنه دور زمان
کس حریف آسمان جز گردش پیمانه نیست
سبحدهٔ صد دانه از بهر حساب ساغر است
ور نه یک جو خاصیت در سبحهٔ صد دانه نیست
گریهٔ مستانه آخر عقدهام از دل گشود
خندهٔ شادی به غیر از گریهٔ مستانه نیست
نقد زاهد قابل آن شاهد زیبا نشد
زان که هر جان مقدس در خور جانانه نیست
تا غم دلبر درآمد خرمی از دل برفت
زان که جای آشنا سر منزل بیگانه نیست
در غم آن نوش لب افسانهٔ عالم شدم
وین غم دیگر که تاثیری در این افسانه نیست
گفتم از دیوانگی زلفش بگیرم، عشق گفت
لایق این حلقهٔ زنجیر هر دیوانه نیست
تا فروغی پرتو آن شمع در محفل فتاد
هیچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نیست
خانهام را سوخت بی باکی که او در خانه نیست
دست همت را کشیدم از سر دنیا و دین
هر کسی را در طلب این همت مردانه نیست
از پس رنجی که بردم در وفا آخر مرا
دامن گنجی به چنگ آمد که در ویرانه نیست
می گساران فارغند از فتنه دور زمان
کس حریف آسمان جز گردش پیمانه نیست
سبحدهٔ صد دانه از بهر حساب ساغر است
ور نه یک جو خاصیت در سبحهٔ صد دانه نیست
گریهٔ مستانه آخر عقدهام از دل گشود
خندهٔ شادی به غیر از گریهٔ مستانه نیست
نقد زاهد قابل آن شاهد زیبا نشد
زان که هر جان مقدس در خور جانانه نیست
تا غم دلبر درآمد خرمی از دل برفت
زان که جای آشنا سر منزل بیگانه نیست
در غم آن نوش لب افسانهٔ عالم شدم
وین غم دیگر که تاثیری در این افسانه نیست
گفتم از دیوانگی زلفش بگیرم، عشق گفت
لایق این حلقهٔ زنجیر هر دیوانه نیست
تا فروغی پرتو آن شمع در محفل فتاد
هیچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
هر جا سخنی از آن دهان رفت
کیفیت باده از میان رفت
خوش آن که به دور چشم ساقی
سر مست و خراب از این جهان رفت
بی مغبچگان نمیتوان زیست
وز دیر مغان نمیتوان رفت
با جلوهٔ آن مه جهان تاب
آرایش ماه آسمان رفت
بر دست نیامد آستینش
اما سر ما بر آستان رفت
تا ابرویش از کمین برآمد
بس دل که ز دست از آن کمان رفت
من مینو و حور خود نخواهم
تن را چه کنم کنون که جان رفت
از دست تو ای جوان زیبا
هم پیر ز دست و هم جوان رفت
من با تو به هر زمین نشستم
تا دیده به هم زدم زمان رفت
از کوی تو عاقبت فروغی
روزی دو برای امتحان رفت
کیفیت باده از میان رفت
خوش آن که به دور چشم ساقی
سر مست و خراب از این جهان رفت
بی مغبچگان نمیتوان زیست
وز دیر مغان نمیتوان رفت
با جلوهٔ آن مه جهان تاب
آرایش ماه آسمان رفت
بر دست نیامد آستینش
اما سر ما بر آستان رفت
تا ابرویش از کمین برآمد
بس دل که ز دست از آن کمان رفت
من مینو و حور خود نخواهم
تن را چه کنم کنون که جان رفت
از دست تو ای جوان زیبا
هم پیر ز دست و هم جوان رفت
من با تو به هر زمین نشستم
تا دیده به هم زدم زمان رفت
از کوی تو عاقبت فروغی
روزی دو برای امتحان رفت
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند
کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند
بر سر خاک شیهدان قدمی نه که مباد
دامن پاک تو در دامن محشر گیرند
پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز
چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند
خاک صاحب نظران را شود از دولت عشق
گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند
تشنهکامان ره عشق کجا روز جزا
عوض لعل تو سرچشمهٔ کوثر گیرند
پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر
آستین از غم دل بر مژه تر گیرند
لب شیرین به شکر خنده اگر بگشایی
کار را تنگدلان تنگ به شکر گیرند
چارهٔ درد مجانین محبت نبود
مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند
باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند
خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند
آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم
دادخواهان به تظلم در داور گیرند
کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند
بر سر خاک شیهدان قدمی نه که مباد
دامن پاک تو در دامن محشر گیرند
پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز
چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند
خاک صاحب نظران را شود از دولت عشق
گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند
تشنهکامان ره عشق کجا روز جزا
عوض لعل تو سرچشمهٔ کوثر گیرند
پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر
آستین از غم دل بر مژه تر گیرند
لب شیرین به شکر خنده اگر بگشایی
کار را تنگدلان تنگ به شکر گیرند
چارهٔ درد مجانین محبت نبود
مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند
باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند
خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند
آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم
دادخواهان به تظلم در داور گیرند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
گر ز غلامیش نشانت دهند
سلطنت کون و مکانت دهند
بندهٔ او شو که یک التفات
خواجگی هر دو جهانت دهند
پیروی پیر خرابات کن
تا شرف بخت جوانت دهند
دامن رندان سبک سیر گیر
تا همه دم رطل گرانت دهند
سر به خط ساقی گلچهره نه
تا ز قضا خط امانت دهند
بادهٔ مستانه بنوش آشکار
تا خبر از راز نهانت دهند
تا نرسد جان تو بر لب کجا
نوشی از آن گنج دهانت دهند
گر نگری لعل گهربار او
دیدهٔ یاقوت فشانت دهند
گر بدری پردهٔ تن را ز هم
ره به سراپرده جانت دهند
در عوض خاک در او مگیر
گر همه گلزار جنانت دهند
کاش فروغی شب هجران دوست
تا به سحر تاب و توانت دهند
سلطنت کون و مکانت دهند
بندهٔ او شو که یک التفات
خواجگی هر دو جهانت دهند
پیروی پیر خرابات کن
تا شرف بخت جوانت دهند
دامن رندان سبک سیر گیر
تا همه دم رطل گرانت دهند
سر به خط ساقی گلچهره نه
تا ز قضا خط امانت دهند
بادهٔ مستانه بنوش آشکار
تا خبر از راز نهانت دهند
تا نرسد جان تو بر لب کجا
نوشی از آن گنج دهانت دهند
گر نگری لعل گهربار او
دیدهٔ یاقوت فشانت دهند
گر بدری پردهٔ تن را ز هم
ره به سراپرده جانت دهند
در عوض خاک در او مگیر
گر همه گلزار جنانت دهند
کاش فروغی شب هجران دوست
تا به سحر تاب و توانت دهند