عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
من آن بهتر که باشم رند و عامی
که نیکو نیست عشق و نیکنامی
نوشتند از ازل بر سر چو جامم
کران لب باشدم بس تلخکامی
بدان ساعد بغین شد لاف سیمم
که آن از سادگی بودست و خامی
مه نو ز ابرویش خود را فزون دید
همین باشد نشان نا تمامی
کمال این پنج بیت آن پنج گنج است
که ماند از تو چوآنها از نظامی
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۴
ز دولت تو مرا دست داده بود دمی
به بندگیت که تاریخ روزگار من است
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - مدح امیر مؤمنان (ع)
غم چو در سینه لنگر اندازد
دیده در موج خون در اندازد
ز غبار دلم، قضا وقتیست
طرح دنیای دیگر اندازد
هوس توبه تا به کی در عشق
عقل بی مغز، در سر اندازد؟
نشود خشک، دامن تَرِ من
گر به خورشید محشر اندازد
چند ای بی وفا به سینهٔ من
رشک اغیار، خنجر اندازد؟
تیغ نازت می خمار شکن
بوالهوس را به ساغر اندازد
چون صراحی به دست باده کشان
دیده ام آب احمر اندازد
غم گران گشته است، ناله کجاست
تا غباری به صرصر اندازد؟
مدتی دست داشتم بر دل
عاشقی تا چه در سر اندازد
ترسم اکنون ز تنگنای دلم
صبر را رخت بر در اندازد
نه حریف سپهرکج نقشم
قرعه بر نام دیگر اندازد
این دغل پیشه، تا به کی هر دم
کعبتینی به ششدر اندازد؟
سینه ام انتقام گردون را
گر به آه دلاور اندازد
رمح الماس فعل آتش رنگ
چست بر جای محور اندازد
از که نالم که، خوی خیره مرا
زنده در کام اژدر اندازد؟
کو فنا تا فزون کند قدرم؟
مرده را، بحر بر سر اندازد
دیده غمّاز گشته، می ترسم
اشکم از چشم دلبر اندازد
عشوه مُهر لبم اگر شکند
شکوه، غوغای محشر اندازد
مدتی شد که دل ز ضعف امید
قرعه، بر وصل کمتر اندازد
عشق کو کز میان خوف و رجا
کار دل را به داور اندازد؟
نور یزدان علی که بر فرقم
سایهٔ ذره پرور اندازد
آن خلیل آیتی که خار رهش
گل به دامان آزر اندازد
آن مسیحا عبارتی که ز نطق
مرده را روح در بر اندازد
آن سلیمان شهامتی که به عدل
صلح باز و کبوتر اندازد
آن محیط کرم که یادکفش
سینه در موج کوثر اندازد
آن سپهر شرف که پایهٔ او
سایه بر مهر انور اندازد
کبریایش به بر، طراز ظهور
گر ز آدم مؤخّر اندازد
خویش را هم ز نخل در دنبال
ثمر روح پرور اندازد
بحر را لطمهٔ کف جودش
چون خس و خار در بر اندازد
گرد دامان پارسایی او
مستی از چشم عبهر اندازد
دم جان بخش خُلق او از رشک
بوی گل را به بستر اندازد
چون یکی ذره، همّتش گیتی
پیش خورشید خاور اندازد
گر بیابد شراک نعلش حور
جای زلف معنبر اندازد
رای او چون علم زند گردون
پرده بر نور خاور اندازد
گر کند تکیه بر حمایت او
عرض از خویش جوهر اندازد
غلغل ذکر زایران درش
لرزه بر قصر قیصر اندازد
چون لوای ظفر برافرازد
سایه بر هفت اختر اندازد
برق رُمحش به نیستان چو جهد
ناخن از کف غضنفر اندازد
در مصافی که باد حملهٔ او
از سر فتنه مغفر اندازد
زور سرپنجه ی ولایت او
رعشه، در حصن خیبر اندازد
آب بیلک شرار خرمن سوز
به نهنگ بلا در اندازد
خم گیسوی جوهر تیغش
گردنان را به چنبر اندازد
گرز یک لختیش به صدمه ز کار
یال و بُرز دو پیکر اندازد
لرزهٔ هیبتش چو موج از تن
جوشن سام صفدر اندازد
عکس تیغش کند چو جلوه گری
جسم آیینه جوهر اندازد
مدحتش ماهی زبان مرا
در شط می شناور اندازد
غیبتم سوخت قرب دوست، مگر
رسم هجر از میان بر اندازد
بنده پرور شها نثار رهت
خاطرم گنج گوهر اندازد
نه سواد است و نه صریر قلم
عطسهٔ خامه عنبر اندازد
چون نشینم خمش که مدحت تو
آتش شوق در سر اندازد؟
گردمی، نغمه درگلو شکنم
در گریبانم اخگر اندازد
چون شکیبد دلم که شعله کمند
درگلوی سمندر اندازد؟
خارخار ستایش تو مرا
بر رک و ریشه، نشتر ندازد
سایه چون مدحت افکند به ضمیر
خامه خورشید انور اندازد
گرم مدح تو چون شود نفسم
عود و عنبر به مجمر اندازد
برکشد زاغ خامه ام چو صفیر
شاهباز فلک پر اندازد
شاهد بی نیاز طبع مرا
بیند ار حور، زیور اندازد
گر به گلشن ز نظم من به میان
عندلیب نواگر اندازد
از سر شوق گل به دامانش
حلّه های معطّر اندازد
صیت جاه من ازگدایی تو
نام جم از جهان بر اندازد
بر درت دست بی نیازی من
خاک درکاسه خور اندازد
جوهری چون تویی، سخن با من
کس نیارد، برابر اندازد
ناتراشیده خارهای بدل
کی شکستی به گوهر اندازد؟
نقش کلکم عطارد ار بیند
به خوی شرم، دفتر اندازد
نقطهٔ امتحان خامهٔ من
شور در مغز اختر اندازد
می دانش فزای فکرت من
هوش را نشئه در سر اندازد
بیند ار حلّهٔ بلاغت من
لفظ را معنی از بر اندازد
فعلِ مشتق زشرم تقریرم
خوبش در صلب مصدر اندازد
جان فزا مدحتت که آب بقاست
موجه در جوی مسطر اندازد
شکر للّه، نشد که خامهٔ من
جز مدیحت به دفتر اندازد
نقص همّت نگر که خاقانی
زیر پای قزل سر اندازد
زیر پایم قضا به دولت تو
اطلس چرخ اخضر اندازد
سدِّ نظمی که در جهان بستم
ظلم یاجوج را بر اندازد
خامه یازم، چو در جهان گیری
علم ازکف سکندر اندازد
اژدها کلک کاویانی من
سر ضحاکِ اژدر اندازد
زین قلم حاسد است، زهره شکاف
نی به ناف بداختر اندازد
شرمگین از قصور خود نشوم
عفوت ار سایه بر سر اندازد
خاطرم طرح قصر شأن تو را
چون به فکر محقّر اندازد
تا خرامی به تارکش، خود را
سدره، در پای منبر اندازد
با ولای تو، جام تلخ اجل
کام جان را به شکر اندازد
تا ابدگوش اگر دهی به لبم
چه گهرهای بی مر اندازد
چشم دارم که خاک درگاهت
سُرمه واری به منظر اندازد
صلهٔ مدح، گوشهٔ نظری
به حزین ثناگر اندازد
طمع دنیوی لبم نکند
حرف خواهش به محشر اندازد
جرعه نوش زمانه نیست لبم
تشنگی را به کوثر اندازد
زر و سیم و گهر عنایت تو
می نخواهم به چاکر اندازد
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح حضرت علی بن موسی الرضا
قول و عمل زشت و نکو گرچه قضا کرد
امّا نتوان گفت چرا گفت و چرا کرد
الماسم اگر بر جگر افشاند، عطا بود
خون دل اگر در قدحم کرد به جا کرد
گر بار عمل بر سر جوقی ضعفا داد
ور نقد دغل درکف مشتی فقرا کرد
سلطان غیور است، که یارد که زند دم؟
اینجا نتوان لب چو جرس یاوه درا کرد
هر شهد و شرنگی به قدح کرد کشیدیم
با ساقی قسمت، نتوان چون و چرا کرد
آمیختگی داشت شراب و لب مخمور
از هم نتوانست جدا دُرد و صفا کرد
تسلیم به بازار جزا آر و میندیش
آن ذات غنی را نسزد غیر سزا کرد
بسمل شده ی تیغ تغافل نتوان بود
او پرسش اگر کرد ز ما، مهر و وفا کرد
نیرنگی حسن است تماشا کن و تن زن
سرهنگی نازاست که بگرفت و رها کرد
خشک است لبم ساقی تردست کجایی؟
خواهم ز تو پیراهن ناموس قبا کرد
چون عهد بتان توبه ی ما دیر نپایید
هرگز نتوان ترک می هوش ربا کرد
زاهد مشو آزرده اگر توبه شکستیم
مینا به می و توبه به رندان چه وفا کرد؟
از باده کشی تر نشود دامن تقوی
در کعبه توان طاعت میخانه قضا کرد
مطرب چه شد آن ره که سرودیم؟ ز سر گیر
غافل ز کفم بی خودی آن رشته رها کرد
افسانهٔ عشق است که در بزم گل و شمع
پروانه به خاموشی و بلبل به نوا کرد
می نالم و نگذاردم انصاف که گویم
با دل شدگان یار ستم پیشه جفا کرد
صد شکر که مرهم نِهِ داغ کهن ماست
آن طره که خون در جگر مشک ختا کرد
بار خودی افکند شفیقانه ز دوشم
سروش که به یک جلوه مرا بی سر و پا کرد
چشمش به نگه، بست لب شکوِه ی رختم
هر عقده که دل داشت به نوک مژه وا کرد
آبشخورش از چشمه ی پاینده ی خضر است
جانی که مسیحای لبش در تن ما کرد
حال ذقنش دل به سیه چاه غم انداخت
این دانه مرا بستهٔ صد دام بلا کرد
آن طرف بناگوش مرا گوشه نشین ساخت
آن آینه رخسار مرا نغمه سرا کرد
ز فیض صریر قلم پرده گشایم
ناقوس صنم خانه به آهنگ صلا کرد
هر صفحهکه شد خامهٔ من غازهگر او
مشاطگی شاهد طبع شعرا کرد
یک نقش بدیع است که من در کف اعجاز
کردم قلم و موسی عمرانش عصا کرد
کلکم ز نوابخشی آن لعل سخنگو
رامشگری صومعه داران سما کرد
نی نی غلطم این اثر از وادی قدسیست
کز ساحت آن کعبه تمنای صفا کرد
در کالبد مرده دهد جان چو مسیحا
آن لب که زمین بوسی درگاه رضا کرد
سلطان خراسان که رواق حرمش را
تقدیر به خشت زر خورشید بنا کرد
این منزل جان است و تجلی گه مینا
کزخاک درش چشم فلک کسب ضیا کرد
این محفل قدسیست که پروانگیش را
ارواح به صد عجز، تمنا زخدا کرد
گلزار سبکروحی خلقش به نسیمی
خاشاک به جیب و بغل باد صبا کرد
قندیل، نخست از دل روح القدس آویخت
معمار ازل قبهٔ قصرش چو بنا کرد
با روضهٔ او، خلد برین را که ثنا گفت؟
با خاک رهش مشک ختا را که بها کرد؟
هر مور ضعیفش هنر آموخت به شهباز
هر صعوهٔ او، سایهٔ دولت به هما کرد
تا مهر سلیمانی داغش به جبین نیست
دل را نرسد عربده با دیو هوا کرد
گر نیست گهربخشی آن دست سخاسنج
کز خواست، فزون درکف امّید گدا کرد
این گنج، به کان دست که افشانده بگویید؟
این مایه، ببینید به دریاکه عطا کرد؟
چون پرورش میش به قصاب، عجب نیست
با خصمش اگر چرخ دغا صلح و صفا کرد
شاها سخنی لایق مدح تو ندارم
مدح تو نیارد کسی آری به سزا کرد
کرده ست دم سرد خزان با قلم من
آن جور که با شمع فروزنده صبا کرد
آهنگ ثنایت که بلند است مقامش
نتوان به نی خامهٔ بی برگ ونوا کرد
بخشای اگر پرده به دستان نسرایم
شوقت دل پرشور مرا، پرده سرا کرد
تضمین کنم این مصرع یکتاز نظیری
می کوشم وکاری نتوانم به سزا کرد
در دستِ مَنِِ خاک نشین نیست نثاری
مشتاق تو اول دل و جان روی نما کرد
مدهوشم و از سختی هجران به خروشم
زین سنگ ستم، شیشه ندانم چه صدا کرد؟
گر جسم مرا چرخ زکوی تو جدا ساخت
جان را نتواند ز ولای تو جدا کرد
تقدیر چو بسرشت گِل دیر و حرم را
درگاه تو را کعبهٔ صدق عرفا کرد
از هر دو جهان فارغم و رو به تو دارم
جذب تو دل یک جهتم قبله نما کرد
کوی توکشد ازکف من دامن دل را
با من خس و خارش اثر مهر گیا کرد
از جا نرود خاطرش از هول قیامت
آسوده کسی کو به سر کوی تو جا کرد
خورشید فلک را نه طلوع و نه غروب است
از دور، زمین بوس تو هر صبح و مسا کرد
از حال حزین آگهی و جان اسیرش
دانی چه جفاها که به وی جسم فنا کرد
یک بار هم آوارهٔ خود را به درت خوان
درحسرت کوی تو چها دید و چها کرد؟
آن روز که کردند رخ ذره به خورشید
اقبال، مرا هم ز غلامان شما کرد
یا شاه غریبان، مددی کن که توانم
یک سجدهٔ شکرانه به کوی تو ادا کرد
معذورم اگر نیست شکیبم به جدایی
موسی به چنان قرب، تمنّای لقا کرد
از مطلب دیگر، ادبم بسته زبان است
دلتنگیم از وسعت آمال، حیا کرد
دانی که هر آن عقده که در زلف بتان بود
عشق آمد و در کار پریشانی ما کرد
کو قوت کاهی که رٍَِهِ شکوه سپارم؟
کوهِ غم دل گونهٔ من کاهربا کرد
چون بر ورق دهر نی نکته سرایان
رسم است که انجام سخن را به دعا کرد
من خود چه دعا گویمت از صدق؟ که یزدان
بر قامت جاه تو طرازی ز بقا کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
هرگز نرسد رشحهٔ کامی به لب ما
گردون کر و لال است زبان طلب ما
ما همره بختیم و تو همسایه خورشید
ساکن نتوان کرد به کافور، تب ما
با عشق چه سازد خنکیهای تو زاهد؟
ای زلف، مزن بیهده پهلو به شب ما
ای عقل فرومایه، به اندازه قدم نه
ما بندهٔ عشقیم، نگهدار ادب ما
خورشید حزین آینه در ابر نهان کرد
از خیرگی دیدهٔ حیرت نسب ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
از ما فلک دون چه به یغما بستاند؟
این سفله چه داده ست که از ما بستاند؟
کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش
خاری که نم از آبله ی پا بستاند
گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت
دل کام خود از لعل شکرخا بستاند
سودای کریمان همه سود است که نیسان
گوهر عوض قطره ز دریا بستاند
از گرسنه چشمان به حذر باش که ساغر
هر قطره که خم داد، ز مینا بستاند
این است حزین ، از کرم ساقی امیدم
ما را به یکی جرعه می، از ما بستاند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
بی پا و سر ز قدر و شرف کام می برد
پیر مغان مرا به ادب نام می برد
جمشید را نگشته میسر ز جام خویش
کیفیتی، که خون دل آشام می برد
مشت غبار ما ندهد گر فلک به باد
از ما به کوی یار، که پیغام می برد؟
با مهر و ذرّه پرتو فیض ازل یکی ست
هر کس به قدر همّت خود کام می برد
یک قرص بیش در کف چرخ لئیم نیست
گر صبح می نهد به میان، شام می برد
دل را فکنده عشق به میدان امتحان
گوی از میانه، زلف دلارام می برد
تف باد بر دو رنگی دهر دنی حزین
کامی که داده است به ناکام می برد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
شیر و شکر ز تلخی ایّام می کشم
از زهر چشم، روغن بادام می کشم
در بزم عیش دور به ما دیر می رسد
یکسال در میانه چو گل جام می کشم
در موج خیز عشق گران است لنگرم
باری که بر دل است به آرام می کشم
از طایر مراد کنارم نشد تهی
تا در غبار خاطر خود دام می کشم
ساقی، کجاست بادهٔ آتش مزاج تو؟
صد رنگ خواری از خرد خام می کشم
در چشم روزنم نخلیده ست پرتوی
منّت ز بخت تیره سرانجام می کشم
در عاشقی ندیده بهارم خزان، حزین
ساغر به یاد آن رخ گل فام می کشم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۹ - قطعه در نکوهش روزگار خویش
روزگاریست، عقل می کوبد
کنج آسایش اختیارکنم
در به روی جهانیان بندم
کنج آسایش اختیارکنم
سفر دور مرگ، نزدیک است
فکر سامان آن دیار کنم
زر داغی، کنم به کیسهٔ دل
گهر اشک در کنار کنم
دست از خوان آرزو بکشم
به همین خون دل مدار کنم
عشق بازی به خویشتن فکنم
ترک یاران بدقمارکنم
تنگم از شهر، رو به کوه آرم
خانه در سنگ، چون شرار کنم
لیک چون کارها به دست خداست
نتوانم به خویش کار کنم
زین سپس فرصت از خدا طلبم
دیده در راه انتظار کنم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - قطعه
در همه عمر، بر صحیفهٔ دهر
هر چه این کلک مشکبار نوشت
اول آن را به لوح خاطر من
قلم فیض کردگار نوشت
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰
قامت شده‌ست خم، من دیرینه سال را
باید به روی تیغ تو دید، این هلال را
چرخی که کاست، وقت تمامی، هلال را
کی نقص شان ما ننماید کمال را
مهر خموشیم، سپر زخم ذلت است
با دست رد چه کار لب بی سؤال را؟
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۹ - صفت تیغ
تناور نهنگی ست شمشیر او
سر شرزه شیر است، نخجیر او
قضا را به کشور بود مرزبان
زبان اجل را بود ترجمان
بدانسان که گل، جامه سازد، کفن
کند لخت چرم شخ کرگدن
ز یک حملهاش، در سپنجی سرای
طرفدار پنجم، درافتد ز پای؟!
چو لقمه به دم، قاف را بشکرد
جگرگاه البرز را بر دَرد
خط سرنوشت یلان راست، کیش
تراشیدن بیستون راست، نیش
ازو خاک در لرزه چون برگ بید
به یک جو روان، آب و آتش که دید؟
ز سهمش قد تیر گردون، کمان
برش، پیکر فتح را پشتوان
ز خون در برش ارغوانی پرند
سران، از خم جوهرش در کمند
به صیدافکنی، چون درآید دلیر
فتد لرزه بر گردهٔ نرّه شیر
خمش، بارگاه ظفر را رواق
دمش، از دو پیکر ببرد نطاق
کند نام هستی ز بد کیش، حک
دو یک پنج نوبت زند بر فلک
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
بیا ساقی به ساغر چهره ای گلگون کنیم آخر
در این ایّام گل از دل غمی بیرون کنیم آخر
چو از فتوای عاقل حل نشد در شهرمان مشکل
به صحرای جنون تقلیدی از مجنون کنیم آخر
چو نتوان دید روی گلرخان با چشم آلوده
بیا ای دیده خود را شست وشو از خون کنیم آخر
چرا تدبیر ما تقدیر دیگرگون نمیگردد
بیا خود را به هر تقدیر دیگرگون کنیم آخر
در این ویرانۀ دنیا بود گنجی ولی ترسم
که ما سر در سر این گنج چون قارون کنیم آخر
علاج درد ما را کَس در این دوران نمی داند
عجب بیچاره درماندیم یارب چون کنیم آخر
مطیع امر دیوان تا کِی آدمزاده ای ایدل
بخویش آ تا دو روزی کارها وارون کنیم آخر
بباشد فتنۀ آخر زمان ای دل مهیا شو
که خود را بر قیامت قامتی مفتون کنیم آخر
به پایان رفت عمر و نیست پایان این بیابان را
بگو ای خضر تا کی صبر در هامون کنیم آخر
بزن ای مرغ علوی بال و بند از پای جان بگسل
تحمل تا به چند از گردش گردون کنیم آخر
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
مرا خوش است به درد خود و جراحت خویش
رو ای طبیب رها کن مرا به لذت خویش
چو در زمانه رفیق شفیق ممتنعست
کشیم گنج قناعت به کنج عذلت خویش
نعیم دهر به یک منتی نمی ارزد
خوش است نان ز بازو و بار منت خویش
مرا ز روز ازل درد و عشق شد قسمت
خوشا تلذذ ریزا به قسمت خویش
نعیم عشق تو را شاهدی میسر شد
بساز با غم هجران و شکر نعمت خویش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۵
چشم مستت می زند هر لحظه ام تیری دگر
تیر چشمت می زند هر لحظه نخجیری دگر
هر زمان تیری زنی از نوک مژگان بر دلم
من نشینم منتظر تا کی زنی تیری دگر
این دل دیوانه چون خو کرده زنجیر تست
بعد از اینش کی توان بستن به زنجیری دگر
جان ز من می خواستی در پایت افشاندم روان
غیر ازین واقع نگشت از بنده تقصیری دگر
در علاج درد و تیماری که در جان من است
هر یکی از دوستان کردند تقریری دگر
من به سعی دوستان نیکو نخواهم گشت از آنک
بر سر ما در ازل رفته است تقدیری دگر
چون به تدبیر کس این مشکل نخواهد گشت حل
ترک تدبیر است چاره نیست تدبیری دگر
جز غزلهای جلال ای مطرب خوشخوان مخوان
شعر شورانگیز او را هست تأثیری دگر
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۸
امروز منم ز چرخ گردان بیزار
واندر کف دشمن شده از جان بیزار
تقدیر دوانید مرا ورنه منم
مانندۀ ایّوب ز کرمان بیزار
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
دل پر از افغان و ظاهر خالی از جوشیم ما
از سخن لبریز و از گفتار خاموشیم ما
تا به بر گیریم هر دم تیر تقدیر تو را
جمله اعضا چون کمان پیوسته آغوشیم ما
چون تن آیینه پنهان در لباس جوهریم
گرچه در ظاهر ز عریانی نمد پوشیم ما
حرف بسیار است اما رخصت گفتار نیست
بر سر چندین هزار اسرار سر پوشیم ما
نزد اهل دل زبان‌دانی نمی‌دانم که چیست
هرکجا قصاب حرفی بگذرد گوشیم ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
باد رنجور آن تنی کز درد او بیمار نیست
خاک بر چشمی که با یاد رخش بیدار نیست
بی‌نصیب آن دل که زخم از تیر مژگانی نخورد
وای بر مرگی که خود از حسرت دیدار نیست
تا نگردم کشته در کوی تو با چند آرزو
بر نمی‌گردم دگر این‌بار چون هر بار نیست
پا ز فرمان قضا بیرون نهادن مشکل است
هیچ‌کس را ره برون زین حلقه پرگار نیست
نغمه‌سنجان حقیقت مست حیرت خفته‌اند
در بساط عشق گویا هیچ‌کس هشیار نیست
گر گریزان نیستم از سنگ طبع ناکسان
در جهان قصاب ما را شیشه‌ای در بار نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
به عشقی کرده‌ام در بحر مأوا تا چه پیش آید
به دامن چون صدف پیچیده‌ام پا تا چه پیش آید
چو کف پامال طوفانم چو خس سیلی‌خور موجم
سراسر می‌روم در روی دریا تا چه پیش آید
در این گلزار در جایی به یاد سرو بالایی
به خاک افتاده‌ام با قد رعنا تا چه پیش آید
دلیل راهم امشب مژده خواب پریشان شد
به زلفش می‌کنم پیوند سودا تا چه پیش آید
گهی در ششدر و گه در گشاد از خصم افتادم
قماری می‌کنم با اهل دنیا تا چه پیش آید
ز سیلاب سرشک لاله‌گون قصاب در هجرش
پر از خون می‌کنم دامان صحرا تا چه پیش آید
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
چون شامِ قدر بر همه مستور می‌شود
زین روی پای تا به سرش نور می‌شود
می‌خواستم رهی به تو نزدیکتر به خود
تا می‌روم ز خویش رهم دور می‌شود
مرهم بنه ز نیش که جای خدنگ او
زخمی است کز معالجه ناسور می‌شود
گر چینی دلم ز خدنگ نگاه تو
گردد چو خاک، کاسه فغفور می‌شود
مظلوم بعد مردن ظلم رسد به فیض
ماری چو مرد روزی صد مور می‌شود
قصاب دید چون خم ابروی یار گفت
رزقش حواله از دم ساطور می‌شود