عبارات مورد جستجو در ۸۹۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۶
کدام درد که ننهاد بر دلم گردون
کدام غم که نخوردم من از زمانه دون
کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان
کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون
کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم
که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون
چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست
مگر ز بخت بدست این و طالع وارون
برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن
شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون
کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد
گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون
به آب دیده تصوّر که آتش دل من
فرو نشیند لیکن همی شود افزون
به روی چون زر من اشک سیم می بینی
مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون
جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق
که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون
جواب داد که چونم که کس مباد چو من
نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون
ولی امید به بخشایش خدا دارم
که آورد تنم از آتش گنه بیرون
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۶
گرچه به ستم چرخ به من دست گشود
وین تازه گل از باغ دل من بربود
دیدم به دو چشم خویش کز لطف دری
بر روی وی از روضه رضوان بگشود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
زدی بتیغم و از جبهه تو چین برخاست
باین خوشم که ترا چینی از جبین برخاست
نشست بر رخ گلها زرشگ گرد ملال
چو سنبل ترت از گرد یاسمین برخاست
مرا که ذوق اسیری کشد بصید گهی
ازین چه سود که صیاد از کمین برخاست
چه کرده ام؟ که بقصدم چو آسمان افکند
خدنگی، از دو جهان بانگ آفرین برخاست
ترحمی! که ز جور سپهر، رفته طبیب
چنان زکار، که نتواند از زمین برخاست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چه خواهد شد اگر سلطان دهد گوشی بفرمانم
که عمری شد که من بر درگهش از داد خواهانم
ملک آسوده در خلوت چه می داند چه می آید
زاستغنای دربان وتغافلهای خاصانم
در آن گلشن که هر کس گل بدامن می رود آنجا
سرت گردم، چرا دادی بدست خار دامانم
دریغ از من مدارای ابر رحمت رشحه فیضی
بود روزی گل امید گردد خار حرمانم
بآن چشمی که می باید بزاغ کج نوا بینی
مبین سویم که من خوش نغمه مرغ این گلستانم
مرنجان دل اگر خندان مرا در انجمن بینی
اگر در ظاهرم خندان ولی در پرده گریانم
بیا ای بیوفا یک ره بخاک من گذاری کن
چو اکنون از جفا کردی بخاک راه یکسانم
درون سینه ام جا کرده از بس شور عشق او
فرو ریزد بسان شمع آتش در گریبانم
مده پندم طبیب اکنون که عشقم دل ربود از کف
دریغا رفت آن عهدی که دل بودی بفرمانم
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - در استمهال از پرداخت وام فرماید
آیا ستوده خصالی که چرخ گاه عطا
هزار چشم به دست تو دوخت از اختر
رواست کز پی بزم تو بی طلب ریزی
زنافه مشگ وز نی شکر از صدف گوهر
شود چو عارضت افروخته ز آتش خشم
زتاب چهره تو آب می شود آذر
برآید از دل خورشید خاوری تکبیر
شوی سوار چو بر رخش آسمان پیکر
همیشه تا که گهر راست رشته شیرازه
مدام تا زگهر هست زینت افسر
بود چو رشته عدوی تو در نظر بی قدر
محب جاه تو باشد عزیز چون گوهر
سپهر منزلتا صاحبا بود هر چند
دلم فگار زبیداد چرخ دون پرور
چرا شکایت خود پیش روزگار برم
که آشنا نبود رحم با دل کافر
چو در پناه تو باشم ز حادثات چه غم
چو شمع پرده نشین شد چه باکش از صرصر
زمان پیش که دست طلب بوام گرفت
به رنگ غنچه زباغ سخات مشتی زر
اگر طلب ننمائی زمن چه بهتر از آن
وگرنه صبر کنی تا مواجب دیگر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
قدر ترا مرتبه ای استوار
عمر ترا قاعده ای استوار
چون ز خروش و صف اندر نبرد
گوش جهان کر شود از گیر و دار
خیمه افلاک شود باد سر
رایت اجرام شود خاکسار
خسته شود پشت زمین از جسام
تیره شود روی زمان از غبار
واقعه بر تن بگشاید گره
حادثه بر فتح نبندد حصار
فتح شود جرم زمین از سکون
بسته شود سقف فلک را مدار
موج زند بحر شقایق چنانک
کشتی دولت برسد بر کنار
در شکن هاون گردون شکن
در کنف مجمر دوزخ شرار
کحل شود گنبد نیلی قبا
عود شود مرکز عودی ازار
بینی از آثار قضای شده
قاعده لیل و رسوم نهار
سوخته کاشانه لیل از نفس
ریخته ایوان نهار از نهار
تا نکند بخت ترا قابله
فتح نزاید رحم روزگار
زخم تو بستاند اگر در رسد
خاصیت باد و گل و آب و نار
سوی تو آید ز سعود فلک
خواسته هشت نجوم آشکار
عز و بقا بر صفت وحش و طیر
فتح و ظفر بر صفت مور و مار
ای فلکت بنده فرمان پذیر
وی ملکت داعی دعوت گزار
عاشق عیدست و تمنای عید
بر عمه عالم شده عشرت گذار
مجلس خاص تو ز خویش و خواص
هست ز نام کم آن نامدار
خوش بود از صوت غزالی درو
این غزل تازه پاکان بیار
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
غمی دارم که هرگز کم نگردد
دلی داری که گرد غم نگردد
به جان زخم ترا مرهم که باید؟
اگر هم زخم تو مرهم نگردد
هنوز آن دل بود در دام عالم
که او با درد تو همدم نگردد
ز لب صفرای من بشکن میندیش
که سور هیچ کس ماتم نگردد
چنانسازی به مویی کار صد دل
که از حسن تو مویی کم نگردد
جفا کن گر کنی کاری که امروز
وفا در خطه عالم نگردد
مجیر از هیچ کس خرم نگشته است
تو خوش بنشین که از تو هم نگردد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳
اگر شکایت گویم ز چرخ نیست صواب
و گر عتاب کنم با فلک چه سود عتاب؟
ز جور اوست مرا صد حکایت از هر نوع
ز درد اوست مرا صد شکایت از هر باب
به تیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
که دور ساخت مرا از دیار و از احباب
به نور عزم که جویم ز دوستان دوری
ولی چه سود قضا پیش دیده گشت حجاب؟
از آن جهت که ز بنای جنس ماندم دور
مرا به صحبت ناجنس می کنند عذاب
دل معلق پر آتشست در بر من
بدان صفت که قنادیل در بر محراب
اگر زیادت خون خواب آورد پس چیست؟
مرا دو دیده پر خون و نیست در دل خواب
گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم
به غوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب
چو مرغ زیرک ماندم به هر دو پا در دام
کنون چه سود که بر سوزیم بسان ز باب؟
ز من عربده بستد زمانه طبع نشاط
ز من به شعبده بربود روزگار شباب
چه جان من چه یکی داله شکسته کتف
چه جان چه یکی خیمه گسسته طناب
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۵
عهدیست تا نصیبه ما از جهان غم است
حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است
در عالم از فراغت خاطر اثر نماند
آری مگر فراغت از آن سوی عالم است؟
در مدت جوانی و در عهد کودکی
ما را چه روز رنج و چه هنگام ماتم است؟
در بر مراد خویش یکی دم نمی زند
از بس که با حوادث ایام درهم است
جستم ز روزگار دمی خوش، زمانه گفت
چیزی مجوی بیش که اندر جهان کم است
در دست ماست خاتم اقبال و کار عیش
هر روز با شگونه تر از نقش خاتم است
کردم مسلم درین عهد کم کسی است
کورا ز روزگار دلی خوش مسلم است
دارم هر آن چه باید از اسباب خرمی
اما خلاف در دل آزاد و خرم است
هر عشرتی که بی دل فارغ کنی هباست
هر شادیی که از سر وحشت کنی غم است
خود غم مگیر با که زنم دم که در جهان
نه یار دلنواز و نه دلدار محرم است
ای غم به آخر آی! که خامی بسی نمود
این رنج ها که در خم این سبز طارم است
دیدم روی غصه کنون وقت خوشدلی است
خوردیم ز خم فتنه، کنون جای مرهم است
انصاف ده! که قسمت ما غم بسی رسید
گر زانکه در جهان غم و شادی مقسم است
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۸
فلک باز از نهان خارم نهادست
که پیری پای بر کارم نهادست
مرا خاری چنین ننهاد دیگر
اگر چه خار بسیارم نهادست
بدین موی سپید ار راست خواهی
بنای رنج و آزارم نهادست
مرا تا دهر سنبل یاسمین کرد
به دل بر بار تیمارم نهادست
تحکم بین که گردون برگ کافور
به جای مشگ بر بارم نهادست
معاذالله که این موی سپیدست!
که دل بر جنگ و پیکارم نهادست
به راه عیش بر، دامی است ز انده
که این چرخ ستمکارم نهادست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۸
نیک رنجورم ز رنج آتش فشان فراق
سخت خاطر خسته ام از دست دستان فراق
نیست روزی تا ز فرقت بر دل ما نیست غم
آنچ ما را هست بر دل باد بر جان فراق
درد بی درمان فراق آمد وزین معلوم نیست
هیچ صاحب درد را فی الجمله درمان فراق
خلق سرگردان بود چون گوی تا دور فلک
گوی غم باشد درافگنده به میدان فراق
نیست شفقت با فراق البته گویی زآسمان
آیت شفقت نیامد هیچ در شان فراق
میزبانی بس ترش روی آمد الحق زانکه نیست
لقمه ای جز استخوان غصه بر خوان فراق
نیک بخت و روز به آن کس بود کز آسمان
بر نیاید نام او روزی ز دیوان فراق
اتفاق است اینک گر صد ره بجویند از قیاس
گوهری بیرون نیاید جز غم از کان فراق
یارب آخر چند خواهد کرد جور روزگار؟
بر دل خلق جهان این تیرباران فراق
کی بود گویی که بینم من ز دوران فلک؟
چون فراغت از جهان گم گشته دوران فراق
نقدهای عیش را یک یک جدا بر سخته ام
کمتر از کم باز می خواند به دیوان فراق
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۰
در دستبرد نظم، ز دوران گزینه ام
گردون به صد قران ننماید قرینه ام
من خضرخان تاج دهم در جهان نطق
خضرست رشگ خورده لفظ کمینه ام
سیمرغ فارغم که نه دانه خورم نه آب
ایمه چه دانه نی بچه مرغ دینه ام؟
یا خود نداشت حوصله دهر زقه ام
حاصل نشد ز خرمن ایام چینه ام
در خاک نقد دفن کنند ای شگفت و هست
در آب طبع نقد معانی دفینه ام
صد جام جم کند ز من این چرخ شیشه رنگ
گر بشکند به سنگ جفا آبگینه ام
گردون مجو برو که مرا دل پر است ازو
گندم صفت شکافت ازین غصه سینه ام
دید آسمان مرا گهر اندر زبان چو تیغ
با تیغ قهر بدگهر آمد به کینه ام
آن را مبین که موج بلا از سرم گذشت
این بین که ماند بر سر خشکی سفینه ام
در بر گرفته اشک چو خط بر پیاله ام
دل خون شده زرشگ چو می در قنینه ام
هر شب نه از کلیچه مه پاره ای کم است
آن می خورم که بیش نماند هزینه ام
چون ماه کاست بشکنم از بهر نان روز
گر قرص آفتاب بود در خزینه ام
داند جهان که من که مجیر بلا کشم
هر چند پایمال شدم سرسری نه ام
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۲
مرا با آنکه با اقبال و با دولت سری دارم
ز عالم نگذرد روزی که از عالم نیازارم
به من بر نگذرد روزی که از تشویش و رنج دل
نه از جنسی اثر بینم نه از عیشی خبر دارم
مرا چون رفته اند از دست یاران و عزیزان هم
اگر رنجور دل باشم به رنج دل سزاوارم
ز دولت هر چه باید داد لیک از غم نکرد ایمن
چه سود ار گل دهد زین سو چو زان سو می نهد خارم؟
زهر بد کز جهان زاید فراق دوستا بتر
ز رنج فرقت ایشان من از انده گرانبارم
فراق آن و رنج این مرا نگذارد آسوده
که تا روزی به شرط خویش حق عیش بگزارم
اگر چه غصه ها بینم ز گردون آه می نکنم
بدان تا هر گرانجانی نگوید من سکبسارم
دلی خوش گر کسی جایی فروشد در همه عالم
منم آن کس که آن دل را به جان و دل خریداریم
به همدم خوش بود عشرت چو حاصل نیست این معنی
دمی ناخوش نهد هر ساعتی ایام دربارم
جهان دیرست تا دارد جفا بر طبع مستولی
اگر انصاف خواهم زو پس از انصاف بیزارم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۴۰
چه وقت موی سیپدست روز برنایی
چه روز زحمت پیری است وقت زیبایی
مرا که اول عهد جوانی امروزست
شبم چو روز همی گردد اینت رسوایی!
رواست کز پی موی سیاه دل تنگم
که در میان سیاهی است نور بینایی
تو ای زمانه چه دیدی در آنکه پیش از وقت؟
عبیر بر سر کافور تازه اندایی
تو ای سپید موی! از خدای شرمی دار
نه وقت تست که تو از کمین برون آیی
مرا بنفشه چو نورسته است هم شاید
گرم بنفشه به برگ سمن نیالایی
اگر چه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از تازگی و برنایی
ولیک خوش نبود کز سپید کاری خویش
ز ظلم موی سپیدم به خلق بنمایی
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
شاها تویی آنکه از بزرگی
بر سقف سپهرت آستانه ست
دست ستم زمانه بکشست
تا دست تو بر سر زمانه ست
از دور فلک نصیبه تو
اقبال و بقای جاودانه ست
هر تیر که هیبت تو انداخت
آنرا دل دشمن نشانه ست
چون بنده رای تست خورشید
شک نیست که چرخ بنده خانه ست
از رشک تو دشمنت که کم باد
پرخون شده دل چو نار دانه ست
می خواست کمینه بنده تو
کاندر ره بندگی یگانه ست
شعری گفتن به رسم نوروز
زان شکل و نمط که در خزانه ست
لیکن چو بدید روز نوروز
واپس تر و کوچ در میانه ست
خود راست بگوید این چه شوخیست!
زیرا که دروغ خوش فسانه ست
با یاد تو داد خویشتن را
نوروزی و تهنیت بهانه ست
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۵۱
اتی النیروز یا ظل الاله
و من بجلاله الدنیا تباهی
و من خضعت له الافلاک طرا
خضوعا فی الاوامر والنواهی
زهی بر تو جهانداری و شاهی
مقرر کرده تأیید الهی
مبارک باد و میمون بر تو نوروز
که دین را پشت و دولت را پناهی
فعش ما شئت مشکور المساعی
و کن ما عشت معدوم المضاهی
و دامت عنک یا سند المعالی
عیون الدهر نائمه کماهی
تو آن دریادلی ای شاه عالم
که رفت از ماه، حکمت تا به ماهی
به نوروزی نشین و جام می خواه
که دادت حق تعالی هر چه خواهی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
پیوسته ز روزگار دشمن کامم
گر شهد خورم زهر شود در کامم
ناداده مرا چرخ فلک یک کامم
ترسم که برد زیر زمین ناکامم
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح سیدالوزراء جمال الدین مشعر بن عبدالله
ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه
بر من آمد خورشید نیکوان سپاه
چو آفتاب رخ خوب او به اول روز
چو ماه نوشکن جعد او در اول ماه
چو سرو بود قدش گر سلاح پوشد سرو
چو ماه بود رخش گر کلاه دارد ماه
چو ماه بود ولی آسمان او مرکب
چو سرو بود ولی بوستان او خرگاه
بر آسمان چو قبا کرد پیرهن خورشید
که دید ماه مرا بر شکسته طرف کلاه
تو گفتئی ز نخش چاه بودو زلف رسن
یکی ز سیم سپید و یکی ز مشک سیاه
رخ چو ماه وی از بهر فتنه چون دل من
هزار دل برسن بسته و فکنده به چاه
ز بس نظاره چنان بود بام و در که بجهد
به خانه در بر ما باد را نبودی راه
به خنده گفت که چون روزه رفت و عید آمد
بهانه کم کن و امروز جام باده خواه
جواب دادم و گفتم که خسرو انجم
به گاه برننشت و هنوز هست پگاه
چو من جمال خداوند خود جمال الدین
ببینم از همه جانب سخن شود کوتاه
قوام دولت ابوالنصر سید الوزراء
نظام ملک ملک مشعر بن عبدالله
بدایع کرمش با سپهر گردان جفت
صنایع هنرش بر عروش گردون شاه
رفیع رائی کز اهتمام همت او
فزود دولت و دین را جلال و حشمت و جاه
از اوست باقی ترتیب دین پیغمبر
از اوست حاصل توقیر ملک شروانشاه
حریم او علما را ز نایبات کنف
جناب او فضلا را ز حادثات پناه
خرد شگفت فروماند از مراقبتش
چو مرد زاهد از آثار صنعهای اله
زمانه زو طلبد امر و نهی نز گردون
که کس طلب نکند کار زرگر از جولاه
قوی به تربیت و رای او صواب و صلاح
خجل ز مغفرت و فضل او خطا و گناه
به قدر و منزلت اوست فخر دولت و دین
چنانکه منزلت خسروان به افسر و گاه
مخالفان را شادی ستان و انده بخش
موافقان را نزهت فزای و محنت گاه
ز فعل و خاصیت کهربا و مغناطیس
به عون عدل وی ایمن شدند آهن و کاه
زهی به فضل و کفایت مقدم از اقران
زهی به جه و جلالت مسلم از اشباه
توئی که ذات تو بر سر عقل شد واقف
توئی که رای تو از علم غیب شد آگاه
نه راه یافته هرگز به طبع تو مکروه
نه از تو نیز رسیده به طبع کس اکراه
بزرگوار ازین پس نسیم فروردین
به باغ و راغ زند چون ملوک لشگرگاه
جهان پیر جوان گردد از حرارت طبع
چنانکه طبع جوان از نشاط قوت باه
کنون بود که ز گرما گران شود بر تن
سمور و قاقم و سنجاب و دله و روباه
همیشه تا زی پی لحن های موسیقی
به کار باید ساز و نوا و پرده و راه
ز چرخ خط موالیت باد نعمت و ناز
ز دهر قسم معادیت باد آوخ و آه
موافق تو قرین سعادت و نعمت
مخالف تو اسیر بلا و بادافراه
خجسته بادت عید و رسیدن نوروز
مباد زنده کسی کو تو را بود بدخواه
خدای عرش تو را در پناه خود گیرد
ز نکبت فلک و آفت زمانه و آه
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - قصیده
ایا به تیغ و قلم رنج خصم و دشمن گنج
تن عدوی ترا داده روزگار شکنج
بناز دست ولی کرده یار با بگماز
برنج روی عدو کرده جفت با آرنج
ز دیده خون دل افتاده بر رخان عدوت
چو نار دانه نشانده بقصد در نارنج
بسان موسی عمران ز دست فرعونان
همه جهان بگرفتی به تیغ تو بی رنج
هر آنچه زان نیاکانت بود بگرفتی
وز آنچه بود طمعشان خدای دادت خنج
بروز بخشش نوک قلمت جان پرورد
بروز کوشش نوک سنانت جان آهنج
مخالفان ترا قول هست و نیست عمل
چنانکه خورد نشان تا خلنج کاسه خلنج کذا
بسا کسا که بر کس به نیم ذره نجست
شد از عطای تو دینار پاش و گوهرسنج
چنانکه تازی سوی و غا بروز مصاف
بروز صید نتازد عقاب زی سارنج
ز نیکی آید نیکی چنانکه عادت تست
همیشه نیک سکال و همیشه نیک الفنج
خدا یکانا گنجور تو چه دیده ز من
که تو بگویی پنجاه ده نیارد پنج
بمن برنج دل و جان رسید رنج سخن
چو گنج مال بگنجور تو رسیده بگنج
ترا جواهر گنج سخن فرستم من
مرا فرستد گنجور تو سوانح رنج
بقات بادا چندانکه کام تست بکام
که چون تو کس ندهد داد زین سرای سپنج
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح ابوالمعمر
آمد نوروز و گشت مشگ فشان باد
ساحت باغ از نسیم باد شد آباد
چون دل تیمار دیده برگ بنفشه
چون زره زنگ خورده خوشه شمشاد
چون برخ دوست بر فتاده سر زلف
برگ بنفشه ببرد لاله بر افتاد
دشت بخندد همی ز لاله سیراب
باغ بنازد همی بسوسن آزاد
دشت بخندد همی چو چهره شیرین
ابر بگرید همی چو دیده فرهاد
کوه چو خر خیز گشت و دشت چو تبت
باغ چو فر خار گشت و راغ چو نوشاد
چرخ بکهسار هدیه کرد ستاره
دریا گوهر بباغ تحفه فرستاد
دشت شد از باد پر ظرائف عمان
باغ شد از ابر پر طرائف بغداد
لاله بصحرا شکفته چون قدح می
کبک چو مطرب نهاده دست بفریاد
جز قدح می منه بوقت چنین پیش
جز طرب دل مکن بروز چنین یاد
بر طرف جوی رسته تازه بنفشه
پیش در افکنده سر چو دشمن استاد
شمع بزرگان ابوالمعمر کو کرد
جان و دل ما ز بند درد و غم آزاد
پولاد آنجا که عزم اوست چو وشی
وشی آنجا که حزم اوست چو پولاد
رادان باشند با سخاوت او زفت
ز فتان گردند با سیاست اوراد
روزی در وهم او نگردد ناحق
گاهی در طبع او نگنجد بیداد
بر کس بیداد خویشتن نپسندد
کس ز تن خویشتن چنو ندهد داد
ایدل مردم بچشم عقل گشاده
چشم کریمی ز دست راد تو بگشاد
علم همیشه ز نوک کلک تو زاید
گوئی علم جهان سراسر از او زاد
صاحب میزان فضل و عقل بتو ماند
حاتم نام سخا و جود بتو داد
رادی وشادی ز طبع پاک تو خیزد
شاد مباد آن کجا بتو نبود شاد
تا نبود لاد پایدار بر برق
تا نبود کاه پایدار بر باد
هیبت تو باد باد و دشمن تو کاه
خشم تو چون برق باد و خصم تو چون لاد