عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
آنچه را از بهر من او خواست آن آید مرا
خواستش از راز پنهان ناگهان آید مرا
سعی در تحصیل دنیا و فضولش بیهده است
در ازل قدری که روزی شد همان آید مرا
سوی مشرق گر روم یا راه مغرب بسپرم
برجبینم آنچه بنوشته است آن آید مرا
بر سرم گرچه نمیدانم چه خواهد آمدن
اینقدر دانم که مردن بی امان آید مرا
هیچ تمهیدی نکردم بهر مهمان اجل
با وجود آنکه دانم ناگهان آید مرا
زندگانی شد تلف سودی نیامد زان بکف
نیست از کس شکوه ام از خود زیان آید مرا
هر که خیری میکند اضعاف آن یابد جزا
میدهم جان در رهش تا جان جان آید مرا
هر که بخشد جرمی از کس بگذرند ازجرم او
میکنم من اینچنین تا آنچنان آید مرا
هر که بر تن میفزاید نور جان کم میکند
میگذارم فیض تن تا نور جان آید مرا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
پژمرده شد دل زآلودگیها
کاری نکردم ز افسردگیها
دل برد از من گه این و گه آن
عمرم هبا شد از سادگیها
هر چند شستم دامان تقوی
زایل نگردید آلودگیها
از پا فتادم و از غم نرستم
نگرفت دستم افتادگیها
زین آشنایان خیری ندیدم
خوش باد وقت بیگانگیها
سامان نخواهم ایوان نخواهم
بیچارگی ها آوارگیها
ای فیض بگسل از عقل و تدبیر
بر عشق تن جان آشفتگیها
ای جمله تقصیر در بندگیها
رو آّب شو از شرمندگیها
شد حق منادی قل یا عبادی
تو جان ندادی کوبندگیها
در راه یوسف کفها بریدند
ای در رهش گم زان پردگیها
آمدقیامت کو استقامت
زین بندگی ها شرمندگیها
صوری دمیدند موتی شنیدند
مرگست خوشتر زین زندگیها
کو عشق و زورش کوشر و شورش
طرفی نبستم ز آسودگیها
از خود بدر شو شوریده سر شو
صحرای پهنیست شوریدگیها
ای آنکه داری در سر غم عشق
ارزانیت باد آشفتگیها
یا رب کجا شد عیش جوانی
خوش عالمی بود آن کودگیها
ای فیض برخیز خاکی بسرریز
در ماتم آن آسودگیها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
تا کی ز صلاح من و زهد تو بگویند
ای کاش برین شهرت بی‌اصل بمویند
تا کی چمن طاعت ما خوش بنماید
زین باغ ملائک گل اخلاص ببویند
بر نامه ما چند نویسند گناهان
کو اشگ ندامت که بدان نامه بشویند
داریم نهان سینهٔ از خلق ز خجلت
دانیم خدا داند این را چه بگویند
آرند گروهی حسنات از دل پر درد
ترسند که مقبول نیفتد چه بجویند
جا دارد اگر ما عمل خویش بسنجیم
زان پیش که از ذره و مثقال بجویند
امروز بیا تا گل توفیق بچینیم
فرد است که ز خاک تن ما خار بروید
ای فیض بیا در غم ارواح بموییم
زان پیش که در ماتم اجساد بمویند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
دل مرا ز اندیشه اسباب دنیا سرد شد
آخرت با یادم آمد آرزوها سرد شد
چون شدم آگه ز اسرار علوم آخرت
بر دلم دنیا و ما فیها سرا پا سرد شد
هر گهم دل گرم گردید از تماشای جهان
یادم آمد آخرت دل از تماشا سرد شد
دیدن گلزار و صحرا طبع را چون بر فروخت
مردنم یاد آمد آن گلزار و صحرا سرد شد
نیست دنیا جای آرام آنکه را هوشی بود
بر دلش در زندگی لذات دنیا سرد شد
بر دل ارباب عقبا لذت دنیاست سرد
نزد اهل معرفت لذات عقبا سرد شد
هر که دید ارباب دنیا را کلاب دوزخند
سروری را ماند و از مردار دنیا سرد شد
آتش مهر زر و زیور چو در دلها گرفت
ز مهریر مرک آمد حوش دلها سرد شد
گر تو کندی دل ز دنیا ورنه او خود میکند
زین سبب اهل خرد را دل ز دنیا سرد شد
هرکسی را وقت مردن دل شود سرد از هوا
فیض را در زندگی دل از هواها سرد شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
یاران میم ز بهر خدا در سبو کنید
آلوده غمم بمیم شست و شو کنید
جام لبالب می از آن دستم آرزوست
بهر خدا شفاعت من نزد او کنید
چو مست می شوید ز شرب مدام دوست
مستی بنده هم بدعا آرزو کنید
ابریق می دهید مرا تا وضو کنم
در سجده‌ام بجانب میخانه رو کنید
بیمار چون شوم ببریدم بمیکده
از بهر صحتم بخم پی فرو کنید
از خویش چون روم بمیم باز آورید
آیم به خویش باز میم در گلو کنید
وقت رحیل سوی من آرید ساغری
رنگم چو زرد شد بمیم سرخ رو کنید
تابوت من ز تاک و کفن هم ز برگ تاک
در میکده بباده مرا شست و شو کنید
تا زنده‌ام نمیروم از میکده برون
بعد از وفات نیز بدان سوم رو کنید
در خاکدان من بگذارید یک دو خم
دفنم چو میکنید میم در گلو کنید
از مرقدم بمیکده‌ها جویها کنید
از هر خم و سبوی رهی هم بجو کنید
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
ناید بغیر ریزهٔ خم یا سبو بدست
هر چند خاکدان مرا جست‌وجو کنید
بی بادگان چو مستیتان آرزو شود
آئید و خاک مقبرهٔ فیض بو کنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
بر سر خسته‌ات بیا دم نزع
تا ترا سر نهم بپا دم نزع
تا که جانرا بپایت افشانم
قدمی رنجه کن بیا دم نزع
زندگی را ز سر دگر گیرم
پرسشی گر کنی مرا دم نزع
آرزوی دل آن بود ای جان
که به بینم رخ ترا دم نزع
نفس باز پس به پیشت اگر
بسپارم خوشا خوشا دم نزع
پیشتر آئی ار دمی خوشتر
که ندارد اثر دوا دم نزع
تا نفس هست ذکر دوست کنم
فیض در خدمتست تا دم نزع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
هرکه جا داد او رسوم اهل دنیا در دماغ
از شراب خون دل هر دم کشد چندین ایاغ
آنکه بار ننگ و عار ابلهان گیرد بدوش
او الاغ است او الاغ است او الاغ است او الاغ
دل چو پر شد از غم دنیا نماند جای دین
شغل دنیا کی گذارد بهر دینداری دماغ
در کمین عمر بنشسته است دزدی هر طرف
از زن و فرزند و مال و خانه و دکان و باغ
آنزمان آگه شود کز عمر ماند یکنفس
بر زبان واحسرتا و بر دل و جان درد و داغ
پیر شد آن بوالهوس گوید جوانم من هنوز
کار خواهم کرد زیر پس عمر بگذارد بلاغ
ریش مردک شد سفید و ماند از آن ده موسیه
گوید او هست این دو رنگ از ریش خود گیرد کلاغ
ابلهانرا واعظی کردن نه کار تست فیض
کار خود نیکو کن و می دار از عالم فراغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
از بوی می عشق برنگ آمده‌ام
باز شه عشق را بچنگ آمده‌ام
کی باشد عاشقی دچارم گردد
از صحبت عاقالان بتنگ آمده‌ام
شد خسته بخار زهد اول قدمم
ره را همگی بپای لنگ آمده‌ام
مقصد بنگر ز سختی راه مپرس
در هر قدمی پای بسنگ آمده‌ام
عمرم به شتاب رفت هنگام شباب
پیرانه سر این ره به درنگ آمده‌ام
در صورت اگر بعاقلان می مانم
در معنی لیک شوخ و شنگ آمده‌ام
در سینهٔ دوستان سردوم چونفیض
در دیدهٔ دشمنان خدنگ آمده‌ام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل و جانم اسیر غم تا کی
خستهٔ محنت و الم تا کی
عمر را صرف هرزه کردن چند
مایهٔ حسرت و ندم تا کی
دلم از فکرهای بیهوده
دایم الحزن و النقم تا کی
نقش بی‌اصل آرزو و امل
بر دل و جان رقم زدن تا کی
محنت رنج تو بتو تا چند
غصه و درد دمبدم تا کی
کردها منتج پشیمانی
گفتها مورث ندم تا کی
در ره دین و در طریق هدی
اعمی و ابکم و اصم تا کی
جان علوی بقید تن تا چند
دشمنان شاد و محترم تا کی
ان حق تا بچند خار و سبک
و ان باطل ولی نعم تا کی
غفلت از یاد ‌آخرت تا چند
غم دنیا و بیش و کم تا کی
حرف جمشید و تخت کی تا چند
یاد آفرید و جام جم تا کی
گفتن حرف‌های بیهوده
به نواهای زیر و بم تا کی
بیش ازین شاعری مکن ای فیض
این سخنهای کم ز کم تا کی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
جانم اسیر تا کی در خنگ زندگانی
کاش از عدم نکردی آهنگ زندگانی
ای مرگ پردهٔ تن از روی جان برافکن
تا دل ز دوده گردد از زنگ زندگانی
بیدوست گر سرا آری‌ای عمر من بفردا
سر بر ندارم از خشت از ننگ زندگانی
در زندگی نچیدم هرگز گلی از آنروی
یا رب مباد مرگم در رنگ زندگانی
عیش مکدر تن بر عیش صاف جان زد
بشکست آیئنه جان از سنگ زندگانی
دل تنگ شد زرنگش در ننگ صلح و جنگش
یا رب خلاصیم ده از چنگ زندگانی
این نیم جان خود را در راه دوست در باز
تا چند باشی ای فیض در ننگ زندگانی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
از لذت عیش اینجهان سرد شدم
در آرزوی اجل همه درد شدم
چندی چه زنان برنگ و بو بودم شاد
آخر بیقین آخرت مرد شدم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ساقی ایام گل آمد، حبذا ایام گل
خیز و در ده ساغری، یاقوت گون چون جام گل
گوش کن گلبانگ بلبل چشم نه بر بلبله
که اهل دل را می‌رساند هر یکی پیغام گل
عشق و معشوق و جوانی سبزه و آب روان
خود همه وقتی خوش آید، خاصه در ایام گل
نوبت شاهی است گل را زان سبب هر بامداد
نوبت شادی زند، مرغ سحر بر بام گل
از دم باد و نم باران، کند هر دم خراب
سقف مینا گنبد سبز زمرد فام گل
گل به صد ناز ارچه پروردست چون خوبان ولی
عاقبت در خاک ریزد نازنین اندام گل
گل به شکر خنده لب بگشاد تا باد سحر
زر نهادش در دهن وز زر برآمد کام گل
بر هوا و بوی و رنگ و خنده و شادی نهاد
گل بنای عمر ازان، آتش بود فرجام گل
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۷
دیدن خواجگان بلایی بود
بنده عمری ازین بلا می‌جست
ناگهانش به علت رمدی
دولتی داد اتفاقی دست
رفت در کنج خانه‌ای تاریک
دیده دربست و از بلا وارست
بنده صد سال دیگر ار باشد
بیش ازین خواجگان که اکنون هست
روشنایی جز این نخواهد دید
غیر ازین طرف بر نخواهد بست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۹
اکمل دولت و دین ای شرف منصب تو
در کمال شرف و قدر ازان سوی کمال
زهره را از حسد مجلس لطفت هر شب
بوده از خون شفق جام افق مالامال
تن بدخواه تو دیدم شده غربال به تیر
گرچه خون نیز ندیدم به جز آن یک غربال
در جهان شبه نظیر تو که ممکن نبود
همچو آسایش اهل نظر و فضل محال
سرو را شمه‌ای از حال دل من بشنو
از سر لطف و کرم نی ز سر رنج و ملال
تا بدانی که به جرم هنر و فضل مراست
دل ز مویه شده چون موی و تن از ناله چونال
بود عمری که مرا در طلب فضل گذشت
خوشتر از دور صبی تازه‌تر از عهد وصال
گوش می‌دارم وصیت کرمت می‌شنوم
کین سخن بشنود از توشه خورشید نوال
التماس از در الطاف تو تا کی نکنم
چون بود رنج همه گنج شود مالامال
نعمت و محنت ایام چو باقی نبود
عمر فانی چه کنم در طلب نعمت و مال
تا جهان باشد باد از اثر طالع سعد
بر جهان طلعت میمون تو فرخنده به فال
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸
سلمان، زر و اسب و کار و بارت بردند
سرمایه روز و روزگارت بردند
بعد از همه چیز داشتی وقتی خوش
آن وقت خوشت نیز به غارت بردند
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح دلشاد خاتون
ای دل! امروز تو را روز مبارک بادست
که جهان خرم و سلطان جهان، دلشاد است
خوش برآ، چون خط دلدار، که در دور قمر
همه اسباب خوشی، دست فراهم دادست
هر پریشانی و تشویش که جمع آمده بود
لله الحمد، که چون زلف بتان بر بادست
آمد از روضه فردوس «مبارک بادی»
مژده‌ای داد و جهان پرز «مبارک بادست»
می‌دمد باد طرب، دور بقا می‌گذرد
ساقیا! باده که دوران بقا بر بادست
دامن عمر به غفلت مده از کف، که تو را
دامن عمر ز کف رفته نیاید با دست
راست شد چون الف از صحبت این قره عین
پشت کوژ فلک پیر، که مادرزادست
یاد داری فلک این دور سعادت که تو را!
این چنین دور عجب دارم اگر خود یادست!
ای نهال چمن مملکت امروز ببال!
که گل سلطنت از باد خزان آزادست
باد باقی تن و جانش که زد آب و گل او
چار دیوار بقا، تا به ابد آبادست
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۴ - اندرز به فرزند
الا ای جگر گوشه فرزند من،
تو ای قره العین دلبند من
جوانی و فرزانه و هوشیار
اوان جوانی غنیمت شمار
جوانی است سرمایه‌ای بس عزیز
به بازی چو من در نبازی تو نیز
کنون سالم از شصت و یک در گذشت
بساط نشاطم جهان در نوشت
ز شام سرم صبح پیری دمید
سپیدیم گشت از سیاهی پدید
درختم به آورد بر جای سیب
ز بالا نهادم سر اندر نشیب
ز شخص ضعیفم خیالی نماند
ز نخل وجودم خلالی نماند
جوانی و پیری بهار است و دی
نه آن دی که باشد بهارش ز پی
غنیمت شمر پیش از آن کاین گلت
شود زرد و نسرین دهد سنبلت
نشیند به جای سمن زار برف
چو گل در هوایت شود عمر صرف
زمان هوی و هوس در گذشت
هوا بر دلم سرد و می تلخ گشت
چو صافی عمر من ایام برد
از آن جرعه‌ای ماند و آن نیز درد
چه می‌شاید از جرعه انگیختن؟
که در خاک می‌بایدش ریختن
ازین پیش سرو بلند قدم
ز پستی به بالا نهادی قدم
شد آن یرو بالای من سرنگون
به خاک سیه میل دارد کنون
کسی را که سوده است سر بر سماک
چه سود است چون می‌رود زیر خاک
جهان غره عمر من تلخ کرد
همان عیش می‌بر دلم تلخ کرد
هواب بتان رفتم از سر بدر
به یکبارگی عقلم آمد به سر
سعادت کسی را بود راهبر
که در خدمت شاه بندد کمر
کسی همعنان سعادت شود
که چون سایه اندر رکابش دود
نمی‌آید از دست من هیچ کار
که تا نعمتش را شوم حقگزار
شدم حاصل از نعمتش مغز و پوست
ورم مغز استخوان است از اوست
بسی نعمت از دولتش خورده‌ام
به نانش چهل سال پرورده‌ام
کنون گشت موی سیاهم سپید
ز عمر گرامی شدم ناامید
برو حلقه در گوش کن ای پسر
همی گرد بر آستانش چو در
اگر من نشستم تو در پای باش
ور از جای رفتم تو بر جای باش
من از یمن اقبال این خاندان
گرفتم جهان را به تیغ زبان
من از خاوران تا در باختر
ز خورشیدم امروز مشهورتر
اگر چه من از ذره‌ای کمترم
ولی خدمتی کرده اندر خورم
چه دانی؟ چه جائی است خاک درش
عجب کیمیائی است خاک درش
کمر بر میان بند چون کوهسار
ولیکن ثبات قدم گوش دار
کسی کز مقیمان این در شود
اگر خاک باشد همه زر شود
بیا تا به قاف قناعت رویم
چو عنقا بر آن قاف ساکن شویم
گشائیم بر دل هوای جلال
که آن قاف بر عین عزاست دال
سریر سلاطین ملک رضا
ریاض ریاحین باغ بقا
جهان رضا را شده کدخدا
سریر سران را زده پشت پا
به یک دم دو عالم بر انداخته
به بیش و کم از هیچ در ساخته
کسی کو عنانش به دست هواست
اگر پادشاهست پیشم گداست
تو رنج ار کشی ور نخواهی کشید
نصیب تو البته خواهد رسید
مقرر شد اول همه قسم تو
دگر جان دمیدند از جسم تو
چو حال نصیبت یقین شد که چیست
پس این جستجوی تو از بهر کیست؟
اگر تیغ خواهی زدن ور قلم
نخواهد شدن روزیت بیش و کم
توانگر یکی دان که پیشش یکی است
کم و بیش و نیک و بد و هست و نیست
هر آنچش در آید ببازد روان
ورش در نیاید بسازد بدان
اگر در قناعت گریزد کسی
نباید شدش بر در هر خس
یکی خیمه تنگ و تیره است دل
تو ای خیمگی خیمه بر کن ز دل!
بزن خیمه جائی که تا جاودان
نباید شدن هیچ جا ز آن مکان
کسی راز طاس سپهر دغا
نیابد به ششدر سپنجی سرا
سرای جهان پیش اهل نظر
چو خانی نماید که باشد دو در
ازین در کسی کامدش در درون
همی بایدش رفت از آن در برون
چنان زی که نام تو روز حساب
نویسند با راستان در کتاب
کسی کو به غم حاصل آرد زری
غم زر خورد او و زر دیگری
تو نعمت کجا گرد می‌آوری
کجا می‌بری چون تو غم می‌خوری؟
برین زندگی هیچ بنیاد نیست
جز از پاره‌ای خاک بر باد نیست
عجب نیست در تو که ما و منی است
که اصل سرشتت ز ما و منی است
کسی کو در آز بندد فرو
گشایند درهای جنت برو
دلت مست آزاست، هشیار باش
به خواب غرور است، بیدار باش
که چون بگذرد نیز این هفته عمر،
ز خواب اندر آئی، بود رفته عمر
برو سینه خاک را باز کن
ببین در دلش رازهای کهن
در او نازکان گل اندام بین
همه خشت بالین و بستر زمین
بر آنی که ایشان ازین خاکدان
برفتند و تو زنده‌ای جاودان؟
همه در پی یکدگر می‌رویم
نماند کسی سر به سر می‌رویم
دلا برگ این راه، نیکو بساز
که راهی است باریک و دور و دراز
شب زندگانی به آخر کشید
شبت روز شد، وقت رفتن رسید
یکایک برفتند یاران تو
رفیقان و اندوه گساران تو
رسیدند هر یک به ماوای خویش
تو مسکین گرانباری و راه پیش
در این منزل آخر چرا خفته‌ای؟
رباطی است ویران کجا خفته‌ای؟
بسی کاروان شد درین ره روان
نیامد کسی باز از این کاروان
که ز آن رفتگان باز گوید خبر
که چون است احوالشان در سفر
بسا کاروانا کزین پل گذشت
مگر نیست ز آنسو ره بازگشت
شبی بنده را شاه پیروز بخت
طلب کرد و بنشاند در پیش تخت
در آمد ز راه سخن گستری
سخن راند از نظم در دری
که از در معنی چه پرورده‌ای؟
ز درای خاطر چه آورده‌ای؟
بیاور ز نو گوهری پر ثمن
که داند خرد لایق گوش من
در گنج معنی دلم باز کرد
سخن را ز هر گونه‌ای ساز کرد
گهرهای من شاه در گوش کرد
شکرهای نغزم همه نوش کرد
ز من نامه‌ای خواست اندر فراق
که آن نامه باشد سراسر فراق
برین طرز نظمی روان از نوی
بیارای در کسوت مثنوی
طلب کردم آن را به هر کشوری
ز هر قصه خوانی و هر دفتری
پس از روزگار کهن روزگار
در آموختم داستان دو یار
که با یکدیگر هر دو را مدتی
دم صحبتی بود و خوش صحبتی
یکی پادشاه جهان جلال
یکی آفتاب سپهر جمال
یکی داور کشور آب و گل
یکی حاکم خطه جان و دل
یکی بر فلک سوده پر کلاه
یکی تکیه گه جسته زلفش ز ماه
به ملک جلال آن یکی شاه بود
به اوج جمال این یکی ماه بود
چنان بود با ماه شه را نظر
که از جان خود داشتش دوست‌تر
به آخر میانشان جدائی فتاد
که کس در بلای جدائی مباد
به فرمان دارای فرمان روان
نهادم من آغاز این داستان
که تا ماند از من بسی روزگار
به گیتی از این داستان یادگار
همی خواهم از داور کردگار
که چندان امانم دهد روزگار
که ده نامه زین نامه خسروی
دهم جلوه در کسوت مثنوی
سخن را بر آرم به خورشید نام
به نام شهنشاه سازم تمام
کنون از زبان من ای هوشیار
بیا گوش کن قصه آن دو یار
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۸ - پائیز
به وقتی که باد خزان خاستی
رزان را به زیور بیاراستی
هوای مخالف زدی باغ را
شدی زرد و بیمار شاخ از هوا
خزان بر رزان دامن افشاندی
چراغ گل و لاله بنشاندی
زمانی شدی بید بن تیغ بار
دمی باد می‌برد دست چنار
ز سوز فراق سمن یافت داغ
از آن جامه زرد پوشید باغ
نبینی که خور پشت چون برکند،
زمین جامه رزد در بر کند
اوان جوانی و فصل بهار
همه رنگ و بوی است و نقش و نگار
خزان است ایام پیری و مرگ
شود روی زرد و برد باد برگ
بهار ار نبودی خزان کی شدی؟
چنین زرد روی رزان کی شدی؟
رخ زرد به را گرفتی غبار
به خون سرخ می‌کرد دندان انار
ز بی برگی از بس که بر سر چنار
زدی دست دستش فتادی ز کار
بسی آب نالید و بر خود گریست
که زنجیر بر گردن من ز چیست؟
بسم نیست این کاندرین روز چند
هوا کرد خواهد مرا تخته بند؟
بساط رزان بود در زر نهان
چو بزم جهانبخش گیتی ستان
به فصلی چنان شاه پیروز بخت
سر آب جستی و پای درخت
می‌ زرد زرین چو برگ رزان
کشیدندی اندر هوای خزان
نسیم خزانی چو برخاستی
همه بزم مستان بیاراستی
ملک در خزان داشتی نوبهار
درختش برومند و باغش به بار
گزیدی لب یار را بی حجیب
گرفتی ز نخدان سیمین چو سیب
به حسن ار چه سیب از میان برد گو،
ز نخدان زد او با ز نخدان او
اگر چه زند خنده شیرین انار
به خود خندد او با لب لعل یار
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - تعزیت خور
دوستان روز وداع است فغان در گیرید
دل به یکبارگی از جان و جهان برگیرید
شمع خورشید به آه سحری بنشانید
وز تف سوز جگر بار دگر درگیرید
نیست جز چرخ بدین راهبر اختر بد
ز آه دل راه بدین چرخ بد اختر گیرید
اختران را تتق اطلس کحلی بدرید
خانه‌هاشان به پلاس سیه اندر گیرید
ای مه و مشتری و زهری و کیوان در خاک
بنشینید و به هم تعزیت خور گیرید
بلبلان بر سر این سرو سهی بنشینید
هر یکی ناله‌ای از پرده دیگر گیرید
مردم چشم جهان رفته به خواب است ز اشک
خوابگاهش همه در گوهر احمر گیرید
دیده و چهره بر آن تربت مشکین مالید
خاک شو نیز یه را در گوهر و زر گیرید
بعد ازین واقعه دلشاد نخواهد بودن
هیچ خاطر ز غم آزاد نخواهد بودن
روز عیدست سران تهنیت شاه کنید
همه بر عادت خود روی به درگاه کنید
خادمان شاه به خواب است شما برخیزید
زینت مجلس و آرایش خرگاه کنید
آن دو هفته مه ما را سر ماه است امروز
از سر مهر فغان بر سر این ماه کنید
شاه را عزم حجازست و ره رفتن نیست
مطرب و مویه گر آهنگ بدان راه کنید
قبله مردمی و کعبه حاجات نماند
حاجیان را به حریم حرم آگاه کنید
حاجیان بر صف کعبه سیه در پوشید
تا قیامت همه فریاد علی الله کنید
ای بنات فلکی بر سر نعشش تا حشر
می‌کند موی‌گری زهره شما آه کنید
عمر کوتاه و درازی امیدش دیدید
بعد از او دست امید از همه کوتاه کنید
دوش در خواب مرا حضرت بلقیس جهان
گفت کز من ببر این قصه به جمشید زمان
شهریاراطرف یار فراموش مکن
عهد یاران وفادار فراموش مکن
گرچه باری است و گران بر دلت از رفتن من
سخن رفته به یکبار فراموش مکن
عهد و زنهار بسی رفت میان من و تو
عهد من مشکن و زنهار فراموش مکن
حق بسیار مرا بر تو و بر دولت توست
حق من اندک و بسیار فراموش مکن
اثر رای جهانگیر مرا یادآور
سعی این دست گهربار فراموش مکن
چار طفلند گرامی‌تر ازین جان عزیز
آن عزیزان مرا خوار فراموش مکن
نوکران من و اتباع مرا بعد از من
خسته و زار و دل افکار فراموش مکن
چون در آن حضرت عالی شود این قصه تمام
روی در مجلسیان آر و بگو بعد سلام
امن و آسایش دوران مرا یاد آرید
زیب و آرایش ایوان مرا یاد آرید
بر شما باد که چون باغ بهار آراید
روی چون تازه گلستان مرا یاد آرید
بر شما باد که چون باد خزانی گذرد
بر چمن دست زرافشان مرا یاد آرید
در مناجات شب تیره چو شمع از سر سوز
رقت دیده گریان مرا یاد آرید
به سرشک گهری خاک مرا لعل کنید
به دعای سحری جان مرا یاد کنید
حالت توبه و تسبیح مرا یاد کنید
هوس کعبه حرمان مرا یاد آرید
شاه دلشاد نگویی که چه غم بود تو را
بجز از عمر گران مایه چه کم بود تو را
سر و بالای تو در خاک دریغ است دریغ
زیر خاک آن گوهر پاک دریغ است دریغ
دامن پیرهن عمر تو ای یوسف عهد
شد چون دامن گل چاک دریغ است دریغ
ماهرویی چو تو در خاک لحد است و هنوز
مه و خورشید بر افلاک، دریغ است دریغ
جای آن بود که جای تو بود در دیده
این زمان جای تو در خاک دریغ است دریغ
ای به خاک لحد و تخته تابوت اسیر
سرو آزاد تو حاشاک دریغ است دریغ
تا جهان بود چنین است و چنین خواهد بود
همه را عاقبت کار همین خواهد بود
حرم خاک تو غرق عرق غفران باد
خاک پای تو قرین بر گل و ریحان باد
جوهر ذات تو اندر صدف آدم بود
سرو بالای تو زیب چمن رضوان باد
متواتر قطرات مطر از رحمت فضل
بر سر روضه جنت صفت باران باد
در ترازوی عمل در هم احسان تو را
بر نقود حسنات دو جهان رجحان باد
آفتاب تو اگر گشت نهان از سر خلق
سایه سایه حق شیخ حسن نویان باد
وگر از باد فنا گشت سیه دوده شمع
آفتاب شرف از برج بقا تابان باد
غره صبح سعادت شه و شهزاده اویس
وارث مملکت سلطنت سلطان باد
چار نو باوه دولت که جهان هنرند
ذات تو حد جهان را چو چهار ارکان باد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۱۱ - شکایت از پیری
به پایان شد شب عیش ملاهی
سپیدی گشت پیدا در سیاهی
شب عیش و جوانی بر سر آمد
شبم را صبح صادق در برآمد
اگر چه صبح دارد خوش صفایی
ولیکن نیستش چندان بقایی
هوای دل ز سر باید برون کرد
که وقت صبح می باشد هوا سرد
از آن رو پشت من خم داد گردون
که زیر خاک می باید شد اکنون
خوشا و خرما فصل جوانی
زمان عیش و عهد کامرانی
نشاطم هر زمانی بر گلی بود
سماعم بر نوای بلبلی بود
گل و مل را جوانی می طرازد
جوانی را گل و مل می برازد
در آنبستان گه تخم مهر کارد
که جای سنبل و گل برف بارد
جوانی نوبهار زندگانیست
حقیقت زندگانی خود جوانیست
جوانا، قدر ایام جوانی
به روز ناخوش پیری بدانی
دل من در جوانی داشت طیری
که دایم در هوا می کرد سیری
کجا می دید آبی یا سرابی
برآن سر خیمه می زد چون حبابی
چو گل خندان لب و دلشاد بودم
ز هر بادی چو سرو آزاد بودم
نگشتم جز به گرد بزم چون جام
نیامد در دل من خرمی خام
دمی زین بیش جز بر روی گلگون
نکردم روی چون آیینه اکنون
رخ آیینه می بینم به آزرم
که می آید ز روی خویشتن شرم
سرابستان دل را شد هوا سرد
گلستان رخم را شد ورق زرد
چو چنگ از بزم می جویم کناری
برم تاری چو از چنگست تاری
ز جام می مرا خون در درونست
میان ما و می افتاده خونست
همی دانم می دوشین روشن
که تلخ و تیز کرد امروز بر من؟
به پیری عادت و رسم مدامست
طلب کردن ولی آن هم حرامست
مرا قدیست چونین چون کمانی
چنی و پوستی بر استخوانی
چو چنگ از ضعف پیری شد سراپا
رگ من یک به یک بر پوست پیدا
قدم خم شد، ز قد خم چه خیزد؟
قدح چون خم شود آبش بریزد
ز جامم جرعه ای ماندست باقی
که آن بر خاک خواهم ریخت ساقی
در آن مجلس که می با جرعه افتاد
چه داد عشرت و شادی توان داد؟
دلیلا من ذلیل و شرم سارم
به فضل و رحمتت امیدوارم
زبانم را سعادت کردی آغاز
کلامم را شهادت خاتمت ساز
به اقبال آمد این دولت به پایان
الهی عاقبت محمود گردان