عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
باز جانم، هدف تیر کمان ابرویی است
که کمان غم عشقش، نه به هر بازویی است
دل من، تافته طره مشکین زلفی است
جانم آویخته سلسله گیسویی است
همه در طره و گیسو نتوان پیچیدن
کانچه من دیده‌ام از ملک جمالش، مویی است
هر زمان حسن تو را، جلوه و رویی دگر است
لاجرم در صفتش، هر سخنم را رویی است
می‌کنی ناز به ابروی و بلی، ناز، رسد
به همه روی، کسی را، که چنان ابرویی است
به تماشا، تو مپندار که در چشم من است
هر کجا برگ گلی تازه و تر برجویی است
اگر ای دل، به غم آباد بلایی برسی
خانه در کوی رضا جوی، که ایمن کویی است
اندرین راه، بلا نیست ملامت سلمان
وین بلا آمده بر جان تو از هر سویی است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
جان من می‌رقصد از شادی، مگر یار آمده‌ست
می‌جهد چشمم همانا وقت دیدار آمده‌ست
جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب
قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمده‌ست
می‌رود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم
بر لبم، جان نیز پنداری بدین کار آمده‌ست
زان دهان می‌خواهد از بهر امان، انگشتری
جان زار من که زیر لب، به زنهار آمده‌ست
تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک
از فراقت روز برمن، چون شب تار آمده‌ست
بی‌تو گرمی خورده‌ام، در سینه‌ام خون بسته است
بی تو گر گل چیده‌ام، در دیده‌ام خار آمده‌ست
گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده ست
همچو چنگ از هر رگم، صد ناله زار آمده‌ست
روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم، چو شب
در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار، آمده‌ست
گر بلا بسیار شد، سلمان برو، مردانه باش
بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمده‌ست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
در ازل، با تو مرا، شرط و قراری بودست
با سر زلف تو نیزم، سرو کاری بودست
پیش از آن دم، که دمد، خط شب از عارض روی
از سر زلف و رخت، لیل و نهاری بودست
بی کناری و میانی و لبی، پیوسته
در میان من و تو، بوس و کناری بودست
در جهانی که نه گل بود و نه باغ و نه بهار
از گل روی توام، باغ بهاری بودست
زین همه نقش مخالف، که برانگیخته‌اند
شد یقینم که غرض، عرض نگاری بودست
بی گل روی تو در چشم من از باغ وجود
هر چه آید، همه خاشاکی و خاری بودست
بر من این عمر، که در غفلت و وحشت بگذشت
به دو چشم تو که خوابی و خماری بودست
ای دل، از ما ببریدی و نشستی در خاک
مگر از رهگذر مات، غباری بودست
تن به غربت، بنهادی و نیامد، سلمان
هیچ یادت که مرا یار و دیاری بودست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست
وین هوا گرم از فروغ آفتابی دیگرست
ساقی آب رز برای دیگران در گردش آر
کاسیای ما کنون، گردان به آبی دیگرست
عکس خورشید جمالت، مانع دیدار گشت
شاهد حسن تو را هر دم، نقابی دیگرست
دیگران را در کمند آور، که همچون زلف تو
هر رگی در گردن جانم، طنابی، دیگرست
آتشی کردی و گفتی می‌کنم ترک عناب
زینهار ای جان مگو، کین خود، عتابی دیگرست
بخت راهی می‌زند بر خون من، من چون کنم
باز بخت خفته ما، دیده خوابی دیگرست
از رقیبم دوش می‌پرسید کاین بیچاره کیست؟
گفت: سر برگشته‌ای، مستی، خرابی، دیگرست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
دل ز جا برخاست ما را، وصل او بر جا نشست
تا بپنداری که عشقش، در دل تنها نشست
خاست غوغایی ز قدش، در میان عاشقان
در میان ما نخواهد، هرگز این غوغا نشست
گر چه از نخل وجود من، خلالی باز ماند
تا سرم باشد، نخواهم، همچو نخل، از پا نشست
مدتی شد تا دلم، در بند مشک زلف اوست
چون تواند بیش ازین، مسکین درین سودا نشست
من به وصلش کی رسم، جایی که باد صبحدم
تا به درگاهش رسد از ضعف تن، ده جا نشست
بهر دیدار جمالش، دل به راه دیده رفت
از پی دردانه و بیچاره در دریا، نشست
جز غمت، کاری نخواهد، بر ضمیر ما گذشت
جز رخت، نقشی نخواهد در خیال ما نشست
هر که را با شاهدی صحبت به خلوت داد دست
بی‌گمان با حوریی در « جنته الماوی» نشست
زینهار امروز سلمان با می و حوری نشین
چند خواهی بر امید وعده فردا نشست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
مشک ریزان می‌جهد، باد صبا از کوی دوست
شاخه‌ای گویی ربودست، از خم گیسوی دوست
دوست می‌دارم نسیم صبح، راکو، در هوا
تا نفس می‌‌آیدش، جان می‌دهد بر بوی دوست
دوست را هر دو جهان، گر چه هوا دارند و من
دوستر می‌دارم، از هر دو جهان یک موی دوست
جان به رشوت می‌دهم، باشد که بگشاید، نقاب
چون کنم نتوان به جانی باز کردن روی دوست
منصب سکان دولت گوی خوبی می‌زند
آن سر صاحب سعادت کوکه گردد کوی دوست
یار، در میدان دولت خانه وصلم، چو نیست
می‌کنم آمد شدی، پیش سگان کوی دوست
دوست دشمن پرور است ای دوستان تدبیر چیست
خوی او این است و من خو کرده‌ام با خوی دوست
ور به زورم می‌کشد یا می‌کشد، او حاکم است
من ندارم، زور دست و پنجه و بازوی دوست
دوستان گویند: سلمان باز کش خود را ازو
می‌کشم خود را و بازم می‌کشد دل سوی اوست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
من لاف چون زنم، که سرم را هوای توست
بس نیست؟ این قدر که سرم خاک پای توست
با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من
جانم هنوز، بر سر مهر و وفای توست
پرداختیم، گوشه خاطر، ز غیر دوست
کین گوشه، خلوتی است که خاص، از برای توست
ای غم وثاق اوست دلم، گرد او مگرد
جایی که جای فکر نباشد، چه جای توست
آیینه صفات خدایی و خلق را
جمعیتی که روی نمود، از صفات توست
چشم بدان، ز حسن لقای تو دور باد
کاکنون بقای عالمیان، در لقای توست
آنچ از تو می‌رسد به من احسان و مردمی است
و آنها که می‌رسد، به تو از من دعای توست
موی تو بر قفای تو دیدم، بتافتم
گفتم، مگر که دود دلی، در قفای توست
مویت به هم برآمد و در تاب رفت و گفت
سودای کج مپز، که کمند بلای توست
گر بنده می‌نوازی، ور بند می‌کنی
ما بنده‌ایم، مصلحت ما، رضای توست
ور قطع می‌کنی سرم، از تن بکن، که نیست
قطعا برین سرم سخنی، رای، رای توست
خاک درت، به خون جگر گشت حاصلم
سلمان برو، که خاک درش خونبهای توست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
بی‌وفا می‌خواندم، آن بی‌وفا، پیداست کیست
من به مهرش می‌دهم جان، بی‌وفا پیداست کیست
باز بی مهر و وفا، می‌خواندم اما به گل
مهر نتوان کرد پنهان، بی‌وفا پیداست کیست
بی‌وفا آن است کو بر گردد از پیمان و عهد
ما بر آن عهدیم و پیمان، بی‌وفا پیداست کیست
جان فدای او شد و او داد جانم را به باد
در میان جان و جانان، بی‌وفا پیداست کیست
صبح با گل گفت کای گل نیستت بوی وفا
گل جوابش داد خندان، بی‌وفا پیداست کیست
یار گیرم بی‌وفا می‌گیردم، چون صبحدم
بر تو چون خورشید تابان، بی‌وفا پیداست کیست
او عتابی می‌کند، اما وفا، می‌گویدم
رو تو خوش می‌باش، سلمان، بی‌وفا پیداست کیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
یار ما را یار بسیارست تا او یار کیست
دل بسی دارد ندانم، زان میان، دلدار کیست
خاک پایش را تصور می‌کند در چشم خویش
هر کسی تا کحل چشم دولت بیدار، کیست
میدهم جان و ستانم عشوه، این داد و ستد
جز که در بازار سودای تو، در بازار کیست
خواستم مردن به پیشش گفت رویش کار خود
کین نه کار توست ای جان و جهان پس کار کیست
جان من چون چشم او بیدار شد، گیرم که هست
جان من بیمار چشمش، چشم او بیمار کیست
کاشکی دیدی، گل رخسار خود در آینه
تا بدانستی که در پای دل من، خار کیست
دل ز سلمان برد و خونش خورد و می‌گوید کنون
کار عالم بین، که چون کار من بیکار کیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
سرو خواند، با تو خود را راست، اما راست نیست
سرو را این حسن و زیبایی که قدت راست نیست
راستی را سرو بس رعناست اما این که باد
در سر افکندست، یعنی با تو هم بالاست نیست
قصد جانم می‌کنی، من خود، فدایت می‌کنم
گر تو پنداری، که تقصیری که هست، از ما نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
چشم من گوش خیالت دارد، اما خواب نیست
هست جان را، عزم پا بوست ولی، اسباب نیست
دیده را هر شب خیالت می‌شود مهمان، ولی
دیده را اسباب مهمان در میان جز آب نیست
رویت آمد، قبله دل ابروت، محراب جان
اهل معنی را برون، زین قبله و محراب نیست
با خیالت، خواب در چشمم نمی‌گیرد قرار
خواب می‌داند که راه سیل، جای خواب نیست
رشته جانم کی آرد تاب شمع روی تو
چون چراغ عقل را با شور عشقت تاب نیست
مجلس ما روشن است، از طلعتش، مه را بگو
دیده بر هم نه، که امشب حاجت مهتاب نیست
رسم دین بگذاشت سلمان، مذهب رندی گرفت
ترک این مذهب گرفتن، مذهب اصحاب نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
دل می‌خرد حبیب و مرا این متاع نیست
گر طالب سرست برین سر، نزاع نیست
کاری است عشق مشکل و حالی است بس غریب
کس را به هیچ حال برآن، اطلاع نیست
دنیا خرند اهل مروت به هیچ وجه
ارباب عشق را هوس این متاع نیست
در عاشقی دلا ز ملامت مشو ملول
کاحوال خستگاه هوا جز صراع نیست
در سر ز استماع الست است مستیی
ما را که احتیاج شراب و سماع نیست
چون زلف اگر به تیغ سرم قطع می‌کنی
ما را به مویی از تو سر انقطاع نیست
هیچ آتشی به حرقت فرقت نمی‌رسد
وان نیز دیده‌ام به سوز و وداع نیست
سلمان امید مهر از آن ماهرو مدار
زیرا میان این مه و مهر اجتماع نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
درد عشق تو که جز جان منش، منزل نیست
در دل می‌زند و جز تو کسی در دل نیست
این محال است که رویت به همه آیینه روی
ننمایید مگر آنجا محل قابل نیست
این چه راهی است که در هر قدمش چاهی است؟
وین چه بحری است کش از هیچ طرف ساحل نیست
چه خبر باشد از احوال من بی سر و پا؟
شمع ما را که هوا در سروپا در گل، نیست
من تنی دارم و آن همچو میانت هیچ است
غیر از این هیچ میان من و تو حایل نیست
ترک جان کردم و تن، تا به وصالت برسم
وآنکه او ترک علایق نکند، واصل نیست
عارفا عمر به باطل رودت تا نرسی
به مقامی که درو هر چه رود باطل نیست
مقبل آن است که در چشم تو آید امروز
به جز از هندوی چشم تو کسی مقبل نیست
نزد این کالبد خاک چه گردی سلمان
که به جز دردی و گردیش، دگر حاصل نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
حاصلی، زین دور غم فرجام، نیست
در جهان دوری، چو دور جام نیست
گر چه دورانی خوش است، ایام گل
خوشتر از دوران عشق، ایام نیست
روز حسن دلبران را شام، هست
بامداد عاشقان را شام، نیست
ساقیا جامی که ما را بیش ازین
برگ نام و ننگ خاص و عام نیست
کار خام ما لبت سازد، نه می
زانک کار پخته کار خام، نیست
فاسقان، بدنام و صالح، نیک نام
عارفان را در میان، خود نام نیست
تا چه خواهد شد مرا، فرجام عشق
ظاهرا عشق مرا فرجام، نیست
ناله می‌گوید به آواز بلند
قصه ما حاجت پیغام نیست
پیش ما باری ندارد هیچ کار
هر که صاحب درد و درد آشام نیست
جان سلمان تا نسیم دوست یافت
از هوایش چون نسیم، آرام، نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
خسته باد آن دل، که از تیر جفایش خسته نیست
رسته باد از غم، دلی کز بند عشقش، رسته نیست
گر دوایی نیست ما را، گو به دردی ده مدد
ما به خار خشک می‌سازیم، اگر گلدسته نیست
آب خوبی و لطافت، تا به جویش می‌رود
دفتر حسن فلک را یک ورق، ناشسته نیست
شکل ماه نو، خم ابروی او را، راستی
نیک می‌ماند، دریغا ماه نو پیوسته نیست
گردن شیران، به رو به بازی آرد، در کمند
طره‌اش کز بند و قیدش، هیچ صیدی، خسته نیست
مشک را سودای زلفش، خون به جوش آورده است
بی سبب خون جگر، در ناف آهو بسته نیست
راستی از سر و قدش، طرفه‌تر در چشم من
هیچ شمشادی، به طرف جویباری رسته نیست
زهره در چنگ، این غزل از قول سلمان می‌زند
خسته باد آن دل که از تیر جفایش خسته نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
ما را به جز از عشق تو، در خانه کسی نیست
بنمای رخ، از پرده که در خانه کسی نیست
بردار مه از سلسله تا خلق بدانند
کز سلسله داران تو، دیوانه کسی نیست
فرزانه‌تر مردم اگر، زاهد و صوفی است
ای دوست به دوران تو، فرزانه کسی نیست
در خلوت دل، ساختمت، منزل و آنکس
گر دل نکند، منزل جانانه کسی نیست
خمار به اغیار مده، باده که خام است
مطرب مزنش در، که در آن خانه، کسی نیست
سرگشته بسی‌اند، ولی، آنکه چو پرگار
دارد قدمی ثابت و مردانه، کسی نیست
دلگرمی پروانه ده‌ای شمع که در عشق
امروز، به جانبازی پروانه کسی نیست
سلمان، مطلب، یار که بسیار بجستند
زین جنس، درین منزل ویرانه کسی نیست
یاری که به کامت برساند، ز دل خود
در دور، به جز ساغر و پیمانه کسی نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
هر که چون سروم، گل اندامی نداشت
در جهان، از عیش خوش کامی نداشت
هر که در راهش، نشان را گم نکرد
در میان عاشقان، نامی نداشت
گفت، پیشت می‌فرستم، باد را
پیشم آمد، لیک، پیغامی نداشت
سرو خود را، با قدش می‌کرد راست
چون بدیدم، نیک اندامی نداشت
هر که سر، در پای منظوری بتاخت
راستی نیکو، سرآنجامی نداشت
دل به زلفت رفت، تا صیدست و دام
هیچ صیدی این چنین دامی، نداشت
کرد زاهد منع من، نشنید دل
پخته بود این دل، غم خامی نداشت
من لبت را، دل به رغبت داده‌ام
ورنه، با سلمان لبت وامی نداشت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
تیر خدنگ غمزه‌ات، از جان ما گذشت
بر ما ز غمزه تو چه گویم، چها گذشت
وقت صباح، بر سر شمع، از ممر باد
نگذشت، آن چه بر سر ما از صبا گذشت
در حیرتم، که باد به زلف تو، چون رسید
فی الجمله چون رسید از آنجا چرا گذشت
بر ما ز آب دیده شب، دوش تا به روز
باران محتن آمد و سیل بلا گذشت
یارب چه رفت، بر سر ما دوش، کان صنم
بیگانه وش، درآمد و بر آشنا گذشت
چندان گریستیم، که من بعد اگر کسی
آید به سوی ما نتواند ز ما گذشت
سلمان دوای درد دل، از کس طلب مکن
با درد خود بساز، که کار از دوا گذشت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
بر دل من تا خیال آن پری پیکر، گذشت
کافرم گر در خیالم، صورتی دیگر گذشت
ای بسا، کز آتش سودای آن مشکین نفس
دود پیچاپیچ من زین آبگون چنبر گذشت
از هوا دل گشت لرزان، در برم چون برگ بید
هر کجا بادی بران، شمشاد و نسرین بر گذشت
تن به پیشت، شمع سان می‌سوخت، در شب تا بمرد
دل به کویت، چون صبا می‌داد جان تا درگذشت
غرقه دریای بی‌پایان هجران را اگر
دستگیری می‌کنی دریاب، کاب از سر گذشت
اشکم افتاد از نظر زان رو، فرو رفت او به خاک
برکشیدم ناله، را تا از ثریا برگذشت
آنچه از خیل خیالت بر سر سلمان گذشت
بر سرش بگذر شبی، تا با تو گوید سرگذشت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
از سر دنیا و دین، مردانه در خواهم گذشت
مست و لایعقل، به کوی یار، بر خواهم گذشت
جان سپر کردم به پیشش، پیش از آن کاندر غمش
بگذرد تیر از سپر زیر سپر خواهم گذشت
از هوا، باد صبا جان می‌دهد در کوی دوست
در هوا داری من از باد سحر، خواهم گذشت
بعد ازین، من بر خط سودای خوبان چون قلم
گر قدم خواهم نهاد، اول ز سر خواهم گذشت
عمر من در کوی او با یک دم افتاد، ای رقیب
چند گویی در گذر یکدم که در خواهم گذشت