عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
نظری کن در آن جمال نگر
حسن او بین و در کمال نگر
جام گیتی نما به دست آور
نور تمثال بی مثال نگر
ساغر می بنوش رندانه
آب سرچشمهٔ زلال نگر
همه عالمند از او به خیال
غیر او نیست این خیال نگر
عشق دارم که وصل او یابم
طلب و طالب محال نگر
در خرابات میر مستانیم
حکم ما و نشان آل نگر
نعمت الله را اگر یابی
اثر ذوق او و حال نگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
هر چه بینی به نور او بنگر
روی او را به او نکو بنگر
مجمع بیدلان اگر جوئی
زلف او گیر و مو به مو بنگر
صفت ما و ذات ما گم شد
صفت او و ذات او بنگر
نظری کن به آب دیدهٔ ما
قطره و بحر و موج و جو بنگر
می خمخانه را خوشی می نوش
جام می بین و هم سبو بنگر
روی خود را در آینه بنما
جان و جانانه روبرو بنگر
نعمت الله به ذوق می بینی
دیگران را به گفتگو بنگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
عشق جان عاشقان است ای پسر
عشق جانان ، جان جان است ای پسر
عشق نور دیدهٔ مردم بود
گرچه از مردم نهان است ای پسر
عشق جان است و همه عالم بدن
همچو جان در تن روانست ای پسر
آفتاب عشق و در هر ذره ای
می توان دیدن عیان است ای پسر
عین عشق از وحدت و کثرت غنی است
فارغ از شرح و بیان است ای پسر
عاشق و معشوق عشقیم ای عزیز
گر چنین دانی چنان است ای پسر
نعمت الله مست و جام می به دست
ساقی بزم مغان است ای پسر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
در ره او راهرو پای چه باشد به سر
چشم گشا و ببین سر پدر با پسر
آیهٔ شمس و قمر گر تو بخوانی تمام
با تو بگویم توئی فتنهٔ دور قمر
جام حبابی بگیر آب حیاتی بنوش
صورت ما را بدان معنی ما را نگر
هر چه تو داری از آن چشم گشا و ببین
زان که به نزدیک ما آنی و چیزی دگر
ذوق حریفان ما عقل نداند که چیست
عشق بگوید به تو عقل ندارد خبر
ذات یکی و صفات بی عد و بی شمار
عین یکی در هزار می نگر و می شمر
تخت ولایت تمام یافتم از جد خود
داد به من سیدم خلعت تاج و کمر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
نور روی اوست ما را در نظر
آینه بردار و رویش می نگر
یک وجود و صد هزاران آینه
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
ذوق اگر داری درین دریا نشین
تا دمی از حال ما یابی خبر
گنج اگر جوئی بجو در کنج دل
چند گردی در پی زر در به در
آینه گر صد نماید گر هزار
می نماید آفتابی در نظر
سایه بان حضرت او عالم است
نور او می بین و در عالم نگر
دم به دم ساقی گرت جامی دهد
عاشقانه نوش کن می جو دگر
در خرابات مغان در نه قدم
عمر خود در پای خم می بر بسر
عشقبازی معتبر کاری بود
کار سید خود نباشد مختصر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر
و گر ما را هواداری ز سود و از زیان بگذر
خیال این و آن بگذار اگر ما را طلبکاری
چه بندی نقش بی حاصل بیا از این و آن بگذر
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
اگر می نوشیش بستان و گر نه شو روان بگذر
حیات طیبه جوئی زمانی همدم ما شو
بهشت جاودان خواهی به بزم عاشقان بگذر
بیا گر عشق می بازی که ما معشوق یارانیم
برو گر عاشق مائی رها کن دل ز جان بگذر
در آب دیدهٔ ما جو خیال آنکه می دانی
قدم بر دیدهٔ ما نه ز بحر بیکران بگذر
اگر گنجی طلبکاری که در ویرانه ای یابی
بیا و نعمت الله را به شهر کوبیان بگذر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
به کام ماست می و جام و جسم و جان هر چار
چه خوش بود که بود یار آن چنان هر چار
حباب و قطره و دریا و موج را دریاب
به عین ما نظری کن یکی است آن هر چار
چهار حرف بگیر و خوشی بگو الله
یگانه باش و یکی را روان بخوان هر چار
حریف سرخوش و ساقی مست و جام شراب
امید هست که باشند جاودان هر چار
چهار طبع مخالف موافقت کردند
ببین مخالفت این مخالفان هر چار
یکی است اول و آخر چو ظاهر و باطن
چهار اسم مسمی یکی بدان هر چار
چهار یار رسولند دوستان خدا
به دوستی یکی دوست دارشان هر چار
چهار مرتبه سید تنزلی فرمود
ترقئی کن و می جو ز عاشقان هر چار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
زر یکی و تنگهٔ زر بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
در حقیقت زر یکی صورت بسی
یک بود معنی به صورت صدهزار
تشنهٔ آب حیات ما بنوش
ساغر و می را به یکدیگر بدار
چشم عالم روشن است از نور او
خوش خیالت نقش بسته بر نگار
هر چه باشد هست با من در میان
تا میان او گرفتم در کنار
عشق می بیند یکی و عقل دو
عاشقان مستند و عاقل در خمار
نعمت الله در همه عالم یکی است
گاه پنهان است و گاهی آشکار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
آفتابی رو نموده بی غبار
گنج پنهان بود گشته آشکار
آینه بی حد نماینده یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
رند سرمستیم در کوی مغان
با خمار این و آن ما را چه کار
راه یاران گرامی هست نیست
جاودان می رو در این ره مردوار
ذوق اگر داری در آ در میکده
عشق می بازی دمی با ما بر آر
صورت و معنی است با ما در میان
نعمت الله است با ما در کنار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
یک هویت در مراتب می نماید صدهزار
عارفانه آن یکی در هر یکی خوش می شمار
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
آب یک معنی بود هم صورت ناچار چار
درشب تاریک امکان نور می بخشد بماه
می نماید روز روشن آفتابی بی غبار
نقشبندی می کند باری خیال روی او
آنچنان خوش صورتی بر نور دیده می نگار
مجلس عشق است رندان مست و ساقی درحضور
حیف باشددر چنین وقتی که باشی در خمار
شکل قوسین از خط محور نماید دایره
سر او ادنی طلب کن تا بیابی یار یار
عقل و جان و سید و بنده به هم آمیختند
آنچنان گنجی که مخفی بود گشته آشکار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
منظور یکی ، یکی است ناظر
مظهر به مظاهر است ظاهر
جام است و شراب هر دو یک آب
نوریست به نور خویش ساتر
مستیم وخراب جام بر دست
داریم حضور و اوست حاضر
صد جان در عشق اگر ببازیم
باشیم ز بندگیش قاصر
با باطن پاک عشق بازیم
با ظاهر نازنین ظاهر
شد بر همه کائنات ناصر
منصور چو رفت بر سر دار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
دُرد دردش بنوش خوش می باش
کسوت او بپوش خوش می باش
به خرابات رو خوشی بنشین
همدم میفروش خوش می باش
ساقی ار می دهد تو را جامی
بستان و بنوش خوش می باش
همچو خم شراب مستانه
گرم شو خوش بجوش خوش می باش
همه میخانه گر دهد ساقی
عاشقانه بنوش و خوش می باش
نوش کن جام می که نوشت باد
تا نیائی به هوش و خوش می باش
سخن از ذوق نعمت الله گو
ور نگوئی خموش و خوش می باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
زهد بگذار و خرقه را بفروش
جام می را بگیر و خوش می نوش
ذوق مستی کسی که دریابد
گرچه عاقل بود شود مدهوش
در خرابات مست می گردم
همچو رندان خوشی سبو بر دوش
ساغر می مدام می نوشم
سرخوشانه چو خم می در جوش
راز هشیار پیش مست مگو
ور بگوئی بگو که آن می پوش
گوهر بحر ماست گفتهٔ ما
خوش بود هر که می کند در گوش
شاهد ماست ساقی سرمست
نعمت الله گرفته در آغوش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
جام عین شراب دریابش
همچو آب و حباب دریابش
همه عالم تن است و او جانست
خوش حبابی پر آب دریابش
آفتابی ز ماه بسته نقاب
ماه بین آفتاب دریابش
دامن بندگی ساقی گیر
شاه عالی جناب دریابش
غیر او گر خیال می بندی
می نماید به خواب دریابش
گر به میخانه فرصتی یابی
نوش می بی حساب پایانش
نعمت الله را اگر یابی
رند و مست و خراب دریایش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۲
در آینهٔ وجود مطلق
خود بینم و خودنمایم الحق
مائیم حباب و آب دریا
هم جام شراب و بحر و زورق
او معشوقست و عاشق ما
از عشق شدیم هر دو مشتق
مستیم و خراب در خرابات
ایمن ز مقیدیم و مطلق
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
بهتر ز هزار جام رادق
ما بلبل سرخوشیم و گلشن
از نالهٔ ما گرفت رونق
هر قول که گفت نعمت الله
گفتند جهانیان که صدق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
حاصل ما دل است و حاصل دل
درد عشقست بنگر این حاصل
درد عشقش بیان کنم چه بود
مشکل حل و حل هر مشکل
گوشهٔ دل سرای اوست ولی
عشق لاخارج است و لاداخل
عاقبت بازگشت جمله به ماست
بوالعجب حق به حق شود واصل
بحر عشقش به ما چو موجی زد
هم ز ما شد حجاب ما حائل
جسم و جان را به جزو و کل بسپار
بی سر و پا در آ به خلوت دل
شاهبازی نه بلبل گلزار
روح محضی چه می کنی گل و گل
عشق او گوهر خزانهٔ ماست
معنی دریا و صورتم ساحل
تا که سید ز خود کناری کرد
در میان نیست جز خدا قائل
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۴
نقش خیال رویش دیشب به خواب دیدم
مه را به شب توان دید من آفتاب دیدم
هر سو که دید دیده دریای بیکران دید
روشن چو نور دیده ماهی در آب دیدم
جام جهان نمائی است هر شاهدی که بینم
جامی چنین لطیفی پر از شراب دیدم
در گوشه خرابات عمری طواف کردم
ساقی بزم رندان مست و خراب دیدم
هر صورتی که دیدم معنی نمود در آن
معنی و صورت آن ، آب و حباب دیدم
گنجی که بود پنهان پیدا شدست بر من
سری که درحجابست من بی حجاب دیدم
از نور نعمت الله عالم شده منور
روشن ببین که نورش در شیخ و شاب دیدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
آفتابست و سایه بان عالم
به مثل او چنین چنان عالم
جام گیتی نماست می بینش
که نماید همین همان عالم
غیر او دیگری نخواهد دید
هر که بینا شود در آن عالم
این میان و کنار کی بودی
گر نبودی درین میان عالم
صورت اوست نور دیدهٔ ما
این معانی کند بیان عالم
همه عالم نشان او دارد
بی نشان او بود نشان عالم
هر زمان عالمی کند پیدا
می برد آورد روان عالم
عالم عشق را نهایت نیست
هست این بحر بیکران عالم
نعمت الله چون می و جام است
جام و می را بدان بدان عالم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
جان فدا کردیم و جانان یافتیم
درد دل بردیم و درمان یافتیم
بینوا گشتیم در هر گوشه ای
ناگهان نقد فراوان یافتیم
از دل ما جوی عشق او که ما
گنج او در کنج ویران یافتیم
عاشقان از ما کمالی یافتند
تا کمال از قرب رحمن یافتیم
آشکارا شد که ما در کنج دل
حاصل کونین پنهان یافتیم
هر که را دیدیم عشق یار داشت
از همه آن جو که ما آن یافتیم
نعمت الله در خرابات مغان
ساقی سرمست رندان یافتیم
بی نشانی را نشانش یافتیم
گنج پنهانی عیانش یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
ما آینه در نمد کشیدیم
دامن ز خودی خود کشیدیم
پرگار صفت به گرد نقطه
خط بر سر نیک و بد کشیدیم
بودیم حباب و غرقه گشتیم
واحد به سوی احد کشیدیم
گرمی به حساب خورد رندی
ما ساغر بی عدد کشیدیم
دردی کش کوی می فروشیم
بحر ازل و ابد کشیدیم
دردیست به کس نمی توان گفت
آن رنج که از خرد کشیدیم
شادی روان نعمت الله
هر دم جامی دو صد کشیدیم