عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
فلک دایم به قصد مردم وارسته می گردد
چو صیادی که در دنبال صید خسته می گردد
درین گلشن مرا بر ساده لوحی خنده می آید
که دارد مشت خاری وز پی گلدسته می گردد
ز بی تابی سوی مقصود نتواند کسی ره برد
پی اسباب خانه، دزد ازان آهسته می گردد
ز حرف او زبان من مددکار سخن چین است
چو آن نخلی که شاخ او تبر را دسته می گردد
ز چشم خوبرویان، ای غزال مشکبو دایم
به دنبال تو صد صیاد ترکش بسته می گردد
سلیم آن بی وفا زان چشم می پوشد ز حال من
که چشم هرکه بر این خسته افتد، خسته می گردد
چو صیادی که در دنبال صید خسته می گردد
درین گلشن مرا بر ساده لوحی خنده می آید
که دارد مشت خاری وز پی گلدسته می گردد
ز بی تابی سوی مقصود نتواند کسی ره برد
پی اسباب خانه، دزد ازان آهسته می گردد
ز حرف او زبان من مددکار سخن چین است
چو آن نخلی که شاخ او تبر را دسته می گردد
ز چشم خوبرویان، ای غزال مشکبو دایم
به دنبال تو صد صیاد ترکش بسته می گردد
سلیم آن بی وفا زان چشم می پوشد ز حال من
که چشم هرکه بر این خسته افتد، خسته می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
جز خم می کو کسی تا چاره ی پیری کند
عقل افلاطون در اینجا سست تدبیری کند
عقل جاهل می کند دلگیری ام را بیشتر
کو جنون کاملی تا رفع دلگیری کند
باهنر کی می توان کار جهان از پیش برد
بهر اسکندر کجا آیینه شمشیری کند
چون کسی کو آشنایی بیند و در بر کشد
پیر کنعان، گرگ یوسف را بغل گیری کند
در پریشانی خطر دارند اهل دل سلیم
رهروان را دزد در تنگی عنانگیری کند
عقل افلاطون در اینجا سست تدبیری کند
عقل جاهل می کند دلگیری ام را بیشتر
کو جنون کاملی تا رفع دلگیری کند
باهنر کی می توان کار جهان از پیش برد
بهر اسکندر کجا آیینه شمشیری کند
چون کسی کو آشنایی بیند و در بر کشد
پیر کنعان، گرگ یوسف را بغل گیری کند
در پریشانی خطر دارند اهل دل سلیم
رهروان را دزد در تنگی عنانگیری کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
چون کند در انجمن تاب رخش روشن چراغ
پرتو خود را به دور اندازد از روزن چراغ
بس که بعد از سوختن هم گرم دارد تب مرا
می کند آیینه از خاکسترم روشن چراغ
گر گریبان را گشاید بر نسیم، از عقل نیست
آنکه چون فانوس دارد در ته دامن چراغ
برنیامد کامم از عقل و جنون در عاشقی
نه ز گلشن گل به کف دارد، نه از گلخن چراغ
بی می ناب از دماغم دود می خیزد سلیم
این چنین باشد چو خالی گردد از روغن چراغ
پرتو خود را به دور اندازد از روزن چراغ
بس که بعد از سوختن هم گرم دارد تب مرا
می کند آیینه از خاکسترم روشن چراغ
گر گریبان را گشاید بر نسیم، از عقل نیست
آنکه چون فانوس دارد در ته دامن چراغ
برنیامد کامم از عقل و جنون در عاشقی
نه ز گلشن گل به کف دارد، نه از گلخن چراغ
بی می ناب از دماغم دود می خیزد سلیم
این چنین باشد چو خالی گردد از روغن چراغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
چون تنک ظرفان کجا من می ز ساغر می کشم
همچو غواض گهرجو، شیشه بر سر می کشم
از کفم سررشته ی پرواز بیرون رفته است
گر گشایم بال را، خمیازه بر پر می کشم
هردم از یاد لبش خود را تسلی می دهم
خامه ی لب تشنگانم، نقش کوثر می کشم
سرگذشت خویش را یوسف فرامش می کند
گر بگویم من چه از دست برادر می کشم
من چنین خوار و کلام من عزیز روزگار
بحرم و حسرت برای آب کوثر می کشم
سوخت از یک آه گرم من سلیم امشب فلک
کار مشکل می شود گر آه دیگر می کشم
همچو غواض گهرجو، شیشه بر سر می کشم
از کفم سررشته ی پرواز بیرون رفته است
گر گشایم بال را، خمیازه بر پر می کشم
هردم از یاد لبش خود را تسلی می دهم
خامه ی لب تشنگانم، نقش کوثر می کشم
سرگذشت خویش را یوسف فرامش می کند
گر بگویم من چه از دست برادر می کشم
من چنین خوار و کلام من عزیز روزگار
بحرم و حسرت برای آب کوثر می کشم
سوخت از یک آه گرم من سلیم امشب فلک
کار مشکل می شود گر آه دیگر می کشم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
در قفس از هر نسیمی عیش گلشن می کنم
چشم یعقوبم، چراغ از باد روشن می کنم
تنگ می آید به چشم من فضای روزگار
بر جهان گویی نگاه از چشم سوزن می کنم
رفته از آشفتگی فکر لباس از خاطرم
اشک در چشمم چو آید، یاد دامن می کنم
بیستون را برگرفتن آن قدرها کار نیست
کوهکن زین کار اگر عاجز شود، من می کنم
از محبت دوست کردم دشمن خود را، که من
سنگ را از چرب نرمی موم روغن می کنم
گوهر و لعلی که شاهان زیب افسر کرده اند
گر بود در دست من، سنگ فلاخن می کنم
داغ عشق خوبرویانم، حذر از من سلیم
می گریزد راحت از جایی که مسکن می کنم
چشم یعقوبم، چراغ از باد روشن می کنم
تنگ می آید به چشم من فضای روزگار
بر جهان گویی نگاه از چشم سوزن می کنم
رفته از آشفتگی فکر لباس از خاطرم
اشک در چشمم چو آید، یاد دامن می کنم
بیستون را برگرفتن آن قدرها کار نیست
کوهکن زین کار اگر عاجز شود، من می کنم
از محبت دوست کردم دشمن خود را، که من
سنگ را از چرب نرمی موم روغن می کنم
گوهر و لعلی که شاهان زیب افسر کرده اند
گر بود در دست من، سنگ فلاخن می کنم
داغ عشق خوبرویانم، حذر از من سلیم
می گریزد راحت از جایی که مسکن می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
عاشقم، از ناله نتوانم زمانی تن زنم
گر کنند از ناله منعم، بر در شیون زنم
در ره این دوستان، صد خار در پایم شکست
نیست در دستم گلی تا بر سر دشمن زنم
داغ دست خود نمایم، داغ سازم لاله را
آستینی بشکنم، بر آتشی دامن زنم
تا بداند باغبان کز باغ او چون رفته ام
پنجه ی خونین خود را بر در گلشن زنم
جوهر روح از شراب کهنه ماند با صفا
تا نگیرد زنگ، این آیینه را روغن زنم
تیره بختان را رسد از روی دل تسکین سلیم
آب چون آیینه بر خاکستر گلخن زنم
گر کنند از ناله منعم، بر در شیون زنم
در ره این دوستان، صد خار در پایم شکست
نیست در دستم گلی تا بر سر دشمن زنم
داغ دست خود نمایم، داغ سازم لاله را
آستینی بشکنم، بر آتشی دامن زنم
تا بداند باغبان کز باغ او چون رفته ام
پنجه ی خونین خود را بر در گلشن زنم
جوهر روح از شراب کهنه ماند با صفا
تا نگیرد زنگ، این آیینه را روغن زنم
تیره بختان را رسد از روی دل تسکین سلیم
آب چون آیینه بر خاکستر گلخن زنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
گل شود گر پنجه ی من، زر نمی دارد نگاه
گر صدف گردد کفم، گوهر نمی دارد نگاه
باد دستی را شراب از صلب تاک آورده است
تیغ ازین آب ار خورد، جوهر نمی دارد نگاه
شرم بادا خضر را کز بهر عمر جاودان
زیر تیغ او چو طفلان سر نمی دارد نگاه
رخصتش ده تا درآید کیقباد ای پیر دیر
این قدر کس را کسی بر در نمی دارد نگاه
کینه ای تا بود در دل، فوج آهی داشتیم
شه چه صلح کل کند، لشکر نمی دارد نگاه
چون گدایان کی نهد بر خاک هر درگه سلیم
آن که سر جز از پی افسر نمی دارد نگاه
گر صدف گردد کفم، گوهر نمی دارد نگاه
باد دستی را شراب از صلب تاک آورده است
تیغ ازین آب ار خورد، جوهر نمی دارد نگاه
شرم بادا خضر را کز بهر عمر جاودان
زیر تیغ او چو طفلان سر نمی دارد نگاه
رخصتش ده تا درآید کیقباد ای پیر دیر
این قدر کس را کسی بر در نمی دارد نگاه
کینه ای تا بود در دل، فوج آهی داشتیم
شه چه صلح کل کند، لشکر نمی دارد نگاه
چون گدایان کی نهد بر خاک هر درگه سلیم
آن که سر جز از پی افسر نمی دارد نگاه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
جهان تنگ چو چاه است و ما کبوتر چاه
درو چو قافله ی تشنه ایم بر سر چاه
ز دست و پا زدن ما درین محیط چه سود
فتاده ایم به گرداب چون شناور چاه
ز آسمان کند آمد شد آه من که مرا
به سوی بام بود راه خانه چون در چاه
به حیرتم که شود نانم از کجا حاصل
مرا که خضر شد از بهر آب، رهبر چاه
فغان ز بخت بد و تنگی جهان که بود
یکی برادر یوسف، یکی برادر چاه
وطن خوش است اگر تنگنای زندان است
بود غریب فضای چمن، کبوتر چاه
چه آفتاب، که هرگز ندیده یوسف ما
ستاره ای بجز از چشم گرگ بر سر چاه
فلک به قید جهان پاسبان ماست سلیم
که عنکبوت بود پرده دار بر سر چاه
درو چو قافله ی تشنه ایم بر سر چاه
ز دست و پا زدن ما درین محیط چه سود
فتاده ایم به گرداب چون شناور چاه
ز آسمان کند آمد شد آه من که مرا
به سوی بام بود راه خانه چون در چاه
به حیرتم که شود نانم از کجا حاصل
مرا که خضر شد از بهر آب، رهبر چاه
فغان ز بخت بد و تنگی جهان که بود
یکی برادر یوسف، یکی برادر چاه
وطن خوش است اگر تنگنای زندان است
بود غریب فضای چمن، کبوتر چاه
چه آفتاب، که هرگز ندیده یوسف ما
ستاره ای بجز از چشم گرگ بر سر چاه
فلک به قید جهان پاسبان ماست سلیم
که عنکبوت بود پرده دار بر سر چاه
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - هجو پسر تریاکی
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
دل که بزم عشقبازی را بسامان چیده است
شمع ها در هر طرف از داغ حرمان چیده است
می تواند باعث احیای عالم شد دلت
گر گل فیض سحر چون مهر تابان چیده است
غنچه هم عرض بساط دردمندی می دهد
ته به ته لخت دل خونین به دکان چیده است
خار در پیراهنش دست مکافات افکند
گر گل شمعی حریفی زین شبستان چیده است
شادی بی اختیاری در گره دارد دلش
زین چمن هر کس به رنگ غنچه دامان چیده است
سرخ رو شد عاشق از پهلوی خوناب جگر
مجلس رنگینی از مال یتیمان چیده است
پیش اهل درد خون بیگناهی ریخته است
غافلی جویا گلی گر زین گلستان چیده است
شمع ها در هر طرف از داغ حرمان چیده است
می تواند باعث احیای عالم شد دلت
گر گل فیض سحر چون مهر تابان چیده است
غنچه هم عرض بساط دردمندی می دهد
ته به ته لخت دل خونین به دکان چیده است
خار در پیراهنش دست مکافات افکند
گر گل شمعی حریفی زین شبستان چیده است
شادی بی اختیاری در گره دارد دلش
زین چمن هر کس به رنگ غنچه دامان چیده است
سرخ رو شد عاشق از پهلوی خوناب جگر
مجلس رنگینی از مال یتیمان چیده است
پیش اهل درد خون بیگناهی ریخته است
غافلی جویا گلی گر زین گلستان چیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
شب که در ساغر شراب ارغوان افکنده بود
پیش رویش باده را آتش بجان افکنده بود
بکر معنی کز زبانم برگ جلوه ساز
از قماش لفظ بر رو پرنیان افکنده بود
ماه را امشب فروغ حسن عالم سوز یار
تشت رسوایی ز بام آسمان افکنده بود
غنچه را بی اعتدالیهای باد صبحدم
پرده از رخسارهٔ راز نهان افکنده بود
دیدهٔ بد دور کامشب ناوک مژگان یار
ابروش را شور در بحر کمان افکنده بود
چشم بازیگوشش از بس نازپرورد حیاست
خویش را دانسته در خواب گران افکنده بود
هر که جویا بود در تعریف خود رطب اللسان
در حقیقت خویشتن را بر زبان افکنده بود
پیش رویش باده را آتش بجان افکنده بود
بکر معنی کز زبانم برگ جلوه ساز
از قماش لفظ بر رو پرنیان افکنده بود
ماه را امشب فروغ حسن عالم سوز یار
تشت رسوایی ز بام آسمان افکنده بود
غنچه را بی اعتدالیهای باد صبحدم
پرده از رخسارهٔ راز نهان افکنده بود
دیدهٔ بد دور کامشب ناوک مژگان یار
ابروش را شور در بحر کمان افکنده بود
چشم بازیگوشش از بس نازپرورد حیاست
خویش را دانسته در خواب گران افکنده بود
هر که جویا بود در تعریف خود رطب اللسان
در حقیقت خویشتن را بر زبان افکنده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
دل از کف رفت بدگو را ز کلفت در وفور زنگ
خورد فولاد را سازد چو ناخن بند مور زنگ
فلک را هست در بالا دوی زینت زمهر و مه
بلی شاطر بلند آوازه می گردد ز شور زنگ
کدورت مرد را آخر زبون خویش می سازد
بپیچد گر بود سرپنجه از فولاد زور رنگ
شود از کینه دل در گرد کلفت عاقبت پنهان
سیه گردد چو بر آیینه زور آرد وفور زنگ
بصد شوخی دلم را برد جویا مصرع گویا
سلیمانی کند در عالم آیینه مور زنگ
خورد فولاد را سازد چو ناخن بند مور زنگ
فلک را هست در بالا دوی زینت زمهر و مه
بلی شاطر بلند آوازه می گردد ز شور زنگ
کدورت مرد را آخر زبون خویش می سازد
بپیچد گر بود سرپنجه از فولاد زور رنگ
شود از کینه دل در گرد کلفت عاقبت پنهان
سیه گردد چو بر آیینه زور آرد وفور زنگ
بصد شوخی دلم را برد جویا مصرع گویا
سلیمانی کند در عالم آیینه مور زنگ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
بسکه در شادی و غم با خلق یک رنگ است کوه
با نوای مطرب و شیون هم آهنگ است کوه
پای جرات بر زمین افشرده با تیغ و کمر
با پلنگ چرخ گویی بر سر جنگ است کوه
آسمانی خورد گویا غوطه در خون شفق
از وفور لاله و گل بسکه خوش رنگ است کوه
از ضعیفی گرچه وزن یک پرکاهم نماند
معنیم را نیک اگر سنجد پا سنگ است کوه
گشته در کشمیر از تخت سلیمان روشنم
مملکت باشد جهان آنرا که اورنگ است کوه
نقشها سازد عیان از سبزه و گل هر طرف
دیدهٔ بد دور جویا رشک ارژنگ است کوه
با نوای مطرب و شیون هم آهنگ است کوه
پای جرات بر زمین افشرده با تیغ و کمر
با پلنگ چرخ گویی بر سر جنگ است کوه
آسمانی خورد گویا غوطه در خون شفق
از وفور لاله و گل بسکه خوش رنگ است کوه
از ضعیفی گرچه وزن یک پرکاهم نماند
معنیم را نیک اگر سنجد پا سنگ است کوه
گشته در کشمیر از تخت سلیمان روشنم
مملکت باشد جهان آنرا که اورنگ است کوه
نقشها سازد عیان از سبزه و گل هر طرف
دیدهٔ بد دور جویا رشک ارژنگ است کوه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
فشرده سایهٔ مژگان بر آن گلبرگ تر ناخن
چو آن موری که محکم کرده در تنگ شکر ناخن
به رنگ غنچه کز موج هوا در باغ بگشاید
دلم بگشود بر زخمش فلک زد هر قدر ناخن
دو بیدل را دراندازد بهم مژگانش از چشمک
که می آرد خصومت چون زنی بر یکدیگر ناخن
ز دونان کار ارباب هنر کی راست می گردد
گره چون بر زبان افتاده باشد بی اثر ناخن
بحمدالله به مدح آل حیدر نکته پردازم
که آرد بند کردن بر چنین اشعار تر ناخن
بهار گلشن دنیی و عقبی موسی کاظم
که در دستش بود چون مد بسم الله هر ناخن
فشار از زور بازویش چو باید پنجهٔ دشمن
بچسبد غنچه سان در دست او بر یکدگر ناخن
سموم قهر او در بیشه ای کآتش دراندازد
چو برگ نی فرو ریزد ز دست شیر نر ناخن
نه خنجر باشد آن تیغی که دارد در میان خصمش
عقاب مرگ محکم کرد او را در کمر ناخن
پی نخجیر گامی چون تواند دشت پیما شد
که عدلش شیر را در بیشه نی کرده است در ناخن
ز نهیش می شکافد نالهٔ نی سینه را اکنون
زدی زین بیش بر دل نغمه فهمان را اگر ناخن
بود هر عضو خصم عضو دیگر دشمنانش را
که گاه سینه کندن کرده کار نیشتر ناخن
مگر زد سیلیی بر چهره خصم زرد رویش را
که بگرفت از مه نو آسمان را رنگ زر ناخن
شکست از بسکه گاه سینه کندن در تن خصمش
نهان چون خار ماهی باشدش پا تا به سر ناخن
نگردد گر به کام دستدارانش زماه نو
براند شحنهٔ عدلش زچرخ پرخطر ناخن
کند تا کوک دایم ساز عیش دوستانش را
فلک از ماه نو مضراب زرین بسته بر ناخن
برای دشمنش جویا شب و روز از خدا خواهم
که افشارد چو شاهین موج خونش در جگر ناخن
چو آن موری که محکم کرده در تنگ شکر ناخن
به رنگ غنچه کز موج هوا در باغ بگشاید
دلم بگشود بر زخمش فلک زد هر قدر ناخن
دو بیدل را دراندازد بهم مژگانش از چشمک
که می آرد خصومت چون زنی بر یکدیگر ناخن
ز دونان کار ارباب هنر کی راست می گردد
گره چون بر زبان افتاده باشد بی اثر ناخن
بحمدالله به مدح آل حیدر نکته پردازم
که آرد بند کردن بر چنین اشعار تر ناخن
بهار گلشن دنیی و عقبی موسی کاظم
که در دستش بود چون مد بسم الله هر ناخن
فشار از زور بازویش چو باید پنجهٔ دشمن
بچسبد غنچه سان در دست او بر یکدگر ناخن
سموم قهر او در بیشه ای کآتش دراندازد
چو برگ نی فرو ریزد ز دست شیر نر ناخن
نه خنجر باشد آن تیغی که دارد در میان خصمش
عقاب مرگ محکم کرد او را در کمر ناخن
پی نخجیر گامی چون تواند دشت پیما شد
که عدلش شیر را در بیشه نی کرده است در ناخن
ز نهیش می شکافد نالهٔ نی سینه را اکنون
زدی زین بیش بر دل نغمه فهمان را اگر ناخن
بود هر عضو خصم عضو دیگر دشمنانش را
که گاه سینه کندن کرده کار نیشتر ناخن
مگر زد سیلیی بر چهره خصم زرد رویش را
که بگرفت از مه نو آسمان را رنگ زر ناخن
شکست از بسکه گاه سینه کندن در تن خصمش
نهان چون خار ماهی باشدش پا تا به سر ناخن
نگردد گر به کام دستدارانش زماه نو
براند شحنهٔ عدلش زچرخ پرخطر ناخن
کند تا کوک دایم ساز عیش دوستانش را
فلک از ماه نو مضراب زرین بسته بر ناخن
برای دشمنش جویا شب و روز از خدا خواهم
که افشارد چو شاهین موج خونش در جگر ناخن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
به عقل در ره عشق تو خانه نتوان ساخت
که هرچه عقل بنا کرد عشق ویران ساخت
فرشته بر دل جمع منش حسد بودی
رخت به زلف پریشان مرا پریشان ساخت
به دست فتنه گریبان من از آن شوخست
که اشک لعل مرا تکمه گریبان ساخت
عزیز من به سهی قامتان یوسف رخ
نظر مکن که مرا خوار عشق ایشان ساخت
چو کبک مست مرو غافلانه ره اهلی
که دام حادثه صیاد فتنه پنهان ساخت
که هرچه عقل بنا کرد عشق ویران ساخت
فرشته بر دل جمع منش حسد بودی
رخت به زلف پریشان مرا پریشان ساخت
به دست فتنه گریبان من از آن شوخست
که اشک لعل مرا تکمه گریبان ساخت
عزیز من به سهی قامتان یوسف رخ
نظر مکن که مرا خوار عشق ایشان ساخت
چو کبک مست مرو غافلانه ره اهلی
که دام حادثه صیاد فتنه پنهان ساخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
خوش آنکه دور فلک بر مراد من میگشت
که خار گلشن بختم گل و سمن می گشت
خوش آنکه بر من لب تشنه خون ترش میشد
مرا از آن ترشی آب در دهن می گشت
خوش آنکه از سخنم لب چو غنچه گر بستی
دگر شکفته تر از گل بیک سخن می گشت
خوش آنکه گر گرهی می فتاد در کارم
گره گشای من آن زلف پرشکن می گشت
خوش آنکه در ظلمات غم آن لب شیرین
ز خنده چشمه حیوان به چشم من می گشت
خوش از آنکه از رخ آن بت هزار عاشق مست
بیک نظاره که می کرد برهمن می گشت
خوش آنکه گاه تبسم هزار چون اهلی
فدای آن لب شیرین و آن دهن می گشت
که خار گلشن بختم گل و سمن می گشت
خوش آنکه بر من لب تشنه خون ترش میشد
مرا از آن ترشی آب در دهن می گشت
خوش آنکه از سخنم لب چو غنچه گر بستی
دگر شکفته تر از گل بیک سخن می گشت
خوش آنکه گر گرهی می فتاد در کارم
گره گشای من آن زلف پرشکن می گشت
خوش آنکه در ظلمات غم آن لب شیرین
ز خنده چشمه حیوان به چشم من می گشت
خوش از آنکه از رخ آن بت هزار عاشق مست
بیک نظاره که می کرد برهمن می گشت
خوش آنکه گاه تبسم هزار چون اهلی
فدای آن لب شیرین و آن دهن می گشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
به خاک مرده اگر برق عشق برگیرد
چراغ مرده دگر زندگی ز سر گیرد
گذر به کوی تو چون آورم ز جور رقیب
که او سگی است که بر صید رهگذر گیرد
کسی که یک نظرت دید بی تو کی ماند
مگر که نقش جمال تو در نظر گیرد
چراغ بخت که روشن ندیده ام هرگز
بود که از دم گرم تو شمع درگیرد
چو برهمن حذرش نیست ز آتش دوزخ
کجا ز آتش خوی بتان حذر گیرد
مباش بی خبر از حال خود چنان اهلی
که در تو آتش آن شمع بی خبر گیرد
چراغ مرده دگر زندگی ز سر گیرد
گذر به کوی تو چون آورم ز جور رقیب
که او سگی است که بر صید رهگذر گیرد
کسی که یک نظرت دید بی تو کی ماند
مگر که نقش جمال تو در نظر گیرد
چراغ بخت که روشن ندیده ام هرگز
بود که از دم گرم تو شمع درگیرد
چو برهمن حذرش نیست ز آتش دوزخ
کجا ز آتش خوی بتان حذر گیرد
مباش بی خبر از حال خود چنان اهلی
که در تو آتش آن شمع بی خبر گیرد