عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
گراز دور الستت هست جامی باقی ای ساقی
بیا بشکن که مخمورم، خمارم زان می باقی
من از عشق تو میمیرم، بگو: کاخر چه تدبیرم؟
که زد مار غمم بر دل نه تریاق است و نه راقی
ز تاب لعل و آب می، فکندی آتشی بر ما
تو در ما آخر این آتش چرا افکندی ای ساقی؟
به دردی کن دوای من که بیماران عشقت را
کند درد تو درمانی کند زهر تو تریاقی
ز شرح شوق دیدارت، مقصر شد زبان من
قلم را بر تراشیدم که گوید حال مشتاقی
من از شوق تو چون پروانه میسوزم چرا یک شب
دلت بر من نمیسوزد، نه آخر شمع عشاقی؟
تو داری طاق ابرویی که جفتش نیست در عالم
تویی آنکس که در عالم، به جفت ابروان طاقی
نکو رویی و بدخویی، رفیقانند و من باری
تو را چندانکه میبینم، سراپا حسن اخلاقی
ز مهر روی او عمری است تا دم میزنی سلمان
به مهرش صادقی چون صبح از آن مشهور آفاقی
بیا بشکن که مخمورم، خمارم زان می باقی
من از عشق تو میمیرم، بگو: کاخر چه تدبیرم؟
که زد مار غمم بر دل نه تریاق است و نه راقی
ز تاب لعل و آب می، فکندی آتشی بر ما
تو در ما آخر این آتش چرا افکندی ای ساقی؟
به دردی کن دوای من که بیماران عشقت را
کند درد تو درمانی کند زهر تو تریاقی
ز شرح شوق دیدارت، مقصر شد زبان من
قلم را بر تراشیدم که گوید حال مشتاقی
من از شوق تو چون پروانه میسوزم چرا یک شب
دلت بر من نمیسوزد، نه آخر شمع عشاقی؟
تو داری طاق ابرویی که جفتش نیست در عالم
تویی آنکس که در عالم، به جفت ابروان طاقی
نکو رویی و بدخویی، رفیقانند و من باری
تو را چندانکه میبینم، سراپا حسن اخلاقی
ز مهر روی او عمری است تا دم میزنی سلمان
به مهرش صادقی چون صبح از آن مشهور آفاقی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
ای مه برا شبی خوش، ناز و عتاب تا کی؟
وی گل نقاب بگشا، شرم و حجاب تا کی؟
ماییم تشنه و تو عین الحیات مایی
همچون سراب ما را دادن فریب تا کی؟
دل خواست از تو چیزی، فرمودهای که صبری
جانم رسید بر لب، صبر و شکیب تا کی؟
ای شهسوار خوبان، یکدم به من فرود آی
بردن عنان ز دستم، پا در رکاب تا کی؟
در جست و جوی وصلت، ما را چو آب و آتش
گه بر فراز رفتن، گه در نشیب تا کی؟
خواهند باز دیدن، یک روز هم حسابی
از بیدلان ستاندن، دل بیحساب تا کی؟
خوفم مده که سلمان، در غم تو را بسوزم
پروانه را ز آتش، دادن نهیب تا کی؟
وی گل نقاب بگشا، شرم و حجاب تا کی؟
ماییم تشنه و تو عین الحیات مایی
همچون سراب ما را دادن فریب تا کی؟
دل خواست از تو چیزی، فرمودهای که صبری
جانم رسید بر لب، صبر و شکیب تا کی؟
ای شهسوار خوبان، یکدم به من فرود آی
بردن عنان ز دستم، پا در رکاب تا کی؟
در جست و جوی وصلت، ما را چو آب و آتش
گه بر فراز رفتن، گه در نشیب تا کی؟
خواهند باز دیدن، یک روز هم حسابی
از بیدلان ستاندن، دل بیحساب تا کی؟
خوفم مده که سلمان، در غم تو را بسوزم
پروانه را ز آتش، دادن نهیب تا کی؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
نه در کوی تو مییابم مجالی
نه میبینم وصالت هر به سالی
مجالی کی بود بر خاک آن کوی؟
که باد صبح را نبود مجالی
ز مهر روی چون ماه تمامت
تنم گشت از ضعیفی، چون هلالی
خیال خواب دارد، دیده من
مگر کز وصل او، بیند خیالی
تو گر برگشتی از پیمان دل من
نگردد هرگز از حالی به حالی
نگویم بیش ازین، با تو غم دل
مبادا کز منت گیرد ملالی!
بیا کز دوری روی تو سلمان
تنش از ناله شد مانند نالی
نه میبینم وصالت هر به سالی
مجالی کی بود بر خاک آن کوی؟
که باد صبح را نبود مجالی
ز مهر روی چون ماه تمامت
تنم گشت از ضعیفی، چون هلالی
خیال خواب دارد، دیده من
مگر کز وصل او، بیند خیالی
تو گر برگشتی از پیمان دل من
نگردد هرگز از حالی به حالی
نگویم بیش ازین، با تو غم دل
مبادا کز منت گیرد ملالی!
بیا کز دوری روی تو سلمان
تنش از ناله شد مانند نالی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
سوز تو کجا گیرد، در خرمن هر خامی؟
مرغ تو فرو ناید، ای دوست به هر بامی
مرد ره سودایت، صاحب قدمی باید
کان بادیه را نتوان، پیمود به هر گامی
بد نام ابد کردم، خود را و نمیدانم
درنامه اهل دل، نیکوتر ازین نامی
از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد
زیرا که بدان آتش هرگز نرسد خامی
دیوانه دلی دارم، کارام نمیگیرد
جز بر در خماری، یا پیش دلارامی
از تو نظری سلمان، میدارد و میشاید
درویشی اگر خواهد، از پادشه انعامی
لب را به سخن بگشا، زیرا که ندارد دل
غیر از دهنت کامی، و آنگاه چه خوش کامی
آغاز غمت کردم، تا چون بود انجامش
این نیست از آن کاری، کان را بود انجامی
مرغ تو فرو ناید، ای دوست به هر بامی
مرد ره سودایت، صاحب قدمی باید
کان بادیه را نتوان، پیمود به هر گامی
بد نام ابد کردم، خود را و نمیدانم
درنامه اهل دل، نیکوتر ازین نامی
از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد
زیرا که بدان آتش هرگز نرسد خامی
دیوانه دلی دارم، کارام نمیگیرد
جز بر در خماری، یا پیش دلارامی
از تو نظری سلمان، میدارد و میشاید
درویشی اگر خواهد، از پادشه انعامی
لب را به سخن بگشا، زیرا که ندارد دل
غیر از دهنت کامی، و آنگاه چه خوش کامی
آغاز غمت کردم، تا چون بود انجامش
این نیست از آن کاری، کان را بود انجامی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
همرنگ رویش در چمن، گل یاسمن گردید می
دایم به بویش چون صبا، گرد چمن گردید می
این گل به دامن چیدنم، باشد ز شوق عارضت
کو خاری از باغ تو تا دامن ز گل در چیدمی
در حلقه سودای او، مردی به گردی میرود
من نیز سودا میکنم، باری بدان ار رندمی
هر کس شناعت میکند، بر من که نشنیدی سخن
گر من سخن بشنید می، چندین سخن نشنیدمی
چون او نمیآید شبی، بر سر به پرسیدن مرا
ای کاشکی خواب آمدی، تا من به خوابش دیدمی
لب بر لب من مینهد، چون نی دم من میدهد
گردم ندادی هر دمم، چندین چرا نالید می
بوسیدن جام لبش، گر نیست روزی کاشکی
چون جرعه افتادی که من خاک درش بوسیدمی
سودای پنهانم قلم، کرد آشکارات چون کنم؟
ای کاش مقدورم شدی، کاتش به نی پوشیدمی
سلمان خیال روی او چون نامهای دان در درون
گر نیستی در خویشتن چندین چرا پیچیدمی؟
دایم به بویش چون صبا، گرد چمن گردید می
این گل به دامن چیدنم، باشد ز شوق عارضت
کو خاری از باغ تو تا دامن ز گل در چیدمی
در حلقه سودای او، مردی به گردی میرود
من نیز سودا میکنم، باری بدان ار رندمی
هر کس شناعت میکند، بر من که نشنیدی سخن
گر من سخن بشنید می، چندین سخن نشنیدمی
چون او نمیآید شبی، بر سر به پرسیدن مرا
ای کاشکی خواب آمدی، تا من به خوابش دیدمی
لب بر لب من مینهد، چون نی دم من میدهد
گردم ندادی هر دمم، چندین چرا نالید می
بوسیدن جام لبش، گر نیست روزی کاشکی
چون جرعه افتادی که من خاک درش بوسیدمی
سودای پنهانم قلم، کرد آشکارات چون کنم؟
ای کاش مقدورم شدی، کاتش به نی پوشیدمی
سلمان خیال روی او چون نامهای دان در درون
گر نیستی در خویشتن چندین چرا پیچیدمی؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
رسولا، خدا را به جایی که دانی
چه باشد که از من دعایی رسانی؟
نه کار رسول است رفتن به کویش
نسیما تو برخیز اگر میتوانی
مرا نیم جانی است بردار با خود
بکویش رسان ور کند جان گرانی
همان دم به زلفش برافشان و بازا
مبادا که آنجا به جان باز مانی
ز خاک ره او به دست آر گردی
ز گرد ره آور به من ارمغانی
فروکش ز زلفش، کلامی مسلسل
بگو از دهانش حدیثی نهانی
رها کردهای طرهاش را پریشان
ز احوال او شمهای باز دانی
ازان چشم خوش خفتهاش باز پرسی
که چونی ز بیماری و ناتوانی
صبا سست میجنبی، آخر چنان رو
که با ناله من کنی، هم عنانی
به زیر لب این نکته را از زبانم
بگویی که ای مایه شادمانی
تو دوری و من در فراق تو زنده
زهی سست عهد و زهی سخت جانی!
به امید وصل توام لیکن
کسی را مبادا چنین زندگانی
به یاد رخت میکشد، دیده هر دم
ز جام زجاجی، می ارغوانی
دلی پر سخن دارم و مهر بر لب
چو نامه چه باشد مرا اگر بخوانی
گدای توام گر نرانی ز پیشم
زهی پادشاهی زهی کامرانی؟
نه آنم که بر تابم از تو عنان را
ازین در گرم صدره از پیش رانی
برآنم که بر خدمتت بگذرانم
دو روزی که باقی است زین زندگانی
درخت صنوبر خرام تو بادا
چو سرو ایمن از تند باد خزانی
چه باشد که از من دعایی رسانی؟
نه کار رسول است رفتن به کویش
نسیما تو برخیز اگر میتوانی
مرا نیم جانی است بردار با خود
بکویش رسان ور کند جان گرانی
همان دم به زلفش برافشان و بازا
مبادا که آنجا به جان باز مانی
ز خاک ره او به دست آر گردی
ز گرد ره آور به من ارمغانی
فروکش ز زلفش، کلامی مسلسل
بگو از دهانش حدیثی نهانی
رها کردهای طرهاش را پریشان
ز احوال او شمهای باز دانی
ازان چشم خوش خفتهاش باز پرسی
که چونی ز بیماری و ناتوانی
صبا سست میجنبی، آخر چنان رو
که با ناله من کنی، هم عنانی
به زیر لب این نکته را از زبانم
بگویی که ای مایه شادمانی
تو دوری و من در فراق تو زنده
زهی سست عهد و زهی سخت جانی!
به امید وصل توام لیکن
کسی را مبادا چنین زندگانی
به یاد رخت میکشد، دیده هر دم
ز جام زجاجی، می ارغوانی
دلی پر سخن دارم و مهر بر لب
چو نامه چه باشد مرا اگر بخوانی
گدای توام گر نرانی ز پیشم
زهی پادشاهی زهی کامرانی؟
نه آنم که بر تابم از تو عنان را
ازین در گرم صدره از پیش رانی
برآنم که بر خدمتت بگذرانم
دو روزی که باقی است زین زندگانی
درخت صنوبر خرام تو بادا
چو سرو ایمن از تند باد خزانی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
هر که از روی تواضع بنهد پیشانی
پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی!
همه خواهند تو را، تا تو که را میخواهی؟
همه خوانند تو را، تا تو که را میخوانی؟
زان غمت یاد نیاید که منم در غم تو
زان عزیزست مرا جان که تو هم در جانی
سر مگردان ز من آخر که همه عمر عزیز
خود به پایان نتوان برد به سرگردانی
رفت در حلقه زلف تو به مویی صد دل
دل به خود رفت از آنست بدین ارزانی
ساقیا نوبت آنست که از دست خودم
بدهی جامی و از دست خودم بستانی
گفت: درد دل خود میطلبم چون طلبم؟
که دلم با تو و من بیخودم از حیرانی
باد پایان سخن را تو سواری سلمان
آفرین بر سخنت باد، که خوش میرانی
پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی!
همه خواهند تو را، تا تو که را میخواهی؟
همه خوانند تو را، تا تو که را میخوانی؟
زان غمت یاد نیاید که منم در غم تو
زان عزیزست مرا جان که تو هم در جانی
سر مگردان ز من آخر که همه عمر عزیز
خود به پایان نتوان برد به سرگردانی
رفت در حلقه زلف تو به مویی صد دل
دل به خود رفت از آنست بدین ارزانی
ساقیا نوبت آنست که از دست خودم
بدهی جامی و از دست خودم بستانی
گفت: درد دل خود میطلبم چون طلبم؟
که دلم با تو و من بیخودم از حیرانی
باد پایان سخن را تو سواری سلمان
آفرین بر سخنت باد، که خوش میرانی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی
دور از تو میگذارم، عمری چنانکه دانی
من آمدن به پیشت، دانی نمیتوانم
اما اگر تو آیی، دانم که میتوانی
از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودم
ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی
چون مجمر از فراقت، دارم دلی پر آتش
دودم به سر بر آمد، زین آتش نهانی
از درد درد خویشم، یکدم مدار خالی
کان است عاشقان را، اسباب زندگانی
عهد جوانی من، بگذشت در فراقت
بازای تا ببویت، باز آیدم جوانی
در بزم عشق او جان، باید که خوش بر آید
ور زانچه بر نیاید خوش باشد از گرانی
گرچه ز من ملول است او ای صبا چنان کن
کین نامه هر چه بادا بادا بدور رسانی
گویی چو نامه سلمان، میپیچد از فراقت
در خویشتن چه باشد، باری گرش بخوانی
دور از تو میگذارم، عمری چنانکه دانی
من آمدن به پیشت، دانی نمیتوانم
اما اگر تو آیی، دانم که میتوانی
از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودم
ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی
چون مجمر از فراقت، دارم دلی پر آتش
دودم به سر بر آمد، زین آتش نهانی
از درد درد خویشم، یکدم مدار خالی
کان است عاشقان را، اسباب زندگانی
عهد جوانی من، بگذشت در فراقت
بازای تا ببویت، باز آیدم جوانی
در بزم عشق او جان، باید که خوش بر آید
ور زانچه بر نیاید خوش باشد از گرانی
گرچه ز من ملول است او ای صبا چنان کن
کین نامه هر چه بادا بادا بدور رسانی
گویی چو نامه سلمان، میپیچد از فراقت
در خویشتن چه باشد، باری گرش بخوانی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
به صنوبر قد دلکشش اگر ای صبا گذری کنی
ز هوای جان حزین من دل خسته را خبری کنی
چو رسی به کعبه وصل او بکنی مقام و از ره گذر
ز پی دعا نفسی زنی ز سر صفا گذری کنی
اگرت مجال نفس زدن بود از زبان منش بگو
که چه باشد ار به وصالت این شب تیره را سحری کنی
به زیارتی چه شود که بر سر خاکیان قدمی نهی
به عیادتی چه زیان دهد که به حال ما نظری کنی؟
سحری وصال تو از خدا به دعای شب طلبیدهام
مگر ای سحر نفسی زنی مگر ای دعا اثری کنی
خجلم که چون برت آورم می لعل اشک و کباب دل
اگر از درون خراب من طمعی به ما حضری کنی
ز هوای جان حزین من دل خسته را خبری کنی
چو رسی به کعبه وصل او بکنی مقام و از ره گذر
ز پی دعا نفسی زنی ز سر صفا گذری کنی
اگرت مجال نفس زدن بود از زبان منش بگو
که چه باشد ار به وصالت این شب تیره را سحری کنی
به زیارتی چه شود که بر سر خاکیان قدمی نهی
به عیادتی چه زیان دهد که به حال ما نظری کنی؟
سحری وصال تو از خدا به دعای شب طلبیدهام
مگر ای سحر نفسی زنی مگر ای دعا اثری کنی
خجلم که چون برت آورم می لعل اشک و کباب دل
اگر از درون خراب من طمعی به ما حضری کنی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
میآیی و دمی دو سه در کار میکنی
ما را به دام خویشتن گرفتار میکنی
دین میخری به عشوه و دل میبری ز دست
آری تو زین معامله بسیار میکنی
هر دم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش
برمیکشی و باز نگونسار میکنی
دارم دلی خراب به غایت ضعیف و تو
هر جه غمی است بر دل من بار میکنی
از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال
زنهار فتنهای را به چه بیدار میکنی
در حلقههای زلف خود آتش فروختی
وین از برای گرمی بازار میکنی
زان خط که گرد دایره روی میکشی
روز سفید ما چو شب تار میکنی
من پرده بر سرایر عشق تو میکشم
لیکن تو هتک پرده اسرار میکنی
سلمان چو آفتاب به کویش بر آ چرا
چون سایه سجده پس دیوار میکنی
ما را به دام خویشتن گرفتار میکنی
دین میخری به عشوه و دل میبری ز دست
آری تو زین معامله بسیار میکنی
هر دم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش
برمیکشی و باز نگونسار میکنی
دارم دلی خراب به غایت ضعیف و تو
هر جه غمی است بر دل من بار میکنی
از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال
زنهار فتنهای را به چه بیدار میکنی
در حلقههای زلف خود آتش فروختی
وین از برای گرمی بازار میکنی
زان خط که گرد دایره روی میکشی
روز سفید ما چو شب تار میکنی
من پرده بر سرایر عشق تو میکشم
لیکن تو هتک پرده اسرار میکنی
سلمان چو آفتاب به کویش بر آ چرا
چون سایه سجده پس دیوار میکنی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
گفتم: خیال وصلت گفتا: بخواب بینی
گفتم: مثال قدت گفتا: در آب بینی
گفتم: به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟
گفتا: که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
گفتم: رخ تو بینم گفتا: زهی تصور
گفتم: به خواب جانا گفتا: به خواب بینی!
گفتم: که روی خوبت بنمای تا ببینم
گفتا: که در دل شب چون آفتاب بینی؟
گفتم: خراب گشتم در دور چشم مستت
گفتا: که هر چه بینی مست و خراب بینی
گفتم: لب تو دیدن صد جان بهاست او را
گفتا: مبصری تو، در لعل ناب بینی
گفتم: که روز سلمان شب شد ز تار مویت
گفتا: نگر به رویم تا آفتاب بینی
گفتم: مثال قدت گفتا: در آب بینی
گفتم: به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟
گفتا: که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
گفتم: رخ تو بینم گفتا: زهی تصور
گفتم: به خواب جانا گفتا: به خواب بینی!
گفتم: که روی خوبت بنمای تا ببینم
گفتا: که در دل شب چون آفتاب بینی؟
گفتم: خراب گشتم در دور چشم مستت
گفتا: که هر چه بینی مست و خراب بینی
گفتم: لب تو دیدن صد جان بهاست او را
گفتا: مبصری تو، در لعل ناب بینی
گفتم: که روز سلمان شب شد ز تار مویت
گفتا: نگر به رویم تا آفتاب بینی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو
سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا میکند عیبش مکن
این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان خیز و یک ساعت چمان شو در چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهرا گردیده بودی گوی سیمین غبغت
نیستم آیینه آئین کو کند خدمت به روی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو
سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا میکند عیبش مکن
این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان خیز و یک ساعت چمان شو در چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهرا گردیده بودی گوی سیمین غبغت
نیستم آیینه آئین کو کند خدمت به روی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
مبارک منزلی، کانجا فرود آید چو تو ماهی
همایون عرصهای، کارد به سویش رخ چنین شاهی
روان شد موکب جانان چرایی منتظر ای جان؟
چو خواهی رفت ازین بهتر نخواهی یافت همراهی
مکن عیبم که میکاهم چو ماه از تاب مهر او
که گر ماهی تب مهرش کشد گویی شود کاهی
مرا نقدی که در وجهش نشیند نیست الا شک
مرا پیکی که ره آرد به کویش نیست جز آهی
تو آزادی و احوال گرفتاران نمیدانی
دل مسکین من با توست ازو میپرس گه گاهی
عزیزی کو نیفتادست در بندی چه میداند
که در کنعان اسیری را چه افتادست در چاهی
من خاکی نه آن گردم که از کوی تو برخیزم
عجب چون من از کوی تو برخیزد هوا خواهی
چو بادم در رهت پویان من بیمار و میترسم
مبادا کز منت بر دل نشیند گرد اکراهی
نه تنها من به سودای سر زلفت گرفتارم
که زلفت رابه هر شستی چو سلمان است پنجاهی
همایون عرصهای، کارد به سویش رخ چنین شاهی
روان شد موکب جانان چرایی منتظر ای جان؟
چو خواهی رفت ازین بهتر نخواهی یافت همراهی
مکن عیبم که میکاهم چو ماه از تاب مهر او
که گر ماهی تب مهرش کشد گویی شود کاهی
مرا نقدی که در وجهش نشیند نیست الا شک
مرا پیکی که ره آرد به کویش نیست جز آهی
تو آزادی و احوال گرفتاران نمیدانی
دل مسکین من با توست ازو میپرس گه گاهی
عزیزی کو نیفتادست در بندی چه میداند
که در کنعان اسیری را چه افتادست در چاهی
من خاکی نه آن گردم که از کوی تو برخیزم
عجب چون من از کوی تو برخیزد هوا خواهی
چو بادم در رهت پویان من بیمار و میترسم
مبادا کز منت بر دل نشیند گرد اکراهی
نه تنها من به سودای سر زلفت گرفتارم
که زلفت رابه هر شستی چو سلمان است پنجاهی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
کشیده کار ز تنهایم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی
ز بس که داده قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی که رفتهای ز سرم
چه خوش بود اگر ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده کمر بستهایم تا چو قلم
به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
به احتیاط گذر بر سواد دیده من
چنانچه گوشه دامن به خون نیالایی
چه مرد عشق توام من درین طریق که عقل
درآمدست به سر با وجود دانایی
درم گشایی که امید بستهام در تو
در امید که بگشاید ار تو نگشایی
به آفتاب خطای تو خواستم کردن
دلم نداد که هست آفتاب هر جایی
سعادت دو جهان است دیدن رویت
زهی سعادت اگر زانچه روی بنمایی!
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی
ز بس که داده قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی که رفتهای ز سرم
چه خوش بود اگر ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده کمر بستهایم تا چو قلم
به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
به احتیاط گذر بر سواد دیده من
چنانچه گوشه دامن به خون نیالایی
چه مرد عشق توام من درین طریق که عقل
درآمدست به سر با وجود دانایی
درم گشایی که امید بستهام در تو
در امید که بگشاید ار تو نگشایی
به آفتاب خطای تو خواستم کردن
دلم نداد که هست آفتاب هر جایی
سعادت دو جهان است دیدن رویت
زهی سعادت اگر زانچه روی بنمایی!
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
چشم داریم که دلبستگی بنمایی
دل ما راست فرو بستگی، بگشایی
تو کجایی که منت هیچ نمیبینم باز؟
باز هر جا که نظر میکنمت، آنجایی
دل فرزانه من تا سر زلف تو بدید
سر برآورد به آشفتگی و شیدایی
این چه خشم است که رفتی و نمیآیی باز؟
عمر باز آیدم ای عمر اگر باز آیی
نتوانتم نظر از زلف تو بر بست که هست
چشم بیمار مرا عادت شب پیمایی
گو مینداز نظر بر رخ منظور دگر
آنکه چون چشم منش نیست دل دریای
تو مرا آینه جانی و در عین صفا
بمن ای آینه روی از چه سبب ننمایی
ای تو با جمله و تنها ز همه فیالجمله
نور چشم منی و جان و دل تنهایی
زلف را گوی که در گردن من دست مکن
این بست نیست که سر در قدمم میسایی؟
پخت سودای سر زلف تو سلمان عمری
لاجرم گشت به هم برزده و سودایی
دل ما راست فرو بستگی، بگشایی
تو کجایی که منت هیچ نمیبینم باز؟
باز هر جا که نظر میکنمت، آنجایی
دل فرزانه من تا سر زلف تو بدید
سر برآورد به آشفتگی و شیدایی
این چه خشم است که رفتی و نمیآیی باز؟
عمر باز آیدم ای عمر اگر باز آیی
نتوانتم نظر از زلف تو بر بست که هست
چشم بیمار مرا عادت شب پیمایی
گو مینداز نظر بر رخ منظور دگر
آنکه چون چشم منش نیست دل دریای
تو مرا آینه جانی و در عین صفا
بمن ای آینه روی از چه سبب ننمایی
ای تو با جمله و تنها ز همه فیالجمله
نور چشم منی و جان و دل تنهایی
زلف را گوی که در گردن من دست مکن
این بست نیست که سر در قدمم میسایی؟
پخت سودای سر زلف تو سلمان عمری
لاجرم گشت به هم برزده و سودایی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
تو شمع مجلس انسی و از صفا همه رویی
سر از برای چه تابی ز ما نهان به چه رویی؟
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام دولت آنم که شمع مجلس اویی
منم ز شوق ز دیوانه تا تو سلسله زلفی
شدم به بوی تو آشفته تا تو غالیه بویی
دمید گل که منم روی باغ حسن تو گفتش:
که با رخم به چه آب و کدام حسن تو رویی
به گرد کوی تو گردد همیشه اشک روانم
ازو بپرس که آخر ازین حدیقه چه جویی
به کنه دایره روی او کجا رسی ای دل!
هزار دور چو پرگار اگر به فرق بپویی
ز درد دردش اگر جرعهای رسد به تو سلمان!
ز عین کوثر و آب حیات دست بشویی
سر از برای چه تابی ز ما نهان به چه رویی؟
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام دولت آنم که شمع مجلس اویی
منم ز شوق ز دیوانه تا تو سلسله زلفی
شدم به بوی تو آشفته تا تو غالیه بویی
دمید گل که منم روی باغ حسن تو گفتش:
که با رخم به چه آب و کدام حسن تو رویی
به گرد کوی تو گردد همیشه اشک روانم
ازو بپرس که آخر ازین حدیقه چه جویی
به کنه دایره روی او کجا رسی ای دل!
هزار دور چو پرگار اگر به فرق بپویی
ز درد دردش اگر جرعهای رسد به تو سلمان!
ز عین کوثر و آب حیات دست بشویی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۸
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۲
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۸