عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
خلوت تن از فروغ جوهر جان روشن است
آری این مهمانسرا از فیض مهمان روشن است
از گداز تن دل ارباب عرفان روشن است
گرنه باور داری از شمع شبستان روشن است
کی نهان مانند در آفاق صاحب گوهران
استخوان پاک همچون صبح تابان روشن است
عشق در آغوش آفت پرورد عشاق را
شمع ما آزادگان از باد دامان روشن است
زاهد از ظلمت سرای جهل بیرون نه قدم
کز چراغ لاله کهسار و بیابان روشن است
آبیار نخل جرأت نیست جز جیحون عشق
زآتش دلها چراغ چشم شیران روشن است
می فشارد پای همت در ره سوز و گداز
شمع سان آن را که جویا دیدهٔ جان روشن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
بیخود صهبای حیرت باش می نوشی بس است
یک نگاه آیینه را سامان بیهوشی بس است
دایم از فیض سحر روشن روانان زنده اند
مردن شمع و چراغ بزم خاموشی بس است
می پرستی محتسب از ما بلندآوازه شد
شیشه را با ساغر و پیمانه سرگوشی بس است
اینکه می گویی ندانم یار را از بیخودی
یک دلیل معرفت از خود فراموشی بس است
گر فقیری چشم از دنیا و مافیها بپوش
کسوت درویش پنداری نمد پوشی بس است
نرم نرمک چیست عمرت پنجهٔ پنجه گرفت
همچنان در فکر دنیا سخت می کوشی بس است
من کجا جویا و ره بردن به بزم او کجا
اینکه دارم با خیال او هماغوشی بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
از موج چین، جبین هر آن کس که ساده است
دایم در بهشت به رویش گشاده است
هان بی خبر سفینهٔ عمر تو از نفس
در جذر و مد بحر خطر اوفتاده است
کامل نشد هنوز بهار جمال تو
یعنی گل تو غنچه و سروت پیاده است
سر بر کنار دامن منزل نهاده است
چون نقش پای هر که ز پا اوفتاده است
بر خود ز سوی خلق ره فیض را مبند
جویا در بهشت جبین گشاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
کم گرفتن عشق را بسیار کافر نعمتی است
شکوه از جورش مکن زنهار کافر نعمتی است
با وجود دست و پا در راه جست و جوی او
اندکی استادگی بسیار کافر نعمتی است
بی خودی مفتاح قفل بستهٔ دل بود
شکوه از مستی مکن مکن هشیار کافر نعمتی است
در شب وصلش که بعد از عمرها رو داده است
باده نوشان مستی سرشار کافر نعمتی است
چون توانم گفت زنار دلم گردیده زلف
زلف را مانایی زنار کافر نعمتی است
ای که همچون سینه ات صندوق سری داده اند
راز پنهان بر لب اظهار کافر نعمتی است
‏ منکه جویا از خیالش در بهشت افتاده ام
آرزو کردن وصال یار کافر نعمتی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
آرام در مقام رضای خدا گرفت
دست کسی که دامن آل عبا گرفت
باشد چو صبح هر نفسش مایهٔ حیات
مهرت به دل هر آنکه زصدق و صفا گرفت
ترسم مباد سنگ شود شیشهٔ دلم
از بس ز سردمهری آن بیوفا گرفت
در پرده شمیم گل از شرم شد نهان
رنگت چو ا زخمار می از رخ هوا گرفت
خون کدام بلبل بیدل به خاک ریخت
کز گل بهار زر به سپر خونبها گرفت
داغم که امشب آینهٔ زنگ بسته ی
آن هرزه خرج جلوه ز مه رونما گرفت
جویا! زتلخکامی نومیدی آرمید
کام خود آنکه از دل بی مدعا گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
قسمت هر کس زنعمت خانه اش پیمانه ای است
آنکه ز ابر رحمتش هر قطره رزق دانه ای است
جوش یکرنگی ز بس با هم نیاز و ناز داشت
در نظر هر شعلهٔ شمعم پر پروانه ای است
بی تو دل در سینه ام افگنده شور محشری
بی تکلف طرفه سرمستی عجب دیوانه ای است
با توکل ساز و در بند غم روزی مباش
زانکه هر دندان کلید رزق را دندانه ای است
پیش روی ماه من لیلی نیارد سبز شد
قصهٔ مجنون به پیش وحشتم افسانه ای است
سربه محراب خم شمشیر می آرم فرود
قبله ام پیوسته طاق ابروی مردانه ای است
در هوایش دل به حیرت داده جویا دیده را
برامیدش باز آغوش در هر خانه ای است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دست در کار زن آخر نه ترا کاری هست
نقد فرصت مده از دست که بازاری هست
چه غم از تابش خورشید قیامت باشد
همچو آه سحر آنرا که هواداری هست
به هنر کوش که محبوب خلایق گردی
آری آنجا که متاعیست خریداری هست
با دل هر که به وصف دهنت نکته سراست
منصب محرمی عالم اسراری هست
شعله عشق نماندست نمی در جگرم
دیده گو اشک مبار آه شررباری هست
داده در وجه پریشانی خاطر جویا
درکف هر که چو گل درهم و دیناری هست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
در حریمش دل و جان باخته می باید رفت
شمع سان پای ز سر ساخته می باید رفت
توبه کن تا سبک از خویش توانی برخاست
آنچه اندوختی، انداخته می باید رفت
بخت اگر یار و مددکار شود سایه مثال
پی آن قد برافراخته می باید رفت
تا شود آینهٔ جلوهٔ او در ره شوق
دل زفکر همه پرداخته می باید رفت
بگسلد سلسلهٔ الفت دل تا زکنار
ای سرشک از پی هم تاخته می باید رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
هر دلی کز دست شد پابست اوست
پای بست حسن بالا دست اوست
سوختن صد داغ بر دل در دمی
کارهای عشق آتش دست اوست
ناوکش جست از دل و من بی خبر
نقد جان مزد صفای شست اوست
نه همین چرخ است ازو در وجد و حال
کف به لب آورده دریا مست اوست
هر که او جویا ز خود وحشت نکرد
راه صحرا کوچهٔ بن بست اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
بسکه از حیرت به جا در اول رفتار ماند
می توان رنگ از رخم چون گرد از دامن فشاند
ساقی امشب کوتهی در دادن پیمانه کرد
ورنه از خود رفتنم آخر به جایی می رساند
بسکه لعل آبدار او لطیف آید به چشم
می توان از پرده های دیده این می را چکاند
با نسیم امروز اعجاز دم روح اللهیست
از مزار ما کف خاکی به دامانش رساند
آنکه شد جویا سبکبار علایق چون مسیح
توسن اقبال را در ساحت گردون جهاند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
به صد محنت دهان ما ز روزی بهره ور گردد
بلی این آسیا پیوسته از خون جگر گردد
روم فرسنگها از خود ز بس در بزم حیرانی
تکلم بر زبان شکوه آلودم جگر گردد
بود پاشیدن از خود در هوایت اوج پروازش
دلم را همچو گل گر لخت لختش بال و پر گردد
ز فیض ابر دست ساقی امشب چشم آن دارم
که بر سر شعله شمع بزم را گلبرگ تر گردد
ز شرح سوز دل گویی رگ برقی است می ترسم
که مکتوبم بلای جان مرغ نامه بر گردد
پی پاس فلک جویا به ضبط گریه مشغولم
مباد از سیل اشکم این کهن دیوار برگردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
دل مرا در پیری از قهر الهی می تپد
تا قدم قلاب شد تن همچو ماهی می تپد
عشق زور آورد و تن خواهی نخواهی می تپد
دل ز قلاب محبت همچو ماهی می تپد
یاد حسن شعله ناک آتش افروز دلت
بی تو در چشمم سپند آسا سیاهی می تپد
نسترن زار بناگوشی به یادم آورد
در برم دل از نسیم صبح گاهی می تپد
بسکه از تیغش دم آب دگر را تشنه است
زخم بر اندام من مانند ماهی می تپد
چون دل از شوق کنارم در شب بیداد او
تا نگردیده است اشک از دیده راهی می تپد
در هوای گرم سیر عشق آسایش مجوی
موج بحر از تشنگی اینجا چو ماهی می تپد
در حریم رحمتش غیر از گنه را بار نیست
چون گنهکاران دلم بر بی گناهی می تپد
زین گنه جویا که رفتم از حریم خاطرش
چون دلم دایم زبان عذرخواهی می تپد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
از رفتنت خوشی ز چمن دور می شود
هر غنچهٔ گلی دل رنجور می شود
از بی دماغی ام سر گلگشت باغ نیست
کآنجا ز شور خندهٔ گل شور می شود
ظالم مکن ستم به ضعیفان که روز حشر
هر مور صد برابر زنبور می شود
مانند ریگ شیشهٔ ساعت عجب مدان
گر گور خاکسار پر از نور می شود
ای دل جراحتت نپذیرد علاج کس
چون گل ز بخیه زخم تو ناسور می شود
هر روز اینچنین که شود روزگار تنگ
این عرصه رفته رفته دل مور می شود
از جوش آرزو دل ابنای روزگار
پرشورتر ز خانهٔ زنبور می شود
جویا ز شوق جان سپرد یا علی، اگر
داند که با سگان تو محشور می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
بسکه از آهم هوا امشب کدورتناک بود
شاخ و برگ نخل همچون ریشه ای در خاک بود
محفلم را از صفا امشب منور داشت می
تا سحرگه شمع بزمم شعلهٔ ادراک بود
صد هزاران فیض از هر قطره می اندوخت دل
بود همت؛ همت می، دست؛ دست تاک بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
ز روز حشر شهید ترا چه بیم بود
در دو لخت بهشت از دل دو نیم بود
به روی لالهٔ داغ درون بغلتد آه
چو صحن باغ که جولانگه نسیم بود
کناره جوی مباش از شعار اهل کرم
کز این میان چو شوی کار باکریم بود
کدام درد بود سخت تر ز بیدردی
دل صحیح بر عاشقان سقیم بود
همین سلامت نفس از خدا طلب جویا
که روز حشر سوال از دل سلیم بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
اگر غبار ره یار می توانی شد
چو صبح مطلع انوار می توانی شد
به رنگ مردمک از ترک خویشتن بینی
چراغ خلوت دیدار می توانی شد
اگر غبار ره جستجو توانی گشت
عبیر پیرهن یار می توانی شد
به مهد کام نهنگ ار توانی آسودن
حریف عشق جگرخوار می توانی شد
به چشم دل نمک شور عشق اگر ریزی
ز خواب غفلت بیدار می توانی شد
چه غم، سکندر و قیصر نگشتی ار جویا
غلام حیدر کرار می توانی شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
غمی به خاطرم از بیش و کم نمی آید
به هر دلی که رضاجوست غم نمی آید
به هر چه می کنی، امیدوار بخشش باش!‏
که از کریم به غیر از کرم نمی آید
گسیختن نتواند چو با تو دل پیوست
ز هر که رام تو گردید رم نمی آید
فغان که غافلی از نکهت کباب دلم
به هر کجا که تویی بوی غم نمی آید
امید رحم ز چشم تو عین ساده دلیست
کزین سیاه درون جز ستم نمی آید
مجوی جوهر مردی ز خودنما جویا
که هیچ کار ز شیر علم نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
چو انگشتان نایی دایما در رقص می آید
سرانگشت طبیب از جستن نبضم نیاساید
برای ما و خود در فکر خودسازی نمی افتد
مگر خودرای من بهر خدا خود را بیاراید
به اغوای طمع هر کس شود آبستن مردم
حذر از صحبتش اولاست کز وی فتنه ها زاید
نیارد مصقل ماه نوش از تیرگی بیرون
چنین گر از دلم آن تیغ ابرو زنگ برباید
نشاید غیر یاد وصل او دیگر تمنایی
لبش جویا به کام دل مکیدن باید و شاید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
ای ز فیض لطف عامت گشته خون ناب شیر
از چه در کامم چو طفل غنچه شد خوناب شیر
آه سردم کرده از یاد بناگوشت چو ماه
هر سحر در ساغر خورشید عالمتاب شیر
پیش از این گر ما در ایام شیر آب داشت
می کند در دور ما لب تشنگان در آب شیر
تا برات روزی ام بر ما در ایام شد
غنچه آسا گشت در پستان او خوناب شیر
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
من ز طفلی خورده ام در ساغر گرداب شیر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
مستان پی گلگشت چمن می رسد امروز
نازش به گل و سرو و سمن می رسد امروز
دور است که لب تشنهٔ خون دل خلق است
آن طفل که دستش به دهن می رسد امروز
بر غنچهٔ گل در چمن از بسکه خموشی
گر لعل تو بگرفت سخن می رسد امروز
مایل به ترنج مه و خورشید نباشد
دستی که به آن سیب ذقن می رسد امروز
هرگز نرسیده است زخورشید زمین را
فیضی که ز روی تو به من می رسد امروز
غافلی مشو از «فضل علی بیگ» که جویا
از تازه جوانا به سخن می رسد امروز