عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۷
تو گر به وقت طرب دست را بر افشانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۴ - و ایضا له
سحر به خاطرم آمد پلونی شیره
عجب عجب که ز شوقش کسی نمیمیره
خوش است کاسه گلریزه پر از قیمه
ولی به شرط که ترشی او بود تیره
شنوده ای تو به مثلش که بر درند به مشک
در آ به مطبخ و بنگر که سرکه و سیره
ببین به سله ای انگور مسکه و فخری
که در لطافت او عقل می شود خیره
همیشه صوفی بیچاره اشتها پاک است
به کار نیست مر او را گوارش زیره
عجب عجب که ز شوقش کسی نمیمیره
خوش است کاسه گلریزه پر از قیمه
ولی به شرط که ترشی او بود تیره
شنوده ای تو به مثلش که بر درند به مشک
در آ به مطبخ و بنگر که سرکه و سیره
ببین به سله ای انگور مسکه و فخری
که در لطافت او عقل می شود خیره
همیشه صوفی بیچاره اشتها پاک است
به کار نیست مر او را گوارش زیره
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۸
دارم هوس جمال بغرا
دورم چو من از وصال بغرا
تا چند پزیم روز تا شام
در دیگ هوس خیال بغرا
مالیده شد او، به خویش پیچید
ماهیچه ز انفعال بغرا
من بعد ثنای گوشت گویم
گر قلیه بود کمال بغرا
در خلوت دیگ جز نخود کس
واقف نشود ز حال بغرا
افتاده به دست عام مسکین
در روز و شبان و بال بغرا
عیبش نکنی که گشته مسکین
صوفی فقیر لال بغرا
دورم چو من از وصال بغرا
تا چند پزیم روز تا شام
در دیگ هوس خیال بغرا
مالیده شد او، به خویش پیچید
ماهیچه ز انفعال بغرا
من بعد ثنای گوشت گویم
گر قلیه بود کمال بغرا
در خلوت دیگ جز نخود کس
واقف نشود ز حال بغرا
افتاده به دست عام مسکین
در روز و شبان و بال بغرا
عیبش نکنی که گشته مسکین
صوفی فقیر لال بغرا
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۲
چه گونه عرضه کنم با تو داستان فراق
قلم مگر بدهد شرح از زبان فراق
در جواب او
فتاده در سر من تا هوای آش سماق
بجز خیال وی این دم نمی پزم به وثاق
به غیر اطعمه چون در سرم خیالی نیست
نصیب من «چه کنم»، این شدست در میثاق
هوس کند من بیچاره را، چه چاره کنم
برنج و روغن زرد این زمان چو اهل نفاق
تلاش پشت کنم روز دعوت سلطان
اگر ز پهلوی من بگذرد هزار چماق
دل شکسته، ندارد هوای نان شعیر
سخن درست بگویم مرا چو نیست نفاق
جمال کله بریان به شهر اگر نبود
برآید از دل بیچاره جان ز عین فراق
چو ذکر عیش بود نصف عیش صوفی را
به غیر اطعمه ننوشت اندر این اوراق
قلم مگر بدهد شرح از زبان فراق
در جواب او
فتاده در سر من تا هوای آش سماق
بجز خیال وی این دم نمی پزم به وثاق
به غیر اطعمه چون در سرم خیالی نیست
نصیب من «چه کنم»، این شدست در میثاق
هوس کند من بیچاره را، چه چاره کنم
برنج و روغن زرد این زمان چو اهل نفاق
تلاش پشت کنم روز دعوت سلطان
اگر ز پهلوی من بگذرد هزار چماق
دل شکسته، ندارد هوای نان شعیر
سخن درست بگویم مرا چو نیست نفاق
جمال کله بریان به شهر اگر نبود
برآید از دل بیچاره جان ز عین فراق
چو ذکر عیش بود نصف عیش صوفی را
به غیر اطعمه ننوشت اندر این اوراق
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۳
ای ز سودای لب لعل تو شور ی به نمک
وز فروغ رخ تو تافته خورشید فلک
در جواب او
برد دل از من سودا زده گیپا و کدک
گر چه با قلیه کباب است مرا حق نمک
به برنج و عسل و دنبه، برو آرد به هم
گر بود مال من بی سر و پا را، لک لک
ز تمنای کباب و هوس نان تنک
به سما می رسد این آه دل من ز سمک
زآن زمانی که شدم معتقد گرده نان
نکند میل دلم جانب شمسی فلک
در دلم هیچ نیابند جز اندیشه گوشت
بعد مرگم چو در آیند به خاک آن دو ملک
از شمیمی که ز حلوای تر آمد به مشام
در پیش روح، روان می رود این دم بی شک
صوفی بی سر و پا می نتواند بودن
بی منقا که بود در بغلش چون کودک
وز فروغ رخ تو تافته خورشید فلک
در جواب او
برد دل از من سودا زده گیپا و کدک
گر چه با قلیه کباب است مرا حق نمک
به برنج و عسل و دنبه، برو آرد به هم
گر بود مال من بی سر و پا را، لک لک
ز تمنای کباب و هوس نان تنک
به سما می رسد این آه دل من ز سمک
زآن زمانی که شدم معتقد گرده نان
نکند میل دلم جانب شمسی فلک
در دلم هیچ نیابند جز اندیشه گوشت
بعد مرگم چو در آیند به خاک آن دو ملک
از شمیمی که ز حلوای تر آمد به مشام
در پیش روح، روان می رود این دم بی شک
صوفی بی سر و پا می نتواند بودن
بی منقا که بود در بغلش چون کودک
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۴
ای دل اگر از خویشتن امروز بمیری
جاوید شوی زنده چو از من بپذیری
در جواب او
دارم هوس امروز بلونی خمیری
جای است اگر در هوسش زار بمیری
گر صحن برنجی فتد امروز، به دستت
زنهار بنوشی همه را بر سر سیری
باید که بود معده پر امروز، به هر حال
چه نان جوین و چه خمیر و چه فطیری
بی دانه انگور نباشی تو به فصلش
فخری نبود این دم، چو رسیدی به امیری
ای شوش جگر بند برو حاضر دل باش
هر چند به خون...تو پرورده به شیری
می گفت کدک من به ام از کله به گیپا
گفتش که مکن عیب کبیران چو صغیری
صوفی بشوی عاقبت از خوان نعم سیر
زنهار مینداز دل این دم ز فقیری
جاوید شوی زنده چو از من بپذیری
در جواب او
دارم هوس امروز بلونی خمیری
جای است اگر در هوسش زار بمیری
گر صحن برنجی فتد امروز، به دستت
زنهار بنوشی همه را بر سر سیری
باید که بود معده پر امروز، به هر حال
چه نان جوین و چه خمیر و چه فطیری
بی دانه انگور نباشی تو به فصلش
فخری نبود این دم، چو رسیدی به امیری
ای شوش جگر بند برو حاضر دل باش
هر چند به خون...تو پرورده به شیری
می گفت کدک من به ام از کله به گیپا
گفتش که مکن عیب کبیران چو صغیری
صوفی بشوی عاقبت از خوان نعم سیر
زنهار مینداز دل این دم ز فقیری
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۶
تا دل به دام زلف سیاه تو مبتلاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
در جواب او
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست
آشی که هست قلیه زنگی غلام او
دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست
ای نان گرم از من مسکین سلام گوی
زناج را که آن قد و بالای او بلاست
از پیش مطبخی نروم جانب حکیم
بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست
سیری ز نان میده و پالوده عسل
اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
در جواب او
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست
آشی که هست قلیه زنگی غلام او
دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست
ای نان گرم از من مسکین سلام گوی
زناج را که آن قد و بالای او بلاست
از پیش مطبخی نروم جانب حکیم
بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست
سیری ز نان میده و پالوده عسل
اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۸
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان
در جواب او
چو داری مال چون بریان فروشان
ز من بشنو بنوش و هم بنوشان
بیا از حله نان تنک باز
قبائی دوز و بریان را بپوشان
تراکم کاسه گر خواهی نخوانند
ز حلوای عسل دیگی بجوشان
ز حلوا در دلم افتاد آتش
به آب این آتش ما را فروشان
ز شوق صحنک بغرای میده
چو دیگ قلیه ام اکنون خروشان
به گیپا و کدک صوفی اسیرست
برو ای مطبخی اکنون بکوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان
در جواب او
چو داری مال چون بریان فروشان
ز من بشنو بنوش و هم بنوشان
بیا از حله نان تنک باز
قبائی دوز و بریان را بپوشان
تراکم کاسه گر خواهی نخوانند
ز حلوای عسل دیگی بجوشان
ز حلوا در دلم افتاد آتش
به آب این آتش ما را فروشان
ز شوق صحنک بغرای میده
چو دیگ قلیه ام اکنون خروشان
به گیپا و کدک صوفی اسیرست
برو ای مطبخی اکنون بکوشان
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۰
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده که حال زمانه پیدا نیست
در جواب او
چو در ضمیر من این دم به غیر گیپا نیست
ز شوق کله بریان به هیچ پروا نیست
به خوان اطعمه از خود مگوی نان شعیر
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
میان دعوت سلطان نگاه می کردم
یکی به سکه و صورت چو شاه بغرا نیست
مریض جوع شدم ای حکیم فرمائید
که غیر نان مزعفر مرا مداوا نیست
اگر چه معده پر از قلیه است و نان و عسل
مگو مگوی که رغبت مرا به حلوا نیست
کجا روم به که گویم به غیر مطبخیان
چو غیر نان و کباب این زمان تمنا نیست
نگاه کن که به عالم به صحن قلیه برنج
کسی چو صوفی مسکین اسیر و شیدا نیست
بیار باده که حال زمانه پیدا نیست
در جواب او
چو در ضمیر من این دم به غیر گیپا نیست
ز شوق کله بریان به هیچ پروا نیست
به خوان اطعمه از خود مگوی نان شعیر
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
میان دعوت سلطان نگاه می کردم
یکی به سکه و صورت چو شاه بغرا نیست
مریض جوع شدم ای حکیم فرمائید
که غیر نان مزعفر مرا مداوا نیست
اگر چه معده پر از قلیه است و نان و عسل
مگو مگوی که رغبت مرا به حلوا نیست
کجا روم به که گویم به غیر مطبخیان
چو غیر نان و کباب این زمان تمنا نیست
نگاه کن که به عالم به صحن قلیه برنج
کسی چو صوفی مسکین اسیر و شیدا نیست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۵
تاج سیاه و زلف سیاه و رخ چو ماه
نشو و نمای بدر ببین در شب سیاه
در جواب او
هر مقبلی که فکر نهاری کند پگاه
آیا بود که بر من مسکین کند نگاه
ای کله دست گیر که وقت عنایت است
کز جور اشتها به تو آورده ام پناه
آش تروش شب به چغندر نشسته بود
آن تیره روزگار از آن گشت رو سیاه
هر کس به روز و شب نخورد دعوت بلیغ
عمر شریف کرده به بیحاصلی تباه
از اشتیاق ماهی بریان و سیر او
آه دل شکسته ز ماهی است تا به ماه
آن زحمتی که در غم بریان به من رسید
صحن برنج آمده امروز عذر خواه
صوفی محبت ازلی داشت با کباب
هستند نان و آب به دعوی او گواه
نشو و نمای بدر ببین در شب سیاه
در جواب او
هر مقبلی که فکر نهاری کند پگاه
آیا بود که بر من مسکین کند نگاه
ای کله دست گیر که وقت عنایت است
کز جور اشتها به تو آورده ام پناه
آش تروش شب به چغندر نشسته بود
آن تیره روزگار از آن گشت رو سیاه
هر کس به روز و شب نخورد دعوت بلیغ
عمر شریف کرده به بیحاصلی تباه
از اشتیاق ماهی بریان و سیر او
آه دل شکسته ز ماهی است تا به ماه
آن زحمتی که در غم بریان به من رسید
صحن برنج آمده امروز عذر خواه
صوفی محبت ازلی داشت با کباب
هستند نان و آب به دعوی او گواه
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۷
همی زند به جهان پیر دیر باده صلاح
در نشاط چو زین باب می شود مفتاح
در جواب او
خوش است صحنک بغرای پر ز قیمه صباح
گشای این در دولت برویم ای فتاح
به کارخانه حلواگران نگاهی کن
که نور مشعله زلبیاست چون مصباح
در آن زمان که شود معده پر ز نان و عسل
خوش است طاس یخ آبی و صحنک تفاح
بلاست آن که به امید یک دو دانه برنج
به بحر کاسه زند غوطه چمچه چون ملاح
بیا برای تسلی خاطرم بر خوان
بکش تو صورت نان و کباب را طراح
شمیم قلیه مشام مرا معطر ساخت
خود از کجاست چنین بو که می رسد فراح
به خوان اطعمه، صوفی صلاح اگر بزند
مکن تو عیب، نباشد صلاح او به صلاح
در نشاط چو زین باب می شود مفتاح
در جواب او
خوش است صحنک بغرای پر ز قیمه صباح
گشای این در دولت برویم ای فتاح
به کارخانه حلواگران نگاهی کن
که نور مشعله زلبیاست چون مصباح
در آن زمان که شود معده پر ز نان و عسل
خوش است طاس یخ آبی و صحنک تفاح
بلاست آن که به امید یک دو دانه برنج
به بحر کاسه زند غوطه چمچه چون ملاح
بیا برای تسلی خاطرم بر خوان
بکش تو صورت نان و کباب را طراح
شمیم قلیه مشام مرا معطر ساخت
خود از کجاست چنین بو که می رسد فراح
به خوان اطعمه، صوفی صلاح اگر بزند
مکن تو عیب، نباشد صلاح او به صلاح
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۹
کتابه ای ز مسیحا بر این کهن دیرست
که نا امید نباشی که عاقبت خیرست
در جواب او
دلم که در پی بغرا همیشه در سیر است
چه پخته کار غنیمی که داعی خیرست
دل گرسنه من دوش گفت با بریان
درآ در آی که این خانه خالی از غیرست
چرا رود سوی مطبخ روان دل من گفت
به دانه های برنج او اسیر چون طیرست
روم به خدمت خباز، زان که هر روزی
به نو چو خوردن نان رسم این کهن دیرست
عجب مدار که صوفی رسد به دعوت عام
که از برای همین کار خاصه در سیرست
که نا امید نباشی که عاقبت خیرست
در جواب او
دلم که در پی بغرا همیشه در سیر است
چه پخته کار غنیمی که داعی خیرست
دل گرسنه من دوش گفت با بریان
درآ در آی که این خانه خالی از غیرست
چرا رود سوی مطبخ روان دل من گفت
به دانه های برنج او اسیر چون طیرست
روم به خدمت خباز، زان که هر روزی
به نو چو خوردن نان رسم این کهن دیرست
عجب مدار که صوفی رسد به دعوت عام
که از برای همین کار خاصه در سیرست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۷
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
در جواب او
تا به مطبخ همدمان بغرا مخمر می کنند
از شمیم قلیه عالم را معطر می کنند
مشکلی دارم بپرسید این زمان از مطبخی
تا چرا در قلیه رنگین چغندر می کنند
پرده ای باشد حجاب اندر میان دوستان
بهر قیمه زان نخودها را مقشر می کنند
رسم گل چون بر سر شاخ است، اصحاب خرد
صحن بغرا را از آن رو قلیه بر سر می کنند
تا تسلی می شود مشتاق را بر روی خوان
صورت مرغان و ماهی را مصور می کنند
غلغلی در خانقه افتاده گفتم چیست گفت
لوت خوارانند، شعر صوفی از بر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
در جواب او
تا به مطبخ همدمان بغرا مخمر می کنند
از شمیم قلیه عالم را معطر می کنند
مشکلی دارم بپرسید این زمان از مطبخی
تا چرا در قلیه رنگین چغندر می کنند
پرده ای باشد حجاب اندر میان دوستان
بهر قیمه زان نخودها را مقشر می کنند
رسم گل چون بر سر شاخ است، اصحاب خرد
صحن بغرا را از آن رو قلیه بر سر می کنند
تا تسلی می شود مشتاق را بر روی خوان
صورت مرغان و ماهی را مصور می کنند
غلغلی در خانقه افتاده گفتم چیست گفت
لوت خوارانند، شعر صوفی از بر می کنند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۰
دردم ز اشتیاق تو ز اندازه در گذشت
از پا در اوفتادم و آبم ز سرگذشت
در جواب او
دردم ز شوق گرده ز اندازه در گذشت
وز شوق کله آب من اکنون زسر گذشت
آمد شمیم کله بریان به نیمشب
جانبخش و مشکبوی، نسیم سحر گذشت
دعوت برای خاطر من بی قیاس ده
چون اشتهای بنده ز اندازه در گذشت
مستغرق شمیم کباب تنور بود
دل آن زمان زمطبخیان بی خبر گذشت
بر من جهان و هر چه درو هست تلخ شد
از پیش من چو دعوت شیر و شکر گذشت
صوفی به پیش باز فراق و کباب و نان
هر محنتی که بود دگر مختصر گذشت
از پا در اوفتادم و آبم ز سرگذشت
در جواب او
دردم ز شوق گرده ز اندازه در گذشت
وز شوق کله آب من اکنون زسر گذشت
آمد شمیم کله بریان به نیمشب
جانبخش و مشکبوی، نسیم سحر گذشت
دعوت برای خاطر من بی قیاس ده
چون اشتهای بنده ز اندازه در گذشت
مستغرق شمیم کباب تنور بود
دل آن زمان زمطبخیان بی خبر گذشت
بر من جهان و هر چه درو هست تلخ شد
از پیش من چو دعوت شیر و شکر گذشت
صوفی به پیش باز فراق و کباب و نان
هر محنتی که بود دگر مختصر گذشت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۴
تا کوکب جمالش در زمانه لامع
بهر مشعله داریش خورشید گشته طالع
در جواب او
تا قرص ماه نان شد در روی سفره طالع
بر آفتاب شد تنگ گردون که هست واسع
چون شاه خربزه شد ناگه عیان به بازار
بنگر خیار پیشش چون گشته است راکع
در اشتیاق بریان ای نان شیر پرور
آه دل مرا بین شبها چو برق لامع
کاغد حجاب قندست اندر دکان قناد
یارب برانداز، آن را که هست مانع
ما را به سعی اکنون روزی نشد مزعفر
ای نان جو دریغا زان رنجهای ضایع
دی ناصحی مرا گفت کن ترک نان و بریان
آری دل مسامح گویند هست واسع
صوفی به دهر می داشت طاس هریسه امید
اکنون به نان خشکی مسکین شدست قانع
بهر مشعله داریش خورشید گشته طالع
در جواب او
تا قرص ماه نان شد در روی سفره طالع
بر آفتاب شد تنگ گردون که هست واسع
چون شاه خربزه شد ناگه عیان به بازار
بنگر خیار پیشش چون گشته است راکع
در اشتیاق بریان ای نان شیر پرور
آه دل مرا بین شبها چو برق لامع
کاغد حجاب قندست اندر دکان قناد
یارب برانداز، آن را که هست مانع
ما را به سعی اکنون روزی نشد مزعفر
ای نان جو دریغا زان رنجهای ضایع
دی ناصحی مرا گفت کن ترک نان و بریان
آری دل مسامح گویند هست واسع
صوفی به دهر می داشت طاس هریسه امید
اکنون به نان خشکی مسکین شدست قانع
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۸
ز چشم گوشه نشینم نشان سودا پرس
سواد زلف ز آشفتگان شیدا پرس
در جواب او
ز ما که دعوتیانیم شوق بغرا پرس
طریق پختن آش و حلیم و حلوا پرس
مرا که بیخود و سرمست دیگ ماچانم
ز پنج اشکنه و کله و ز گیپا پرس
به صد زبان چو توانی حدیث بریان گوی
نشان کلبه آن رند بی سر و پا پرس
چو نان گرم براندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
شفای این مرض جوع از کباب شنو
دوای پر شدن معده را ز شربا پرس
غلام خاص برنج است در جهان حبشی
چو ره به خواجه توان برد هم ز لالا پرس
تو نوش کردن دعوت اگر نمی دانی
بیا، بیا و ز صوفی رند شیدا پرس
سواد زلف ز آشفتگان شیدا پرس
در جواب او
ز ما که دعوتیانیم شوق بغرا پرس
طریق پختن آش و حلیم و حلوا پرس
مرا که بیخود و سرمست دیگ ماچانم
ز پنج اشکنه و کله و ز گیپا پرس
به صد زبان چو توانی حدیث بریان گوی
نشان کلبه آن رند بی سر و پا پرس
چو نان گرم براندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
شفای این مرض جوع از کباب شنو
دوای پر شدن معده را ز شربا پرس
غلام خاص برنج است در جهان حبشی
چو ره به خواجه توان برد هم ز لالا پرس
تو نوش کردن دعوت اگر نمی دانی
بیا، بیا و ز صوفی رند شیدا پرس
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۹
تا مرا واله آن سرو روان ساخته اند
مهر او را وطن اندر دل و جان ساخته اند
در جواب او
تا ز گندم به جهان گرده نان ساخته اند
جای او را وطن اندر دل و جان ساخته اند
سر اسرار محبت که نهان در گیپاست
در رخ کله نگر نیک عیان ساخته اند
قد رناج بلائی است که در روی زمین
ظاهرا فتنه این خلق جهان ساخته اند
زلبیا خاتم حوران بهشتی است مگر
به جهان بهر دل خلق روان ساخته اند
دعوتی هست دگر، قتلمه او را نام است
دل مجروح مرا مرهم از آن ساخته اند
دل مسکین مرا بر رخ جانپرور نان
چه کنم آه که این دم نگران ساخته اند
همه کس را نشود دولت بریان روزی
همچو صوفی ستم دیده به نان ساخته اند
مهر او را وطن اندر دل و جان ساخته اند
در جواب او
تا ز گندم به جهان گرده نان ساخته اند
جای او را وطن اندر دل و جان ساخته اند
سر اسرار محبت که نهان در گیپاست
در رخ کله نگر نیک عیان ساخته اند
قد رناج بلائی است که در روی زمین
ظاهرا فتنه این خلق جهان ساخته اند
زلبیا خاتم حوران بهشتی است مگر
به جهان بهر دل خلق روان ساخته اند
دعوتی هست دگر، قتلمه او را نام است
دل مجروح مرا مرهم از آن ساخته اند
دل مسکین مرا بر رخ جانپرور نان
چه کنم آه که این دم نگران ساخته اند
همه کس را نشود دولت بریان روزی
همچو صوفی ستم دیده به نان ساخته اند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۰
نوش کن خواجه علی رغم صراحی شکنان
باده تلخ به یاد لب شیرین دهنان
در جواب او
هوس قلیه کدو دارم و اندیشه نان
این مرادست مرا، بار خدایا برسان
سائلی کرد ز گیپا، ز من خسته سوال
گفتم آنجا نتوان گفت که سری است نهان
همت برهان دل گرسنه بریان و برنج
چون دلیل است بیا خواجه و ما را برهان
«رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر»
علت گرسنگی چند توان داشت نهان
هیچ دانی که برنج از چه بود آشفته
خون بسیار خورد هر نفسی از بریان
صحن بغرا برسان«اطعمهم من جوع»
تا بیابم من سودا زده زین خوف امان
صوفی دل شده و صحنک بغرا و برنج
هر کسی را بود امروز مرادی به جهان
باده تلخ به یاد لب شیرین دهنان
در جواب او
هوس قلیه کدو دارم و اندیشه نان
این مرادست مرا، بار خدایا برسان
سائلی کرد ز گیپا، ز من خسته سوال
گفتم آنجا نتوان گفت که سری است نهان
همت برهان دل گرسنه بریان و برنج
چون دلیل است بیا خواجه و ما را برهان
«رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر»
علت گرسنگی چند توان داشت نهان
هیچ دانی که برنج از چه بود آشفته
خون بسیار خورد هر نفسی از بریان
صحن بغرا برسان«اطعمهم من جوع»
تا بیابم من سودا زده زین خوف امان
صوفی دل شده و صحنک بغرا و برنج
هر کسی را بود امروز مرادی به جهان
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۸
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در جواب او
امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را
بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را
رازی که هست پنهان اندر درون گیپا
دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا
هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس
گویا که لوت خوردن گشته حواله ما را
در اشتیاق حلوا دیوانه گشته ام من
اکنون به دست من نه زنجیر زلبیا را
از سرنوشت کوله، دوشاب رفت در دیگ
«گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را»
ای مطبخی بقائی در دعوتت نبینم
«نیکی به جای یاران فرصت شمار ما را»
آن دم که لوت خواران در مجمعی نشینند
باشد که یاد آرند صوفی بینوا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در جواب او
امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را
بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را
رازی که هست پنهان اندر درون گیپا
دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا
هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس
گویا که لوت خوردن گشته حواله ما را
در اشتیاق حلوا دیوانه گشته ام من
اکنون به دست من نه زنجیر زلبیا را
از سرنوشت کوله، دوشاب رفت در دیگ
«گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را»
ای مطبخی بقائی در دعوتت نبینم
«نیکی به جای یاران فرصت شمار ما را»
آن دم که لوت خواران در مجمعی نشینند
باشد که یاد آرند صوفی بینوا را
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۵
هر که او دیده چهره یارم
می کد رحم بر دل زارم
در جواب او
آن چنان من زگشنگی زارم
که به جان گرده را خریدارم
گفت نان ز آتش فراق کباب
در تف و تاب رو به دیوارم
گشت خلقی فراقت ای بریان
گفت از آن روی بر سر دارم
نان و بریان خوش است و کنگر ماس
گل به آن خار آرزو دارم
بره ای گر نباشد اندر پیش
هرگز او را ز شام نشمارم
جوع را چون نهان کنم در دل
چون گواهند هر دو رخسارم
صوفیا گر نمی کنی باور
فهم کن شمه ای ز گفتارم
می کد رحم بر دل زارم
در جواب او
آن چنان من زگشنگی زارم
که به جان گرده را خریدارم
گفت نان ز آتش فراق کباب
در تف و تاب رو به دیوارم
گشت خلقی فراقت ای بریان
گفت از آن روی بر سر دارم
نان و بریان خوش است و کنگر ماس
گل به آن خار آرزو دارم
بره ای گر نباشد اندر پیش
هرگز او را ز شام نشمارم
جوع را چون نهان کنم در دل
چون گواهند هر دو رخسارم
صوفیا گر نمی کنی باور
فهم کن شمه ای ز گفتارم