عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
لبم ز بستگی دل اگر چه وا نشود
چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود
بیک لباس مقید مشو که ساختگیست
اگر گهی به تنت پیرهن قبا نشود
دل ضعیف چنان جذبه قوی دارد
که تیر هیچ بلائی ازو خطا نشود
کلید چاره و تدبیر تا نگردد گم
دری که بسته بروی امید وا نشود
گرفته دامن غم می کشم بخانه دل
که جز بمهمان آرایش سرا نشود
حدیث عشق تو با هیچکس نمی گویم
شرر ز آتش سودای ما جدا نشود
کمند طره او بار یک جهان دل را
نمی تواند برداشت تا دو تا نشود
سعادت ازلی را بکسب نتوان یافت
که زاغ از خورش استخوان هما نشود
چنان مکن که کلیم از در تو پا بکشد
شکسته دل شده باری شکسته پا نشود
چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود
بیک لباس مقید مشو که ساختگیست
اگر گهی به تنت پیرهن قبا نشود
دل ضعیف چنان جذبه قوی دارد
که تیر هیچ بلائی ازو خطا نشود
کلید چاره و تدبیر تا نگردد گم
دری که بسته بروی امید وا نشود
گرفته دامن غم می کشم بخانه دل
که جز بمهمان آرایش سرا نشود
حدیث عشق تو با هیچکس نمی گویم
شرر ز آتش سودای ما جدا نشود
کمند طره او بار یک جهان دل را
نمی تواند برداشت تا دو تا نشود
سعادت ازلی را بکسب نتوان یافت
که زاغ از خورش استخوان هما نشود
چنان مکن که کلیم از در تو پا بکشد
شکسته دل شده باری شکسته پا نشود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
مریض را چو عیادت کشد دوا چه کند
کس به پرسش یک شهر آشنا چه کند
چو شانه نوبت چاکم به سینه افتادست
به دست شوق همین چاک یک قبا چه کند
گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت
کسی به کوتهی بخت نارسا چه کند
به دیده کاسه ی همسایه دل اگر ندهد
دو شیشه خون جگر با خمار ما چه کند
مپرس حال دل آن دم که در حدیث آیی
کریم چون گهرافشان شود گدا چه کند
به هر نواله گرم استخوان دهد ای بخت
تو خود بگو که درین قحط پس هما چه کند
کلیم شکوه ز توفیق چند شرمت باد
تو چون به ره ننهی پای رهنما چه کند
کس به پرسش یک شهر آشنا چه کند
چو شانه نوبت چاکم به سینه افتادست
به دست شوق همین چاک یک قبا چه کند
گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت
کسی به کوتهی بخت نارسا چه کند
به دیده کاسه ی همسایه دل اگر ندهد
دو شیشه خون جگر با خمار ما چه کند
مپرس حال دل آن دم که در حدیث آیی
کریم چون گهرافشان شود گدا چه کند
به هر نواله گرم استخوان دهد ای بخت
تو خود بگو که درین قحط پس هما چه کند
کلیم شکوه ز توفیق چند شرمت باد
تو چون به ره ننهی پای رهنما چه کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
سر سودازدگان جنگ به افسر دارد
سپر داغ از آنست که بر سر دارد
فرش ره کرده رخ زرد مرا خواری عشق
این زری نیستکه از خاک کسش بر دارد
دامنش سد سکندر بره وصل شود
عاشق بی زر اگر بخت سکندر دارد
هر که از داغ حسد بر دل او مهری هست
محضر ریختن خون برادر دارد
چاره ای نیست به از گردش ساغر او را
تلخ عیشی که غم از گردش اختر دارد
پنبه های صدف گوش درین قحط تمیز
نزد ابنای زمان عزت گوهر دارد
دعوی داغ نزاری بودش با تن ما
پر طاووس که صد مهر به محضر دارد
دل ز هم صحبتی دیده ز خون گشت تهی
می در آن شیشه نماند که دو ساغر دارد
باطن هر که منور شود از آتش عشق
می توان یافت که چون شمع چه بر سر دارد
خضر این بادیه را چند نشانست کلیم
اول آن کو قدم آبله پرور دارد
سپر داغ از آنست که بر سر دارد
فرش ره کرده رخ زرد مرا خواری عشق
این زری نیستکه از خاک کسش بر دارد
دامنش سد سکندر بره وصل شود
عاشق بی زر اگر بخت سکندر دارد
هر که از داغ حسد بر دل او مهری هست
محضر ریختن خون برادر دارد
چاره ای نیست به از گردش ساغر او را
تلخ عیشی که غم از گردش اختر دارد
پنبه های صدف گوش درین قحط تمیز
نزد ابنای زمان عزت گوهر دارد
دعوی داغ نزاری بودش با تن ما
پر طاووس که صد مهر به محضر دارد
دل ز هم صحبتی دیده ز خون گشت تهی
می در آن شیشه نماند که دو ساغر دارد
باطن هر که منور شود از آتش عشق
می توان یافت که چون شمع چه بر سر دارد
خضر این بادیه را چند نشانست کلیم
اول آن کو قدم آبله پرور دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
بیجوهریم و دست ز شمشیر می بریم
موریم و پنجه هنر از شیر می بریم
داریم تحفه تو دل پاره پاره ای
سودا ببین، که لاله بکشمیر می بریم
تا عاقلان بمأمن تدبیر می رسند
ما رخت خود بخانه زنجیر می بریم
خواهیم خو گرفت بروز سیاه خویش
ما تیرگی ز بخت بتدبیر می بریم
بار مجردان طریقت سبک خوشست
از ناله ها گرانی تأثیر می بریم
با آنکه احتیاج ندارند می خرند
چندانکه ما خجالت تقصیر می بریم
در انتخاب وادی آوارگیست بخت
زان دردسر ز خاک درت دیر می بریم
پنهان نمی کنیم زدشمن متاع خویش
مشت پری که هست بر تیر می بریم
ما را کلیم گرمی تب آب و آتشست
کی تشنگی ز دل بطباشیر می بریم
موریم و پنجه هنر از شیر می بریم
داریم تحفه تو دل پاره پاره ای
سودا ببین، که لاله بکشمیر می بریم
تا عاقلان بمأمن تدبیر می رسند
ما رخت خود بخانه زنجیر می بریم
خواهیم خو گرفت بروز سیاه خویش
ما تیرگی ز بخت بتدبیر می بریم
بار مجردان طریقت سبک خوشست
از ناله ها گرانی تأثیر می بریم
با آنکه احتیاج ندارند می خرند
چندانکه ما خجالت تقصیر می بریم
در انتخاب وادی آوارگیست بخت
زان دردسر ز خاک درت دیر می بریم
پنهان نمی کنیم زدشمن متاع خویش
مشت پری که هست بر تیر می بریم
ما را کلیم گرمی تب آب و آتشست
کی تشنگی ز دل بطباشیر می بریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
کو همتی که از همه قطع نظر کنیم
وز سر گذشته چاره هر دردسر کنیم
ما را محل رحم ندانسته روزگار
گر همچو شمع از همه تن گریه سر کنیم
در نامه شکل زلف ترا می کشیم و بس
گر شرح حال در هم خود مختصر کنیم
گر منت وظیفه گرانی چنین کند
ترک وظیفه خواری فیض سحر کنیم
یک گام بی متابعت او نمی رویم
گر سایه را بخویش رفیق سفر کنیم
بنشین دمی بدیده گوهر فشان ما
تا رشته میان ترا پرگهر کنیم
گر اشک را بکام دل خویش سر دهیم
در سنگ آبیاری تخم شرر کنیم
روی تنک بلاست که صد ره شدیم پست
ما را نداد دل که غم از دل بدر کنیم
در چاره صداع زیاده سری کلیم
مشتی ز خاک کوی قناعت بسر کنیم
وز سر گذشته چاره هر دردسر کنیم
ما را محل رحم ندانسته روزگار
گر همچو شمع از همه تن گریه سر کنیم
در نامه شکل زلف ترا می کشیم و بس
گر شرح حال در هم خود مختصر کنیم
گر منت وظیفه گرانی چنین کند
ترک وظیفه خواری فیض سحر کنیم
یک گام بی متابعت او نمی رویم
گر سایه را بخویش رفیق سفر کنیم
بنشین دمی بدیده گوهر فشان ما
تا رشته میان ترا پرگهر کنیم
گر اشک را بکام دل خویش سر دهیم
در سنگ آبیاری تخم شرر کنیم
روی تنک بلاست که صد ره شدیم پست
ما را نداد دل که غم از دل بدر کنیم
در چاره صداع زیاده سری کلیم
مشتی ز خاک کوی قناعت بسر کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
خاک نشینی است سلیمانیم
دست بود افسر سلطانیم
هست چهل سال که میپوشمش
کهنه نشد جامه عریانیم
جوش سرشکم بمقام وداع
جمعم و سرگرم پریشانیم
نسخه گرفتست نظام جهان
از نسق بیسر و سامانیم
خاک تواضع ز ازل ریخته
دست قضا بر خط پیشانیم
روی نیاز از همه سو تافتم
قبله نفهمیده مسلمانیم
بخت ز آغوش من انگیخته
همچو صدف باعث ویرانیم
در دهن از روزه حرمان من
نیست جز انگشت پشیمانیم
من ز سواد سخنم چون کلیم
نه همدانی و نه کاشانیم
دست بود افسر سلطانیم
هست چهل سال که میپوشمش
کهنه نشد جامه عریانیم
جوش سرشکم بمقام وداع
جمعم و سرگرم پریشانیم
نسخه گرفتست نظام جهان
از نسق بیسر و سامانیم
خاک تواضع ز ازل ریخته
دست قضا بر خط پیشانیم
روی نیاز از همه سو تافتم
قبله نفهمیده مسلمانیم
بخت ز آغوش من انگیخته
همچو صدف باعث ویرانیم
در دهن از روزه حرمان من
نیست جز انگشت پشیمانیم
من ز سواد سخنم چون کلیم
نه همدانی و نه کاشانیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
حسن اگر اینست ناصح همچو ما خواهد شدن
چوب تر آخر بآتش آشنا خواهد شدن
از دم تیغست سیر مرغ بسمل تا بخاک
دل گر از دست تو بیرون شد کجا خواهد شدن
هر در نگشوده ای دارد ز استغنا کلید
همچنانش واگذار ایدل که وا خواهد شدن
یک ره ار دستم، بدامان تو گردد آشنا
پنجه من بر سرم بال هما خواهد شدن
بیشتر هرچند بر کام جهان چسبیده ای
بیشتر از دست چون رنگ حنا خواهد شدن
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن
بهر هر گامی اگر دانی چه منت می کشی
کام دنیا بر تو کام اژدها خواهد شدن
می رود تا کوکب بخت مرا آتش زند
هر شرر کز صحبت آتش جدا خواهد شدن
گر فلک زینگونه بر ما تنگ می گیرد کلیم
وسعت آباد جهان چشم گدا خواهد شدن
چوب تر آخر بآتش آشنا خواهد شدن
از دم تیغست سیر مرغ بسمل تا بخاک
دل گر از دست تو بیرون شد کجا خواهد شدن
هر در نگشوده ای دارد ز استغنا کلید
همچنانش واگذار ایدل که وا خواهد شدن
یک ره ار دستم، بدامان تو گردد آشنا
پنجه من بر سرم بال هما خواهد شدن
بیشتر هرچند بر کام جهان چسبیده ای
بیشتر از دست چون رنگ حنا خواهد شدن
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن
بهر هر گامی اگر دانی چه منت می کشی
کام دنیا بر تو کام اژدها خواهد شدن
می رود تا کوکب بخت مرا آتش زند
هر شرر کز صحبت آتش جدا خواهد شدن
گر فلک زینگونه بر ما تنگ می گیرد کلیم
وسعت آباد جهان چشم گدا خواهد شدن
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - بث الشکوی و موعظه، مختوم بستایش سخن
دست از آن ماست گر دست فلک بالاترست
گرچه خاکستر بود برتر، مقدم اخگرست
در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست
عزت هر نخل در بستان بمقدار برست
کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار
سیر چشمان قناعت را شکوه دیگرست
اهل صورت هیچ از سامان توانگر نیستند
طایر تصویر پر دارد ولیکن بی پرست
دستگاه دهر هم تنگست همچون دست ها
بحر را چون عرصه افزون می کند بر کمترست
با وجود خاکسای سخت خونریز است عشق
نک حقیقت بین که گاهی گردو گاهی لشگرست
فتح از آنجانب که ما باشیم هرگز رسم نیست
هر که با او در تلاشم من چراغ، او صرصرست
آمدی در کار و بارم نیست از اقبال عشق
گل بفرق ار می زنم شب، صبح خاکم بر سرست
گرچه سر تاپا بسان خامه دست من تهیست
چون چراغ از سیر چشمیها دماغ من ترست
کنج درویشم ز اسباب قناعت پر شدست
بوریای کلبه فقر من از نیشکرست
زاد راه و رهبری آزاده را در کار نیست
مرغ را ساز سفر وا کردن بال و پرست
دود آه تیره روزان آسمان تازه ایست
آفتش هم کمتر از چرخست چون بی اخترست
نقد انجم را فلک بیرون نمی آرد بروز
زر که قلب افتاد بهر خرج آن شب بهترست
فرق اگرچه زیور از افسر همی گیرد، ولی
سر که در وی مایه هوشست زیب افسرست
پشت پا گر می توانی زد، جهان در دست تست
فقر چون کامل شود اسم غنی را مظهرست
پادشاهی نیست غیر از همت و عزم بلند
هر که رو از رزم برتابد بمعنی قیصرست
لامکان سیری؟ بآنجا رو، اگر آزاده ای
هر که در کوی جهت ماند اسیر ششدرست
عقل در جمع علایق پنجه اشعث بود
عشق در قطع تعلق ذوالفقار حیدرست
سازگار کس نمی باشد وطن در هیچ ملک
رشته را این کاهش تن جمله زاب گوهرست
خار ذاتی بهترست از گلستان عارضی
نزد کل یک مو به از صد دسته گل بر سرست
زنده دل را ناگزیرست از خمول دائمی
پرده ای ذاتی نصیب روی کار اخگرست
آبروی اعتبار از ما و ما بی اعتبار
آب خود بیقیمت و قیمت فزای گوهرست
طبع ما گر زینتی دارد همین آشفتگیست
زیوری گر تیغ دارد پیچ و تاب جوهرست
جهد کن تا صاحب نامی شوی کز بعد مرگ
کار شخص از نام می آید گواهم محضرست
بخش ما ناقابلان ز آبای علوی می رسد
آنچه از میراث آتش قسمت خاکسترست
چون پر طاوس در عالم مگس رانی کند
شهپر زاغ ار شود جاروب صاحب جوهرست
دلخراشان را بهم آمیزش ذاتی بود
تیرگر هر جا که باشد طالب پیکان گرست
دیده عارف برغبت ننگرد در ملک شاه
هر که بینی بشهر هستی خود سرورست
راست باطن باش در ظاهر مباش آراسته
کج نگردد معنی مصحف اگر بی مسطرست
از تکلف تیره گردد مجلس روشندلان
گر نباشد شمع در مهتاب فیض دیگرست
نکهت راحت ز انجم هیچکس نشنیده است
پس برای چیست روزنها که در این مجمرست
هیچ ملک آب و هوایش سازگار عشق نیست
در بهشت ار صورت مجنون ببینی لاغرست
از غم زلف بتان شد شانه سرتاپا خلال
ایدل صد چاک این سودا ترا هم در سرست
زندگانی راحتش در ابتدا و انتهاست
یا لحد جای فراغت یا کنار مادرست
کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست
باز خون طوفانی انگیزد، بلا سردفترست
برنچیند کس ز بستان امل بی انتظار
نخل اگر طوبی نسب باشد در اول بی برست
دیدن نقش درم طاعت بود نزد لئیم
خط سکه مصحف است او را که معبودش زرست
نزد روشندل اگرچه مال دارد حکم آب
چون بدست ممسکان افتاد آب مرمرست
در دلت زر، در سرت پرواز اوج لامکان
بسترت از خار آکنده است و بالین از پرست
اهل دنیا را مکن عیب ار بزر چسبیده اند
زشت را آرایش ملک وجود از زیورست
هرچه در هر جا بنام هر که شهرت کرد کرد
خاطر روشن ز ما آئینه از اسکندرست
شاد و غمگین کامل از بهر وجود خویش نیست
گر طبیبی شادمان بینی، مریضی بهترست
از هوس داری دلی، بر چشم خون پالاحسود
آب جاده باده داری، ساغرت لیک از زرست
ره نمی یابد تنزل در مقام اهل صدق
پای در دامن بجای خود چو مهر محضرست
ملک داری می توانی هر که دلداری کند
صاحب اقلیم دل سلطان هشتم کشورست
سایه بینش به پستی هیچگه نفکنده ام
مردمک در چشم ما همرنگ چتر سنجرست
کاملان هرگز رواج ناقصان را نشکنند
آبحیوان زان نهان شد تا مگویی بهترست
از کمال خویش ارباب هنر بی بهره اند
دیگری می بیند آن گلها که ما را بر سرست
روزگار از بسکه جنگ انداخت عشرت را بما
پنبه سنگ شیشه آمد، باده زهر ساغرست
هر که اینجا آمد از آهستگی بیگانه بود
دهر ناهموار گویی خانه گوش کرست
فرع اگر باشد هنرور، در حقیقت اصل اوست
نزد دانا آهو از مشکست و گاو از عنبرست
می دهد ملک سلیمان را زکف شهوت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشترست
جز سر مردان نگنجد در گریبان خمول
تنگنای جیب میدان جهاد اکبرست
زاهد از خشکی سراب وادی بیحاصلیست
طعنه ها دارد بدریا هر که دامانش ترست
واعظ ما را نگهدارد خدا از چشم زخم
کو بسی آتش دم و از چوب خشکش منبرست
سرکشان یک یک مرید خاکساران می شوند
خاک بستان عاقبت سجده گه برگ و برست
در طلب باید وقاری رو بهر جانب مدو
زانکه در سیر و سکون همراه کشتی لنگرست
از شکوه پادشاهی حرمت علم است بیش
آنکه میر کاروان باشد مطیع رهبرست
هیچ کوتاهی ندارد این نزاع نفس و عقل
بی میانجی چون جدال و جنگ زن با شوهرست
می روم از سر بدر دائم باندک مایه ای
خانه ام را آب می پاشد دماغم گر ترست
با بلا هر کس که تن در داد ز آفت می رهد
هیچگه دیدی که زخمی بر غلاف از خنجرست
سفله گر ممتاز باشد، صدر را شایسته نیست
جای قفل ار کار استادست، بیرون درست
حرص محروم از جزا آمد بدیوان عمل
مزد از یکدر نیاید آنکه صد جا چاکرست
رختخواب ما ندارد تار و پود راحتی
سر ز زخمش بالشست و تن ز خونش بسترست
گرم رو رنگ مکان گیرد در اثنای سکوت
لاله اخگر بآب ار می رسد نیلوفرست
هر که دارد دولتی ناموس منسوبان بر اوست
زنگ آئینه غبار خاطر اسکندرست
کس ز هفتاد و دو ملت این معما حل نکرد
کاینهمه مذهب چرا در دین یک پیغمبرست
نفس در پیری مطیع امر و نهی ما نشد
اینزمانش نهی منکر همچو زخم منکرست
کاتب اعمال ما دیگر نمی گیرد قلم
نامه ما بسکه از افعال زشت ما پرست
در نظرم دارم سواد نامه اعمال خویش
یک بیک در پیش چشمم همچو خط ساغرست
تشنگی محشرم آسان شد از تر دامنی
آب از اینجا برده ام کارم کجا با کوثرست
در جهان گر اهل دل خواهی نشانت می دهم
نام دار بی نشان مانند حرف مضمرست
گر سخنور خوار باشد هست تأثیر سخن
آبرو باشد جهاز او را که شعرش دخترست
بیشه ام صید است و دام من کمند و حد تست
مرغ معنی در پس زانوی من دانه خورست
هیچ نگشاید ز طبع شاعر نافهم شعر
نکته چون سنجد ترازوئی که آنرا یکسرست
میوه آب از پوست می گیرد ببستان سخن
لفظ اگر بسیار شادابست معنی پرورست
از کرامات سخن این بس که در بستان شعر
یک نهال خار هر باری که آرد نوبرست
آبحیوانی که می گویند نبود جز سخن
گاه گاهی نیز از زهر هلاهل بدترست
پرخطرناکست بحر شعر نزدیکش مرو
گرچه بینی تا کجا خضر قلم را پا ترست
گرچه می آید سخن ختم سخن بهر کلیم
چون ترا در خامشی هم داستانها مضمرست
آنچه باید گفت یارب بر زبانم بگذران
در همان ساعت که شخص اندر خموشی مضطرست
گرچه خاکستر بود برتر، مقدم اخگرست
در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست
عزت هر نخل در بستان بمقدار برست
کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار
سیر چشمان قناعت را شکوه دیگرست
اهل صورت هیچ از سامان توانگر نیستند
طایر تصویر پر دارد ولیکن بی پرست
دستگاه دهر هم تنگست همچون دست ها
بحر را چون عرصه افزون می کند بر کمترست
با وجود خاکسای سخت خونریز است عشق
نک حقیقت بین که گاهی گردو گاهی لشگرست
فتح از آنجانب که ما باشیم هرگز رسم نیست
هر که با او در تلاشم من چراغ، او صرصرست
آمدی در کار و بارم نیست از اقبال عشق
گل بفرق ار می زنم شب، صبح خاکم بر سرست
گرچه سر تاپا بسان خامه دست من تهیست
چون چراغ از سیر چشمیها دماغ من ترست
کنج درویشم ز اسباب قناعت پر شدست
بوریای کلبه فقر من از نیشکرست
زاد راه و رهبری آزاده را در کار نیست
مرغ را ساز سفر وا کردن بال و پرست
دود آه تیره روزان آسمان تازه ایست
آفتش هم کمتر از چرخست چون بی اخترست
نقد انجم را فلک بیرون نمی آرد بروز
زر که قلب افتاد بهر خرج آن شب بهترست
فرق اگرچه زیور از افسر همی گیرد، ولی
سر که در وی مایه هوشست زیب افسرست
پشت پا گر می توانی زد، جهان در دست تست
فقر چون کامل شود اسم غنی را مظهرست
پادشاهی نیست غیر از همت و عزم بلند
هر که رو از رزم برتابد بمعنی قیصرست
لامکان سیری؟ بآنجا رو، اگر آزاده ای
هر که در کوی جهت ماند اسیر ششدرست
عقل در جمع علایق پنجه اشعث بود
عشق در قطع تعلق ذوالفقار حیدرست
سازگار کس نمی باشد وطن در هیچ ملک
رشته را این کاهش تن جمله زاب گوهرست
خار ذاتی بهترست از گلستان عارضی
نزد کل یک مو به از صد دسته گل بر سرست
زنده دل را ناگزیرست از خمول دائمی
پرده ای ذاتی نصیب روی کار اخگرست
آبروی اعتبار از ما و ما بی اعتبار
آب خود بیقیمت و قیمت فزای گوهرست
طبع ما گر زینتی دارد همین آشفتگیست
زیوری گر تیغ دارد پیچ و تاب جوهرست
جهد کن تا صاحب نامی شوی کز بعد مرگ
کار شخص از نام می آید گواهم محضرست
بخش ما ناقابلان ز آبای علوی می رسد
آنچه از میراث آتش قسمت خاکسترست
چون پر طاوس در عالم مگس رانی کند
شهپر زاغ ار شود جاروب صاحب جوهرست
دلخراشان را بهم آمیزش ذاتی بود
تیرگر هر جا که باشد طالب پیکان گرست
دیده عارف برغبت ننگرد در ملک شاه
هر که بینی بشهر هستی خود سرورست
راست باطن باش در ظاهر مباش آراسته
کج نگردد معنی مصحف اگر بی مسطرست
از تکلف تیره گردد مجلس روشندلان
گر نباشد شمع در مهتاب فیض دیگرست
نکهت راحت ز انجم هیچکس نشنیده است
پس برای چیست روزنها که در این مجمرست
هیچ ملک آب و هوایش سازگار عشق نیست
در بهشت ار صورت مجنون ببینی لاغرست
از غم زلف بتان شد شانه سرتاپا خلال
ایدل صد چاک این سودا ترا هم در سرست
زندگانی راحتش در ابتدا و انتهاست
یا لحد جای فراغت یا کنار مادرست
کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست
باز خون طوفانی انگیزد، بلا سردفترست
برنچیند کس ز بستان امل بی انتظار
نخل اگر طوبی نسب باشد در اول بی برست
دیدن نقش درم طاعت بود نزد لئیم
خط سکه مصحف است او را که معبودش زرست
نزد روشندل اگرچه مال دارد حکم آب
چون بدست ممسکان افتاد آب مرمرست
در دلت زر، در سرت پرواز اوج لامکان
بسترت از خار آکنده است و بالین از پرست
اهل دنیا را مکن عیب ار بزر چسبیده اند
زشت را آرایش ملک وجود از زیورست
هرچه در هر جا بنام هر که شهرت کرد کرد
خاطر روشن ز ما آئینه از اسکندرست
شاد و غمگین کامل از بهر وجود خویش نیست
گر طبیبی شادمان بینی، مریضی بهترست
از هوس داری دلی، بر چشم خون پالاحسود
آب جاده باده داری، ساغرت لیک از زرست
ره نمی یابد تنزل در مقام اهل صدق
پای در دامن بجای خود چو مهر محضرست
ملک داری می توانی هر که دلداری کند
صاحب اقلیم دل سلطان هشتم کشورست
سایه بینش به پستی هیچگه نفکنده ام
مردمک در چشم ما همرنگ چتر سنجرست
کاملان هرگز رواج ناقصان را نشکنند
آبحیوان زان نهان شد تا مگویی بهترست
از کمال خویش ارباب هنر بی بهره اند
دیگری می بیند آن گلها که ما را بر سرست
روزگار از بسکه جنگ انداخت عشرت را بما
پنبه سنگ شیشه آمد، باده زهر ساغرست
هر که اینجا آمد از آهستگی بیگانه بود
دهر ناهموار گویی خانه گوش کرست
فرع اگر باشد هنرور، در حقیقت اصل اوست
نزد دانا آهو از مشکست و گاو از عنبرست
می دهد ملک سلیمان را زکف شهوت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشترست
جز سر مردان نگنجد در گریبان خمول
تنگنای جیب میدان جهاد اکبرست
زاهد از خشکی سراب وادی بیحاصلیست
طعنه ها دارد بدریا هر که دامانش ترست
واعظ ما را نگهدارد خدا از چشم زخم
کو بسی آتش دم و از چوب خشکش منبرست
سرکشان یک یک مرید خاکساران می شوند
خاک بستان عاقبت سجده گه برگ و برست
در طلب باید وقاری رو بهر جانب مدو
زانکه در سیر و سکون همراه کشتی لنگرست
از شکوه پادشاهی حرمت علم است بیش
آنکه میر کاروان باشد مطیع رهبرست
هیچ کوتاهی ندارد این نزاع نفس و عقل
بی میانجی چون جدال و جنگ زن با شوهرست
می روم از سر بدر دائم باندک مایه ای
خانه ام را آب می پاشد دماغم گر ترست
با بلا هر کس که تن در داد ز آفت می رهد
هیچگه دیدی که زخمی بر غلاف از خنجرست
سفله گر ممتاز باشد، صدر را شایسته نیست
جای قفل ار کار استادست، بیرون درست
حرص محروم از جزا آمد بدیوان عمل
مزد از یکدر نیاید آنکه صد جا چاکرست
رختخواب ما ندارد تار و پود راحتی
سر ز زخمش بالشست و تن ز خونش بسترست
گرم رو رنگ مکان گیرد در اثنای سکوت
لاله اخگر بآب ار می رسد نیلوفرست
هر که دارد دولتی ناموس منسوبان بر اوست
زنگ آئینه غبار خاطر اسکندرست
کس ز هفتاد و دو ملت این معما حل نکرد
کاینهمه مذهب چرا در دین یک پیغمبرست
نفس در پیری مطیع امر و نهی ما نشد
اینزمانش نهی منکر همچو زخم منکرست
کاتب اعمال ما دیگر نمی گیرد قلم
نامه ما بسکه از افعال زشت ما پرست
در نظرم دارم سواد نامه اعمال خویش
یک بیک در پیش چشمم همچو خط ساغرست
تشنگی محشرم آسان شد از تر دامنی
آب از اینجا برده ام کارم کجا با کوثرست
در جهان گر اهل دل خواهی نشانت می دهم
نام دار بی نشان مانند حرف مضمرست
گر سخنور خوار باشد هست تأثیر سخن
آبرو باشد جهاز او را که شعرش دخترست
بیشه ام صید است و دام من کمند و حد تست
مرغ معنی در پس زانوی من دانه خورست
هیچ نگشاید ز طبع شاعر نافهم شعر
نکته چون سنجد ترازوئی که آنرا یکسرست
میوه آب از پوست می گیرد ببستان سخن
لفظ اگر بسیار شادابست معنی پرورست
از کرامات سخن این بس که در بستان شعر
یک نهال خار هر باری که آرد نوبرست
آبحیوانی که می گویند نبود جز سخن
گاه گاهی نیز از زهر هلاهل بدترست
پرخطرناکست بحر شعر نزدیکش مرو
گرچه بینی تا کجا خضر قلم را پا ترست
گرچه می آید سخن ختم سخن بهر کلیم
چون ترا در خامشی هم داستانها مضمرست
آنچه باید گفت یارب بر زبانم بگذران
در همان ساعت که شخص اندر خموشی مضطرست
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - تاریخ تولد شاهزاده سعید
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - برای نقش کردن بر حاشیه جلد کتابی که صدف کاری شده بوده است
چو دست قضا نقش این جلد بست
پر و بال طاووس در هم شکست
کتابش چو گوهر بود از شرف
مناسب فتادست جلد از صدف
کند خرده کاریش را چون نگاه
گذارد فلک عینک از مهر و ماه
چو خود را سزاوار این جلد دید
صدف دامن از دست گوهر کشید
تراوش ز بس می کند آب از او
گلش را نشسته است شبنم برو
برای تماشای این نوبهار
نگه باز گردانم از روی یار
کتابی کزو گشت زینت پذیر
میان دو گلشن شود جایگیر
پر و بال طاووس در هم شکست
کتابش چو گوهر بود از شرف
مناسب فتادست جلد از صدف
کند خرده کاریش را چون نگاه
گذارد فلک عینک از مهر و ماه
چو خود را سزاوار این جلد دید
صدف دامن از دست گوهر کشید
تراوش ز بس می کند آب از او
گلش را نشسته است شبنم برو
برای تماشای این نوبهار
نگه باز گردانم از روی یار
کتابی کزو گشت زینت پذیر
میان دو گلشن شود جایگیر
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
خطت که سبزه بر اطراف یاسمین انداخت
چه خون که در جگر نافه های چین انداخت
دلم که داشت تمنای خاک بوس درت
به عاقبت سخن خویش بر زمین انداخت
به احتیاط قدم نه دلا، که طره ی یار
کمند حادثه در راه عقل و دین انداخت
در آفتاب ستم گر بسوختم، چکنم
چو بخت، سایه بر احوال من چنین انداخت
بعشق تیر بلا را نشانه شد شاهی
ز بسکه سنگ ملامت بر آن و این انداخت
چه خون که در جگر نافه های چین انداخت
دلم که داشت تمنای خاک بوس درت
به عاقبت سخن خویش بر زمین انداخت
به احتیاط قدم نه دلا، که طره ی یار
کمند حادثه در راه عقل و دین انداخت
در آفتاب ستم گر بسوختم، چکنم
چو بخت، سایه بر احوال من چنین انداخت
بعشق تیر بلا را نشانه شد شاهی
ز بسکه سنگ ملامت بر آن و این انداخت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
تا بر گل تو جعد گره گیر بسته اند
در گردنم ز زلف تو زنجیر بسته اند
از تنگنای عشق تو جستن ره خلاص
مشکل توان، که رخنه تدبیر بسته اند
قومی که میدهند نشان از تو، غافلند
کاهل وقوف را دم تقریر بسته اند
من بعد، ما و ناله و فریاد چون جرس
زین همرهان که بار به شبگیر بسته اند
شاهی بدام زلف تو زانرو اسیر ماند
کش دست و پا به رشته تقدیر بسته اند
در گردنم ز زلف تو زنجیر بسته اند
از تنگنای عشق تو جستن ره خلاص
مشکل توان، که رخنه تدبیر بسته اند
قومی که میدهند نشان از تو، غافلند
کاهل وقوف را دم تقریر بسته اند
من بعد، ما و ناله و فریاد چون جرس
زین همرهان که بار به شبگیر بسته اند
شاهی بدام زلف تو زانرو اسیر ماند
کش دست و پا به رشته تقدیر بسته اند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
باغ را چون گل رعنا ز سفر باز آید
عالمی را هوس رفته ز سر باز آید
گفتمش: عاقبت از مهر تو باز آرم دل
زیر لب خنده زنان گفت: اگر باز آید
گل بدینگونه که از شرم تو بگریخت ز باغ
شوخ چشمی بود ار سال دگر باز آید
آخر ای جان که هوس میکندت آن سر کو
باش تا از دل آواره خبر باز آید
یار بگذشت و مرا دیده چو نرگس بر راه
بامیدی که از این راهگذر باز آید
گر از این سوی وزد باد عنایت ناگاه
کشتی بخت ز گرداب خطر باز آید
شاهی، ار باز قدم رنجه کند بخت بلند
ناگهان شاهد مقصود ز در باز آید
عالمی را هوس رفته ز سر باز آید
گفتمش: عاقبت از مهر تو باز آرم دل
زیر لب خنده زنان گفت: اگر باز آید
گل بدینگونه که از شرم تو بگریخت ز باغ
شوخ چشمی بود ار سال دگر باز آید
آخر ای جان که هوس میکندت آن سر کو
باش تا از دل آواره خبر باز آید
یار بگذشت و مرا دیده چو نرگس بر راه
بامیدی که از این راهگذر باز آید
گر از این سوی وزد باد عنایت ناگاه
کشتی بخت ز گرداب خطر باز آید
شاهی، ار باز قدم رنجه کند بخت بلند
ناگهان شاهد مقصود ز در باز آید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩١ - وله
مرا چو یاد خراسان گذر کند بضمیر
ز خون دیده کنم همچو لاله برگ زریر
چنانم آتش دل بر فلک زبانه زند
که یک شرر بود از شعله هاش چرخ اثیر
اگر چه بیرخ احبابم وز چرخ نفور
و گر چه با غم اصحابم و هزار نفیر
ولی شراب و ربابم مرتبست مدام
شراب خون دلست و رباب ناله زیر
مرا که یکنفس از دوستان نبود شکیب
مرا که بیرخ جانان دمی نبود گزیر
بصورتی فلک افکند دور ازیشانم
که عقل خیره بماند در آن گه تصویر
بصد حیل طلب وصل دوستان کردم
ولی بحیله دگرگون نمیشود تقدیر
پیام ابن یمین ای نسیم باد صبا
بگوی بر سر بالین یاریک شبگیر
که گر حیات بماند بوصل با ز رسیم
ور از تو دور بمیریم عذر ما بپذیر
ز خون دیده کنم همچو لاله برگ زریر
چنانم آتش دل بر فلک زبانه زند
که یک شرر بود از شعله هاش چرخ اثیر
اگر چه بیرخ احبابم وز چرخ نفور
و گر چه با غم اصحابم و هزار نفیر
ولی شراب و ربابم مرتبست مدام
شراب خون دلست و رباب ناله زیر
مرا که یکنفس از دوستان نبود شکیب
مرا که بیرخ جانان دمی نبود گزیر
بصورتی فلک افکند دور ازیشانم
که عقل خیره بماند در آن گه تصویر
بصد حیل طلب وصل دوستان کردم
ولی بحیله دگرگون نمیشود تقدیر
پیام ابن یمین ای نسیم باد صبا
بگوی بر سر بالین یاریک شبگیر
که گر حیات بماند بوصل با ز رسیم
ور از تو دور بمیریم عذر ما بپذیر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٢ - قصیده در مدح فاضل اوحد حکیم الدین
این منم یا رب که در دل شادمانی یافتم
و آنچه جستم از قضای آسمانی یافتم
با من این الطاف چرخ کینه ورزان میکند
کز خدیو ملک دانش مهربانی یافتم
اوحد الدنیا حکیم الدین که نپسندد خرد
گر فلک گوید که در دنیاش ثانی یافتم
آنکه چون انشای عذب او عطارد دید گفت
گاه پیری لذت عمر جوانی یافتم
مهربانی با منش این بود کز ارشاد او
بر اقالیم فضایل کامرانی یافتم
سوی دار الکتب خود راهیم داد از مکرمت
تا درو درجی پر از در معانی یافتم
شاید ار چون خضر مانم زنده آب حیات
ساغری تا لب پر آب زندگانی یافتم
ما و عشرت بعد از این بر رغم دشمن تا ابد
کز کف ساقی لطفش دوستکانی یافتم
کی توانم گفت شکر آنکه از کنج نیاز
ناگهان ره سوی گنج شایگانی یافتم
از کتابت بگذر ای ابن یمین تصریح کن
کو ز تصویرات جان افزاش مانی یافتم
جاودان بادا مفید و اهل فیضش مستفید
کز بیان او حیات جاودانی یافتم
و آنچه جستم از قضای آسمانی یافتم
با من این الطاف چرخ کینه ورزان میکند
کز خدیو ملک دانش مهربانی یافتم
اوحد الدنیا حکیم الدین که نپسندد خرد
گر فلک گوید که در دنیاش ثانی یافتم
آنکه چون انشای عذب او عطارد دید گفت
گاه پیری لذت عمر جوانی یافتم
مهربانی با منش این بود کز ارشاد او
بر اقالیم فضایل کامرانی یافتم
سوی دار الکتب خود راهیم داد از مکرمت
تا درو درجی پر از در معانی یافتم
شاید ار چون خضر مانم زنده آب حیات
ساغری تا لب پر آب زندگانی یافتم
ما و عشرت بعد از این بر رغم دشمن تا ابد
کز کف ساقی لطفش دوستکانی یافتم
کی توانم گفت شکر آنکه از کنج نیاز
ناگهان ره سوی گنج شایگانی یافتم
از کتابت بگذر ای ابن یمین تصریح کن
کو ز تصویرات جان افزاش مانی یافتم
جاودان بادا مفید و اهل فیضش مستفید
کز بیان او حیات جاودانی یافتم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢١۴
ایدل مدار چشم کرم ز اهل روزگار
کانها که بوده اند کریمان نمانده اند
و اینها که بر زدند سر از حبیب خواجگی
بر مکرمات دامن همت فشانده اند
از جویبار دهر نسیم خوشی مجوی
زیرا که ناخوشیش بغایت رسانده اند
بر کنده اند سرو سهی را ز جویبار
بر جای سرو بقله حمقا نشانده اند
آری چه چاره ابن یمین رو صبور باش
کاندر ازل بهر چه رود خامه رانده اند
کانها که بوده اند کریمان نمانده اند
و اینها که بر زدند سر از حبیب خواجگی
بر مکرمات دامن همت فشانده اند
از جویبار دهر نسیم خوشی مجوی
زیرا که ناخوشیش بغایت رسانده اند
بر کنده اند سرو سهی را ز جویبار
بر جای سرو بقله حمقا نشانده اند
آری چه چاره ابن یمین رو صبور باش
کاندر ازل بهر چه رود خامه رانده اند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٢٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۶٨