عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
روا داری که بی روی تو باشم
ز غم باریک چون موی تو باشم
همه روز و همه شب معتکف‌وار
نشسته بر سر کوی تو باشم
به جوی تو همه آبی روانست
سزد گر من هواجوی تو باشم
اگر چشمم ز رویت باز ماند
به جان جویندهٔ روی تو باشم
اگر زلفین چوگان کرد خواهی
مرا بپذیر تا گوی تو باشم
به باغ صحبتت دلشاد و خرم
زمانی بر لب جوی تو باشم
نگارینا تو با چشم غزالی
رها کن تا غزل‌گوی تو باشم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم
دیده حمال کنم بار جفای تو کشم
ملک الموت جفای تو ز من جان ببرد
چون به دل بار سرافیل وفای تو کشم
چکند عرش که او غاشیهٔ من نکشد
چون به جان غاشیهٔ حکم و رضای تو کشم
چون زنان رشک برند ایمنی و عافیتی
بر بلایی که به جای تو برای تو کشم
نچشم ور بچشم باده ز دست تو چشم
نکشم ور بکشم طعنه برای تو کشم
گر خورم باده به یاد کف دست تو خورم
ور کشم سرمه ز خاک کف پای تو کشم
جز هوا نسپرم آنگه که هوای تو کنم
جز وفا نشمرم آنگه که جفای تو کشم
بوی جان آیدم آنگه که حدیث تو کنم
شاخ عز رویدم آنگه که بلای تو کشم
به خدای ار تو به دین و خردم قصد کنی
هر دو را گوش گرفته به سرای تو کشم
ور تو با من به تن و جان و دلم حکم کنی
هر سه را رقص کنان پیش هوای تو کشم
من خود از نسبت عشق تو سنایی شده‌ام
کی توانم که خطی گرد ثنای تو کشم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
ای چهرهٔ تو چراغ عالم
با دیدن تو کجا بود غم
شد خلد به روی تو سرایم
بی روی تو خلد شد جهنم
ای شمسهٔ نیکوان به خوبی
چون تو دگری نزاد ز آدم
کوی تو شدست باغ عشاق
باریده بر او ز دیده هانم
بندیست نهان ز بند زلفت
بر جان و دل رهیت محکم
هر روز همی شود به نوعی
حسن تو فزون و صبر من کم
گر بود مرا پری به فرمان
ور باشد ملک و ملکت جم
بر زد نتوان به شادکامی
بی روی تو ای نگار یک دم
ای جان من و دو دیده بر من
چون دیدهٔ مور گشت عالم
آخر به سر آید این شب هجر
وین صبح وصال بردمد هم
گر بر لبم آید آن لبانت
هرگز نزنم من آتشین دم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
بی تو یک روز بود نتوانم
بی تو یک شب غنود نتوانم
یار جز تو گرفت نتوانم
نام جز تو شنود نتوانم
چون ترا در خور تو بستایم
دیگران را ستود نتوانم
کشت دیگر بتان ندارد بر
کشت بی‌بر درود نتوانم
گر بتان زمانه جمع شوند
بر تو کس را فزود نتوانم
جز به فر تو ای امیر بتان
گوی دولت ربود نتوانم
همه شادی من ز دیدن تست
جز به تو شاد بود نتوانم
به زبان حال دل همی گویم
گر همی دل ربود نتوانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
ای به رخسار کفر و ایمان هم
وی به گفتار درد و درمان هم
زلف پر تاب تو چو قامت من
چنبرست ای نگار چوگان هم
خیره ماند از لب تو بیجاده
به سر تو که لعل و مرجان هم
از رخ تو دلیل اثباتست
عالم عقل را و برهان هم
در ره تو ز رنج کهسارست
بی کناره ز غم بیابان هم
بر سر کوی عاشقی صبرست
ایستاده ذلیل و حیران هم
بر دل و جان بنده حکم تراست
ای شهنشاه حسن فرمان هم
چند گویی که از تو برگردم
با همه بازیست و با جان هم؟
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
ما همه راه لب آن دلبر یغما زنیم
شکر او را به بوسه هر شبی یغما زنیم
هم توان از دو لبش شکر زدن یغما ولیک
هر شبی راه لب آن دلبر یغما زنیم
ما چو وامق او چو عذرا ما چو رامین او چو ویس
رطل زیبد در چنین حالی اگر صهبا زنیم
شخص را می وار هر شب در بر ویس افگنیم
بوسه وامق‌وار هر دم بر لب عذرا زنیم
بر بخفتن گاه صحبت در بر ما افگند
لب به بوسه گاه عشرت بر لب او ما زنیم
خوش بدست امروز و دی با آن نگارین عیش ما
خوشتر از امروز و دی فردا و پس فردا زنیم
گر وصال او به جور از ما ستاند روزگار
دست در عدل غیاث‌الدین والدنیا زنیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
چیست آن زلف بر آن روی پریشان کردن
طرف گلزار به زیر کله پنهان کردن
زلف را شانه زدی باز چه رسم آوردی
کفر درهم شده را پردهٔ ایمان کردن
ای گل باغ الاهی ز که آموخته‌ای
دیده‌ها را به دو رخسار گلستان کردن
خاک در دیدهٔ خورشید زدن تا کی ازین
دامن شب را از روز گریبان کردن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
جانا ز لب آموز کنون بنده خریدن
کز زلف بیاموخته‌ای پرده دریدن
فریادرس او را که به دام تو درافتاد
یا نیست ترامذهب فریاد رسیدن
ما صبر گزیدیم به دام تو که در دام
بیچاره شکاری خبه گردد ز تپیدن
اکنون که رضای تو به اندوه تو جفتست
اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن
از بیم به یکبار همی خورد نیارم
زیرا که شکر هیچ نماند ز مزیدن
ما رخت غریبانه ز کوی تو کشیدیم
ماندیم به تو آن همه کشی و چمیدن
رفتیم به یاد تو سوی خانه و بردیم
خاک سر کویت ز پی سرمه کشیدن
در حسرت آن دانهٔ نار تو دل ما
حقا که چو نارست به هنگام کفیدن
یاد آیدت آن آمدن ما به سر کوی
دزدیده در آن دیدهٔ شوخت نگریدن؟
ای راحت آن باد که از نزد تو آید
پیغام تو آرد بر ما وقت بزیدن
وان طیره گری کردن و در راه نشستن
وان سنگدلی کردن و در حجره دویدن
ما را غرض از عشق تو ای ماه رخت بود
خود چیست شمن را غرض از بت گرویدن
ما را فلک از دیده همی خواست جدا کرد
برخیره نبود آن دو سه شب چشم پریدن
زین روی که بر خاک سر کوی تو خسبد
مولای سگ کوی توام وقت گزیدن
زنهار کیانند به زیر خم زلفت
زنهار به هش باش گه زلف بریدن
بشنو سخن ما ز حریفان به ظریفی
کارزد سخن بنده سنایی بشنیدن
پیش و بر ما ز آرزوی چشم چو آهوت
چون پشت پلنگست ز خونابه چکیدن
آرامش و رامش همه در صحبت خلقست
ای آهوک از سر بنه این خوی رمیدن
کوهیست غم عشق تو موییست تن من
هرگز نتوان کوه به یک موی کشیدن
ما بندگی خویش نمودیم ولیکن
خوی بد تو بنده ندانست خریدن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
ای لعبت مشکین کله بگشای گوی از آن کله
می خور ز جام و بلبله با ما خور و با ما نشین
مشک از هلال انگیختی وز لاله عنبر بیختی
وز مه فرود آویختی کرده به چنگ اندر عجین
از هیچ مادر یا پدر چون تو نزاید یک پسر
خورشیدی ای جان یا قمر گر دل ببردی شو ببین
ای ماهرو نیکو سیر ای روی چو شمس و قمر
من بر تو نگزینم دگر گر تو گزینی شو گزین
کس را چو تو گل سور نی در خلد چون تو حور نی
در پردهٔ زنبور نی چون دو لب تو انگبین
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
چون سخن زان زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین
زان که هر جای این دو رنگ آمد نه آن ماند نه این
نیست با زلفین او پیکار دارالضرب کفر
نیست با رخسان او بی‌شاه دارالملک دین
خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند
کفر خالی از گمان و دین جمالی از یقین
خاکپای و خار راهش دیده را و دست را
توده توده سنبلست و دسته دسته یاسمین
چون به کوی اندر خرامد آن چنان باشد ز لطف
پای آن بت ز آستان چون دست موسی ز آستین
چون نقاب از رخ براندازد ز خاتونان خلد
بانگ برخیزد که: هین ای آفرینش آفرین
لعبت چین خواندم او را و بد خواندم نه نیک
لاجرم زین شرم شد رویم چو زلفش پر ز چین
لعبت چین چون توان خواند آن نگاری را که هست
زیر یک چین از دو زلفش صدهزار ارتنگ چین
خود حدیث عاشقی بگذار و انصافم بده
کافری نبود چنانی را صفت کردن چنین
خط او را گر تو خط خوانی خطا باشد که نیست
آن مگر دولت گیای خطهٔ روح‌الامین
آسمان آن خط بر آن عارض نه بهر آن نوشت
تا من و تو رنجه دل گردیم و آن بت شرمگین
لیک چون دید آسمان کز حسن او چون آفتاب
رامش و آرامش و آرایشست اندر زمین
حسن را بر چهرهٔ او بنده کرد و بر نوشت
آسمان از مشک بر گردش صلاح‌المسلمین
از دو یاقوتش دو چیز طرفه یابم در دو حال
چون بگوید حلقه باشد چون خمش گردد نگین
دل چو ز آن لب دور ماند گر بسوزد گو بسوز
موم را ز آتش چه چاره چون جدا شد ز انگبین
هر زمان گویی سنایی کیست خیز اندر نگر
هم سنا و هم سنایی را در آن صورت ببین
خود سنایی او بود چون بنگری زیرا بر اوست
لب چو باقامت الف ابرو چو نون دندان چو سین
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
ای شکسته رونق بازار جان بازار تو
عالمی دلسوخته از خامی گفتار تو
توشه هر روزی مرا از گوشهٔ انده نهد
گوشهٔ شبپوش تو بر طرهٔ طرار تو
خوبی خوبان عالم گر بسنجی بی‌غلط
صد یکی زان هیچ پیش کفهٔ معیار تو
عشق تو مرغی‌ست کو را این خطابست از خرد
ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو
حلقه بودن شرط باشد بر در هستی خود
هر که در دیوار دارد روی از آزار تو
نیست منزل صبر را یک لحظه پیش من چنانک
نیست قیمت شرم را یک ذره در بازار تو
زین گذشتست ای صنم در عشقبازی کار من
زان گذشتست ای پسر در شوخ چشمی کار تو
ترس من در عذر تو افزون بود از جنگ از آنک
نفی استغفار باشد عین استغفار تو
ایمنی از چشم بد زان کز صفا بینندگان
جز که شکل خود نمی‌بینند در رخسار تو
فارغی از بند پرده چون همی دانی که نیست
هیچ پرده پیش دیدار تو چون دیدار تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
حلقهٔ ارواح بینم گرد حلقهٔ گوش تو
آفتاب و ماه بینم حامل شبپوش تو
بی‌دلان را نرگس گویای تو خاموش کرد
عاشقان را کرد گویا پستهٔ خاموش تو
تلخ نو شیرین‌ترست از شهد و شکر وقت کین
چون بود هنگام صلح و وصل رویت نوش تو
خواب خرگوش آمد از تو عاشقانت را نصیب
زین قبل سخره کند بر شیر و بر خرگوش تو
مرغ‌وار اندر هوای تو همی پرد دلم
بر امید آنکه سازد آشیان آغوش تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
عاشقم بر لعل شکرخای تو
فتنه‌ام بر قامت رعنای تو
ماه بر راه اوفتاد از روی تو
سرو شرمنده شد از بالای تو
پوست در تن خشک دارم همچو چنگ
از هوای چنگ روح افزای تو
جان من شد مسکن رنج و بلا
تا دل مسکین من شد جای تو
مرده را زنده کنی ز آوای خویش
پس دم عیسی شدست آوای تو
باز بنما روی خود ای ماهروی
گر پی وصلت بود سودای تو
تو دهی بوسه همی بر چنگ خویش
من دهم بوسه همی بر پای تو
گر سنایی گه گهی توبه کند
توبهٔ او بشکند لبهای تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
باز افتادیم در سودای تو
از نشاط آن رخ زیبای تو
دستمان گیر الله الله زینهار
زان که بنهادیم سر در پای تو
باز ما را جاودان در بند کرد
حلقهٔ زلفین عنبرسای تو
باز کاسد کرد در بازار عشق
عقل ما را لعل روح افزای تو
ما دو صد منزل دوان باز آمدیم
مردمی کن یک قدم باز آی تو
روی سوی عشق تو آورده‌ایم
گر چه آگه نیستیم از رای تو
با ملاحت خود سراسر نقش کرد
نیکویی بر روی چون دیبای تو
باز ما را عالمی چون حلقه کرد
آن دو چشم جادوی رعنای تو
مر سنایی را کنون تا جاودان
در پذیرش تا بود مولای تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
تا بدیدم زلف عنبرسای تو
وان خجسته طلعت زیبای تو
جان‌و دل نزدت فرستادم نخست
آمدم بی‌جان و دل در وای تو
بی دل و بی‌جان ندارد قیمتی
بنگر این بی‌قیمت اندر جای تو
آستین پر خون و دیده پر سرشگ
چشم خیره در رخ زیبای تو
مشک و عنبر بارد اندر کل کون
چون فشانی زلفک رعنای تو
من نیارم دید در باغ طرب
سرو از رشک قد و بالای تو
من نیارم دیدن اندر تیره شب
مه ز رشک روی روح افزای تو
چون برون آیم ز زندان فراق
تا نیارندم خط و طغرای تو
پس بجویم من ترا و عاقبت
کشته گردم آخر اندر پای تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
ای ببرده آب آتش روی تو
عالمی در آتشند از خوی تو
مشک و می را رنگ و مقداری نماند
ای نه مشک و می چو روی و موی تو
چشمکانت جاودانند ای صنم
نرگس آمد ای عجب جادوی تو
تیر عشقت در جهان بر من رسید
غازیانه زان کمان ابروی تو
زنگیانند آن دو زلف پای کوب
بلعجب اندر نظاره سوی تو
با خروش و با فغان دیوانه‌وار
خاک پاشم بر سر اندر کوی تو
هر کسی مشغول در دنیا و دین
دین و دنیای سنایی روی تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
باد عنبر برد خاک کوی تو
آب آتش ریخت رنگ روی تو
جاودان را نیست اندر کل کون
هیچ دولتخانه چون ابروی تو
کفر و دین را نیست در بازار عشق
گیسه داری چون خم گیسوی تو
چشم و دل ترست و گرم از عشق تو
کام و لب خشک‌ست و سرد از خوی تو
ای بسا خلقا که اندر بند کرد
حلقهاشان حلقه‌های موی تو
گر بهشتی نیست پس جادو چراست
آن دو چشم بلعجب بر روی تو
عالمی را دارویی جز چشم را
بی ضیا چشمست از داروی تو
تا دل ریش مرا دست غمت
بست همچون مهره بر بازوی تو
کافرم چون چشم شوخت گر دهم
دین و دنیا را به تار موی تو
دل چو نار و رخ چو آبی کرده‌ام
از کلوخ امرود و شفتالوی تو
هر کسی محراب دارد هر سویی
هست محراب سنایی سوی تو
ای بسا شرما که برد از چشمها
دیدهٔ شوخ خوش جادوی تو
کی توانم پای در عشقت نهاد
با چنان دست و دل و بازوی تو
سگ به از عقل منست ار عقل من
ناف آهو نشمرد آهوی تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه
قالت: رای فوادی من هجرک القیامه
گفتم که: عشق و دل را باشد علامتی هم
قالت: دموع عینی لم تکف بالعلامه
گفتا که: می چه سازی گفتم که مر سفر را
قالت: فمر صحیحا بالخیر و السلامه
گفتم: وفا نداری گفتا که: آزمودی
من جرب المجرب حلت به الندامه
گفتم: وداع نایی واندر برم نگیری
قالت: ترید وصلی سرا و لا کرامه
گفتا: بگیر زلفم گفتم: ملامت آید
قالت: الست تدری العشق و الملامه
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
سینه مکن گرچه سمن سینه‌ای
زان که نه مهری که همه کینه‌ای
خوی تو برنده چون ناخن برست
گر چه پذیرنده چو آیینه‌ای
حسن تو دامست ولیکن ترا
دام چه سودست که بی چینه‌ای
من سوی تو شنبه و تو نزد من
چون سوی کودک شب آدینه‌ای
دی چو گلی بودی و امروز باز
خار دلی و خسک سینه‌ای
پخته نگردی تو به دوزخ همی
هیچ ندانی که چو خامینه‌ای
رو که در این راه تو تر دامنی
گویی در آب روان چینه‌ای
گفتمت امسال شدی به ز پار
رو که همان احمد پارینه‌ای
رو به گله باز شو ایرا هنوز
در خور پیوند سنایی نه‌ای
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
ای پیشهٔ تو جفانمایی
در بند چه چیزی و کجایی
باری یک شب خیال بفرست
گر ز آنکه تو خود همی نیایی
در باختن قمار با دوست
دست اولین مکن دغایی
بیگانگی ای نگار بگذار
چون با تو فتادم آشنایی
دانم که تو نه حریفی و من
آخر نه که از برم جدایی
تاریکی هجر چند بینم
نادیده به وصل روشنایی
ای حسن خوش تو کرده کاسد
بازار روای پارسایی
وی روی کش تو کرده فاسد
اندیشهٔ مردم ریایی
بی جان بادا هرآنکه گوید
دلداری را تو ناسزایی
زین بیش مکن جفا و بیداد
بر عاشق خویشتن: سنایی