عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۴
قد خم‌ گشته را تا می‌توانی وقف طاعت ‌کن
به این قلاب صید ماهی دریای رحمت‌ کن
نه‌ای‌ گردن ‌که همچون ‌شعله باید سر کشت بودن
تو با خود جبهه‌ای آورده‌ای ساز عبادت کن
به‌ رنگ موج تا کی پیش پای یکدگر خوردن
به فرش آبروی خویش یک‌ گوهر فراغت‌ کن
تماشا وحشت آهنگست ای آیینه تدبیری
به پیچ و تاب جوهر چاره‌پردازیی حیرت‌ کن
ز دستت هر چه آید مفت قدرتهای موهومی
دماغ جهد صرف قدردانیهای فرصت‌ کن
درین محفل سپندی نیست شوری برنینگیزد
تو هم ای بیخبر با خود دلی داری قیامت ‌کن
دماغ‌ گلشنت‌ گر نیست سیر نرگسستانی
زگل قطع نظر بیمار چندی را عیادت‌کن
به چینی از اشارت آب ده انداز ابرویی
مه نو را به‌گردون موج دریای خجالت‌کن
گذشتن از جهان پوچ دارد ننگ استغنا
همینت‌گر بود معراج همت ترک همت‌کن
ز مینا خانهٔ‌ گردون اگر نتوان برون جستن
تهی شو از خیال و طاق نسیانی عمارت‌کن
کس از باغ طمع بیدل ندارد حاصل عزت
چو شبنم زین چمن با سیر چشمیها قناعت‌کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۶
از خاک یک دو پایه فروتر نزول ‌کن
سرکوبی عروج دماغ فضول‌کن
تاب و تب غرور من و ما به سکته‌گیر
رقص خیال آبله پا بی‌اصول کن
نقصان گل اعادهٔ باغ کمان تست
آدم شو و تلاش ظلوم و جهول‌کن
خلقی فتاده درگو غفلت زکسب علم
چندی تو نیز سیر چراغان غول‌کن
سعی نفس به خلوت دل ره نمی‌برد
گو صد هزار سال خروج و دخول‌کن
فکر رسا مقید اغلاق لفظ چند
چندانکه‌کم شودگرهت رشته طول‌کن
ای خط مستقیم ادبگاه راستی
فطرت نخواهدت ‌که ز مسطر عدول‌ کن
تا هرکس از تو در خور فطرت اثر برد
چون شوق در طبیعت عالم حلول‌کن
افراط جاه نیز ز افلاس نیست کم
صبح سفید را به‌تکلف ملول‌کن
تا غره کمال نسازد قناعتت
بیدل ز خلق منت احسان قبول‌کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۷
غم تلاش مخور عجز را مقدم‌کن
به خواب آبله پا می‌زنی جنون‌ کم‌ کن
ز وضع دهر جز آشفتگی چه خواهی دید
به یک خم مژه این نسخه را فراهم‌کن
جراحت دل اگر حسرت بهی دارد
به اشک خاک درش نرم ساز و مرهم‌ کن
سراسر ورق اعتبار پشت و رخی است
اگر مطالعه کردی‌، تغافلی هم کن
رهت اگر فکند حرص در زمین طمع
ز آبرو بگذر خاکش از عرق نم کن
به امتحان هوس خقت وقار مخواه
گهر دمی‌ که بسنجند سنگ آن‌ کم‌ کن
طریق تربیت از وضع روزگار آموز
به پشت خر، جل زرین‌ گذار و آدم‌کن
ز حرص تشنه لبی چینی و سفال مبان
کف‌گشوده بهم آر و ساغر جم‌کن
درین بساط اگر حسرت علمداری‌ست
چوگردباد به سر خاک ریز و پرچم‌کن
نشاید اینقدرت‌ گردن غرور بلند
به زور بازوی تسلیمش اندکی خم کن
ز طور عافیتت می‌کنم خبر هشدار
درین ستمکده کاری اگرکنی رم کن
کدام جلوه‌که خاکش نمی‌خورد بیدل
تو همچو چشم سیه پوش و ساز ماتم‌ کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
از خودآرایی به‌جنس جاودان لنگر مکن
آبرو را سنگسار صنعت‌ گوهر مکن
خار جوهر زحمت‌گلبرک تمثالت مباد
پردهٔ چشم تر آیینه را بستر مکن
تا توان درکسوت همواری آیینه زیست
دامن ابروی خود چون تیغ پر جوهر مکن
ای ادب‌، بگذار مژگانی به رویش واکنم
جوهر پرواز ما را چین بال و پر مکن
انفعال معصیت فردوس تعمیر است و بس
گر جبین دارد عرق اندیشهٔ ‌کوثر مکن
آب‌ورنگ حسن معنی‌نشکند بیجوهری
آسمان گو نسخه‌ام را جدولی از زر مکن
از محیط رحمتم اشک ندامت مژده‌ای‌ست
یا رب این نومید را محروم چشم ترمکن
ای سپند از سرمه هم اینجا صدا وا می‌کشد
نا توان بر باد رفتن سعی خاکستر مکن
تا به‌کی چون خامه موی حسرتت بایدکشید
اینقدر خود را به ذوق فربهی لاغر مکن
درد سر بسیار دارد نسخهٔ تحقیق خویش
جز فراموشی اگر درسی‌ست هیچ از بر مکن
خامشی دل را همان شیرازهٔ جمعیت‌ست
نسخهٔ آیینه از باد نفش ابتر مکن
حیف اوقاتی‌که صرف حسرت جاهش‌کنند
آدمی‌، آدم‌! وطن در فکرگاو و خر مکن
تاکجا بیدل به افسون امل خواهی تنید
قصهٔ ما داستان مار دارد سر مکن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۹
ای به عشرت متهم سامان درد سر مکن
صاف و دردی نیست اینجا وهم در ساغر مکن
شمع این محفل وبال گردن خویش است و بس
تا بود ممکن ز جیب خامشی سر بر مکن
زندگی مفتست اگر بی‌فکر مردن بگذرد
شعلهٔ خود را بیابان مرگ خاکستر مکن
تا توانی درکمین زحمت دلها مباش
همچو سیل از خاک این ویرانه‌ها سر بر مکن
لب‌ گشودن‌ کشتی عمرت به توفان می‌دهد
در چنین بحر بلای خامشی لنگر مکن
قسمتت زین گردخوان بی‌انتظار آماده است
خاک کن بر دیده اما حلقه بر هر در مکن
تا کجا خواهی به افسون نفس پرواز کرد
این ورق گردانده گیر آرایش دفتر مکن
ای هوس فرسای جولان خون جمعیت مریز
بر رگ هر جاده نقش پای خود نشتر مکن
هرکس اینجا قاصد پیغام اسرار خود است
از زبانم حرف او گر بشنوی باور مکن
دود دل تا خانهٔ خورشید خواهد شد بلند
یا رب این آیینه رو را محرم جوهر مکن
نخل‌ گلزار جنون از ریشه بیرون خوشنماست
ای خموشی نالهٔ ما را نفس پرور مکن
ترک زحمت گیر اگر زنگار خورد آیینه‌ات
انفعال سعی بیجا مزد روشنگر مکن
احتراز از شور امکان درس هر مجهول نیست
فهم در کار است اگر گوشی نداری‌ کر مکن
تا سلامت جان بری بیدل ازین‌ گرداب یأس
تشنه چون‌ گشتی بمیر اما لب خود تر مکن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۴
صف حرص و هوا در هم شکستی‌ کجکلاهی‌ کن
دل جمع است ملک بی‌نیازی پادشاهی کن
نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت
سراب وهم‌گو در چشم مغروران سیاهی ‌کن
برون افتاده است از کیسه نقد رایج دنیا
قیاس ثابت و سیار پوچ از فلس ماهی ‌کن
تو گوهر در گره بستی و از توفان غم رستی
فلک‌ گو کشتی جمعیت امکان تباهی‌ کن
ز رنگ ‌آمیزی دنیا چه بیند عقل جز عبرت
به خویش آورده‌ رویی سیر گلزار الا هی‌ کن
تقدس پایهٔ قدرت به این پستی نمی‌خواهد
همه ‌گر آسمان گردی ز همت عذر خواهی کن
ز طبل و کرّونای ‌سلطنت آواز می‌آید
که دنیا بیش ازین چیزی ندارد ترک شاهی‌ کن
حق است آیینه‌دار جوهر احکام تنزیهت
برآوردی زدل زنگار باطل هر چه خواهی کن
مفرما خدمت مخلوق مسجود ملایک را
فریب غیر وهمی بود اکنون قبله‌ گاهی کن
تأمل شبهه ایجاد است در اسرار یکتایی
ز وهم ظاهر و مظهر برآ سیر کماهی ‌کن
جهان در خورد استعداد حکمی در نظر دارد
تو هم فرمان به ملک لاشریک خویش راهی‌ کن
شهود حق ندارد این ‌کنم یا آن‌ کنم بیدل
به اقبال یقین صید اوامر تا نواهی ‌کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۵
رهت سنگی ندارد ای شرر وجد رهایی‌ کن
پر افشانده را بسم الله بخت آزمایی‌کن
ز غفلت چند ساز نغمه‌های بی‌اثر بردن
به قدر اضطراب یک سپند آتش نوایی کن
ندامت رهبر است آنجا که طاقتها ضعیف افتد
ز خود گر بر نیایی نوحه‌ای بر نارسایی ‌کن
نگاه عبرت از درد زمینگیری چه غم دارد
مژه بردار و رفع شکوه‌های بی‌عصایی کن
دماغ سربلندی خاص استنغاست ای غافل
تو گرد احتیاجی بر فلک هم جبهه‌سایی کن
نیاز پای بوسش تحفهٔ دیگر نمی‌خواهد
به خون هر دو عالم صفحهٔ شوقی حنایی کن
ز پیش‌آهنگی قانون عبرت‌ها مشو غافل
به هر سازی که در پای شکست آید صدایی کن
حضور آفتاب از سایه ریزد رنگ خورشیدی
چو محو جلوه‌اش‌گشتی دو عالم خودنمایی‌کن
حوادث با طبیعت کارها دارد ملایم شو
شکست رنگ بسیار است فکر مومیایی کن
نفس تا بی‌نشان گشتن کمین زندگی دارد
غبارت را به هر رنگی‌که می‌خواهی هوایی‌کن
تمیز نام و ننگست آشیان عزت و خواری
اگر زین دام وارستی مگس باش و همایی کن
سحاب فضل از هر قطره استعداد می‌ریزد
نه‌ای کم از صدف ای دست حاجت دل گدایی کن
جهان غیرست تا الفت‌پرست نسبت خویشی
ز خود بیگانه شو با هر که خواهی آشنایی کن
فریب اعتبارات است بیدل مانع وصلت
غبار نیستی شو، خاک در چشم جدایی کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۱
انفعال باطن خاموش دارد بوی خون
ریزش صهباست هر جا شیشه می‌گردد نگون
کاملان در خاکساری قدر پیدا می‌کنند
چون عیار رنگ زر کز خام می‌گردد فزون
ایمنی از طینت ناراست نتوان داشت چشم
رفته گیرید اعتماد از خانه‌های بی‌ستون
با مراد نیک و بد یکسان نمی‌گردد فلک
این خم نیلی که دیدی رنگها دارد جنون
سرمه‌سا چشمی ‌دو عالم را به جوش آو‌رده است
کیست دریابد که خاموشی چه می‌خواند فسون
اینقدر بر علم و فن مغرور آگاهی مباش
آخر این دفتر دو حرف است از حساب کاف و نون
دعوی پیشی مکن‌کز واپسانت نشمرند
بیشتر رو بر قفاتازی‌ست سعی رهنمون
مشت خاک ما که از بی‌انفعالی بسته سنگ
یک عرق گر گل کند آیینه می‌آید برون
سرنگونیهای ماه نو دلیل عبرت است
موج لب خشکی تری دارد چراغ آبگون
هر که را دیدم توانایی به خاک افکنده بود
بیدل اینجا نیست غیر از مرکب طاقت حرون
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
ز پرده آیی اگر از قبای تنگ برون
به‌روی ‌گل ننشیند ز شرم رنگ برون
خیال آن مژه خون می‌کند چه چاره‌ کنم
دل آب‌ گشت و نمی‌آید این خدنگ برون
زمانه مجمع آیینه‌های ناصاف است
درون صفا ز کدورت نشسته زنگ برون
حذر کنید ز کینی که از دو دل خیزد
شرار کوفته می‌آید از دو سنگ برون
بساط صلح‌ گر از عافیت نگردد تنگ
کسی ز خانه نیاید به‌عزم جنگ برون
بهار عالم انصاف گر به‌ این رنگست
نرفته است مسلمانی از فرنگ برون
به لاف پیش مبر دعوی توانایی
که خارتنگ نیاید ز پای لنگ برون
ز طعن تیره درونان خدا نگهدارد
نفس جنون زده می‌آید از تفنگ برون
دریغ محرمی دل نصیب فطرت نیست
نشسته‌ایم ز آیینه همچو زنگ برون
تعلقات جهان حکم نیستان دارد
نشد صدا هم ازین کوچه‌های تنگ برون
هزار سنگ به دل‌ کوفتیم لیک چه سود
میی نیامد ازین شیشه جز ترنگ برون
نفس نیاز خرام که می‌کنی بیدل
که سنگ سبزه نیارد به‌این درنگ برون
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
ز سجده بیخبری تا کی انفعال جبین
عرق شو و نفسی‌ گریه‌ کن‌ به‌حال جبین
ز دور گردی تحقیق معبد تسلیم
چه سجده‌هاکه نگردید پایمال جبین
تواضع آینه‌دار کمال مرد بس است
چو ماه از خم ابروکنید بال جبین
ز سجده محرم قرب بساط ناز شو
به‌خاک ختم عروج است اتصال جبین
تر است از عرق شرم تشنه‌کامی حرص
ولی تو غافلی از چشمهٔ زلال جبین
ثبات چهره‌ گشای بنای تسلیم است
قضا نخواست ز همواری اختلال جبین
کفیل زینت هرکس ظهور طینت اوست
بس است رنگی اگر داغ یافت خال جبین
عروج منسب اقبال بی‌تلاش خوش است
چو مه به چین مشکن دامن‌ کمال جبین
کسی به‌ مشق ‌خط‌ سرنوشت ‌را نرسید
هزار صفحه سیه‌ کرد احتمال جبین
چو سایه داغ حضیض است طالعم بیدل
چو گل‌ کند کف پا من‌ کنم خیال جبین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۶
گرگدا دست طمع دزدد ز هم در آستین
می‌کشد خشکی کف اهل کرم در آستین
در قمار زندگی یا رب چه باید باختن
چون حبابم از نفس نقد عدم در آستین
برگ و ساز بی‌بری غیر از ندامت هیچ‌ نیست
سرو چندین دست می‌سابد بهم در آستین
ناله ‌گر بر لوح هستی خط‌ کشد دشوار نیست
خامه‌ام زپن دست دارد صد رقم در آستین
آنقدرکاهیدم از درد سخن کز پیکرم
نال دارد پیرهن همچون قلم در آستین
بسکه چون شمعم تنک سرمایهٔ این انجمن
یک ‌گلم هم درگریبانست و هم در آستین
این زمان در کسوت رنگم گریبان می درّد
همچو گل دستی‌ که بر سر می‌زدم در آستین
وضع آسایش رواج عالم ایثار نیست
پنجهٔ اهل کرم خفته‌ست کم در آستین
بی‌قناعت کیسهٔ حرصت نخواهد پر شدن
تا به کی چون مار می‌گردی شکم در آستین
پیرگشتی‌، غافل از قطع تعلقها مباش
صبح دارد از نفس تیغ دو دم در آستین
تا به رنگ مدعا دست هوس افشانده‌ام
کرده‌ام بیدل گلستان ارم در آستین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۰
گر قناعت را توانی داد سامان نگین
پشت ناخن نیز دارد در کفت شان نگین
ای حباب از خود فروشی شرم باید داشتن
یک نفس فرصت نمی‌ارزد به بهتان نگین
دوش همت چند زیر بار منت خم شود
مفت آن خاتم ‌که نپسندید احسان نگین
نیست ممکن از طلسم خودفروشی جستنت
نقش نتواندکشیدن پا ز دامان نگین
هر چه نومید است در رفع جنون دستگاه
هرکه را ره نیست در چاک‌ گریبان نگین
گر همین سازگرفتاریست بال اشتهار
دام هم در راه ما چیده‌ست دکان نگین
جوهر اقبال نقد هرتنک سرمایه نیست
فلس ماهی تا کجا نازد به سامان نگین
جز به نرمی منتفع نتوان شد از ارباب جاه
موم شو تا باج‌ گیری از درشتان نگین
سستی طالع ز بس افسردگی دربار داشت
نام ما هم سر به سنگ آمد زدامان نگین
ای نفس سرمایه اقبالت فریبی بیش نیست
چون هوا از شبنمش بندند پیمان نگین
بیدل ازگل کردن نامش گریبان می‌درٌد
نقش چون تار نظر در چشم حیران نگین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۲
نمی‌گویم به عشرتگاه مجنون جهد پیمارو
غبار خانمان لختی بروب از دل به صحرا رو
جهانی می‌کشد بر دوش فرصت بار ناکامی
تو هم امروز بنشین در سر این راه و فردا رو
نمی‌باید سپند مجمر افسردگی بودن
به پستی پایمالی اندکی با ناله بالا رو
چو آواز جرس تجرید آزادی غنیمت دان
برون زین کاروانها دامن خود گیر و تنها رو
پیام یار می‌آید کنون ننگ است خودداری
عرق واری به حسرت آب کن دل را و از جا رو
تلاش گوهر نایاب جهدی تند می‌خواهد
اگر مردی به غواصی زن و بیرون دریا رو
درین محفل به نومیدی چه لازم زندگی کردن
دو روزی هر چه پیش آید طرب کن یا ز دنیا رو
نهال گلشن اقبال پر معکوس می‌بالد
به رنگ شمع سر چندانکه افرازی ته پا رو
جنون حرص بی‌وضع قناعت بر نمی‌آید
تسلی دشمنی چون عمر مفلس در تمنا رو
مباش از دستگاه همت اهل فنا غافل
همه گر پشه باشی چون پر افشاندی به عنقا رو
غبار من زحد برداشت ابرام زمینگیری
مبادا عشق فرماید که برخیز از در ما رو
به طبع دوستان یادت گرانی می‌کند بیدل
به دامان فراموشی بزن دست و ز دلها رو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۸
ای بیخبر به درد دل ما رسیده رو
شور سپند محفل حسرت شنیده رو
از پیچ و تاب دام هوس احتراز کن
زین دود همچو شعله غبار کشیده رو
زین گلستان که رنگ بهارش ندامتست
محمل به دوش آه چو صبحی دمیده رو
آخر ازین زیانکده نومید رفتنست
خواهی رفیق قافله خواهی جریده رو
در گلشنی که رنگ بهارش ندامت‌ست
ای شبنم بهار تماشا ندیده رو
چون شعله در طریق فنا اضطراب چیست
ضبط نفس‌ کن و قدمی آرمیده رو
در تنگنای خانهٔ گردون هلال وار
خواهی سرت به سقف نیاید خمیده رو
ای صبح‌ کاروان فنا سخت بیکس است
بر روی خود همان نفس خود دیده رو
کیفیت گداز دل از می رساتر است
یک جرعه از قرابهٔ ما هم چشیده رو
شاید ز ترک جهد به جایی توان رسید
گامی در این بساط به پای بریده رو
ما از در امید وصالت نمی‌رویم
گو دل به حسرت آب شو و خون ز دیده رو
پیغام حسرت من بیدل رساندنی است
ای اشک یار می‌رود اینک دویده رو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۰
نامنفعلی گریه کن و چون مژه تر شو
خشک است جبین یک دو عرق آینه‌گر شو
حیف است رعونت دمد از جوهر ذاتت
گرتیغ ‌کنندت تو چو آیینه سپر شو
جبیی که نداری نفسی نذر جنون کن
گر شب دمد از محفل امکان تو سحر شو
تسلیم ز احباب تغافل نپسندد
گرنیست ادب سر به زمین دست به سر شو
ضبط من و ما انجمن آرای شهود است
چون سرمه زتنبیه زبان نور نظرشو
گر حسن کلام آینه‌دار دم پیری‌ست
در خلق ضیافتکدهء شیر و شکر شو
ای بیخبر از صحبت جاوید قناعت
مستسقی بیحاصلی آب‌گهر شو
امید سلامت به جز آفات ندارد
کشتی شکن و ایمن از امواج خطر شو
خواب عدمت به‌ که فراموش نگردد
از بیضه برون در طلب بالش پر شو
در نامه و پیغام یقین واسطه محو است
بر هرکه رسانی خبر از یار خبر شو
هر حرف جنون تهمت صد پست و بلند است
ای نقطهٔ تحقیق توبی زیر و زبر شو
بیدل به تکلف ره صحرای عدم‌ گیر
زان پیش‌که‌ گویند ازین خانه به در شو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۱
عالم و این تردماغیهای جاه
شبنمی پاشید بر مشتی گیاه
مرگ غافل نیست از صید نفس
آتش از خس برنمی‌دارد نگاه
سرزمین شعله‌کاران گلخن است
کشت ما را دود می‌باشد گیاه
زندگانی از نفس جان می‌کند
عمرها شد می‌کشم یوسف ز چاه
ناامیدی فتح باب عشرت است
خنده لب وا می‌کند از حرف آه
ای زبان لافت افسون سلوک
باشد از مقراض مشکل قطع راه
باده روشن مشربی وانگاه دُرد؟
پرتو خورشید و مه‌، وانگه سیاه
بی‌زبانی از خجالت رستن است
عذر تا باقیست می‌بالد گناه
جستجو آیینه‌دار مقصد است
می شوی منزل اگر افتی به راه
نازکن‌ گر فکر خویشت ره نزد
ازگریبان غافلی بشکن کلاه
نرخ بازارکرم نشکستنی‌ست
گر دلت چیزی نخواهد عذر خواه
بیدل از غفلت ‌کسی را چاره نیست
سایه‌ای دارد گدا تا پادشاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۰
گر درین قحط سرایت نکند نان مددی
نه جسد رنگ نموگیرد و نی جان مددی
سرسری نگذری ای بیخبر از عقدهٔ دل
گر ز ناخن نشود کار به دندان مددی
ای غنی تا اثر انجم و افلاک بجاست
کس نمی‌خواهد از اقبال تو چندان مددی
در قناعت همه اسباب به زیر قدم است
مور این دشت نخواهد ز سلپمان مددی
اینقدر باز نگردد در تشویش سوال
ازکریمان نرسد گر به گدایان مددی
صحبت بیخردان آفت روحانی بود
آه اگر نوح نمی‌دید ز توفان مددی
حیف از آن بیخبری چندکه با قدرت جاه
خاک گشتند و نکردند به یاران مددی
فصل بیحاصلی اشک تریها دارد
سنگ شد ابر اگر کرد به نیسان مددی
اشک بی‌رونقی بخت سیه نپسندید
داشت این شام هم از فیض چراغان مددی
گل این باغ جنون حوصله‌ای می‌خواهد
بیدل از چاک ضرور است به دامان مددی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۸
برخود مشکن تا همه تن رنگ نگردی
ای شیشه نجوشیده عبث سنگ نگردی
دور است تلاشت ز ره ‌کعبهٔ تحقیق
ترسم‌که به ‌گرد قدم لنگ نگردی
تا راه سلامت سپری ضبط نفس‌ کن
قانون تو سازست گر آهنگ نگردی
چون خاک هواگیر درین عرصه محالست
کز خود روی و صاحب اورنگ نگردی
در آینهٔ شوخی این جلوه شکستی است
بر روی جهان بیهده چون رنگ نگردی
پیداست خراشی که ز نقش است نگین را
از نام جراحتکدهٔ ننگ نگردی
این جلوه نیرزد به غبار مژه بستن
آیینه مشو تا قفس زنگ نگردی
در عالم اضداد چه اندیشهٔ صلحست
با خود نتوان ساخت اگر جنگ نگردی
صیاد کمینگاه امل قامت پیریست
هشدار که چون حلقه شوی چنگ نگردی
بیگانگی وضع جهان حوصله خواه است
از خویش برون آی اگر تنگ نگردی
آیینهٔ نازت همه دم جلوه بهارست
ای رنگ نگردانده تو بیرنگ نگردی
بیدل به ادای مژه ‌کجدار و مریزی
پر شیفتهٔ محفل نیرنگ نگردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۹
عالمی بر باد رفت از سعی بی‌پا و سری
خامه‌ها در مشق لغزش‌گم شد از بی‌مسطری
فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست
غنچه خسبی‌ها مقدم گیر بر گل بستری
گفتگو بنیاد تمکینت به توفان می‌دهد
گر همه‌کهسار باشی زین صداها می‌پری
بی‌محابا دم مزن‌ گر پاس دل می‌بایدت
با نفس دارد حباب آیینهٔ میناگری
ریزش اشکی چو شمعت خضر مقصدکرده‌اند
کاش با این لغزش از استادگی‌ها بگذری
ربشه برگردون دوانیدیم و عجز ما بجاست
سعی بالیدن نبرد از پهلوی ما لاغری
در پی ما انفعال سرنوشت افتاده است
نامهٔ ما را مپیچان خط ما دارد تری
زین اثرها کز سعادت خفته در بال هما
بر پر طاووس بایستی دکان مشتری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۴
خطاپرست مباش‌ ای ز راستی عاری
که ‌گر سپهر شوی می‌کشی نگو نساری
جهان ز شوخی نظّارهٔ تو کهسارست
به چشم بسته نظر کن بهار همواری
قبول آفت هرکس بقدر حوصله است
به تیغ می‌کند اینجا طرف جگر داری
چو گل درین چمن از بحر عبرتت ‌کافیست
تبسمی‌ که همان چین دامن انگاری
به رنگ و بو دل خود بسته‌ای و زین غافل
که غنچه سان ‌گل پرواز در بغل داری
گره ز کار فروبستهٔ تو بگشاید
اگر چو غنچه دل شبنمی به دست آری
غبار دامن این دشت ناله اندود است
قدم دلیر منه تا دلی نیفشاری
به غیر طبع تو کز سجده‌است معراجش
کدام شعله که خاکش بکرد همواری
چنان ز دهر سبکبار بایدت رفتن
که بار نقش قدم هم به خاک نگذاری
گواه عاقبت‌ کار ظلم پیشه بس است
به خون نشستن نشتر ز مردم آزاری
ز خواب صبح سر غنچه می‌رود بر باد
مده ز دست چو شبنم عنان بیداری
به مزرعی‌ که دلش برگ خرمن آرایی‌ست
شکست می‌دروی آبگینه می‌کاری
به دوش عمر کشی بار این و آن تا چند
خوش آن ‌زمان که‌ ز اسباب ‌دست برداری
اگر ز جادهٔ تسلیم نگذری بیدل
کند به‌ کسوت موجت شکست معماری