عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی
وز جام باده کام دل بیقرار جوی
اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست
با دوستان نشین و می خوشگوار جوی
گر وصل یار سرو قدت دست میدهد
چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی
فصل بهار باده گلبوی لاله گون
در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی
از باغ پرس قصه بتخانهٔ بهار
و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی
ای دل مجوی نافهٔ مشکل ختا ولیک
در ناف شب دو سلسلهٔ مشکبار جوی
خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین
یا از میان موی میانان کنار جوی
خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی
در باز ملک کسری و مهر نگار جوی
بعد از هزار سال که خاکم شود غبار
بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی
هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم
گردد روان ز چشمهٔ چشمم هزار جوی
خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک
خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی
وز جام باده کام دل بیقرار جوی
اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست
با دوستان نشین و می خوشگوار جوی
گر وصل یار سرو قدت دست میدهد
چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی
فصل بهار باده گلبوی لاله گون
در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی
از باغ پرس قصه بتخانهٔ بهار
و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی
ای دل مجوی نافهٔ مشکل ختا ولیک
در ناف شب دو سلسلهٔ مشکبار جوی
خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین
یا از میان موی میانان کنار جوی
خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی
در باز ملک کسری و مهر نگار جوی
بعد از هزار سال که خاکم شود غبار
بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی
هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم
گردد روان ز چشمهٔ چشمم هزار جوی
خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک
خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
ای صبا با بلبل خوشگوی گوی
مینماید لالهٔ خود روی روی
صبحدم در باغ اگر دستت دهد
خوش برآ چون سرو و طرف جوی جوی
هر زمان کز دوستان یاد آورم
خون روان گردد ز چشمم جوی جوی
ای تن از جان بر دل چون نال نال
وی دل از غم بر تن چون موی موی
دست آن شمشاد ساغر گیر گیر
سوی آن سرو صنوبر پوی پوی
حلقههای زلفش از گل برفکن
دستههای سنبل خوش بوی بوی
میخورد از جام لعلش باده خون
میبرد ز افعی زلفش موی موی
حال چوگان چون نمیدانی که چیست
ای نصیحت گو بترک گوی گوی
چون بوصلت نیست خواجو دسترس
باز کن زان دلبر بد خوی خوی
مینماید لالهٔ خود روی روی
صبحدم در باغ اگر دستت دهد
خوش برآ چون سرو و طرف جوی جوی
هر زمان کز دوستان یاد آورم
خون روان گردد ز چشمم جوی جوی
ای تن از جان بر دل چون نال نال
وی دل از غم بر تن چون موی موی
دست آن شمشاد ساغر گیر گیر
سوی آن سرو صنوبر پوی پوی
حلقههای زلفش از گل برفکن
دستههای سنبل خوش بوی بوی
میخورد از جام لعلش باده خون
میبرد ز افعی زلفش موی موی
حال چوگان چون نمیدانی که چیست
ای نصیحت گو بترک گوی گوی
چون بوصلت نیست خواجو دسترس
باز کن زان دلبر بد خوی خوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
ایکه گوئی کز چه رو سر گشته میکردی چو گوی
گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی
قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا
بسکه میجویم دل سرگشته را در خاک کوی
صوفیان را بی می صافی نمیباشد صفا
جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی
چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا
تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی
ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های
مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی
یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن
لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی
خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی
دل بدستت دادهام لیکن کدامم دستگاه
خاک کویت گشتهام اما کدامم آبروی
گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی
گر تو برقع میگشائی ماه گو دیگر متاب
ور تو قامت مینمائی سرو گو هرگز مروی
لاله را گر دل بجام ارغوانی میکشد
بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی
گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی
قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا
بسکه میجویم دل سرگشته را در خاک کوی
صوفیان را بی می صافی نمیباشد صفا
جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی
چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا
تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی
ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های
مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی
یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن
لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی
خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی
دل بدستت دادهام لیکن کدامم دستگاه
خاک کویت گشتهام اما کدامم آبروی
گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی
گر تو برقع میگشائی ماه گو دیگر متاب
ور تو قامت مینمائی سرو گو هرگز مروی
لاله را گر دل بجام ارغوانی میکشد
بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۲
چون نی سر گشتهٔ چوگان چو گوی
رو بترک گوی سر گردان بگوی
گوی چون با زخم چوگانش سریست
بوک چوگان سر فرود آرد بگوی
تشنگان را بر کنار جو ببین
کشتگانرا در میان خون بجوی
عارفان در وجد و ما در های های
مطربان در شور و ما در های و هوی
تشنهٔ خمخانه باشد جان من
کوزهگر چون از گلم سازد سبوی
گر شوم خاک رهت کو راه آن
ور نهم رو بر درت کو آب روی
شاید ار بر چشمها جایت کنند
زانکه گل خوشتر بود بر طرف جوی
با رخت خورشید تابان گو متاب
با قدت سرو خرامان گو مروی
دل که بر خاک درت گم کردهام
میبرم در زلف مشکین تو بوی
گر ترا با موی میباشد سری
فرق نبود موئی از من تا بموی
با لبت خواجو ز آب زندگی
گر نشوید دست دست از وی بشوی
رو بترک گوی سر گردان بگوی
گوی چون با زخم چوگانش سریست
بوک چوگان سر فرود آرد بگوی
تشنگان را بر کنار جو ببین
کشتگانرا در میان خون بجوی
عارفان در وجد و ما در های های
مطربان در شور و ما در های و هوی
تشنهٔ خمخانه باشد جان من
کوزهگر چون از گلم سازد سبوی
گر شوم خاک رهت کو راه آن
ور نهم رو بر درت کو آب روی
شاید ار بر چشمها جایت کنند
زانکه گل خوشتر بود بر طرف جوی
با رخت خورشید تابان گو متاب
با قدت سرو خرامان گو مروی
دل که بر خاک درت گم کردهام
میبرم در زلف مشکین تو بوی
گر ترا با موی میباشد سری
فرق نبود موئی از من تا بموی
با لبت خواجو ز آب زندگی
گر نشوید دست دست از وی بشوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی
روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی
بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد
ما را ز دوستان قدیم آور آگهی
وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد
جان تازه کن بباده و باد سحرگهی
ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری
و آهوی شیر گیر تو در عین روبهی
آزاد باشد از سر صحرا و پای گل
در خانه هر کرا چو تو سروی بود سهی
گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا
تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی
زان آب آتشی قدحی ده که تشنهام
گر باده میدهی و ببادم نمیدهی
سلطان اگر چنانکه گناهی ندیده است
بی ره بود که روی بگرداند از رهی
از پا در آمدیم و ندیدم حاصلی
زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی
خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست
بر آستان دوست گدائی بود شهی
روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی
بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد
ما را ز دوستان قدیم آور آگهی
وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد
جان تازه کن بباده و باد سحرگهی
ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری
و آهوی شیر گیر تو در عین روبهی
آزاد باشد از سر صحرا و پای گل
در خانه هر کرا چو تو سروی بود سهی
گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا
تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی
زان آب آتشی قدحی ده که تشنهام
گر باده میدهی و ببادم نمیدهی
سلطان اگر چنانکه گناهی ندیده است
بی ره بود که روی بگرداند از رهی
از پا در آمدیم و ندیدم حاصلی
زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی
خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست
بر آستان دوست گدائی بود شهی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۶
ای آینه قدرت بیچون الهی
نور رخت از طره شب برده سیاهی
خط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلام
رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهی
آن جسم نه جسمست که روحیست مجسم
وان روی نه رویست که سریست الهی
در خرمن خورشید زند آه من آتش
زان در تو نگیرد که نداری رخ کاهی
هر گه که خرامان شوی ای خسرو خوبان
صد دل برود درعقبت همچو سپاهی
خواجو سخن وصل مگو بیش که درویش
لایق نبود بر کتفش خلعت شاهی
نور رخت از طره شب برده سیاهی
خط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلام
رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهی
آن جسم نه جسمست که روحیست مجسم
وان روی نه رویست که سریست الهی
در خرمن خورشید زند آه من آتش
زان در تو نگیرد که نداری رخ کاهی
هر گه که خرامان شوی ای خسرو خوبان
صد دل برود درعقبت همچو سپاهی
خواجو سخن وصل مگو بیش که درویش
لایق نبود بر کتفش خلعت شاهی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۹
خوشا وقتی که از بستانسرائی
برآید نغمهٔ دستانسرائی
بده ساقی که صوفی را درین راه
نباشد بی می صافی صفائی
اگر زر میزنی در ملک معنی
به از مستی نیابی کیمیائی
سحاب از بی حیائی بین که هر دم
کند با دیدهٔ ما ماجرائی
چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان
بدرویشی رسد بانگ نوائی
درین آرامگه چندانکه بینم
نبینم بیریائی بوریائی
و گر خود نافهٔ مشک تتارست
نیابم اصل او را بیخطائی
سریر کیقباد و تاج کسری
نیرزد گرد نعلین گدائی
اگر خواهی که خود را بر سر آری
بباید زد بسختی دست و پائی
درین وادی فرو رفتند بسیار
که نشنیدند آواز درائی
ندارم چشم در دریای اندوه
که گیرد دست خواجو آشنائی
برآید نغمهٔ دستانسرائی
بده ساقی که صوفی را درین راه
نباشد بی می صافی صفائی
اگر زر میزنی در ملک معنی
به از مستی نیابی کیمیائی
سحاب از بی حیائی بین که هر دم
کند با دیدهٔ ما ماجرائی
چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان
بدرویشی رسد بانگ نوائی
درین آرامگه چندانکه بینم
نبینم بیریائی بوریائی
و گر خود نافهٔ مشک تتارست
نیابم اصل او را بیخطائی
سریر کیقباد و تاج کسری
نیرزد گرد نعلین گدائی
اگر خواهی که خود را بر سر آری
بباید زد بسختی دست و پائی
درین وادی فرو رفتند بسیار
که نشنیدند آواز درائی
ندارم چشم در دریای اندوه
که گیرد دست خواجو آشنائی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا به دلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا به دلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی
جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی
آهوانند در آن غمزهٔ شیر افکن تو
گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئی
دل بزلفت من دیوانه چرا میدادم
هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی
مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان
عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی
عین سحرست که پیوسته پریرویانرا
طاق محراب بود خوابگه جادوئی
دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد
میبرم در خم آن طره مشکین بوئی
بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب
دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی
بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی
اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی
دل خواجو همه در زلف بتان آویزد
زانکه دیوانه شد از سلسلهٔ گیسوئی
جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی
آهوانند در آن غمزهٔ شیر افکن تو
گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئی
دل بزلفت من دیوانه چرا میدادم
هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی
مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان
عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی
عین سحرست که پیوسته پریرویانرا
طاق محراب بود خوابگه جادوئی
دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد
میبرم در خم آن طره مشکین بوئی
بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب
دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی
بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی
اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی
دل خواجو همه در زلف بتان آویزد
زانکه دیوانه شد از سلسلهٔ گیسوئی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
برخیز که بنشیند فریاد ز هر سوئی
زان پیش که برخیزد صد فتنه ز هر کوئی
در باغ بتم باید کز پرده برون آید
ور نی به چه کار آید گل بی رخ گلروئی
آن موی میان کز مو بر موی کمر بندد
موئی و میان او فرقی نکند موئی
دل باز به جان آید کز وی خبری یابد
بلبل بفغان آید کز گل شنود بوئی
آن سرو خرامانم هر لحظه به چشم آید
انصاف چه خوش باشد سروی بلب جوئی
گر دست رسد خواجو برخیز چو سرمستان
با زلف چو چوگانش امروز بزن گوئی
زان پیش که برخیزد صد فتنه ز هر کوئی
در باغ بتم باید کز پرده برون آید
ور نی به چه کار آید گل بی رخ گلروئی
آن موی میان کز مو بر موی کمر بندد
موئی و میان او فرقی نکند موئی
دل باز به جان آید کز وی خبری یابد
بلبل بفغان آید کز گل شنود بوئی
آن سرو خرامانم هر لحظه به چشم آید
انصاف چه خوش باشد سروی بلب جوئی
گر دست رسد خواجو برخیز چو سرمستان
با زلف چو چوگانش امروز بزن گوئی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
از مشک سوده دام بر آتش نهادهئی
یا جعد مشک فام بر آتش نهادهئی
زلفت بر آب شست فکندست یا ز زلف
بر طرف دانه دام بر آتش نهادهئی
بازم بطره از چه دلاویز میکنی
چون فلفلم مدام بر آتش نهادهئی
زان لعل آبدار که همرنگ آتشست
نعلم علیالدوام بر آتش نهادهای
هم فلفلت بر آتش و هم نعل تافتست
بر نام من کدام بر آتش نهادهئی
دلهای شیخ و شاب بخون در فکندهئی
جانهای خاص و عام بر آتش نهادهئی
از زلف مشکبوی تو مجلس معطرست
گوئی که عود خام بر آتش نهادهئی
آبی بر آتشم زن از آن آتش مذاب
کاب و گلم تمام بر آتش نهادهئی
چون آبگون قدح ز می آتش نقاب شد
پنداشتم که جام بر آتش نهادهئی
خواجو برو به آب خرابات غسل کن
گر رخت ننگ و نام بر آتش نهادهئی
یا جعد مشک فام بر آتش نهادهئی
زلفت بر آب شست فکندست یا ز زلف
بر طرف دانه دام بر آتش نهادهئی
بازم بطره از چه دلاویز میکنی
چون فلفلم مدام بر آتش نهادهئی
زان لعل آبدار که همرنگ آتشست
نعلم علیالدوام بر آتش نهادهای
هم فلفلت بر آتش و هم نعل تافتست
بر نام من کدام بر آتش نهادهئی
دلهای شیخ و شاب بخون در فکندهئی
جانهای خاص و عام بر آتش نهادهئی
از زلف مشکبوی تو مجلس معطرست
گوئی که عود خام بر آتش نهادهئی
آبی بر آتشم زن از آن آتش مذاب
کاب و گلم تمام بر آتش نهادهئی
چون آبگون قدح ز می آتش نقاب شد
پنداشتم که جام بر آتش نهادهئی
خواجو برو به آب خرابات غسل کن
گر رخت ننگ و نام بر آتش نهادهئی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
از لب شیرین چون شکر نبات آوردهئی
وز حبش بر خسرو خاور برات آوردهئی
بت پرستانرا محقق شد که این خط غبار
از پی نسخ بتان سومنات آوردهئی
مهر ورزانرا تب محرق بشکر بستهئی
یا خطی در شکرستان بر نبات آوردهئی
خستگان ضربت تسلیم را بهر شفا
نسخهٔ کلی قانون نجات آوردهئی
ای خط سبز نگارین خضر وقتی گوئیا
زانکه سودای لب آب حیات آوردهئی
تا کشیدی نیل بر ماه از پی داغ صبوح
چشمهٔ نیل از حسد در چشم لات آوردهئی
چون روانم بیند از دل دیده را در موج خون
گویدم در دجله نهری از فرات آوردهای
زاندهان گر کام جان تنگدستان میدهی
لطف کن گر هیچم از بهر زکوة آوردهئی
دوش میگفتم حدیث تیره شب با طرههات
گفت خواجو باز با ما ترهات آوردهئی
وز حبش بر خسرو خاور برات آوردهئی
بت پرستانرا محقق شد که این خط غبار
از پی نسخ بتان سومنات آوردهئی
مهر ورزانرا تب محرق بشکر بستهئی
یا خطی در شکرستان بر نبات آوردهئی
خستگان ضربت تسلیم را بهر شفا
نسخهٔ کلی قانون نجات آوردهئی
ای خط سبز نگارین خضر وقتی گوئیا
زانکه سودای لب آب حیات آوردهئی
تا کشیدی نیل بر ماه از پی داغ صبوح
چشمهٔ نیل از حسد در چشم لات آوردهئی
چون روانم بیند از دل دیده را در موج خون
گویدم در دجله نهری از فرات آوردهای
زاندهان گر کام جان تنگدستان میدهی
لطف کن گر هیچم از بهر زکوة آوردهئی
دوش میگفتم حدیث تیره شب با طرههات
گفت خواجو باز با ما ترهات آوردهئی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
دیشب ای باد صبا گوئی که جائی بودهئی
پای بند چین زلف دلگشائی بودهئی
آشنایانرا ز بوی خویش مست افکندهئی
چون چمن پیرای باغ آشنائی بودهئی
دسته بند سنبل سروی سرائی کشتهئی
خاکروب ساحت بستانسرائی بودهئی
لاجرم پایت نمیآید ز شادی بر زمین
چون ندیم مجلس شادی فزائی بودهئی
نیک بیرون بردهئی راه از شکنج زلف او
چون شبی تا روز در تاریک جائی بودهئی
تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جستهئی
گوئیا در سایهٔ پر همائی بودهئی
از غم یعقوب حالی هیچ یاد آوردهئی
چون همه شب همدم یوسف لقائی بودهئی
هیچ بوئی بردهئی کو در وفا و عهد کیست
تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بودهئی
از دل گمگشتهٔ خواجو نشانی باز ده
چون غبار افشان زلف دلربائی بودهئی
پای بند چین زلف دلگشائی بودهئی
آشنایانرا ز بوی خویش مست افکندهئی
چون چمن پیرای باغ آشنائی بودهئی
دسته بند سنبل سروی سرائی کشتهئی
خاکروب ساحت بستانسرائی بودهئی
لاجرم پایت نمیآید ز شادی بر زمین
چون ندیم مجلس شادی فزائی بودهئی
نیک بیرون بردهئی راه از شکنج زلف او
چون شبی تا روز در تاریک جائی بودهئی
تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جستهئی
گوئیا در سایهٔ پر همائی بودهئی
از غم یعقوب حالی هیچ یاد آوردهئی
چون همه شب همدم یوسف لقائی بودهئی
هیچ بوئی بردهئی کو در وفا و عهد کیست
تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بودهئی
از دل گمگشتهٔ خواجو نشانی باز ده
چون غبار افشان زلف دلربائی بودهئی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
دوش پیری یافتم در گوشهٔ میخانهئی
در کشیده از شراب نیستی پیمانهئی
گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین
ور خرد داری مکن انکار هر دیوانهئی
گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کردهایم
کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانهئی
روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم
شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانهئی
دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود
کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانهئی
آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست
زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانهئی
هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست
هر زمانی کعبهئی برسازد از بتخانهئی
دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر
با فسونی یا رود بر باد یا افسانهئی
حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست
در چنین دامی شده نخجیر آب و دانهئی
در کشیده از شراب نیستی پیمانهئی
گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین
ور خرد داری مکن انکار هر دیوانهئی
گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کردهایم
کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانهئی
روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم
شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانهئی
دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود
کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانهئی
آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست
زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانهئی
هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست
هر زمانی کعبهئی برسازد از بتخانهئی
دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر
با فسونی یا رود بر باد یا افسانهئی
حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست
در چنین دامی شده نخجیر آب و دانهئی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
سر به سر از لطف جانی ساقیا
خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا
میل جانها جمله سوی روی توست
رو، که شیرین دلستانی ساقیا
زان به چشم من درآیی هر زمان
کز صفا آب روانی ساقیا
از می عشق ار چه سرمستی، مکن
با حریفان سرگرانی ساقیا
وعدهای میده، اگر چه کج بود
کز بهانه در گمانی ساقیا
بر لب خود بوسه ده، آنگه ببین
ذوق آب زندگانی ساقیا
از لطافت در نیابد کس تو را
زان یقینم شد که جانی ساقیا
گوش جانها پر گهر شد، زانکه تو
از سخن در میچکانی ساقیا
در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش
آشکارا و نهانی ساقیا
نیست در عالم عراقی را دمی
بر لب تو کامرانی ساقیا
خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا
میل جانها جمله سوی روی توست
رو، که شیرین دلستانی ساقیا
زان به چشم من درآیی هر زمان
کز صفا آب روانی ساقیا
از می عشق ار چه سرمستی، مکن
با حریفان سرگرانی ساقیا
وعدهای میده، اگر چه کج بود
کز بهانه در گمانی ساقیا
بر لب خود بوسه ده، آنگه ببین
ذوق آب زندگانی ساقیا
از لطافت در نیابد کس تو را
زان یقینم شد که جانی ساقیا
گوش جانها پر گهر شد، زانکه تو
از سخن در میچکانی ساقیا
در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش
آشکارا و نهانی ساقیا
نیست در عالم عراقی را دمی
بر لب تو کامرانی ساقیا
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
مست خراب یابد هر لحظه در خرابات
گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات
خواهی که راه یابی بیرنج بر سر گنج
میبیز هر سحرگاه خاک در خرابات
یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد
با صدهزار خورشید افتد تو را ملاقات
ور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد
نز خویش گردی آگه، نز جام، نز شعاعات
در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا
در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات
تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی
حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات
تا کی کنی به عادت در صومعه عبادت؟
کفر است زهد و طاعت تا نگذری ز میقات
تا تو ز خودپرستی وز جست وجو نرستی
میدان که میپرستی در دیر عزی و لات
در صومعه تو دانی میکوش تا توانی
در میکده رها کن از سر فضول و طامات
جان باز در خرابات، تا جرعهای بیابی
مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طامات
لب تشنه چند باشی، در ساحل تمنی؟
انداز خویشتن را در بحر بینهایات
تا گم شود نشانت در پای بینشانی
تا در کشد به کامت یک ره نهنگ حالات
چون غرقه شد عراقی یابد حیات باقی
اسرار غیب بیند در عالم شهادات
گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات
خواهی که راه یابی بیرنج بر سر گنج
میبیز هر سحرگاه خاک در خرابات
یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد
با صدهزار خورشید افتد تو را ملاقات
ور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد
نز خویش گردی آگه، نز جام، نز شعاعات
در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا
در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات
تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی
حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات
تا کی کنی به عادت در صومعه عبادت؟
کفر است زهد و طاعت تا نگذری ز میقات
تا تو ز خودپرستی وز جست وجو نرستی
میدان که میپرستی در دیر عزی و لات
در صومعه تو دانی میکوش تا توانی
در میکده رها کن از سر فضول و طامات
جان باز در خرابات، تا جرعهای بیابی
مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طامات
لب تشنه چند باشی، در ساحل تمنی؟
انداز خویشتن را در بحر بینهایات
تا گم شود نشانت در پای بینشانی
تا در کشد به کامت یک ره نهنگ حالات
چون غرقه شد عراقی یابد حیات باقی
اسرار غیب بیند در عالم شهادات
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات
فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات
از خانقاه رفته، در میکده نشسته
صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات
در باخته دل و دین، مفلس بمانده مسکین
افتاده خوار و غمگین در گوشهٔ خرابات
نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد
نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات
نی هیچ گبری او را دستی گرفت روزی
نی کرده پایمردی با او دمی مدارات
دردش ندید درمان، زخمش نجست مرهم
در ساخته به ناکام با درد بیمداوات
خوش بود روزگاری بر بوی وصل یاری
هم خوشدلیش رفته، هم روزگار، هیهات!
با این همه، عراقی، امیدوار میباش
باشد که به شود حال، گردنده است حالات
فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات
از خانقاه رفته، در میکده نشسته
صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات
در باخته دل و دین، مفلس بمانده مسکین
افتاده خوار و غمگین در گوشهٔ خرابات
نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد
نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات
نی هیچ گبری او را دستی گرفت روزی
نی کرده پایمردی با او دمی مدارات
دردش ندید درمان، زخمش نجست مرهم
در ساخته به ناکام با درد بیمداوات
خوش بود روزگاری بر بوی وصل یاری
هم خوشدلیش رفته، هم روزگار، هیهات!
با این همه، عراقی، امیدوار میباش
باشد که به شود حال، گردنده است حالات
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت
سپاه عشق تو از گوشهای کمین بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد
ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت
قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟
چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید
به جای خرقه به قوال جان توان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت
سپاه عشق تو از گوشهای کمین بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد
ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت
قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟
چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید
به جای خرقه به قوال جان توان انداخت
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
عراقی بار دیگر توبه بشکست
ز جام عشق شد شیدا و سرمست
پریشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبان است پیوست
چه خوش باشد خرابی در خرابات
گرفته زلف یار و رفته از دست
ز سودای پریرویان عجب نیست
اگر دیوانهای زنجیر بگسست
به گرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتاد در شست
به پیران سر، دل و دین داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست
سحرگه از سر سجاده برخاست
به بوی جرعهای زنار بربست
ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را در سر زلف بتان بست
بیفشاند آستین بر هردو عالم
قلندروار در میخانه بنشست
لب ساقی صلای بوسه در داد
عراقی توبهٔ سیساله بشکست
ز جام عشق شد شیدا و سرمست
پریشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبان است پیوست
چه خوش باشد خرابی در خرابات
گرفته زلف یار و رفته از دست
ز سودای پریرویان عجب نیست
اگر دیوانهای زنجیر بگسست
به گرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتاد در شست
به پیران سر، دل و دین داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست
سحرگه از سر سجاده برخاست
به بوی جرعهای زنار بربست
ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را در سر زلف بتان بست
بیفشاند آستین بر هردو عالم
قلندروار در میخانه بنشست
لب ساقی صلای بوسه در داد
عراقی توبهٔ سیساله بشکست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
ساقی قدحی شراب در دست
آمد ز شراب خانه سرمست
آن توبهٔ نادرست ما را
همچون سر زلف خویش بشکست
از مجلسیان خروش برخاست
کان فتنهٔ روزگار بنشست
ماییم کنون و نیم جانی
و آن نیز نهاده بر کف دست
آن دل، که ازو خبر نداریم
هم در سر زلف اوست گر هست
دیوانهٔ روی اوست دایم
آشفتهٔ موی اوست پیوست
در سایهٔ زلف او بیاسود
وز نیک و بد زمانه وارست
چون دید شعاع روی خوبش
در حال ز سایه رخت بربست
در سایه مجو دل عراقی
کان ذره به آفتاب پیوست
آمد ز شراب خانه سرمست
آن توبهٔ نادرست ما را
همچون سر زلف خویش بشکست
از مجلسیان خروش برخاست
کان فتنهٔ روزگار بنشست
ماییم کنون و نیم جانی
و آن نیز نهاده بر کف دست
آن دل، که ازو خبر نداریم
هم در سر زلف اوست گر هست
دیوانهٔ روی اوست دایم
آشفتهٔ موی اوست پیوست
در سایهٔ زلف او بیاسود
وز نیک و بد زمانه وارست
چون دید شعاع روی خوبش
در حال ز سایه رخت بربست
در سایه مجو دل عراقی
کان ذره به آفتاب پیوست