عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۵
دوش می رفت به صد ناز جوانی به رهی
زلف پرتاب به رخ، خنده ی مستانه به لب
من عصا بر کف و قد خم شده و موی سفید
می دویدم به دو صد لابه و عجزش ز عقب
چون مرا دید چنین گفت صفایی چه تو راست
که به دنبال من آیی به چنین رنج و تعب
تو بدین هیئت اگر عشق نبازی چه شود
با چنین حال دگر وصل جوانان مطلب
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تکلم به سخنان بیهوده
صفت نهم: تکلم به «مالا یعنی» و فضول یعنی سخنان بی فایده گفتن، و تکلم کردن به چیزی که نه در کار دنیا آید و نه در کار آخرت و اگر چه این حرام نباشد ولی بسیار مذمو است، زیرا که باعث تضییع اوقات می شود و آدمی را از ذکر خدا و فکر در صنایع او باز می دارد و بسا باشد که از یک «لا اله الا الله» یا «سبحان الله» گفتن قصری از برای آدمی بنا می کنند یا از فکری، دری از درهای الهیه بر خانه دل گشوده می شود پس چه زیانکاری از این بالاتر که آدمی تواند گنجی را تحصیل کند، آن را گذاشته و عوض آن کلوخی بردارد، که از آن هیچ منتفع نتوان شد.
پس هر که ذکر خدا و فکر در عجایب قدرت او را ترک کند و مشغول نقل بی فایده شود، گو گناه نکرده باشد و لیکن سود بسیاری از دست او دررفته است.
آری: سرمایه بنده، اوقات اوست و چون آن را به مصرف بی فایده برساند، و از آن، چیزی به جهت روز درماندگی ذخیره نکند، سرمایه خود را ضایع کرده است.
کاشکی قیمت انفاس بدانستندی
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
علاوه بر این، غالب آن است که چون در سخنان بی فایده گشوده شد، کلام می کشد به حکایت معاصی و دروغ و غیبت و امثال اینها و از این جهت مذمت بسیار در خصوص آن وارد شده است.
مروی است که «در جنگ احد، پسری از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم شهید شد که از گرسنگی سنگ بر شکم خود بسته بود مادر او بر بالین وی نشسته و خاک از رخسار او پاک می کرد و می گفت: گوارا باد بر تو بهشت ای فرزند من پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: چه می دانی که بهشت بر او گوارا خواهد بود، شاید که سخنان بی فایده می گفته» بعضی از صحابه می گفت که «گاه است مردی با من سخن می گوید که رغبت من به جواب او بیشتر است از رغبت تشنه به آب سرد، و لیکن آن را ترک می کنم از خوف اینکه مبادا سخنان فضول بگویم» و مخفی نماند که هرزه گوئی و سخنان بی فایده، اقسام بی نهایت دارد و ضابطه آن، این است که تکلم کنی به سخنی که اگر آن را نگوئی و سکوت کنی گناهی بر تو نباشد و ضرر دنیوی هم به تو نرسد و امر تو معطل و معوق نماند هر چه از این قبیل باشد لغو و مالایعنی است مثل اینکه نقل کنی با همنشیان خود احوال سفرهای خود را و آنچه در سفر دیده ای از کوهها و آب ها و رودخانه ها و واقعه هائی که به تو رو داده، و چیزهائی که به نظر تو رسیده، و میوه های ولایات و هواهای آنها و احوال مردمان آنجا و امثال اینها و همه اینها اموری هستند که ترک آنها نه ضرر دینی دارد و نه دنیوی و اصلا فایده ای از برای هیچ کس در ذکر آنها نیست.
پس اگر نهایت سعی خود را هم بکنی که کم و زیادی در نقل نکنی، و خودستائی و تفاخری منظور تو نباشد، و متضمن غیبت کسی، یا مذمت مخلوقی را مخلوقات خدا نباشد وقت خود را ضایع و تلف کرده خواهی بود بلکه دل خود را افسرده و تاریک نموده خواهی بود، زیرا که تکلم به «مالا یعنی»، موجب کدورت دل آدمی می شود.
پس هان ای برادر! وقت تهیه سفر عقبی از تنگ تر، و کاروان عمر را از آن شتاب بیشتر است که ما مسافران را فرصت بار بستن باشد، چه جای فارغ نشستن و به کار بی فایده پرداختن آدمی بیچاره را چون سفر آخرت، راه هولناکی در پیش، و مانند اجل، راننده ای در عقب، و مثل تکلیف باری بر دوش، و چون شیطان راهزنی در کمین، دیگر به چه دست و دل فارغ می نشیند و از گذشته و آینده خود سخن می گوید؟ و به کدام دلخوشی با هم نشینان صحبت می دارد؟
و بدان که همچنان که سخنان بی فایده گفتن بد، و موجب خسران ابد است، همچنین سوال کردن از چیزی که از برای تو بی فایده است مذموم، بلکه مذمت آن بیشتر، و مفسده آن شدیدتر است، زیرا که وقت خود را به سوال ضایع کرده، و رفیق خود را نیز ملجأ نموده که به جواب تو وقت خود را ضایع سازد و این در وقتی است که آن چیزی که سوال از آن کرده، هیچ آفاتی نداشته باشد ولی اگر در جواب آن، آفتی باشد، همچنان که در بیشتر سئوالهای بی فایده، آثم و گناهکار نیز خواهد بود مثل اینکه از کسی می پرسی که آیا روزه ای یا نه؟ اگر بگوید: بلی، گاه باشد که به ریا افتد و اگر ریا نکند لااقل ثواب عمل او کم می شود، زیرا که ثواب عبادت پنهانی بسیار از آشکار بیشتر است و اگر بگوید نه دروغ گفته خواهد بود و اگر سکوت کند به تو اهانت رسیده خواهد بود.
و از این قبیل است سوال از چیزهائی که آدمی از اظهار آن خجالت می کشد و شرم می کند یا از چیزهائی که گاه است از اظهار آن مانعی باشد، مثل اینکه کسی با دیگری آهسته سخنی گوید می پرسی که چه می گفت؟ و در چه سخنی بودید؟ و مثل اینکه کسی را ببینی که می آید، یا می رود و بگوئی از کجا می آئی و به کجا می روی؟ گاه باشد که نخواهد اظهار کند و از این قبیل است پرسیدن از کسی که چرا تو ضعف داری؟ یا لاغر شده ای؟ چه مرضی داری؟ و بدتر از همه آنکه در نزد مریضی، شدت مرض او را بیان کند، و بد حالی او را اظهار نماید، که همه اینها علاوه بر اینکه لغو و سخن بی فایده است باعث ایذاء و گناه می شود و سخن بی فایده تنها نیست، زیرا که سخن بی فایده تنها آن است که در آن ایذائی یا شکستن خاطر یا شرم از جوابی نباشد.
همچنان که مروی است که «لقمان به نزد داود علیه السلام آمد در وقتی که او زره می ساخت و پیش از آن، لقمان زره را ندیده بود، تعجب کرد که فایده آن چه چیز است، خواست بپرسد، دانائی و حکمت، او را مانع شد و خودداری نمود چون داود علیه السلام فارغ شد، برخواست و زره را پوشید و گفت: زره خوب چیزی است از برای وقت حرب لقمان گفت: خاموشی، خوب چیزی است و کم است کسی که آن را بجا آورد» و مخفی نماند که سبب امثال این سخنان بی فایده، یا حرص بر شناختن چیزهای بی فایده است یا خوش مشربی کردن، تا مردم به صحبت او میل کنند یا گذرانیدن وقت و به سر رسانیدن روز و شب و همه اینها از پستی قوه شهویه، و زبونی آن، و متابعت هواهای نفسانی است و علاج آن، بعد از متذکر شدن مذمت آن، و مدح ضد آن، که خاموشی است، و یادآوردن اینکه مرگ در پیش روی آدمی است و هر کلمه ای که از دهن آدمی بیرون آید محاسبه آن خواهد شد و اینکه سرمایه کسب سعادات، وقت و انفاس است و اینکه زبان، دامی است که به آن می توان حورالعین را به دام آورد، آن است که از مردم، مهما امکن گوشه گیری اختیار کند و خود را بر سکوت و خاموشی، حتی از چیزهائی که فایده کمی دارد بدارد، تا زبان او عادت کند به ترک سخنان بی فایده و هر سخنی که می خواهد بگوید ابتدا در آن فکر کند و ببیند اگر فایده دینی یا دنیائی دارد بگوید و الا خاموش باشد و بعضی در دهان خود سنگی می گذارده که متذکر باشد و سخن بی فایده و فضول نگوید.
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بختم به خواب کرد ز وصل تو کامیاب
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوی به عارض و از عارضش به زلف
در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بیم فراق این چنین تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتی و گشته بی مه روی تو قطره بار
از دیده ی سحاب فزون دیده ی (سحاب)
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ساقی بیار باده که ایام دی رسید
گر دی رسید شکر خدا را که می رسید
تا کی درنگ می به قدح کن زخم ببین
انگور رفت کی به خم و باده کی رسید
یار آمد و رقیب رسید از قفای او
آمد اگر چه عمر اجل هم ز پی رسید
آمد بهار و رفت بهار من از کنار
یعنی بهار عمر مرا فصل دی رسید
دامان وصل وی نرسد گر بدست من
گیرم که پای من به سر کوی وی رسید
شیرین و لیلی است چو مطلب دگر چه سود
خسرو به ار من آمد و مجنون به حی رسید
مائیم و شوق او که به سر منزل وصال
هر کس که کرد مرحله ی شوق طی رسید
چون من (سحاب) زار چرا نالد این قدر
گرنه حدیث درد دل من به نی رسید
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
با من فلک هزار جفا هر زمان کند
آری سپهر آنچه تو خواهی همان کند
با هر که مهربان شود او را کند هلاک
زین ره مگر فلک به منش مهربان کند
ز آسیب حادثات زمان آنزمان کسی
دوری کند که دوری از اهل زمان کند
باید فراق روی تو را خواست ز آسمان
چون بر خلاف خواهش کس آسمان کند
خوش آن که دولت ابدی رو کند به او
یعنی که رو به درگه پیر مغان کند
پیش تو مدعی کند اظهار شوق من
شاید به این وسیله تو را بدگمان کند
آزار من بقصد جفا می کند (سحاب)
اما بهانه این که مرا امتحان کند
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
گریم هر روز و دل خموش است امشب
از ناله و فارغ از خروش است امشب
روز آید و بینم که چو دی رفت امروز
شب آید و بینم که چو دوش است امشب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
در این زمانه ی دون نیست حق دید و شناخت
ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت
درین زمانه ی بیگانه خوی می بینم
هر آشنا که مرا دید خود مرا نشناخت
ز شمع روی تو چون نیست ممکنم دوری
ضرورتست چو پروانه جان و سر در باخت
بیا دو دیده ی من کز غم تو مردم چشم
ز درد روز فراقت سپر در آب انداخت
چو بلبل از غم رویش بسی فغان کردم
گل از لطافت رویش به ما نمی پرداخت
کجاست نقد وصالش بگو به فریادم
برس که آتش عشق تو قلب ما بگداخت
چه کرده ام به جهان خود گناه بختم چیست
چرا ز چشم عنایت به یک رهم انداخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
شبت به صبح سعادت همیشه مقرون باد
دو چشم دشمن جاهت همیشه پرخون باد
هرآنکه شاد نباشد به بخت فیروزت
دلش ز جور و جفای زمانه محزون باد
هرآنکه راست نخواهد قد الف وارت
همیشه شست امیدش خمیده چون نون باد
جفای دهر که کم باد از دلم یارب
بقای عمر تو از هرچه هست افزون باد
بقای عمر تو را از خدای می طلبم
ندا رسید به گوش دلم که همچون باد
گدای کوی تو از کیمیای عاطفتت
به فرّ بخت بلند تو همچو قارون باد
کسی که در دو جهان میل بندگیت نکرد
سیه گلیم و سیه روی و بخت وارون باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
در جوانی قدر خود نشناختم
این زمان حاصل چه چون در باختم
چون گذشت از ما چو باد صبحدم
نیک و بد را این زمان بشناختم
ای بسا مرغ هوس را کز هوا
در سر دام دو زلف انداختم
سر به رعنایی میان بوستان
بر سهی سرو چمن افراختم
با بتان در عرصه شطرنج عشق
ای بسا نرد هوس کان باختم
بس به میدان ملاحت در جهان
باره امید دل را تاختم
از جوانی شاخ و برگی چون نماند
با شب دیجور پیری ساختم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
آه از ستم زمانه ی دون
کاو کرد مرا جگر پر از خون
از درد فراق آن دلارام
از دیده روان شدست جیحون
قدی چو الف که بود ما را
از تاب فراق کرد چون نون
لیلی صفتا منم ز شوقت
سرگشته به کوه و دشت مجنون
عشق رخت ای بت ستمگر
نتوان که ز دل کنیم بیرون
از دیده نمی رود خیالت
یادم نکنی ز بخت وارون
چشم تو بریخت خون دلها
هردم به هزار مکر و افسون
آب رخ ما ز آتش هجر
کردی تو به خاک راه هامون
بر هر دو جهان تو حاکمی عدل
ما را نرسد چگونه و چون
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
رفته عمر و نیم جانی مانده است
واپسی از کاروانی مانده است
در چمن در ره نشانی مانده است
خاربست آشیانی مانده است
میرود تا پر گشاید عندلیب
نه گلی نه گلستانی مانده است
چشمم از حسرت چو واپس ماندگان
در قفای کاروانی مانده است
زانهمه مرغان زرین آشیان
طایری در آشیانی مانده است
مانده داغ رفتگان در دل مرا
آتشی از کاروانی مانده است
کاست چون ماه نوم جسم و هنوز
جبهه ام بر آستانی مانده است
ناتوانی بین که چون شمع سحر
در بساطم نیم جانی مانده است
کشتی ما روزگاری شد طبیب
در محیط بیکرانی مانده است
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در بیوفائی روزگار و مدیحه رسول مختار گوید
ای مبارک همای فرخ فال
مرحبا مرحبا تعال تعال
از کجا می رسی بگوی بگوی
بکجا می روی بنال بنال
تا مر از آن نوا بسوزد دل
تا مرا ز آن صدا بگردد حال
لذتی می برم زبانگ تو من
همچون پیغمبر از صدای بلال
پیکرم کاست کاست آین القوم
جگرم سوخت سوخت کیف الحال
آیدم گریه و کنم گریه
گاه بر ربع و گاه بر اطلال
آن همه سنبل و گل وریحان
هست بر جای یا که شد پامال؟
می چکد باز ژاله بر لاله
می وزد باز آن نسیم شمال؟
جایگه کرده اند بر سر سرو
آن نکو قمریان خوش پر و بال؟
آشیان بسته اند بر گلبن
آن نکو بلبلان خوش خط و خال؟
می شود ابرو می زند باران
بر رخ سبزه و بشاخ نهال؟
زده اند آن خیام نیلی گون
بر سر چشمه های آب زلال؟
آن نکو دختران مهر گسل
و آن پری پیکران فارغبال
طاق ابرویشان خمیده کمان
چشم جادویشان رمیده غزال
هر یکی در کمال چون عذرا
هر یکی در جمال چون ابسال
همچو لیلی همه به ناز و نیاز
همچو سلمی همه بغنج و دلال
می روند و دو چشم در ابرو
می دوند و دو زلف در دنبال
گوششان رنجه گشتی از حلقه
ساقشان سوده گشتی از خلخال
در مهادند با ظهور جیاد
در خیامند با سنام جمال؟
بطن وادی بود همان منزل
یا نمودند زان محل ارحال؟
زاهل جودی بگو و آن دولت
زاهل بطحا بگو و آن اقبال!
چه شد آنان که رفتشان ثروت
چه شد آنان که رفتشان اموال؟
آن همه خیل تند پویه جیاد
وان همه خیل کوهکو به جمال
آن مناظر کجا و آن نکهت
آن مناکح کجا و آن اجمال
آن همه فرشهای گوناگون
و آن همه ظرفهای مالامال
چون به بینم که کاش بودم کور
چون بگویم که کاش بودم لال؟
جای آن فرشها سیاه گلیم
جای آن ظرفها شکسته سفال
چه شدند آن حواری و غلمان
چه شدند آن شیوخ و آن اطفال؟
آه از آن شیوخ دانا دل
در کارامات جمله چون ابدال
هر یکی خسروی بگاه کرم
هر یکی حاتمی بوقت نوال
آه از آن کودکان در در گوش
هر یکی صاحب کمال و جمال
خم گیسوی هر یکی چو کمند
طاق ابروی هر یکی چو غزال
خبرت هست هیچ از آن خوبان
خبرت هست هیچ از آن ابطال؟
آگهی ز آن غیوث و آن امطار
آگهی زآن لیوث و آن اشبال؟
هر یکی فارسی بروز نبرد
هر یکی مالکی به یوم قتال
همه آلوده شان بسم خنجر
همه آلوده شان بخون چنگال
یالقوم و هم حیاة القلب
یا لقوم و هم قرار البال
مالکم من یجیرکم من خل
مالکم من یوالکم من وال
کم لماقد سلبتم النسوان
کم لماقد نبهتم الاموال
فارغا منکم فجعت شهور
باکیا فیکم سهرت لیال
یا برید الحمی حماک الله
چون بآن حی روی باستعجال
در پی عرض حال من بشتاب
بر در خسرو خجسته فعال
برسان از منش سلام آنگه
که نمایند قوم شد رحال
فخر کونین سید ثقلین
مخزن جود و منبع افضال
آن امیری که نام او ز ازل
احمد آمد زایزد متعال
لامع از جبهه اش بود دولت
لایح از چهره اش بود اقبال
نبود در عطای او تقصیر
نبود در سخای او اهمال
آمدی در برش جدی به بیان
آمدی در کفش حصی بمقال
دیده پاک اوست درج حیا
سینه صاف اوست بحر زلال
معبدش گاه در حریم حرم
مسجدش گاه در کهوف جبال
روضه اوست قبله حاجات
مرقد اوست کعبه آمال
انت غیث الندی الدی الأحسان
انت بحر السخالدی الافضال
لیس فی بحر جودک المیزان
لیس فی قدر بذلک المکیال
مرحبا آلک ذوو الرحمه
حبذا صبحک ذووالافضال
دین تو ناسخ همه ادیان
شرع تو کاشف حرام و حلال
شرع پیغمبران ماضی را
بعث تو کرد در جهان ابطال
گر ترا کرد قادر بی چون
آخرین پیمبران ارسال
آری آخر به شغل های خطیر
بفرستند بهترین رجال
پور یعقوب یوسف صدیق
با زلیخا چو شد درون حجال
نگشادی اگر نه نام تو بود
زان جمال مصور آن اقفال
هر کجا با صحابه بنشینی
از غم هر دو کون فارغبال
گه پی جستجوی صلح و صلاح
گه پی گفتگوی جنگ و جدال
آورد عرش مسند از خورشید
گسترد فرش جبرئیل از بال
هم ترا مروحه زبان ملک
هم ترا مشربه زجام هلال
هم بیاور گهی بدست عنان
هم درآور گهی بپای مغال
روزگاری شد ای رسول کریم
که بخاک اندر پی چو آب زلال
نه ترا با کسی عتاب و خطاب
نه ترا با کسی جواب و سؤال
گمرهانند جمله در تدلیس
مشرکانند جمله در اضلال
اعتبر یا اخی لما فعلوا
فی امورالوصی من اخلال
طرحوامانبیهسم قدنص
نبدو امار سولهم قد قال
چند در خوابی ای مبارک پی
چند در خوابی ای همایون فال
منبرت چند بی خطاب و خطیب
مسجدت چند بی اذان بلال
سنبلت را کنون زگردبشوی
نرگست را کنون بدست بمال
گلشنت را تهی کن از خاشاک
مسجدت را تهی کن از آرذال
خطبه معدلت بخوان از نو
عالمی کن ز عدل مالامال
تا که گردد زجنبش گردون
گاه شادی عیان و گاه ملال
بدسگالت غمین بود شب و روز
نیکخواه تو شاد درمه و سال
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
رفتی تو رفت زندگانی افسوس
آمد پیری و شد جوانی افسوس
باز آ که گذشت عمر و نزدیک رسید
آن روز که گوئی از فلانی افسوس
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
گفتی که تنی که عشق فرسودت کو
آن جان که به تن دمی نیاسودت کو
من هم به تو گویم سخنی رنجه مشو
حسنی که دو روز پیش ازین بودت کو
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۱
هنگام آنکه صبح صف آسمان شکست
اول نفس که زد دم شب در دهان شکست
هر بیضه ای که بود برین آشیان سبز
مرغ سپیده دم همه در آشیان شکست
شب دید و من که تیر نفسهای سالکان
پیکان سفته در جگر آسمان شکست
هر دو کان ز مجمر دلها برون پرید
بر روی صبح طره عنبر فشان شکست
دلهای شبروان ز رقیبان پرده در
گوهر ز سنگ چون شکند آنچنان شکست
من جام جم گرفته و با خود درین سخن
کین جامخانه فلکی چون توان شکست؟
آخر زمان به کین من آمد مگر منم
اول کسی که شیشه آخر زمان شکست
زوبین آه بر سپر شب چنان زدم
کز باد حمله تیر فلک در کمان شکست
دل عزم آستان عدم داشت عقل گفت
بس یار آبگینه که این آستان شکست
من گرم کرده اسب سخن با برید سر
خوشید سر بزد سخنم در دهان شکست
دل گفت کای مجیر هم از راه باز گرد
کان اسب در سر آمد و آن نردبان شکست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۵
آنچه موی از جور با ما می کند
راست خواهی سخت رسوا می کند
چیست مقصودش که پیش از وقت خویش
از شب من صبح پیدا می کند
زرگر ایام در بازار عمر
مشگ ما را سیم سیما می کند
مردمان قصد کسان پنهان کنند
موی من قصد آشکارا می کند
روزگار از زحمت موی سپید
این سیاهی بین که با ما می کند
آمد و بنشست با روی سپید
در همه عالم چنینها می کند
من چه بد کردم که او هر ساعتی؟
با من آن بد را مکافا می کند
من جوان تازه و پیری مرا
قصدهای بی محابا می کند
هر چه کرد ایام اگر بر جای بود
این یکی باری نه بر جا می کند
دور گردون را گناهی نیز نیست
کین قضای حق تعالی می کند
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۴۰
چه وقت موی سیپدست روز برنایی
چه روز زحمت پیری است وقت زیبایی
مرا که اول عهد جوانی امروزست
شبم چو روز همی گردد اینت رسوایی!
رواست کز پی موی سیاه دل تنگم
که در میان سیاهی است نور بینایی
تو ای زمانه چه دیدی در آنکه پیش از وقت؟
عبیر بر سر کافور تازه اندایی
تو ای سپید موی! از خدای شرمی دار
نه وقت تست که تو از کمین برون آیی
مرا بنفشه چو نورسته است هم شاید
گرم بنفشه به برگ سمن نیالایی
اگر چه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از تازگی و برنایی
ولیک خوش نبود کز سپید کاری خویش
ز ظلم موی سپیدم به خلق بنمایی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
زان پیش که دل داد جوانی دادست
اندر سر من موی سپید افتادست
چون روز به من نشان پیری بنمود
این صبح که از شب جوانی زادست
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
تا گشت رخت روشنی انداز از روز
شب شد روزم، شبم بیفروز از روز
تو خوبتری مه به مه و سال و به سال
من زارترم شب ز شب و روز از روز
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - تاسف از جوانی و یاد از گذشته
وداع و فرقت احباب و یاد عهد شباب
دیار عمر امیدم، خراب کرد خراب
زیاد این، رخ زردم در آب گشت غریق
ز داغ آن، دل ریشم بر آتش است کباب
سرشک خون روان دل من است و لیک
سفید گشتن او را عجایب است عجاب
چو بر شود سوی چشمم ز دل بود چو عقیق
فرو چکد شده مانند لولوی خوشاب
هم آنچنان که اگر چند باشد آن گل سرخ
.......................... شود سفید گلاب
دریغ عمر گرامی و مدت شادی
دریغ عمر جوانی و صحبت احباب
رخ چو لاله سیماب من چو دید که بست
زمانه برد و بنا گوش من ز برف نقاب
به پژمرید بدینسان و بس عجب نبود
اگر به پژمرد از برف لاله سیراب
بدیع نیست ز بهر شباب و عمر عزیز
اگر سیاه کنم موی را همی به خضاب
اگر بسوک عزیزان کنند جامه سیاه
سیاه کردم من، موی خود بسوک شباب
ایا فریفته روزگار بی محصول
بعمر عاریت خویش تا کی این اعجاب
همیشه بر در تسلیم گرد از آنکه به جهد
برون نیاید هرگز سفینه از غرقاب
مکن گناه بامید آنکه گوئی هست
خدای عز و جل هر گناه را تواب
اگر شکار تذرو آرزو کنی رسدت
که قامت توخم آورد همچو چنگ عقاب
کنون که جفت شدی در دعا فزای بدان
که مر دعای تو را زود تر دهند جواب
همی نه بینی از روی تجربت که گمان
چو جفت گردد از او دور تو رود پرتاب