عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
یک یار وفادار دراین شهر ندیدیم
وز گلشن این دهر به جز خار نچیدیم
از سفره این بزم به جز زهر نخوردیم
وز ساغر این عیش به جز غم نچشیدیم
دل کندزما یار ودل از یار نکندیم
برید زما مهر وازاوما نبردیم
هرکس که ستم کرد به ما ناله نکردیم
دیدیم بدو پرده کس را ندردیدیم
تا دیده ما دید ندیدیم به جز دوست
جز قصه حسن رخش از کس نشنیدیم
ای یار چه کردیم که کندی پرما را
از بامتوبربام دگر کس نپریدیم
ز اقبال بلندی که به ما داده خداوند
جز بار بتان بار کسی را نکشیدیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ما روز ازل عاشق رخسار توبودیم
آشفته تر از طره طرار تو بودیم
زآن پیش که زلف تو شوددام دل ما
از دانه خال توگرفتار تو بودیم
هستیم خبردار ز هر کار تو ای یار
شب تا به سحر در پس دیوار توبودیم
دانی به وجودآمده ایم ازعدم از چه
از بسکه همی طالب دیدار تو بودیم
حسن رخ تو شهره آفاق شد ازعشق
ما گرمی ورونق ده بازار توبودیم
منصور شد از عشق تو سردار سر دار
ای کاش که سردار سر دار تو بودیم
زآن پیش که روید نی وخیزد شکر از نی
شکر شکن از لعل شکربار تو بودیم
ما رانه تنی بود ونه جانی نه مزاجی
کز نرگس بیمار تو بیمار توبودیم
ما را که بهدهر این همه اقبال بلنداست
ز آنروست که گنجینه اسرار توبودیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
یا رب آن عمر ز من رفته به من بازرسان
آن گرانمایه درم را به عدن بازرسان
نه دل اندربر من باشد ونه دلبر من
دلبرم را به بر ودل بر من بازرسان
تا که گل شد زچمن روی چمن گشت چومن
صوت بلبل به گل وگل به چمن بازرسان
روز وشبناله کشددل به برم چون ناقوس
بت کافر دل ما را به شمن بازرسان
عهدکردم که کنم جان به نثار قدمش
به منش تا رمقی هست به من بازرسان
نشکنم عهد به زلفش قسم انشاء الله
یا ربم زود به آن عهد شکن بازرسان
گشت چون نافه دل تنگ من از غم پرخون
آهوی وحشی ما را به ختن بازرسان
بکن از وصل رخ یار بلنداقبالم
آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
چه بد آغاز وسرانجام چه خواهدبودن
ثمر صبح اثر شام چه خواهد بودن
بودم اول به کجا میروم آخر به کجا
ماحصل از من گمنام چه خواهدبودن
جان به تن نالدم آری به جز از این کاری
مرغ را در قفس و دام چه خواهد بودن
ساقیا خیز وبده باده گلگون که به غم
چاره غیر از می گلفام چه خواهد بودن
جام می آر به گردش که ندانست کسی
غرض از گردش ایام چه خواهد بودن
بر معشوق چو کاری نرود پیش به عجز
کار عاشق به جز ابرام چه خواهد بودن
باده پیش آر ومکش رنج که داند پس از این
حالت زهره وبهرام چه خواهدبودن
می بکن نوش و مده گوش به پند زاهد
معنی گفته هر عام چه خواهد بودن
چون من از دولت عشق آنکه بلنداقبال است
فکر او غیر می وجام چه خواهد بودن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ساقی امشب می دهی گر می به من
ساغر از کف نه به من می ده به من
گو به خادم تا رود در پیش یار
گوید او راتا بیاید پیش من
آمدی در پیش من خوش آمدی
ای نگار گلرخ نسرین بدن
نه چورخسارت بود ماه فلک
نه چو بالایت بود سروچمن
ماه راکی بوده زلف عنبرین
سرو را کی بوده بر مشک ختن
خیز وجامی ده بلنداقبال را
تا بگوید وصف میرمؤتمن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
فراق یار چه دانی چه می کندبا من
به جان من زند آتش بر آتشم دامن
چنان شود که نماند دگر نم اندر یم
ز سوز دل کشم آهی اگر به دریا من
چنان وود مرا پر نموده عشق از دوست
که خودبه حیرتم از اینکه من توام یا من
تو دستگیری افتادگان چه فرمائی
چه باک از غم عشقت گر افتم ازپا من
گناه بخش وخطا پوش نیست الا تو
چه غم ندارد اگر کس گناه الا من
تو راندیده شدم عاشق تو ازدل وجان
بیا ودور کن از رخ نقاب را تامن
شوم ز حسن رخت مات چون شه شطرنج
ز عشق در شط رنج ومحن کنم مأمن
نصیحتت کنم ای دل شوی بلنداقبال
به عشق دوست اگر همرهی کنی با من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
بیدار شد ز خواب بخت به خواب من
طالع چوشد به صبح آن آفتاب من
مستم چوچشم دوست مستی چنین نکوست
زانگور تاک نیست اما شراب من
از چشم پرخمار خوابم ربوده یار
ترسد مگر شبی آید به خواب من
خون شد دلم ز غم نیمیش بیش و کم
خون شد شراب او باقی کباب من
ز آن دلبر چگل گر خونبهای دل
خواهم چه می دهد فردا جواب من
کن هر چه می کنی جور ار چه می کنی
با تو حساب تو است با من حساب من
وصف عذار دوست از بسکه اندر اوست
خوشتر ز گلستان آمد کتاب من
شد هر که در جهان اقبال او بلند
از فیض عشق یار شد انتخاب من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
خرم آن دم که نشنید بت من در بر من
شاد بی او نشوداین دل غم پرور من
زلف دلدار مرا خاصیت پر هماست
پادشاهی کنم ار سایه زند بر سر من
ای صبا حال دلم را بر دلدار بگوی
جز توکس راه ندارد چو بر دلبر من
زآتش عشق تو ز آنروی چنین سوخته ام
کاورد باد مگر سوی توخاکستر من
نیست یک تن که ز جور تواش آگاهی نیست
که دهد شرح لب خشک ودو چشم تر من
از غم مورخط وطره چون عقرب تو
شده چون خانه زنبور دل اندر بر من
رقم از بس که زدم وصف گل روی تورا
طعنه بر گلشن فردوس زند دفتر من
بس که از مرحمت دوست بلنداقبالم
نه عجب سر نهد ار چرخ به خاک در من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
هر که را بدخو است یار آگه بود از حال من
دوزخی در قعر نار آگه بود ازحال من
کس نداند چون بود حال دلم در زلف تو
صعوه درکام مار آگه بوداز حال من
بی می لعل لبت افتاده ام چون چشم تو
هر که افتد درخمار آگه بود از حال من
نه به غیر من تنی دارد خبر از جور تو
نه کسی جز کردگار آگه بود از حال من
شب زهجرانت نداند کس چه سانم تا به روز
مرده شاید درمزار آگه بود از حال من
دور ازگلزار رویت ای به رخ چون نوبهار
در خزان باید هزار آگه بود از حال من
از بلند اقبال از حالم چه می جوئی سراغ
او کجا یک از هزار آگه بود ازحال من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
باز افتاده به یاد رخ جانان دل من
که چو نی می کشد امشب همی افغان دل من
دگر اندیشه ز دوزخ ننماید دل من
گوید ار قصه ای از غصه هجران دل من
شد چودور از لب و دندان من آن تنگ دهان
تنگ چون دیده موری شده از آن دل من
پیش محراب دوابروی وی آوردنماز
شد ز کافر بچه ای تازه مسلمان دل من
دل من زلف تو را کرده پریشان ای دوست
یا که از زلف تو گردیده پریشان دل من
سرو بالائی وگل چهره و سنبل گیسو
با وجود تو ندارد سر بستان دل من
چشم مست تو شنیدم بودش میل کباب
کاین چنین ز آتش عشقت شده بریان دل من
خسته گشتم ز سراغ دل گمگشته خود
شده از عشق توچون بی سروسامان دل من
یوسف آسا به زنخدان وخم طره تو
گاه درچاه وگه افتاده به زندان دل من
کرد بدبختی وسختی که نشد خون زغمت
اینک ازکرده خودگشته پشیمان دل من
هرکه بشنید مرا گفت بلنداقبال است
چون رسید از لب لعب تو به درمان دل من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
ای ترک مشک طره کافور روی من
دور از رخ توگشته چو کافور موی من
سازی مس وجود مرا زره ده دهی
گرافکنی نظر ز کرامت به سوی من
زد آتشی به خرمن عمرم هوای او
عشق رخش بریخت به خاک آبروی من
گفتم ندانم از چه دلم مست وبی خود است
گفتا که خورده باده ناب از سبوی من
گفتم که مبتلای زکامم به سال ومه
گفتا مگر رسیده به مغز تو بوی من
گفتم که ره مرا به بهشت برین بود
گفتا بلی گرت گذر افتد به کوی من
اقبال من بلنداز آن شد که روز وشب
از سروقامت تو بود گفتگوی من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
این صنم کیست که نبود بشری بهتر از این
کس ندیده است ونبیند دگر بهتر از این
گر که غلمان پدری گردد وحوری مادر
که نیارند به عالم بشری بهتر از این
گفتمش از نظری دین ودلم بردی گفت
می کنم باز به حالت نظری بهتر از این
گفتمش طلعت و زلفت به چه ماندگفتا
کی به عقرب شده طالع قمری بهتر از این
گفتمش زلف تو دیگر به چه می ماند گفت
با هما بوده کجا بال وپری بهتر از این
گفتمش باز بگو باز بخندید وبگفت
ناید از نافه برون مشک تری بهتر از این
گفتم او را که چه شد آن لب شیرینت گفت
هرگز از هند نخیزد شکری بهتر از این
گفتمش شهد لبت را چو رطب دیدم گفت
نخل فردوس نیارد ثمری بهتر ازاین
گفتم ابروی تو راسینه سپر کردم گفت
پیش شمشیر من آور سپری بهتر از این
گفتم آئینه روی تو غباری دارد
گفت آه تو ندارد اثری بهتر از این
گفتم از عشق تو دارم رخ و اشکی گفتا
یابی از همت ما سیم وزری بهتر از این
گفتمش در کفت اشعار بلند اقبال است
گفت کی بوده به عمان گهری بهتر از این
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
من پیرم و دل مرده تو داری به جبین چین
من خون جگر خورده بود لعل تو رنگین
دامان من از اشک چو چرخ است پر اختر
بینم ز برماه تو طالع شده پروین
از لب به رخ تو است چرا خون کبوتر
زد مژه تو بردل من چنگل شاهین
عاشق دل من زلف توگردیده پریشان
مژگان به جفون تومنم خسته زوبین
گفتند که چین است پر ازمشک وخطا بود
دیدیم چو زلف تو که مشک است پر ازچین
ابروی تو کجا گشته ومن راست کمان قد
لعل تو شکر شعر من است این همه شیرین
بالای تو موزون بود وشعر تو دلکش
گویند به طبع من وشعرم همه تحسین
در آینه گر عکس رخ دوست نماید
بی شبهه که آن هم بود این هم نبود این
از چیست به من انس نمی گیری وداری
ز ابروقد ودندان نون و الف وسین
اندر ره وصلت همه هستندسبکبار
آوخ که همی بار خر من شده سنگین
اقبال بلند است کسی را که ز عشقت
شد همچو بلند اقبال افتاده ومسکین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
تو از فرهاد دل بری نه شیرین
توبودی ویس پیش چشم رامین
توکردی وکنی نه اختر و بخت
شکایت نه از آن دارم نه از این
نبیند هر چه بیند جز رخ دوست
اگر باشدکسی را چشم حق بین
مرا دلبر پرستی گشته مذهب
نه از کفرم خبر باشد نه از دین
بود تحسین ز لبهای تودشنام
دعا باشد بگوئی گر تو نفرین
دلم دانی به زلفت در چه حال است
چو گنجشکی است در چنگال شاهین
بلند اقبال از عشق تو شاد است
نباشد عاشق آنکو هست غمگین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
اگر به حکم قضا می شود رضا دل تو
یقین بدان شودآسان تمام مشکل تو
دلا به عمر ندیدم تو را دمی بی غم
سرشته گشته مگر آب عشق در گل تو
نثار خاک رهت خواستم کنم دل وجان
خجل شدم چو بدیدم که نیست قابل تو
که گفته است که دل را بود ره اندر دل
گر این صحیح بود چون نگشته شامل تو
دل توهیچ نباشد ز چیست مایل من
مگر نه این دل زار من است مایل تو
خیال وصل تو پیوسته می کنددل من
دلا چه چاره کنم با خیال باطل تو
گمان مکن چو تو از حسن نیست درعالم
بیاکه تا نهم آئینه درمقابل تو
خدا دوباره به ما داده عمری از سر نو
شکسته کشتی ما گررسد به ساحل تو
نمی شوی چومن از عاشقی بلند اقبال
میان یار وتوتاجان شده است حایل تو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
چشمم فتد در آینه گر برجمال تو
شاید که درزمانه ببینم مثال تو
بختم سیاه گشته و آشفته خاطرم
این یک ز طره تو وآن یک زخال تو
گفتی که قامتت چو کمان از چه گشته خم
خم گشته است ز ابروی همچون هلال تو
بیرون نمی رودز سر من هوای تو
خالی نمی شود دل من از خیال تو
برحال زار خسته دلان هیچ ننگری
حیرانم از تکبر و جاه وجلال تو
ای خواجه گر مرا به غلامی کنی قبول
گه قنبر توگردم وگاهی بلال تو
اقبال من ز بسکه بلنداست و ارجمند
آخر شود نصیب دل من وصال تو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
دیوانه شد دل در برم زنجیر زلف یار کو
تسبیح افتاد از کفم آن زلف چون زنار کو
زآشفته حالی هر زمان رو سوی دیوار آورم
گویم غم دل گر به کس محرم به از دیوار کو
فارغ شود از درد و غم دل بیند ار دلدار را
دلدار کو؟ دلدار کو؟ دلدار کو؟ دلدار کو؟
گفتم که چشمت دین و دل از دست هشیاران برد
گفتا ز چشم مست من آن‌کو بود هشیار کو
رفتم که قد تو را دهم نسبت به سرو بوستان
کی سرو سیمین ساق شد یا چون تواش رفتار کو
گفتم که رویت را کنم تشبیه ماه چارده
کی ماه مشکین موی شد یا چون تواش گفتار کو
گردد بلنداقبال را روزی اگر دیدار تو
نازد به اقبال بلند آن بخت و آن دیدار کو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
آری اگر ای بادز دلبر خبری کو
داری اگر این تیره شب از پی سحری کو
جانم به لب از حسرت وعمرم به سرآمد
ای نخل امید ار دهی آخر ثمری کو
تا زر کنداز گوشه چشمی مس ما را
جویا ز که گردیم که صاحب نظری کو
گویند که چون سروبودقامت جانان
طالع به سر سرو فروزان قمری کو
ماه تو پری باشد و باب تو فرشته
ور نیست چنین چون تو به عالم بشری کو
من چون برم ازدست سر زلف تو دل را
چون زلف تو تیره دلی تیره دلی وخیره سری کو
در خیل بتان چون تو جفاجوئی اگر هست
در حلقه عشاق چومن خون جگری کو
اقبال بلنداست ز عشق تو مرا لیک
درحلقه زلفت ز من آشفته تری کو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
از مژه سنان داری وجوشن به بر ازمو
ز ابرو بودت خنجر ومغفر بسر از مو
در فارس همه خاک زمین نافه چین شد
از بسکه همی ریخته ای مشک تر از مو
ده مستیم از چشم و ببر هستیم از دست
بنشین به برم چون دل ودل را ببر ازمو
از چین پس ازاین مشک نیارند که در فارس
توچین دگر داری ومشک دگر از مو
ز ابروی کشد چشم تو بر روی تو شمشیر
ز آنروست که داری به سر خود سپر از مو
حاجت نه به صبح ونه به شام است که داری
صبح دگر از طلعت وشام دگر از مو
دیدم به تو گویند که زنبور میانی
زنبور کمر داشته گاهی مگر ازمو
هرگز چو تو شهدی به دهان نیست مر او را
زنبور میان همچو تو دارد اگر از مو
مویش نه همی آمده تاریکتر از شب
بنگر که میانش شده باریکتر از مو
مو ریخته است از سر دوشش به میانش
آن موی میان بسته به قتلم کمر ازمو
اقبال بلندی که مرا هست از آن است
کاشفته نموده است مرا آن قمر از مو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
به حسن چون تو نه آید کسی نه آمده بالله
نگه در آینه کن تا شوی ز حسن خودآگه
کنم چگونه رخ ماه را شبیه به رویت
که کس ندیده دو زلف سیه گهی به رخ مه
زمن تو یاد نیاری به سال و ماه ولیکن
به خاطری تو مرا صبح و شام درگه وبیگه
به راه عشق تودر هر قدم چهی است به راهم
ندانم عاقبت آید چه بر سر من از این ره
اگر چه دلبر من نخل قامت است و رطب لب
ولی چه سود که دست طلب از او شده کوته
شنیده اید که یوسف اسیر ماند به چاهی
نگر به یوسف من کاوفتاده درزنخش چه
بلند اگر شده اقبال کس به عالم معنی
ز سر عشق دل او یقین بدان شده آگه