عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۴
ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود
تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود؟
شنوده‌ام که بسی خلق جان بداد و بمرد
ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود
شها نوای تو برعکس بانگ داوود است
کزان بمرد و ازین زنده می‌شود موجود
ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست
هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود
دلا تو راست بگو دوش می کجا خوردی؟
که از پگاه تو امروز مولعی به سرود
سرود و بانگ تو زان رو گشاد می‌آرد
که آن ز روح معلاست نی ز جسم فرود
چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی
که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود
یقین که بوی گل فقر از گلستانی‌ست
مرود هیچ کسی دید بی‌درخت مرود؟
خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد
خنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود
خنک کسی که ازین بوی کرته یوسف
دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل
خدای گفت که انسان لربه لکنود
تو سود می‌طلبی سود می‌رسد از یار
ولی چو پی نبری کز کجاست سود چه سود؟
ستاره‌یی‌ست خدا را که در زمین گردد
که در هوای وی است آفتاب و چرخ کبود
بسا سحر که درآید به صومعه‌ی مؤمن
که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود
ستاره‌ام که من اندر زمینم و بر چرخ
به صد مقامم یابند چون خیال خدود
زمینیان را شمعم سماییان را نور
فرشتگان را روحم ستارگان را بود
اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم
اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود
اگر چه قبله حاجات آسمان بوده‌ست
به آسمان منگر سوی من نگر بین جود
ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد ازو
بلیس وار که خود بس بود خدا مسجود
جواب گویدش آدم که این سجود او راست
تو احولی و دو می‌بینی از ضلال و جحود
ز گرد چون و چرا پرده‌یی فرود آورد
میان اختر دولت میان چشم حسود
ستاره گوید رو پرده تو افزون باد
ز من بماندی تنها ز حضرتی مردود
بسا سوآل و جوابی که اندرین پرده‌ست
بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود
چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار
که دی چو جان بده‌اند این زمان چو گرگ عنود
چه پرده بود که ابلیس پیش ازین پرده
به سجده بام سماوات و ارض می‌پیمود
به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز
به گونه گونه مناجات مهر می‌افزود
ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ
که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود
ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی
حدیث می‌نشنود و حدث همی‌پالود
چرا روم؟به چه حجت؟ چه کرده‌ام؟ چه سبب؟
بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود
اگر بد است تو کردی که جمله کرده توست
ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود
مرا چو گمره کردی مراد تو این بود
چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود
بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند
وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود
تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب؟
اگر نه مسخ شده‌ستی ز لعنت مورود
خری که مات تو گردد ببرد از در ما
نخواهمش که بود عابد چو ما معبود
ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود
کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود؟
بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم
بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود
هر آن که پف کند او بر چراغ موهبتم
بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود
هزار شکر خدا را که عقل کلی باز
ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود
همه سپند بسوزیم بهر آمدنش
سپند چه که بسوزیم خویش را چون عود
چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم
به کوه طور چه آریم کاه دودآلود؟
چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت
درون خاک مقیمان عالم محدود
چو موش جز پی دزدی برون نه‌ایم از خاک
چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود؟
چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی
چو گربه طامع خوانش شود جمله اسود
خدای گربه بدان آفرید تا موشان
نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود
دم مسیح غلام دمت که پیش از تو
بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود
همه کسان کس آنند کش کسی کرد او
همه جهانش ببخشید چون برو بخشود
خموش باش که گفتار بی‌زبان داری
که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود
چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی
هزار کافر و مؤمن نهاد سر به سجود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۶
درخت و برگ برآید ز خاک این گوید
که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم؟ هر آنچه می‌جوید
بشو دو دست ز خویش و بیا به خوان بنشین
که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید
زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست
به سوی خانه نیاید گزاف می‌پوید
به سوی مریم آید دوانه گر عیسی‌ست
وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید
کسی که همره ساقی‌ست چون بود هشیار؟
چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید؟
کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد؟
کسی که مرده ندارد بگو چرا موید؟
تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد
که گل رخیش به کف گیرد و بینبوید
بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند
نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
چو کارزار کند شاه روم با شمشاد
چگونه گردم خرم؟ چگونه باشم شاد؟
جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ
میان هر دو فتاده‌ست کارزار و جهاد
شما و هر چه مراد شماست در عالم
من و طریق خداوند مبدا و ایجاد
به اختلاف دو شمشیر نیست امن طریق
که اختلاف مقرر ز شورش اضداد
ولیک ملک مقرر نصیبه خرد است
که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و جماد
چراغ عقل درین خانه نور می‌ندهد
ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد
فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل
میان دو به تنازع بماند مردم زاد
گهی همی‌کشدش علم سوی علیین
گهیش جهل به پستی که هر چه بادا باد
نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را
که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و منقاد
چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی؟
ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۹
ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد
که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد
که عشق شیر سیاه ا‌ست تشنه و خون خوار
به غیر خون دل عاشقان همی‌نچرد
به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد
چو درفتادی از آن پس ز دور می‌نگرد
امیر دست دراز است و شحنه بی‌باک
شکنجه می‌کند و بی‌گناه می‌فشرد
هر آن که در کفش آید چو ابر می‌گرید
هر آن که دور شد از وی چو برف می‌فسرد
هزار جام به هر لحظه خرد درشکند
هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد
هزار چشم بگریاند و فروخندد
هزار کس بکشد زار زار و یک شمرد
به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ
چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد
ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون
ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد
مخبط ا‌ست سخن‌های من ازو گر نی
نمودمی به تو آن راه‌ها که می‌سپرد
نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد
نمودمی که چگونه شکار را شکرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۰
کسی که عاشق آن رونق چمن باشد
عجب مدار که در بی‌دلی چو من باشد
حدیث صبر مگویید صبر را ره نیست
در آن دلی که بدان یار ممتحن باشد
چو عشق سلسله خویش را بجنباند
جنون عقل فلاطون و بوالحسن باشد
به جان عشق که جانی ز عشق جان نبرد
وگر درونه صد برج و صد بدن باشد
اگر چو شیر شوی عشق شیرگیر قوی‌ست
وگر چو پیل شوی عشق کرگدن باشد
وگر به قعر چهی درروی برای گریز
چو دلو گردن ازو بسته رسن باشد
وگر چو موی شوی موی می‌شکافد عشق
وگر کباب شوی عشق بابزن باشد
امان عالم عشق است و معدلت هم ازوست
وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد
خموش کن که سخن را وطن دمشق دل است
مگو غریب ورا کش چنین وطن باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند
بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله‌یی‌ست
ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند
جهان کف است و صفات خداست چون دریا
ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند
همی‌شکاف تو کف را که تا به آب رسی
به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند
ز نقش‌های زمین و ز آسمان مندیش
که نقش‌های زمین و زمان حجاب کند
برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف
که زلف‌ها ز جمال بتان حجاب کند
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند
نشان آیت حق است این جهان فنا
ولی ز خوبی حق این نشان حجاب کند
ز شمس تبریز ار چه قرضه‌یی‌ست وجود
قراضه‌یی‌ست که جان را ز کان حجاب کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید
مه مصور یار و مه منور عید
چو هر دو سر به هم آورده‌اند در اسرار
هزار وسوسه افکنده‌اند در سر عید
ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
ولیک همچو صدف بی‌خبر ز گوهر عید
ز عید باقی این عید آمده‌ست رسول
چو دل به عید سپاری تو را برد بر عید
به روز عید بگویم دهل چه می‌گوید
اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید
قراضه‌یی دو که دادی برای حق بنگر
جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید
وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد
می حلال سقا هم بکش ز ساغر عید
ازین شکار سوی شاه بازپر چون باز
که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید
تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن
که تا بری به تبرک هلال لاغر عید
وگر نکردی قربان عنایت یزدان
امید هست که ذبحش کند به خنجر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
حبیب کعبه جان است اگر نمی‌دانید
به هر طرف که بگردید رو بگردانید
که جان وی است به عالم اگر شما جسمید
که جان جمله جان‌هاست اگر شما جانید
ندا برآمد امشب که جان کیست فدا؟
بجست جان من از جا که نقد بستانید
هزار نکته نبشته‌ست عشق بر رویم
ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید
چه ساغر است که هر دم به عاشقان آید
شما کشید چنین ساغری که مردانید
که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید
هواش مرکب تازی‌ست اگر فرومانید
چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود
چو ماهی اید چرا عاشق لب نانید؟
قرابه‌یی‌ست پر از رنج و نام او جسم است
به سنگ بربزنید و تمام برهانید
چو مرغ در قفصم بهر شمس تبریزی
ز دشمنی قفصم بشکنید و بدرانید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل
که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سال نشاط است و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد
به باغ جمله شراب خدای می‌نوشند
در آن میانه کسی نیست کو گلو دارد
عجایبند درختانش بکر و آبستن
چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد
هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
وجود ما و وجود چمن بدو زنده‌ست
زهی وجود لطیف و ظریف کو دارد
چراست خار سلحدار و ابر روی ترش؟
ز رشک آن که گل سرخ صد عدو دارد
چو آینه‌ست و ترازو خموش و گویا یار
ز من رمیده که او خوی گفت و گو دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۷
فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
از آن که عشق تو بنیاد عافیت برکند
از آن که عشق نخواهد به جز خرابی کار
از آن که عشق نگیرد ز هیچ آفت پند
چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش؟
چه خان و مان و سلامت چه اهل و یا فرزند؟
که جان عاشق چون تیغ عشق برباید؟
هزار جان مقدس به شکر آن بنهند
هوای عشق تو وانگاه خوف ویرانی؟
تو کیسه بسته و آنگاه عشق آن لب قند؟
سرک فروکش و کنج سلامتی بنشین
ز دست کوته ناید هوای سرو بلند
برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر
نه عشق داری عقلی‌ست این به خود خرسند
چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن
نشسته تا که چه آید ز چرخ روزی چند؟
درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست
چو جمله سوخته شد شاد شین و خوش می‌خند
و خاصه عشق کسی کز الست تا به کنون
نبوده است چنو خود به حرمت پیوند
اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا
گشای دیده دیگر واین دو را بربند
کزین نظر دو هزاران هزار چون من و تو
به هر دو عالم دایم هلاک و کور شدند
اگر به دیده من غیر آن جمال آید
بکنده باد مرا هر دو دیده‌ها به کلند
بصیرت همه مردان مرد عاجز شد
کجا رسد به جمال و جلال شاه لوند؟
دریغ پرده هستی خدای برکندی
چنان که آن در خیبر علی حیدر کند
که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او
هزار ساله از آن سو که گفته شد بزنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
سخن به نزد سخن دان بزرگوار بود
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود
سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی
سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود
سخن ز پرده برون آید آنگهش بینی
که او صفات خداوند کردگار بود
سخن چو روی نماید خدای رشک برد
خنک کسی که به گفتار رازدار بود
ز عرش تا به ثریٰ ذره ذره گویایند
که داند؟ آن که به ادراک عرش وار بود
سخن ز علم خدا و عمل خدای کند
وگر ز ما طلبی کار کار کار بود
چو مرغکان ابابیل لشکری شکنند
به پیش لشکر پنهان چه کارزار بود
چو پشه‌یی سر شاهی برد که نمرود است
یقین شود که نهان در سلاحدار بود
چو یک سواره مه را سپر دو نیم شود
سنان دیده احمد چه دلگذار بود
تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی
دهم به دست تو گر دست دستیار بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۱
ز بعد خاک شدن یا زیان بود یا سود
به نقد خاک شوم بنگرم چه خواهد بود
به نقد خاک شدن کار عاشقان باشد
که راه بند شکستن خدایشان بنمود
به امر موتوا من قبل ان تموتوا ما
کنیم همچو محمد غزای نفس جهود
جهود و مشرک و ترسا نتیجه نفس است
ز پشک باشد دود خبیث نی از عود
شود دمی همه خاک و شود دمی همه آب
شود دمی همه آتش شود دمی همه دود
شود دمی همه یار و شود دمی همه غار
شود دمی همه تار و شود دمی همه پود
به پیش خلق نشسته هزار نقش شود
ولیک در نظر تو نه کم شود نه فزود
به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین
به پیش چشم دگر کس مستر و مغمود
مذلل است قطوف بهشت بر احمد
که کرد دست دراز و ازان بخواست ربود
که تا دهد به صحابه ولیک آن بگداخت
شد آب در کفش ایرا نبود وقت نمود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
نماز شام چو خورشید در غروب آید
ببندد این ره حس راه غیب بگشاید
به پیش درکند ارواح را فرشته خواب
به شیوه گله بانی که گله را پاید
به لامکان به سوی مرغزار روحانی
چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید
هزار صورت و شخص عجب ببیند روح
چو خواب نقش جهان را ازو فروساید
هماره گویی جان خود مقیم آن جا بود
نه یاد این کند و نی ملالش افزاید
ز بار و رخت که این جا بر آن همی‌لرزید
دلش چنان برهد که غمیش نگزاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۶
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
پیاله‌یی به من آورد لاله که بخوری؟
خورم چرا نخورم؟ بنده هم گلو دارد
گلو چه حاجت؟ می‌نوش بی‌گلو و دهان
رحیق غیب که طعم سقا همو دارد
چو سال سال نشاط است و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل؟
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد؟
به آفتاب جلالت که ذره ذره عشق
نهان به زیر قبا ساغر و کدو دارد
سؤال کردم از گل که بر که می‌خندی؟
جواب داد بدان زشت کو دو شو دارد
غلام کور که او را دو خواجه می‌باید
چو سگ همیشه مقام او میان کو دارد
سؤال کردم از خار کین سلاح تو چیست؟
جواب داد که گلزار صد عدو دارد
هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
ز شمس مفخر تبریز پرس کین از چیست؟
وگر چه دفع دهد دم مخور که او دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد
که شب ببخشد آن بدر بدره بی‌حد
به آسمان جهان هر شبی فرود آید
برای هر متظلم سپاه فضل احد
خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت
ز شب روی‌ست فرو قد زهره و فرقد
ز دود شب پزی ای خام زاتش موسی
مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد
بگیر لیلی شب را کنار ای مجنون
شب است خلوت توحید و روز شرک و عدد
شب است لیلی و روز است در پی‌اش مجنون
که نور عقل سحر را به جعد خویش کشد
بدان که آب حیات اندرون تاریکی‌ست
چه ماهی‌یی که ره آب بسته‌یی بر خود؟
به دیبه سیه این کعبه را لباسی ساخت
که اوست پشت مطیعان و اوستشان مسند
درون کعبه شب یک نماز صد باشد
ز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد
شکست جمله بتان را شب و بماند خدا
که نیست در کرم او را قرین و کفو احد
خمش که شعر کساد است و جهل از آن اکسد
چه زاهدی تو درین علم و در تو علم ازهد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
کسی خراب خرابات و مست می‌باشد
ازو عمارت ایمان و خیر کی باشد؟
یکی وجود چو آتش بود نباشد آب
محال باشد یک مه بهار و دی باشد
منم خراب خرابات و مست طاعت حق
درون شهر معظم ز نیک و بی‌باشد
عمارتی‌ست خراباتیان شهر مرا
که خانه‌هاش نهان در زمین چو ری باشد
شکوفه‌هاست درختان زهد را ز شراب
نه آن شراب که اشکوفه‌هاش قی باشد
چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی
بگفت دیدم معدوم را که شی باشد
به سایه‌ها و به خورشید شمس تبریزی
که بی‌مکان و زمان آفتاب و فی باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود
ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد ازو وجود فزود
به سال‌ها بربودم من از عدم هستی
عدم به یک نظر آن جمله را ز من بربود
رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش
رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود
که وجود چو کاه است پیش باد عدم
کدام کوه که او را عدم چو که نربود؟
وجود چیست؟ و عدم چیست؟ کاه و که چه بود؟
شه ای عبارت از در برون ز بام فرود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۱
هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود
چو آب پاک که در تن رود پلید شود
ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم ازوست
که بایزید ازین شیردان یزید شود
مرید خواند خداوند دیو وسوسه را
که هر که خورد دم او چو او مرید شود
چو مشرق است و چو مغرب مثال این دو جهان
بدین قریب شود مرد زان بعید شود
هر آن دلی که بشورید و قی شدش آن شیر
ز شورش و قی آن شیر بوسعید شود
هر آن که صدر رها کرد و خاک این در شد
هزار قفل گران را دلش کلید شود
ترش ترش تو به خسرو مگو که شیرین کو؟
پدید آید چون خواجه ناپدید شود
چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین
چو ماه روزه به پایان رسید عید شود
خموش آینه منمای در ولایت زنگ
نما به قیصر رومش که تا مرید شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
سپیده دم بدمید و سپیده می‌ساید
که ویس روز رخ خویش را بیاراید
غلام روز دلم کو به جای صد سال است
سپیده چهره دل را به کار می‌ناید
سپیدی رخ این دل سپیده‌ها بخشد
که طاس چرخ حواشیش را نپیماید
سپیده را چو فروشست شب به آب سیاه
رخ عجوزه دنیا ببین چه را شاید؟
بده عجوزه زراق را هزار طلاق
دم عجوزه جوانیت را بفرساید
بران تو دیو ز خود پیش از آن که دیو شوی
وگر نه من خمشم عن قریب بنماید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
فزود آتش من آب را خبر ببرید
اسیر می‌بردم غم ز کافرم بخرید
خدای داد شما را یکی نظر که مپرس
اگر چه زان نظر این دم به سکر بی‌خبرید
طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود
هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید
ز دیده موی برست از دقیقه بینی‌ها
چرا به موی و به روی خوشش نمی‌نگرید
ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید
ز غورها همه پختید یا که کور و کرید؟
در آشنا عجمی وار منگرید چنین
فرشته‌اید به معنی اگر به تن بشرید
هزار حاجب و جاندار منتظر دارید
برای خدمتتان لیک در ره و سفرید
همی‌پرد به سوی آسمان روان شما
اگر چه زیر لحافید و هیچ می‌نپرید
همی‌چرد همه اجزای جان به روض صفات
ازان ریاض که رستید چون ازان نچرید؟
درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد
زبون مایه چرایید چون که شیر نرید؟
هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود
کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید؟
هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود
به هر دمی ز شما خفیه تر چه بی‌هنرید؟
هنر چو بی‌هنری آمد اندرین درگاه
هنروران ز چه شادیت؟ چون نه زین نفرید
همه حیات درین است کاذبحوا بقره
چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید؟
هزار شیر تو را بنده‌اند چبود گاو؟
هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید؟
چو شب خطیب تو ماه است بر چنین منبر
اگر نه فهم تباه است از چه در سمرید؟
کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه
به مقنعه بمنازید چون کلاه ورید
بیافت کوزه زرین و آب بی‌حد خورد
خموش باش که تا زاب هم شکم ندرید