عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
بی‌رخت جان در میان نتوان نهاد
بی‌یقین پا بر گمان نتوان نهاد
جان بباید داد و بستد بوسه‌ای
بی‌کنارت در میان نتوان نهاد
نیم‌جانی دارم از تو یادگار
بر لبت لب رایگان نتوان نهاد
در جهان چشمت خرابی می‌کند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد
خون ما ز ابرو و مژگان ریختی
تیر به زین در کمان نتوان نهاد
حال من زلفت پریشان می‌کند
پس گنه بر دیگران نتوان نهاد
در جهان چون هرچه خواهی می‌کنی
جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد
هر چه هست اندر همه عالم تویی
نام هستی بر جهان نتوان نهاد
چون تو را جز تو نمی‌بیند کسی
منتی بر عاشقان نتوان نهاد
بر در وصلت چو کس می‌گذرد
تهمتی بر انس و جان نتوان نهاد
عاشق تو هم تو بس، پس نام عشق
گه برین و گه بر آن نتوان نهاد
تا نگیرد دست من دامان تو
پای دل بر فرق جان نتوان نهاد
چون عراقی آستین ما گرفت
رخت او بر آسمان نتوان نهاد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد؟
با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد؟
در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟
با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟
در پیش آشنایان بیگانه‌ای چه سنجد؟
در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟
در بزم بحر نوشان پیمانه‌ای چه سنجد؟
از صدهزار خرمن یک دانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد؟
چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد؟
گرچه عراقی، از عشق، فرزانهٔ جهان شد
آنجا که این حدیث است افسانه‌ای چه سنجد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
با عشق عقل‌فرسا دیوانه‌ای چه سنجد؟
با شمع روی زیبا پروانه‌ای چه سنجد؟
پیش خیال رویت جانی چه قدر دارد؟
با تاب بند مویت دیوانه‌ای چه سنجد؟
با وصل جان‌فزایت جان را چه آشنایی؟
در کوی آشنایی بیگانه‌ای چه سنجد؟
چون زلف برفشانی عالم خراب گردد
دل خود چه طاقت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟
گرچه خوش است و دلکش کاشانه‌ای است جنت
در جنت حسن رویت کاشانه‌ای چه سنجد؟
با من اگر نشینی برخیزم از سر جان
پیش بهشت رویت غم خانه‌ای چه سنجد
گیرم که خود عراقی، شکرانه، جان فشاند
در پیش آن چنان رو، شکرانه‌ای چه سنجد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
با عشق تو ناز در نگنجد
جز درد و نیاز در نگنجد
با درد تو درد در نیاید
با سوز تو ساز در نگنجد
بیچاره کسی که از در تو
دور افتد و باز در نگنجد
با داغ غمت درون سینه
جز سوز و گداز در نگنجد
با عشق حقیقتی به هر حال
سودای مجاز در نگنجد
در میکده با حریف قلاش
تسبیح و نماز در نگنجد
در جلوه‌گه جمال حسنت
خوبی ایاز در نگنجد
با یاد لب تو در خیالم
اندیشهٔ گاز در نگنجد
آنجا که رود حدیث وصلت
یک محرم راز در نگنجد
وآندم که حدیث زلفت افتد
جز شرح دراز در نگنجد
چه ناز کنی عراقی اینجا؟
جان باز، که ناز در نگنجد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد
وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد
در چشم پر آب من جز دوست نمی‌آید
در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد
این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من
غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد
این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی
از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد
رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد
شیدای جمال او در خلد نیارامد
مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد
چون پرده براندازد عالم بسر اندازد
جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد
از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک:
با دوست مرا در دل آزار نمی‌گنجد
جانم در دل می‌زد، گفتا که: برو این دم
با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد
خواهی که درون آیی بگذار عراقی را
کاندر طبق انوار اطوار نمی‌گنجد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد
تنگ است، از آن در وی اغیار نمی‌گنجد
در دیدهٔ پر آبم جز یار نمی‌آید
وندر دلم از مستی جز یار نمی‌گنجد
با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من
غم چاره نمی‌یابد، تیمار نمی‌گنجد
جان در تنم ار بی‌دوست هربار نمی‌گنجد
از غایت تنگ آمد کین بار نمی‌گنجد
کو جام می عشقش؟ تا مست شوم زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد
کو دام سر زلفش؟ تا صید کند دل را
کاندر خم زلف او دلدار نمی‌گنجد
چون طره برافشاند این روی بپوشاند
جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد
عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد
آنجا که وطن سازد دیار نمی‌گنجد
این قطرهٔ خون تا یافت از خاک درش بویی
از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد
غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زیراک:
اندر حرم جانان غمخوار نمی‌گنجد
تحفه بر دل بردم جان و تن و دین و هوش
دل گفت: برو، کانجا هر چار نمی‌گنجد
خواهی که درآیی تو، بگذار عراقی را
کاندر حرم جانان جز یار نمی‌گنجد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
با پرتو جمالت برهان چه کار دارد؟
با عشق زلف و خالت ایمان چه کار دارد؟
با عشق دلگشایت عاشق کجا برآید؟
با وصل جانفزایت هجران چه کار دارد؟
در بارگاه دردت درمان چه راه یابد؟
با جلوه‌گاه وصلت هجران چه کار دارد؟
با سوز بی‌دلانت مالک چه طاقت آرد؟
با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟
گرنه گریخت جانم از پرتو جمالت
در سایهٔ دو زلفت پنهان چه کار دارد؟
چون در پناه وصلت افتاد جان نگویی:
هجری بدین درازی با جان چه کار دارد؟
گر در خورت نیابم، شاید، که بر سماطت
پوسیده استخوانی بر خوان چه کار دارد؟
آری عجب نباشد گر در دلم نیابی
در کلبهٔ گدایان سلطان چه کار دارد؟
من نیز اگر نگنجم در حضرتت، عجب نیست
آنجا که آن کمال است نقصان چه کار دارد؟
در تنگنای وحدت کثرت چگونه گنجد
در عالم حقیقت بطلان چه کار دارد؟
گویند نیکوان را نظارگی نباید
کانجا که درد نبود درمان چه کار دارد؟
آری، ولی چو عاشق پوشید رنگ معشوق
آن دم میان ایشان دربان چه کار دارد؟
جایی که در میانه معشوق هم نگنجد
مالک چه زحمت آرد؟ رضوان چه کار دارد ؟
هان! خسته دل عراقی، با درد یار خو کن
کانجا که دردش آمد درمان چه کار دارد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
از سوز بی‌دلانت مالک خبر ندارد
با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟
در لعل توست پنهان صدگونه آب حیوان
از بی‌دلی لب من با آن چه کار دارد؟
هم دیدهٔ تو باید تا چهرهٔ تو بیند
کانجا که آن جمال است انسان چه کار دارد؟
وهم از دهان تنگت هرگز نشان نیاید
با خاتم سلیمان شیطان چه کار دارد؟
جان من از لب تو مانا که یافت ذوقی
ورنه خیال جاوید با جان چه کار دارد؟
دل می‌تپد که بیند در دیده روی خوبت
ورنه برید زلفت پنهان چه کار دارد؟
عاشق گر از در تو نشنید مرحبایی
چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟
گر بر درت نیایم، شاید که باز پرسند:
پوسیده استخوانی با خوان چه کار دارد؟
در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت
جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟
در دل غم عراقی و آنگاه عشق باقی
در خانهٔ طفیلی مهمان چه کار دارد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
با محنت فراقت راحت چه رخ نماید؟
با درد اشتیاقت درمان چه کار دارد؟
گر در دلم خیالت ناید، عجب نباشد
در دوزخ پر آتش رضوان چه کار دارد؟
سودای تو نگنجد اندر دلی که جان است
در خانهٔ طفیلی مهمان چه کار دارد؟
دل را خوش است با جان گر زآن توست، یارا
بی‌روی تو دل من با جان چه کار دارد؟
بر بوی وصلت، ای جان، دل بر در تو مانده است
ورنه فتاده در خاک چندان چه کار دارد؟
با عشق توست جان را صد سر سر نهفته
لیکن دل عراقی با جان چه کار دارد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
دل، دولت خرمی ندارد
جان، راحت بی‌غمی ندارد
دردا! که درون آدمی زاد
آسایش و خرمی ندارد
از راحت‌های این جهانی
جز غم دل آدمی ندارد
ای مرگ، بیا و مردمی کن
این غم سر مردمی ندارد
وی غم، بنشین، که شادمانی
با ما سر همدمی ندارد
وی جان، ز سرای تن برون شو
کین جای تو محکمی ندارد
منشین همه وقت با عراقی
کاهلیت محرمی ندارد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
راحت سر مردمی ندارد
دولت دل همدمی ندارد
ز احسان زمانه دیده بردوز
کو دیدهٔ مردمی ندارد
از خوان فلک نواله کم پیچ
کو گردهٔ گندمی ندارد
با درد بساز، از آنکه درمان
با جان تو محرمی ندارد
در تار حیات دل چه بندی؟
چون پود تو محکمی ندارد
دردا! که درین سرای پر غم
کس دولت بی‌غمی ندارد
دارد همه چیز آدمی زاد
افسوس که خرمی ندارد
گر خوشدلیی درین جهان هست
باری دل آدمی ندارد
بنمای به من دلی فراهم
کو محنت درهمی ندارد
کم خور غم این جهان، عراقی،
زیرا که غمش کمی ندارد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
نگارا، بی‌تو برگ جان که دارد؟
دل شاد و لب خندان که دارد؟
به امید وصالت می‌دهم جان
وگرنه طاقت هجران که دارد؟
غم ار ندهد جگر بر خوان وصلت
دل درویش را مهمان که دارد؟
نیاید جز خیالت در دل من
بجز یوسف سر زندان که دارد؟
مرا با تو خوش آید خلد، ورنه
غم حور و سر رضوان که دارد؟
همه کس می کند دعوی عشقت
ولی با درد بی درمان که دارد ؟
غمت هر لحظه جانی خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان که دارد؟
مرا گویند: فردا روز وصل است
وگر طاقت هجران که دارد؟
نشان عشق می‌جویی، عراقی
ببین تا چشم خون افشان که دارد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
پشت بر روزگار باید کرد
روی در روی یار باید کرد
چون ز رخسار پرده برگیرد
در دمش جان نثار باید کرد
پیش شمع رخش چو پروانه
سوختن اختیار باید کرد
از پی یک نظاره بر در او
سال‌ها انتظار باید کرد
تا کند یار روی در رویت
دلت آیینه‌وار باید کرد
تات در بوته‌زار بگدازد
قلب خود را عیار باید کرد
تا نهد بر سرت عزیزی پای
خویش، چون خاک خوار باید کرد
ور تو خود را ز خاک به دانی
خود تو را سنگسار باید کرد
تا دهی بوسه بر کف پایش
خویشتن را غبار باید کرد
دشمنی کت ز دوست وا دارد
زودت از وی فرار باید کرد
ور ز چشمت نهان بود دشمن
پس دو چشمت چهار باید کرد
دشمن خود تویی، چو در نگری
با خودت کارزار باید کرد
چون عراقی ز دست خود فریاد
هر دمت صدهزار باید کرد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
می روان کن ساقیا، کین دم روان خواهیم کرد
بهر یک جرعه میت این دم روان خواهیم کرد
دردیی در ده، کزین جا دردسر خواهیم برد
ساغری پر کن، که عزم آن جهان خواهیم کرد
کاروان عمر ازین منزل روان شد ناگهی
چون روان شد کاروان، ما هم روان خواهیم کرد
چون فشاندیم آستین بی‌نیازی بر جهان
دامن ناز اندر آن عالم کشان خواهیم کرد
از کف ساقی همت ساغری خواهیم خورد
جرعه‌دان بزم خود هفت آسمان خواهیم کرد
تا فتد در ساغر ما عکس روی دلبری
ساغر از باده لبالب هر زمان خواهیم کرد
درچنین مجلس که می‌عشق است‌و ساغربیخودی
نالهٔ مستانه نقل دوستان خواهیم کرد
تا درین عالم نگردد آشکارا راز ما
ناگهی رخ را ازین عالم نهان خواهیم کرد
نزد زلف دلربایش تحفه، دل خواهیم برد
پیش روی جانفزایش جان فشان خواهیم کرد
چون بگردانیم رو، زین عالم بی‌آبرو
روی در روی نگار مهربان خواهیم کرد
بر سر بازار وصلش جان ندارد قیمتی
تا نظر در روی خوبش رایگان خواهیم کرد
سالها در جستجویش دست و پایی می‌زدیم
چون نشان دیدیم، خود را بی‌نشان خواهیم کرد
هر چه ما خواهیم کردن او بخواهد غیر آن
آنچه آن دلبر کند ما خود همان خواهیم کرد
عراقی هیچ خواهد گفت: اناالحق، این زمان
بر سر دارش ز غیرت ناگهان خواهیم کرد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
از در یار گذر نتوان کرد
رخ سوی یار دگر نتوان کرد
ناگذشته ز سر هر دو جهان
بر سر کوش گذر نتوان کرد
زان چنان رخ، که تمنای دل است
صبر ازین بیش مگر نتوان کرد
با چنین دیده، که پرخوناب است
به چنان روی نظر نتوان کرد
چون حدیث لب شیرینش رود
یاد حلوا و شکر نتوان کرد
سخن زلف مشوش بگذار
دل ازین شیفته‌تر نتوان کرد
قصهٔ درد دل خود چه کنم؟
راز خود جمله سمر نتوان کرد
غم او مایهٔ عیش و طرب است
از طرب بیش حذر نتوان کرد
گرچه دل خون شود از تیمارش
غمش از سینه به در نتوان کرد
ابتلایی است درین راه مرا
که از آن هیچ خبر نتوان کرد
گفتم: ای دل، بگذر زین منزل
محنت آباد مقر نتوان کرد
گفت: جایی که عراقی باشد
زود از آنجای سفر نتوان کرد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
اگر یکبار زلف یار از رخسار برخیزد
هزاران آه مشتاقان ز هر سو زار برخیزد
وگر غمزه‌اش کمین سازد دل از جان دست بفشاند
وگر زلفش برآشوبد ز جان زنهار برخیزد
چو رویش پرده بگشاید که و صحرا به رقص آید
چو عشقش روی بنماید خرد ناچار برخیزد
صبا گر از سر زلفش به گورستان برد بویی
ز هر گوری دو صد بی‌دل ز بوی یار برخیزد
نسیم زلفش ار ناگه به ترکستان گذر سازد
هزاران عاشق از سقسین و از بلغار برخیزد
نوای مطرب عشقش اگر در گوش جان آید
ز کویش دست بفشاند قلندروار برخیزد
چو یاد او شود مونس ز جان اندوه بنشیند
چو اندوهش شود غم خور ز دل تیمار برخیزد
دلا بی‌عشق او منشین ز جان برخیز و سر در باز
چو عیاران مکن کاری که گرد از کار برخیزد
درین دریا فگن خود را مگر دری به دست آری
کزین دریای بی‌پایان گهر بسیار برخیزد
وگر موجیت برباید، زهی دولت، تو را آن به
که عالم پیش قدر تو چو خدمتکار برخیزد
حجاب ره تویی برخیز و در فتراک عشق آویز
که بی‌عشق آن حجاب تو ز ره دشوار برخیزد
عراقی، هر سحرگاهی بر آر از سوز دل آهی
ز خواب این دیدهٔ بختت مگر یکبار برخیزد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
گر نظر کردم به روی ماه رخساری چه شد؟
ور شدم مست از شراب عشق یکباری چه شد؟
روی او دیدم سر زلفش چرا آشفته گشت ؟
گر نبیند بلبل شوریده، گلزاری چه شد؟
چشم او با جان من گر گفته رازی، گو، بگوی
حال بیماری اگر پرسید بیماری چه شد؟
دشمنم با دوستان گوید: فلانی عاشق است
عاشقم بر روی خوبان، عاشقم، آری چه شد؟
در سر سودای عشق خوبرویان شد دلم
وز چنان زلف ار ببستم نیز زناری چه شد؟
گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه باک؟
گر به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد؟
چون شدم مست از شراب عشق، عقلم گو: برو
گر فرو شست آب حیوان نقش دیواری چه شد؟
گر میان عاشق و معشوق جرمی رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق، مر تو را باری چه شد؟
زاهدی را کز می و معشوق رنگی نیست نیست
گر کند بر عاشقان هر لحظه انکاری چه شد؟
های و هوی عاشقان شد از زمین بر آسمان
نعرهٔ مستان اگر نشنید هشیاری چه شد؟
از خمستان نعرهٔ مستان به گوش من رسید
رفتم آنجا تا ببینم حال میخواری چه شد؟
دیدم اندر کنج میخانه عراقی را خراب
گفتم: ای مسکین، نگویی تا تو را باری چه شد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
ناگه بت من مست به بازار برآمد
شور از سر بازار به یکبار برآمد
بس دل که به کوی غم او شاد فروشد
بس جان که ز عشق رخ او زار برآمد
در صومعه و بتکده عشقش گذری کرد
مؤمن ز دل و گبر و ز زنار برآمد
در کوی خرابات جمالش نظر افگند
شور و شغبی از در خمار برآمد
در وقت مناجات خیال رخش افروخت
فریاد و فغان از دل ابرار برآمد
یک جرعه ز جام لب او می‌زده‌ای یافت
سرمست و خرامان به سر دار برآمد
در سوخته‌ای آتش شمع رخش افتاد
از سوز دلش شعلهٔ انوار برآمد
باد در او سر آتش گذری کرد
از آتش سوزان گل بی خوار برآمد
ناگاه ز رخسار شبی پرده برانداخت
صد مهر ز هر سو به شب تار برآمد
باد سحر از خاک درش کرد حکایت
صد نالهٔ زار از دل بیمار برآمد
کی بو که فروشد لب او بوسه به جانی؟
کز بوک و مگر جان خریدار برآمد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
ناگه بت من مست به بازار برآمد
شور از سر بازار به یکبار برآمد
مانا به کرشمه سوی او باز نظر کرد
کین شور و شغب از سر بازار برآمد
با اهل خرابات ندانم چه سخن گفت؟
کاشوب و غریو از در خمار برآمد
در صومعه ناگاه رخش پرده برانداخت
فریاد و فغان از دل ابرار برآمد
آورد چو در کار لب و غمزه و رخسار
جان و دل و چشم همه از کار برآمد
تا جز رخ او هیچ کسی هیچ نبیند
در جمله صور آن بت عیار برآمد
هر بار به رنگی بت من روی نمودی
آن بار به رنگ همه اطوار برآمد
و آن شیفته کز زلف و قدش دار و رسن یافت
بگرفت رسن، خوش به سر دار برآمد
فی‌الجمله برآورد سر از جیب بزودی
هر دم به لباسی دگر آن یار برآمد
و آن سوخته کاتش همه تاب رخ او دید
زو دعوی «النار ولاالعار» برآمد
المنةلله که پس از منت بسیار
مقصود و مرادم ز لب یار برآمد
دور از لب و دندان عراقی همه کامم
زان دو لب شیرین شکر بار برآمد