عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
چو شمع تا سحر افسانه میشود تب وتاب
نگاه برق خرام است جلوهای دریاب
اگر غنا طلبی مشق خاکساریکن
حضورگنج براتیست سرنوشت خراب
به فیضکاهلی آماده است راحت ما
که سایه راست ز پهلوی عجز بستر خواب
فریب جلوهٔ نیرنگ زندگی نخوری
که شستهاند ازین صفحه غیر نقش سراب
در آن بساطکه از رنگ آرزو پرسند
چو یاس در نفس ما شکسته است جواب
به دل اگر برسی جستجو نمیماند
تحیر است درآیینه شوخی سیماب
نماند در دل ما خونی از فشار غمت
به غنچگی زگل ماگرفتهاندگلاب
ز شرم حلقهٔ آن زلف حیرتی دارم
که ناف آهوی مشکین چرا نشدگرداب
عجبکه رشتهٔ پروین زهم نمیگسلد
چنینکه از عرق روی اوست درتب و تاب
زموج رنگ به دوران نشئهٔ نگهت
خط شکسته توان خواند از جبین شراب
غرور هستی او را فنای ماست دلیل
خمکلاه محیط است در شکست حباب
کسی چه چارهکند سرنوشت را بیدل
نشست سرخط موج ازجبین دریا آب
نگاه برق خرام است جلوهای دریاب
اگر غنا طلبی مشق خاکساریکن
حضورگنج براتیست سرنوشت خراب
به فیضکاهلی آماده است راحت ما
که سایه راست ز پهلوی عجز بستر خواب
فریب جلوهٔ نیرنگ زندگی نخوری
که شستهاند ازین صفحه غیر نقش سراب
در آن بساطکه از رنگ آرزو پرسند
چو یاس در نفس ما شکسته است جواب
به دل اگر برسی جستجو نمیماند
تحیر است درآیینه شوخی سیماب
نماند در دل ما خونی از فشار غمت
به غنچگی زگل ماگرفتهاندگلاب
ز شرم حلقهٔ آن زلف حیرتی دارم
که ناف آهوی مشکین چرا نشدگرداب
عجبکه رشتهٔ پروین زهم نمیگسلد
چنینکه از عرق روی اوست درتب و تاب
زموج رنگ به دوران نشئهٔ نگهت
خط شکسته توان خواند از جبین شراب
غرور هستی او را فنای ماست دلیل
خمکلاه محیط است در شکست حباب
کسی چه چارهکند سرنوشت را بیدل
نشست سرخط موج ازجبین دریا آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
میکنمگاهی به یاد مستی چشمت شتاب
تا قیامت میروم در سایهٔ مژگان به خواب
از ادبپروردههای حسرت لعل توام
نالهام چون موجگوهر نیست جز زیر نقاب
تا قناعت رشتهدارگوهر جمعیت است
خاک بر جا ماندهٔ من آبرو دارد خطاب
گر به دریا سایه اندازد غبار هستیام
از نفس چون فلس ماهی رنگ میبندد حباب
میکند اسباب راحت پایهٔ غفلت قوی
بر بساطسایههمچونکوهسنگیناست خواب
امتیاز جزء وکل در عالم تحقیق نیست
هیچ نتوانکرد از خورشید تابان انتخاب
گردبادیم از عروج اعتبار ما مپرس
میشود برباد رفتن خیمهٔ ما را طناب
عمرها شد در غبار وهم توفانکردهایم
چشمهٔ آیینه موجی دارد از عرض سراب
کار فضل آن نیستکز اسباب انجامش دهند
بر خیال پوچ مینازد دعای مستجاب
سخترو را رقتی غرق خجالت میکند
ایستادن سنگ را مشکل بود برروی آب
از طلسمچرخ بیوحشت رهایی مشکلاست
روزنی در خانهٔ زین نیست جزچشم رکاب
محرمآن جلوهگشتن نیست جزمشق حیا
حیرت آیینه هم اززنگ میخواهد نقاب
عشق راکردیم بیدل تهمتآلود هوس
در سوادکشور ما سایه دارد آفتاب
تا قیامت میروم در سایهٔ مژگان به خواب
از ادبپروردههای حسرت لعل توام
نالهام چون موجگوهر نیست جز زیر نقاب
تا قناعت رشتهدارگوهر جمعیت است
خاک بر جا ماندهٔ من آبرو دارد خطاب
گر به دریا سایه اندازد غبار هستیام
از نفس چون فلس ماهی رنگ میبندد حباب
میکند اسباب راحت پایهٔ غفلت قوی
بر بساطسایههمچونکوهسنگیناست خواب
امتیاز جزء وکل در عالم تحقیق نیست
هیچ نتوانکرد از خورشید تابان انتخاب
گردبادیم از عروج اعتبار ما مپرس
میشود برباد رفتن خیمهٔ ما را طناب
عمرها شد در غبار وهم توفانکردهایم
چشمهٔ آیینه موجی دارد از عرض سراب
کار فضل آن نیستکز اسباب انجامش دهند
بر خیال پوچ مینازد دعای مستجاب
سخترو را رقتی غرق خجالت میکند
ایستادن سنگ را مشکل بود برروی آب
از طلسمچرخ بیوحشت رهایی مشکلاست
روزنی در خانهٔ زین نیست جزچشم رکاب
محرمآن جلوهگشتن نیست جزمشق حیا
حیرت آیینه هم اززنگ میخواهد نقاب
عشق راکردیم بیدل تهمتآلود هوس
در سوادکشور ما سایه دارد آفتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
تاب زلفت سایه آویزد به طرف آفتاب
خط مشکینت شکست آرد به حرف آفتاب
دیده در ادراک آغوش خیالت عاجز است
ذره کی یابدکنار بحر ژرف آفتاب
بینیات آن مصرع عالی است کز انداز حسن
دخل نازش دارد انگشتی به حرف آفتاب
ظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذب است
سایه آخر میرود ازخود به طرف آفتاب
بسکه اقبال جنون ما بلند افتاده است
میتوان عریانی ماکرد صرف آفتاب
در عرق اعجاز حسن او تماشا کردنیست
شبنمگل میچکد آنجا ز ظرف آفتاب
هرکجا با مهر رخسارتو لاف حسن زد
هم زپرتو بر زمین افتاد حرف آفتاب
ما عدمسرمایگان را لاف هستی نادر است
ذره حیران است در وضع شگرف آفتاب
بسکه در نظّارهٔ مهر جمال اوگداخت
موج شبنم میزند امروز برف آفتاب
جانفشانیهاست بیدل در تماشای رخش
چون سحرکن نقد عمرخویش صرف آفتاب
خط مشکینت شکست آرد به حرف آفتاب
دیده در ادراک آغوش خیالت عاجز است
ذره کی یابدکنار بحر ژرف آفتاب
بینیات آن مصرع عالی است کز انداز حسن
دخل نازش دارد انگشتی به حرف آفتاب
ظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذب است
سایه آخر میرود ازخود به طرف آفتاب
بسکه اقبال جنون ما بلند افتاده است
میتوان عریانی ماکرد صرف آفتاب
در عرق اعجاز حسن او تماشا کردنیست
شبنمگل میچکد آنجا ز ظرف آفتاب
هرکجا با مهر رخسارتو لاف حسن زد
هم زپرتو بر زمین افتاد حرف آفتاب
ما عدمسرمایگان را لاف هستی نادر است
ذره حیران است در وضع شگرف آفتاب
بسکه در نظّارهٔ مهر جمال اوگداخت
موج شبنم میزند امروز برف آفتاب
جانفشانیهاست بیدل در تماشای رخش
چون سحرکن نقد عمرخویش صرف آفتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
ای جلوهٔ تو سرشکن شان آفتاب
خندیده مطلع تو به دیوان آفتاب
پیغام عجز من ز غرورت شنیدنیست
مکتوب سایه دارم و عنوان آفتاب
در هرکجا نگاه پر افشان روز بود
شوق تو داشت اینهمه سامان آفتاب
شب محو انتظارتو بودم دمید صبح
گشتم به یاد روی تو قربان آفتاب
چون سایه پایمال خس و خار بهتر است
آن سرکه نیستگرم ز احسان آفتاب
از چرخ سفلهکام چه جویمکه این خسیس
هر شب نهانکند به بغل نان آفتاب
همت به جهد شبنم ما نازمیکند
بستیم اشک خویش به مژگان آفتاب
ای لعل یار ضبط تبسم مروت است
تا نشکنی به خنده نمکدان آفتاب
چون ماه نو ز شهرت رسواییام مپرس
چاکی کشیدهام زگریبان آفتاب
بیدل به حسن مطلع نازش چسان رسیم
ما راکه ذره ساخته حیران آفتاب
خندیده مطلع تو به دیوان آفتاب
پیغام عجز من ز غرورت شنیدنیست
مکتوب سایه دارم و عنوان آفتاب
در هرکجا نگاه پر افشان روز بود
شوق تو داشت اینهمه سامان آفتاب
شب محو انتظارتو بودم دمید صبح
گشتم به یاد روی تو قربان آفتاب
چون سایه پایمال خس و خار بهتر است
آن سرکه نیستگرم ز احسان آفتاب
از چرخ سفلهکام چه جویمکه این خسیس
هر شب نهانکند به بغل نان آفتاب
همت به جهد شبنم ما نازمیکند
بستیم اشک خویش به مژگان آفتاب
ای لعل یار ضبط تبسم مروت است
تا نشکنی به خنده نمکدان آفتاب
چون ماه نو ز شهرت رسواییام مپرس
چاکی کشیدهام زگریبان آفتاب
بیدل به حسن مطلع نازش چسان رسیم
ما راکه ذره ساخته حیران آفتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
به خاک راهکهگردید قطرهزن مهتاب
که چونگلاب فشاندم به پیرهن مهتاب
به صد بهار سر وبرگ این تصرف نیست
جهانگرفت به یک برگ یاسمن مهتاب
دگر چه چاره جز آتش زدن بهکسوت هوش
فتاده است به فکرکتان من مهتاب
در آن بساطکه شمع طرب شود خاموش
زپنبهٔ سرمینا برون فکن مهتاب
به این صفا نتوان جلوهٔ صباحت داد
گذشته است ز خوبان سیمتن مهتاب
به هر طرف نگری عیش میخرامد و بس
ز بسکهکرد به فکر سفر وطن مهتاب
ز چاه ظلمت این خاکدان رهایی نیست
مگر ز چیدن دامنکند رسن مهتاب
عبث ز وهم، بساط دوام عیش مچین
کهکرد تا سحر این جامه راکهن مهتاب
بهگلشنیکه حیا شبنم بهارتو بود
گداخت آینه چندانکه شد چمن مهتاب
سراغ عیشی از این انجمن نمییابم
مگر چو شمع دمانم ز سوختن مهتاب
شهید ناز تو در خاک بیتماشا نیست
ز موج خون چمنی دارد ازکفن مهتاب
مباش بیخبر از فیض گریهام بیدل
که شسته است جهان را به اشک من مهتاب
که چونگلاب فشاندم به پیرهن مهتاب
به صد بهار سر وبرگ این تصرف نیست
جهانگرفت به یک برگ یاسمن مهتاب
دگر چه چاره جز آتش زدن بهکسوت هوش
فتاده است به فکرکتان من مهتاب
در آن بساطکه شمع طرب شود خاموش
زپنبهٔ سرمینا برون فکن مهتاب
به این صفا نتوان جلوهٔ صباحت داد
گذشته است ز خوبان سیمتن مهتاب
به هر طرف نگری عیش میخرامد و بس
ز بسکهکرد به فکر سفر وطن مهتاب
ز چاه ظلمت این خاکدان رهایی نیست
مگر ز چیدن دامنکند رسن مهتاب
عبث ز وهم، بساط دوام عیش مچین
کهکرد تا سحر این جامه راکهن مهتاب
بهگلشنیکه حیا شبنم بهارتو بود
گداخت آینه چندانکه شد چمن مهتاب
سراغ عیشی از این انجمن نمییابم
مگر چو شمع دمانم ز سوختن مهتاب
شهید ناز تو در خاک بیتماشا نیست
ز موج خون چمنی دارد ازکفن مهتاب
مباش بیخبر از فیض گریهام بیدل
که شسته است جهان را به اشک من مهتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
علمیکه خلق یافته بیچونش انتخاب
کردهست نارسیده به مضمونش انتخاب
آنجاکه شمع ما به تأمل دماغ سوخت
شد داغ دل ز مصرع موزونش انتخاب
مکتوب ما ز نقطه و خط سخت ساده ست
خوش باش اگر بود دل محزونش انتخاب
آه ازکسیکه منکر درد محبت است
اینجا همین دلست وکف خونش انتخاب
بر هر خطیکه جادوی عشقش نفس دمید
جز صید دل نبود به افسونش انتخاب
انجامگیر و دار من و ما فسردگیست
گوهر نمودهاند ز جیحونش انتخاب
یارب چراغ خلوت لیلی عیان شود
داغی که دارم از دل مجنونش انتخاب
راز درون آینه بر در نشسته است
باید چو حلقه کرد ز بیرونش انتخاب
آن چشمتا به متن حقیقت نظرکنیم
صادیستکرده هیاتگردونش انتخاب
بیدل بهکنج زانوی فکرتو خفته است
آن سرکه داشت جیب فلاطونش انتخاب
کردهست نارسیده به مضمونش انتخاب
آنجاکه شمع ما به تأمل دماغ سوخت
شد داغ دل ز مصرع موزونش انتخاب
مکتوب ما ز نقطه و خط سخت ساده ست
خوش باش اگر بود دل محزونش انتخاب
آه ازکسیکه منکر درد محبت است
اینجا همین دلست وکف خونش انتخاب
بر هر خطیکه جادوی عشقش نفس دمید
جز صید دل نبود به افسونش انتخاب
انجامگیر و دار من و ما فسردگیست
گوهر نمودهاند ز جیحونش انتخاب
یارب چراغ خلوت لیلی عیان شود
داغی که دارم از دل مجنونش انتخاب
راز درون آینه بر در نشسته است
باید چو حلقه کرد ز بیرونش انتخاب
آن چشمتا به متن حقیقت نظرکنیم
صادیستکرده هیاتگردونش انتخاب
بیدل بهکنج زانوی فکرتو خفته است
آن سرکه داشت جیب فلاطونش انتخاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
هرکجا بیرویت از چشمم برون میگردد آب
گر همه در پردهٔ خار است خون میگردد آب
دل به سعی اشک در راه توگامی میزند
آتشی دارمکه از بهر شگون میگردد آب
صافی دل خواهی از سیر و سفر غافل مباش
تختهٔ مشقکدورت از سکون میگردد آب
نرمخویان را به بیتابی رساند انفعال
ترک خودداریکند چون سرنگون میگردد آب
آرمیدن بیقرار شوق را افسردگیست
چون بهٔکجا میشود ساکن زبون میگردد آب
روز ما شبگشت و ما بیاختیارگریهایم
هرکه در دود افتد از چشمش برون میگردد آب
عرض حاجت میگدازد جوهر ناموس فقر
آهکاینگوهر ز دست طبع دون میگردد آب
اعتبارت هرقدر بیش استکلفت بیشتر
تیرگی بالد ز دریا چون فزون میگردد آب
دل ز ضبطگریه چندین شعله توفان میکند
تا سر این چشمه میبندم جنون میگردد آب
بسکه سر تا پایم از درد تمنایت گداخت
همچو موجم در رگ و پیجایخونمیگردد آب
زین خمارآباد حسرت بادهای پیدا نشد
شیشهام از درد نومیدی کنون میگردد آب
دل بهتوفان رفت هرجا جوهر طاقتگداخت
خانه سیلابیست بیدلگر ستون میگردد آب
گر همه در پردهٔ خار است خون میگردد آب
دل به سعی اشک در راه توگامی میزند
آتشی دارمکه از بهر شگون میگردد آب
صافی دل خواهی از سیر و سفر غافل مباش
تختهٔ مشقکدورت از سکون میگردد آب
نرمخویان را به بیتابی رساند انفعال
ترک خودداریکند چون سرنگون میگردد آب
آرمیدن بیقرار شوق را افسردگیست
چون بهٔکجا میشود ساکن زبون میگردد آب
روز ما شبگشت و ما بیاختیارگریهایم
هرکه در دود افتد از چشمش برون میگردد آب
عرض حاجت میگدازد جوهر ناموس فقر
آهکاینگوهر ز دست طبع دون میگردد آب
اعتبارت هرقدر بیش استکلفت بیشتر
تیرگی بالد ز دریا چون فزون میگردد آب
دل ز ضبطگریه چندین شعله توفان میکند
تا سر این چشمه میبندم جنون میگردد آب
بسکه سر تا پایم از درد تمنایت گداخت
همچو موجم در رگ و پیجایخونمیگردد آب
زین خمارآباد حسرت بادهای پیدا نشد
شیشهام از درد نومیدی کنون میگردد آب
دل بهتوفان رفت هرجا جوهر طاقتگداخت
خانه سیلابیست بیدلگر ستون میگردد آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
نشستهایم به یادت زگریه تنگ در آب
شکستهایم چوگوهر هزار رنگ در آب
همین نه طاقتم ازگریه داغ خودداریست
نشست دست ز تمکینکدام سنگ درآب
در ملایمتی زن ز حاسد ایمن باش
کهشعله را به خس و خارنیست جنگ درآب
کراست بر لب جوآرزوی مطرب ومی
شکسته است نواهای موج چنگ در آب
کشید شعلهٔ دل سرز جیب اشک آخر
محال بود نهفتن دم نهنگ درآب
ز سختجانی خود بیتو در شب هجران
نشسته درعرق خجلتم چوسنگ درآب
زگریه خاک جهان بیتو دادهایم به باد
هنوز چون مژهها میزنیم چنگ درآب
نگشت شعلهٔ حسنتکم از هجوم عرق
چسان جدا شود از برگ لاله رنگ درآب
زمانه موسم توفان نوح را ماند
که غرقه است جهانی ز نام و ننگ درآب
همه غضنفر وقتیم تا به جای خودیم
وگرنه ماهی ساحل بود پلنگ درآب
ز موجگریهٔ من عالمی چمن چوش است
فکندهام به خیالکسی فرنگ در آب
ز انفعالگنه نالهام عرق نفس است
چو موج سست پری میکند خدنگ در آب
به هرچه مینگرم مست وهمپیماییست
فتاده است در ین روزگار بنگ در آب
از این محیطکسی برد آبرو بیدل
که چونگهر نفس خودکرفت تنگ در آب
شکستهایم چوگوهر هزار رنگ در آب
همین نه طاقتم ازگریه داغ خودداریست
نشست دست ز تمکینکدام سنگ درآب
در ملایمتی زن ز حاسد ایمن باش
کهشعله را به خس و خارنیست جنگ درآب
کراست بر لب جوآرزوی مطرب ومی
شکسته است نواهای موج چنگ در آب
کشید شعلهٔ دل سرز جیب اشک آخر
محال بود نهفتن دم نهنگ درآب
ز سختجانی خود بیتو در شب هجران
نشسته درعرق خجلتم چوسنگ درآب
زگریه خاک جهان بیتو دادهایم به باد
هنوز چون مژهها میزنیم چنگ درآب
نگشت شعلهٔ حسنتکم از هجوم عرق
چسان جدا شود از برگ لاله رنگ درآب
زمانه موسم توفان نوح را ماند
که غرقه است جهانی ز نام و ننگ درآب
همه غضنفر وقتیم تا به جای خودیم
وگرنه ماهی ساحل بود پلنگ درآب
ز موجگریهٔ من عالمی چمن چوش است
فکندهام به خیالکسی فرنگ در آب
ز انفعالگنه نالهام عرق نفس است
چو موج سست پری میکند خدنگ در آب
به هرچه مینگرم مست وهمپیماییست
فتاده است در ین روزگار بنگ در آب
از این محیطکسی برد آبرو بیدل
که چونگهر نفس خودکرفت تنگ در آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
ندانم بازم آغوشکه خواهد شد دچار امشب
کنارم میرمد چون پرتو شمع ازکنار امشب
ز جوش ماهتاب این دشت و درکیفیتی دارد
کهگویی پنبهٔ میناست در رهن فشار امشب
ز استقبال و حال این املکیشان چه میپرسی
قدح در دست فردا نیست بیرنج خمار امشب
ز بزم وصل دور افکند فکر جنت و حورت
کجا خوابیدی ایغافل درآغوش است یار امشب
پر طاووس تاکی بالش راحت بهگلگیرد
خیال افسانهٔ خوابت نمیآید بهکار امشب
حساب بیدماغان فرصت فردا نمیخواهد
فراغتگلکن و خود را برون آر از شمار امشب
مبادا خجلت واماندگی آبت کند فردا
به رنگ شمع اگر خاری به پا داری برآر امشب
زصد شمع و چراغم غیراین معنی نشد روشن
که ظلمتهایدوش است آنچهگردید آشکار امشب
خط پیشانی از صبح قیامت نسخهها دارد
بخوانید آنچه نتوان خواند زین لوح مزار امشب
چو شمع ازگردن تسلیم من بیامتحان مگذر
ز هر عضوم سری بردار و بر دوشمگذار امشب
سحر بیدل شکایتنامهها باید رقم کردن
بیا تا دودهگیرم از چراغ انتظار امشب
کنارم میرمد چون پرتو شمع ازکنار امشب
ز جوش ماهتاب این دشت و درکیفیتی دارد
کهگویی پنبهٔ میناست در رهن فشار امشب
ز استقبال و حال این املکیشان چه میپرسی
قدح در دست فردا نیست بیرنج خمار امشب
ز بزم وصل دور افکند فکر جنت و حورت
کجا خوابیدی ایغافل درآغوش است یار امشب
پر طاووس تاکی بالش راحت بهگلگیرد
خیال افسانهٔ خوابت نمیآید بهکار امشب
حساب بیدماغان فرصت فردا نمیخواهد
فراغتگلکن و خود را برون آر از شمار امشب
مبادا خجلت واماندگی آبت کند فردا
به رنگ شمع اگر خاری به پا داری برآر امشب
زصد شمع و چراغم غیراین معنی نشد روشن
که ظلمتهایدوش است آنچهگردید آشکار امشب
خط پیشانی از صبح قیامت نسخهها دارد
بخوانید آنچه نتوان خواند زین لوح مزار امشب
چو شمع ازگردن تسلیم من بیامتحان مگذر
ز هر عضوم سری بردار و بر دوشمگذار امشب
سحر بیدل شکایتنامهها باید رقم کردن
بیا تا دودهگیرم از چراغ انتظار امشب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب
جگر به تشنهلبی واگذر و آب طلب
ز عافیت نتوان مژدهٔگشایش یافت
به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب
مترس از غم ناسور ای جراحت دل
به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب
مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا
نظر بلندکن و همت حباب طلب
محیط در غم آغوش بیقراری توست
دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب
قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار
بهار میرود ای بیخبر شتاب طلب
لباس عافیت از دهر اگر هوس داری
ز ماهتابکتان و حریر از آب طلب
شبی چو شبنمگل صرفکن به بیداری
سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب
هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست
جهان شعورطلب میکند تو خواب طلب
ببند پرده به چشم و دلت ز عیبکسان
گشادکار خود از بند این نقاب طلب
نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند
چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب
دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن
طراوت چمن عمر از این سحاب طلب
جگر به تشنهلبی واگذر و آب طلب
ز عافیت نتوان مژدهٔگشایش یافت
به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب
مترس از غم ناسور ای جراحت دل
به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب
مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا
نظر بلندکن و همت حباب طلب
محیط در غم آغوش بیقراری توست
دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب
قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار
بهار میرود ای بیخبر شتاب طلب
لباس عافیت از دهر اگر هوس داری
ز ماهتابکتان و حریر از آب طلب
شبی چو شبنمگل صرفکن به بیداری
سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب
هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست
جهان شعورطلب میکند تو خواب طلب
ببند پرده به چشم و دلت ز عیبکسان
گشادکار خود از بند این نقاب طلب
نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند
چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب
دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن
طراوت چمن عمر از این سحاب طلب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
خون بسته است ازغم آن لعل پان به لب
دندان شکستهای که فشارد زبان به لب
عیش وصال و ذوقکنار آرزویکیست
ماییم و حرف بوسی ازآن آستان به لب
صبحی تبسمی به تأمل دماندهایم
زانگرد خطکه نیست چو حرفشنشان بهلب
راهی به درد بیاثری قطعکردهایم
همچون سپندم آبله دارد فغان به لب
از بسکه امتحانکدهٔ وهم هستیام
آید نفس چوآینهام هر زمان به لب
عشاق تا حدیث وفا را زبان دهند
چون شمع میدود همه اجزایشان به لب
بیخامشیگم است سررشتهٔ سخن
بندی زبان بهکامکه یابی دهان به لب
دلکوب فطرت است حدیث سبکسران
چون پنبه نامکوه نیایدگران به لب
خواهی نفس فروکش و خواهی به نالهکوش
جولان عمررا نکشدکس عنان به لب
خلقی بهحرف وصوت فشردهست پای جهد
راهی چو خامه میرود اینکاروان به لب
سیری ز خوان چرخکسی را بهکام نیست
دارد هلال هم سخن از حرف نان به لب
سعی ضعیف خلق به جایی نمیرسد
گرمرد قدرتی نفست را رسان به لب
بیدل به جلوهگاه نثار تبسمش
آه از ستمکشیکه نیاورد جان به لب
دندان شکستهای که فشارد زبان به لب
عیش وصال و ذوقکنار آرزویکیست
ماییم و حرف بوسی ازآن آستان به لب
صبحی تبسمی به تأمل دماندهایم
زانگرد خطکه نیست چو حرفشنشان بهلب
راهی به درد بیاثری قطعکردهایم
همچون سپندم آبله دارد فغان به لب
از بسکه امتحانکدهٔ وهم هستیام
آید نفس چوآینهام هر زمان به لب
عشاق تا حدیث وفا را زبان دهند
چون شمع میدود همه اجزایشان به لب
بیخامشیگم است سررشتهٔ سخن
بندی زبان بهکامکه یابی دهان به لب
دلکوب فطرت است حدیث سبکسران
چون پنبه نامکوه نیایدگران به لب
خواهی نفس فروکش و خواهی به نالهکوش
جولان عمررا نکشدکس عنان به لب
خلقی بهحرف وصوت فشردهست پای جهد
راهی چو خامه میرود اینکاروان به لب
سیری ز خوان چرخکسی را بهکام نیست
دارد هلال هم سخن از حرف نان به لب
سعی ضعیف خلق به جایی نمیرسد
گرمرد قدرتی نفست را رسان به لب
بیدل به جلوهگاه نثار تبسمش
آه از ستمکشیکه نیاورد جان به لب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
شبکه شد جوش فغانم همنوای عندلیب
در عرقگمگشت چون شبنم صدای عندلیب
خلق معشوقانکمند صید مشتاقان بس است
نیست غیر از بویگل زنجیر پای عندلیب
زیر نقش پای او ما هم سری دزدیدهایم
سایهٔگلگر بود بال همای عندلیب
جلوهٔگل گر چنین طاقتگدازیها کند
بعد از این خاکستری یابی به جای عندلیب
کاروان رنگ و بورا هیچ جا آرام نیست
صد جرس میدارد اینجا هایهای عندلیب
عجز هم ما را در اینگلشن به جایی میبرد
نیست کم از ناله، بال نارسای عندلیب
بر جبین برگگل چین میطرازد موج رنگ
پر به سامان است محراب دعای عندلیب
ایکه خواهی پاس ناموس محبت داشتن
شرم دار از دیدن گل بیرضای عندلیب
حسن مستغنیست از شهرتنواییهای عشق
هیچکس گل را نمیخواهد برای عندلیب
یک سر مویم تهی ازصنعت منقارنیست
نالهاندود است از سر تا به پای عندلیب
بیدل از غفلت تلاش بسترگل میکنم
ورنه زیر بال داردگرم جای عندلیب
در عرقگمگشت چون شبنم صدای عندلیب
خلق معشوقانکمند صید مشتاقان بس است
نیست غیر از بویگل زنجیر پای عندلیب
زیر نقش پای او ما هم سری دزدیدهایم
سایهٔگلگر بود بال همای عندلیب
جلوهٔگل گر چنین طاقتگدازیها کند
بعد از این خاکستری یابی به جای عندلیب
کاروان رنگ و بورا هیچ جا آرام نیست
صد جرس میدارد اینجا هایهای عندلیب
عجز هم ما را در اینگلشن به جایی میبرد
نیست کم از ناله، بال نارسای عندلیب
بر جبین برگگل چین میطرازد موج رنگ
پر به سامان است محراب دعای عندلیب
ایکه خواهی پاس ناموس محبت داشتن
شرم دار از دیدن گل بیرضای عندلیب
حسن مستغنیست از شهرتنواییهای عشق
هیچکس گل را نمیخواهد برای عندلیب
یک سر مویم تهی ازصنعت منقارنیست
نالهاندود است از سر تا به پای عندلیب
بیدل از غفلت تلاش بسترگل میکنم
ورنه زیر بال داردگرم جای عندلیب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
گر به اینگرمی است آه شعلهزای عندلیب
شمع روشن میتوانکرد از صدای عندلیب
آفت هوش اسیران برق دیدار است و بس
میزند رنگگل آتش در بنای عندلیب
پنبهٔ شبنم بهگوش غنچه داغ لاله شد
بیش ز این نتوان شنیدن ماجرای عندلیب
عشق را بیدستگاه حسن شهرت مشکل است
از زبان برگ گل بشنو نوای عندلیب
جای آن دردکه چون سنبل به رغم باغبان
ریشه درگلشن دواند خار پای عندلیب
دلبران را تنگ دارد فکر صید عاشقان
غنچه سر تا پا قفس شد از برای عندلیب
مطلب عشاق از اظهار هم معلوم نیست
کیست تا فهمد زبان مدعای عندلیب
ساز دلتنگی به این آهنگ هم میبوده است
گرم کردم از لب خاموش جای عندلیب
ریشهٔ دلبستگی در خاک اینگلشن نبود
رفتگل هم در قفای نالههای عندلیب
مانع قتل ضعیفان جز مروت هیچ نیست
ورنه ازگل کس نخواهد خونبهای عندلیب
در چمن رفتیم ساز ناله سیرآهنگ شد
جلوهٔگلکرد ما را آشنای عندلیب
آه مشتاقان نسیم نوبهار یاد اوست
رنگها خفتهست بیدل در صدای عندلیب
شمع روشن میتوانکرد از صدای عندلیب
آفت هوش اسیران برق دیدار است و بس
میزند رنگگل آتش در بنای عندلیب
پنبهٔ شبنم بهگوش غنچه داغ لاله شد
بیش ز این نتوان شنیدن ماجرای عندلیب
عشق را بیدستگاه حسن شهرت مشکل است
از زبان برگ گل بشنو نوای عندلیب
جای آن دردکه چون سنبل به رغم باغبان
ریشه درگلشن دواند خار پای عندلیب
دلبران را تنگ دارد فکر صید عاشقان
غنچه سر تا پا قفس شد از برای عندلیب
مطلب عشاق از اظهار هم معلوم نیست
کیست تا فهمد زبان مدعای عندلیب
ساز دلتنگی به این آهنگ هم میبوده است
گرم کردم از لب خاموش جای عندلیب
ریشهٔ دلبستگی در خاک اینگلشن نبود
رفتگل هم در قفای نالههای عندلیب
مانع قتل ضعیفان جز مروت هیچ نیست
ورنه ازگل کس نخواهد خونبهای عندلیب
در چمن رفتیم ساز ناله سیرآهنگ شد
جلوهٔگلکرد ما را آشنای عندلیب
آه مشتاقان نسیم نوبهار یاد اوست
رنگها خفتهست بیدل در صدای عندلیب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
ای خم مژگان شکوه نرگس مستانهات
چین ابر چینی طاق تغافلخانهات
ساغر نیرنگ نهگردون به این دوران ناز
کرد سرگرداندهٔ چشم جنون پیمانهات
گفتگوی بیزبانان محبت دیگر است
کیست فهمد غیر دل حرف ز خود بیگانهات
ناکجا روشن شودکیفیت اسرار عشق
میکشد مکتوب خاکستر پر پروانهات
ما اسیران همچنان زندانی آنکاکلیم
گر همه صد در ز یک دیوار خندد شانهات
توأمی دارد حدیث عشق و خواب بیخودی
چشم بگشایم اگر بگذاردم افسانهات
نی سراغ دل زگردون یافتم نی بر زمین
هم تو فرما تا درین صحرا چه شد دیوانهات
ای دل دیوانهکارت با غم عشق اوفتاد
در چه مزرعکشت ذوق سینه چاکی دانهات
در عرقگم شد جبین فطرت از ننگ هوس
آه از آن گنجی که گردید آب در ویرانهات
درگشاد کاش دعوی ییش بردن سعی لاف
کس نپرسید ایکلید وهمکو دندانهات
بیدل از ضبطنفس مگذرکه در بزم حضور
شمع راگل میکند بیتابی پروانهات
چین ابر چینی طاق تغافلخانهات
ساغر نیرنگ نهگردون به این دوران ناز
کرد سرگرداندهٔ چشم جنون پیمانهات
گفتگوی بیزبانان محبت دیگر است
کیست فهمد غیر دل حرف ز خود بیگانهات
ناکجا روشن شودکیفیت اسرار عشق
میکشد مکتوب خاکستر پر پروانهات
ما اسیران همچنان زندانی آنکاکلیم
گر همه صد در ز یک دیوار خندد شانهات
توأمی دارد حدیث عشق و خواب بیخودی
چشم بگشایم اگر بگذاردم افسانهات
نی سراغ دل زگردون یافتم نی بر زمین
هم تو فرما تا درین صحرا چه شد دیوانهات
ای دل دیوانهکارت با غم عشق اوفتاد
در چه مزرعکشت ذوق سینه چاکی دانهات
در عرقگم شد جبین فطرت از ننگ هوس
آه از آن گنجی که گردید آب در ویرانهات
درگشاد کاش دعوی ییش بردن سعی لاف
کس نپرسید ایکلید وهمکو دندانهات
بیدل از ضبطنفس مگذرکه در بزم حضور
شمع راگل میکند بیتابی پروانهات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
عشق از خاکمنآن روزکه وحشت میبیخت
رفت گردی ز خود و آینه حیرت میربخت
رفتهام از دو جهان بر اثر وحشت دل
یارب اینگرد به دامانکه خواهد آویخت
رم فرصت سبب قطع امید است اینجا
تار سازم ز پریشانی این نغمهگسیخت
چشم عبرت ز پریشانی حالم روشن
هیچکس سرمه به کیفیت اینگرد نبیخت
اشک بیتابم و از شوق سجودت دارم
آنقدر صبرکه با خاک توانم آمیخت
هر قدم در طلب وصل دچار خویشم
شوق او آینهها بر سر راهم آویخت
جیب هستی قفس چاک وبال است اینجا
عافیت کسوت آن پنبه که در شعله گریخت
زین بیابان سر خاری نشد از من رنگین
پای خوابیده ی من آب رخ آبله ریخت
یک قلم عرصهٔ تسلیم فناییم چو صبح
بیدل از ما به نفس نیز توان گرد انگیخت
رفت گردی ز خود و آینه حیرت میربخت
رفتهام از دو جهان بر اثر وحشت دل
یارب اینگرد به دامانکه خواهد آویخت
رم فرصت سبب قطع امید است اینجا
تار سازم ز پریشانی این نغمهگسیخت
چشم عبرت ز پریشانی حالم روشن
هیچکس سرمه به کیفیت اینگرد نبیخت
اشک بیتابم و از شوق سجودت دارم
آنقدر صبرکه با خاک توانم آمیخت
هر قدم در طلب وصل دچار خویشم
شوق او آینهها بر سر راهم آویخت
جیب هستی قفس چاک وبال است اینجا
عافیت کسوت آن پنبه که در شعله گریخت
زین بیابان سر خاری نشد از من رنگین
پای خوابیده ی من آب رخ آبله ریخت
یک قلم عرصهٔ تسلیم فناییم چو صبح
بیدل از ما به نفس نیز توان گرد انگیخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت
خوشمکه شعلهٔ اینشمع خارخارم سوخت
به بزمیار جنون کردم ای ادب معذور
سپند سوخت به وجدی که اختیارم سوخت
چو موم دوریام از جلوهگاه شهد وصال
اشاره ایست که باید جدا ز یارم سوخت
بهار بیثمری جمله باب سوختن است
خیال مصلحتاندبشی چنارم سوخت
چو شمع کشته نرفتم به داغ منت غیر
فتیلهٔ نفسی بود بر مزارم سوخت
سرشک هر مژهاندازش آن سوی نظر است
شرر عنانی این طفل نیسوارم سوخت
طلسم آگهیم بوتهٔ گداز خود است
فروغ دیده بیدار شمعوارم سوخت
نسیمی از چمن صیدگاه عشق وزید
کبابکیست ندانم دل شکارم سوخت
هوای وصل به خاک سیه نشاند مرا
به رنگ داغ جنون نکهت بهارم سوخت
هنوز از کف خاکسترم اثر باقیست
گداز عشق چه مقدار شرمسارم سوخت
دلی ز پهلوی داغم ندید گرمی شوق
محبت تو ندانم پی چه کارم سوخت
دگر مپرس ز تاثیر آه بی اثرم
به آتشی که ندارد هزار بارم سوخت
غبار دشت محبت سراغ غیر نداشت
به برق جلوه او هرکه شد دچارم سوخت
مباد شامکسی محرم سحر بیدل
دماغ نشئه در اندیشهٔ خمارم سوخت
خوشمکه شعلهٔ اینشمع خارخارم سوخت
به بزمیار جنون کردم ای ادب معذور
سپند سوخت به وجدی که اختیارم سوخت
چو موم دوریام از جلوهگاه شهد وصال
اشاره ایست که باید جدا ز یارم سوخت
بهار بیثمری جمله باب سوختن است
خیال مصلحتاندبشی چنارم سوخت
چو شمع کشته نرفتم به داغ منت غیر
فتیلهٔ نفسی بود بر مزارم سوخت
سرشک هر مژهاندازش آن سوی نظر است
شرر عنانی این طفل نیسوارم سوخت
طلسم آگهیم بوتهٔ گداز خود است
فروغ دیده بیدار شمعوارم سوخت
نسیمی از چمن صیدگاه عشق وزید
کبابکیست ندانم دل شکارم سوخت
هوای وصل به خاک سیه نشاند مرا
به رنگ داغ جنون نکهت بهارم سوخت
هنوز از کف خاکسترم اثر باقیست
گداز عشق چه مقدار شرمسارم سوخت
دلی ز پهلوی داغم ندید گرمی شوق
محبت تو ندانم پی چه کارم سوخت
دگر مپرس ز تاثیر آه بی اثرم
به آتشی که ندارد هزار بارم سوخت
غبار دشت محبت سراغ غیر نداشت
به برق جلوه او هرکه شد دچارم سوخت
مباد شامکسی محرم سحر بیدل
دماغ نشئه در اندیشهٔ خمارم سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت
وقت آنکس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت
دی من و دلدار ربط آب وگوهر داشتیم
این زمان باید ز قاصد نام او پرسید و سوخت
خاک عاشق جامهٔ احرام صد دردسر است
برهمن زین داغ صندل برجبین مالید و سوخت
ازتب و تاب سپند این بساط آگه نیام
اینقدر دانم که در یاد کسی نالید و سوخت
حلقهٔ صحبت دماغ شعلهٔ جواله داشت
تا به خود پیچید تامل رنگگردانید و سوخت
دوزخی نقد است وضع خودسری هشیار باش
شمع اینجا یک رگ گردن به خود بالید و سوخت
انفعال عالم بیحاصلی برق است و بس
چون نفس خلقی دکان سعی بیجا چید و سوخت
شبنم از خورشید تابان صرفه نتوانست برد
عالمی آیینه با رویت مقابل دید و سوخت
وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا
بال موجی داشتم در گوهر آرامید و سوخت
برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتی
یاد خویت کرد جرأت آتش اندیشید و سوخت
نخل من زین باغ حرمان نوبر رنگی نکرد
چون چنار آخر کف دستی به هم سایید و سوخت
اینقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم
شعله را باید به حالم تا ابد لرزید وسوخت
دوستان آخر هوای باغ امکانم نساخت
همچو داغ لاله دربرگ گلم پیچید و سوخت
از جنون جولانی تحقیق این بیدل مپرس
شعلهٔ جوالهای بر گرد خود گردید و سوخت
وقت آنکس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت
دی من و دلدار ربط آب وگوهر داشتیم
این زمان باید ز قاصد نام او پرسید و سوخت
خاک عاشق جامهٔ احرام صد دردسر است
برهمن زین داغ صندل برجبین مالید و سوخت
ازتب و تاب سپند این بساط آگه نیام
اینقدر دانم که در یاد کسی نالید و سوخت
حلقهٔ صحبت دماغ شعلهٔ جواله داشت
تا به خود پیچید تامل رنگگردانید و سوخت
دوزخی نقد است وضع خودسری هشیار باش
شمع اینجا یک رگ گردن به خود بالید و سوخت
انفعال عالم بیحاصلی برق است و بس
چون نفس خلقی دکان سعی بیجا چید و سوخت
شبنم از خورشید تابان صرفه نتوانست برد
عالمی آیینه با رویت مقابل دید و سوخت
وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا
بال موجی داشتم در گوهر آرامید و سوخت
برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتی
یاد خویت کرد جرأت آتش اندیشید و سوخت
نخل من زین باغ حرمان نوبر رنگی نکرد
چون چنار آخر کف دستی به هم سایید و سوخت
اینقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم
شعله را باید به حالم تا ابد لرزید وسوخت
دوستان آخر هوای باغ امکانم نساخت
همچو داغ لاله دربرگ گلم پیچید و سوخت
از جنون جولانی تحقیق این بیدل مپرس
شعلهٔ جوالهای بر گرد خود گردید و سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
رنگت به چشم لاله بساط نظاره سوخت
خویت بهکام سنگ زبان شراره سوخت
خالت ز پرده، دود خطیکرد آشکار
شوخی سپند سوخته را هم دوباره سوخت
یا رب چه سحر کرد تغافل که یار را
در لبشکستخنده بهابرو اشاره سوخت
دریای حسن را خط اوگرد حیرت است
یا موج پیچ و تاب نفس بر کناره سوخت
پیداست از نفس زدن وحشت شرار
کز آه کوهکن جگر سنگ خاره سوخت
چشم حصول داشتن آیین عقل نیست
از مزرع سپهرکه تخم ستاره سوخت
از وحشت غبار شرر فرصتم مپرس
صبحی دمید و سر به گریبان پاره سوخت
امید فال امن مجو، از شرار من
کز برق نیتم اثر استخاره سوخت
چون زخمکهنهای که به داغش دوا کنند
بیچاره دل ز غیرت اظهار چاره سوخت
گفتم ز سوز دل فکنم طرح مصرعی
مضمون بهداغ غوطهزد و استعاره سوخت
از اضطراب دل نرسیدم به راحتی
خوابم به دیده جنبش این گاهواره سوخت
بیدل ذخیرهی مژه شد بسکه روز وصل
در عرض حیرت تو زبان نظاره سوخت
خویت بهکام سنگ زبان شراره سوخت
خالت ز پرده، دود خطیکرد آشکار
شوخی سپند سوخته را هم دوباره سوخت
یا رب چه سحر کرد تغافل که یار را
در لبشکستخنده بهابرو اشاره سوخت
دریای حسن را خط اوگرد حیرت است
یا موج پیچ و تاب نفس بر کناره سوخت
پیداست از نفس زدن وحشت شرار
کز آه کوهکن جگر سنگ خاره سوخت
چشم حصول داشتن آیین عقل نیست
از مزرع سپهرکه تخم ستاره سوخت
از وحشت غبار شرر فرصتم مپرس
صبحی دمید و سر به گریبان پاره سوخت
امید فال امن مجو، از شرار من
کز برق نیتم اثر استخاره سوخت
چون زخمکهنهای که به داغش دوا کنند
بیچاره دل ز غیرت اظهار چاره سوخت
گفتم ز سوز دل فکنم طرح مصرعی
مضمون بهداغ غوطهزد و استعاره سوخت
از اضطراب دل نرسیدم به راحتی
خوابم به دیده جنبش این گاهواره سوخت
بیدل ذخیرهی مژه شد بسکه روز وصل
در عرض حیرت تو زبان نظاره سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
هرکجا گلکرد داغی بر دل دیوانه سوخت
اینچراغبیکسی تا سوختدر ویرانه سوخت
عالم از خاکستر ما موج ساغر می زند
چشم مخمور که ما را اینقدر مستانه سوخت
حسن یک مژگان نگه را رخصت شوخی نداد
شمع این محفل تپشها در پر پروانه سوخت
مژده وصل تو شد غارتگر آسایشم
خوابدرچشممهمانشیرینیافسانه سوخت
وضع دنیا هیچ بر دیوانه تاثیری نکرد
بیشتر این برق عبرت خرمن فرزانه سوخت
داغ دل شد رهنمایکوه و هامون لاله را
سر به صحرا میزند هرکس متاع خانه سوخت
برق ناموس محبت را چو داغ آیینهام
من به خاکستر.نشستمگر دل بیگانه سوخت
مستی چشم تورا نازمکه برق حیرتش
موجمی را چوننگه در دیدهٔ پیمانه سوخت
بسکه خوبان را ز رشک جلوهات داغ است دل
میتوان از آتش سنگ صنم بتخانه سوخت
دور چشم بد زیانکار زمین الفتم
مزرعی دارم که باید چون سپندم دانه سوخت
آرزوها در نفس خون کرد استغنای دل
ناله در زنجیر از تمکین این دیوانه سوخت
بسمل آن طایرم بیدلکه درگلزار شوق
چون شرار ازگرمی پرواز بیتابانه سوخت
اینچراغبیکسی تا سوختدر ویرانه سوخت
عالم از خاکستر ما موج ساغر می زند
چشم مخمور که ما را اینقدر مستانه سوخت
حسن یک مژگان نگه را رخصت شوخی نداد
شمع این محفل تپشها در پر پروانه سوخت
مژده وصل تو شد غارتگر آسایشم
خوابدرچشممهمانشیرینیافسانه سوخت
وضع دنیا هیچ بر دیوانه تاثیری نکرد
بیشتر این برق عبرت خرمن فرزانه سوخت
داغ دل شد رهنمایکوه و هامون لاله را
سر به صحرا میزند هرکس متاع خانه سوخت
برق ناموس محبت را چو داغ آیینهام
من به خاکستر.نشستمگر دل بیگانه سوخت
مستی چشم تورا نازمکه برق حیرتش
موجمی را چوننگه در دیدهٔ پیمانه سوخت
بسکه خوبان را ز رشک جلوهات داغ است دل
میتوان از آتش سنگ صنم بتخانه سوخت
دور چشم بد زیانکار زمین الفتم
مزرعی دارم که باید چون سپندم دانه سوخت
آرزوها در نفس خون کرد استغنای دل
ناله در زنجیر از تمکین این دیوانه سوخت
بسمل آن طایرم بیدلکه درگلزار شوق
چون شرار ازگرمی پرواز بیتابانه سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
بسکه از طرز خرامت جلوهٔ مستانه ریخت
رنگ از روی چمن چون باده ازپیمانه ریخت
حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل
پرتوشمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت
فکر زلفت سینهچاکان را ز بس پیچیده است
میتوان از قالب این قوم خشت شانه ریخت
خاک صحرا موج میشد ازتپیدنهای دل
چشممستتخوناینبسمل عجبمستانه ریخت
گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر
میتوان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت
عالمی را سرگذشت رفتگان ازکار برد
رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت
کرد وحشت زین بیابان مدتیگمگشته بود
گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت
ظالم از بیدستگاهی نیست بیتمهید ظلم
در حقیقت اره شمشیر است چونندانه ریخت
سخت پابرجاست دور نشئهٔ مخموریام
چونکمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت
هرکجا بیدل مکافات عملگل میکند
دیدهٔدام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت
رنگ از روی چمن چون باده ازپیمانه ریخت
حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل
پرتوشمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت
فکر زلفت سینهچاکان را ز بس پیچیده است
میتوان از قالب این قوم خشت شانه ریخت
خاک صحرا موج میشد ازتپیدنهای دل
چشممستتخوناینبسمل عجبمستانه ریخت
گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر
میتوان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت
عالمی را سرگذشت رفتگان ازکار برد
رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت
کرد وحشت زین بیابان مدتیگمگشته بود
گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت
ظالم از بیدستگاهی نیست بیتمهید ظلم
در حقیقت اره شمشیر است چونندانه ریخت
سخت پابرجاست دور نشئهٔ مخموریام
چونکمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت
هرکجا بیدل مکافات عملگل میکند
دیدهٔدام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت