عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۸
هوس در مزرع آمال‌ گو صد خرمن انبارد
شرار کاغذ ما ربزش تخم دگر دارد
غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگیزی
نفسها رفته رفته شور محشر بار می‌آرد
جلال ‌عشق آخر سرمه سازد شور امکان را
ز برق غیرت آتش نیستان ناله نگذارد
جهان محکوم‌تقدیر است باید داشت مغرورش
اگر ناخن ز قدرت دم زندگو پشت خود خارد
چه‌گل خرمن‌کنیم از ریشه‌های نقش پیشانی
عرق درمزرع بیحاصل ما خنده می‌کارد
شکست‌شیشه برهم می‌زند هنگامهٔ مستان
کسی از امتحان یارب دل ما را نیازارد
به این ذوق طرب کز حسرت دیدار لبریزیم
نگه خواهد چکیدن گر تری دامانم افشارد
جنون مشرب پروانه‌ای دارم‌که از مستی
زند آتش به خویش و صیقل آیینه پندارد
مژه هرجاگشودم سیر نیرنگ دویی‌کردم
ببندم چشم تا از راه نم آیینه بردارد
نمو از ریشهٔ بی‌عشرت ما می‌کشد گردن
وگرنه ابر این وادی سر افکنده می‌بارد
چو غفلت غافلیم از غفلت احوال خود بیدل
فراموشی‌، فراموشی به یادکس نمی‌آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
حرصت آن نیست‌ که مرگش‌ ز هوس وادارد
درکفن نیز همان دامن دنیا دارد
زین چمن برگ گلی نیست نگرداند رنگ
باخبر باش که امروز تو فردا دارد
همه از جلوه به انداز تغافل زده‌ایم
آنچه نادیده توان دید تماشا دارد
جاده در دامن صحرای ملامت چاکی‌ست
که سر بخیه ز نقش قدم ما دارد
دم تیغ تو نشد منفعل ازکشتن ما
خون عاشق چقدر آب گوارا دارد
سایهٔ‌گم شده محو نظر خورشید است
هرکه ز خویش رود در چمنت جا دارد
لاله در دامن این دشت به توفان زده است
یاس مجنون چقدرگرد سویدا دارد
مقصد نالهٔ دل از من مدهوش مپرس
شوق مست است ندانم چه تقاضا دارد
منکر وحشت ما سوخته‌جانان نشوی
شعله در بال و پر ریخته عنقا دارد
ما و من نغمهٔ قانون خیال است اینج
اثر هستی ما قطره به دریا دارد
لفظ‌ گل‌ کرده‌ای آیینهٔ معنی برگیر
پری اسمی‌ست‌که از شیشه مسما دارد
رهرو از رنج سفر چاره ندارد بیدل
موج‌ ، دایم ز حباب آبلهٔ پا دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۶
زمینگیری ز جولانم چه امکانست وادارد
بروب‌رفتن ز خود چون شمع ‌ر هرعضوپا دارد
خط طومار یاهن آرایش مهر جفا درد
به رنگ شاخ‌ گل آهم سراپا داغها دارد
در آن وادی که من دارم کمین انتظار او
غباری ‌گر تپد آواز پای آشنا دارد
زگل باید سراغ غنچهٔ‌گمگشته پرسیدن
که از چشم تحیر رفتن دل نقش پا دارد
فناپروردگانیم از مزاج ما چه می‌پرسی
فضای عالم موهوم هستی یک هوا دارد
سرایت نغمهٔ عجزیم ساز آفرینش را
درپن‌ محفل شکست از هرچه‌ باشد رنگ ما دارد
قد پیران تواضع می‌کند عیش جوانی را
پل از بهر وداع سیل پشت خود دوتا دارد
ز خوب و زشت امکان صافدل تنگی نمی‌چیند
به بزم آینه عکسی اگر ره برد جا دارد
ز حال‌گوشه‌گیر فقر ای منعم مشو غافل
که خواب مخملی در رهن نقش بوریا دارد
ز عالم نگذری بی‌دستگیریهای آزادی
کسی برخیزد از دنیا که از وحشت عصا دارد
جهانی سرخوش آگاهی‌ست ازگردش حالم
شکست رن من چون خند مینا صدا دارد
به رنگ آب سیر برگ برگ این چمن کردم
گل داغ‌ست بیدل آنکه بویی از وفا دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۷
گهی بر سر،‌ گهی در دل‌،‌ گهی در دیده جا دارد
غبار راه جولان تو با من‌ کارها دارد
چو شمع از کشتنم پنهان نشد داغ تمنّایت
به بزم حسرتم ساز خموشی هم صدا دارد
مباد آفت تماشاخانهٔ گلزار حسرت را
که آنجا رنگهای رفته هم رو بر قفا دارد
در این‌ وادی ‌که قطع‌ الفت است اسباب جمعیّت
بنالد بیکسی بر هر که چشم از آشنا دارد
که می‌گوید به آن صیاد پیغام‌گرفتاران
قفس بر طایر ما گرنه راه ناله وادارد
به این آوارگیها گردباد دشت توحیدم
بنای من به ‌گرد خوبش ‌گردیدن به پا دارد
خیالی می‌کند شوخی‌کدام اظهار وکو هستی
هنوز این نقشها در خامهٔ‌ نقاش جا دارد
شرر در سنگ می‌رقصد، می ‌اندر تاک می‌جوشد
تحیّر رشتهٔ سازست و خاموشی صدا دارد
بهار انجمن وحشی‌ست از فرصت مشو غافل
که عشرت در شکفتنهای ‌گل آواز پا دارد
به انداز تغافل پیش باید برد سودایی
که جنس جلوه عریان است و چشم ما حیا دارد
حذر کن از تماشاگاه نیرنگ جهان بیدل
تو طبع نازکی داری و این ‌گلشن هوا دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۸
نوبهار است و جهان سیر چمنها دارد
وضع دیوانهٔ ما نیز تماشا دارد
دل اگر صاف شد از زخم زبان ایمن باش
دامن آینه از خار چه پروا دارد
اثر نالهٔ عشاق ز هر ساز مخواه
این نوایی‌ست که در پردهٔ دل جا دارد
ادب عشق اگر مانع شوخی نشود
خاک ما مرهم ناسور ثریا دارد
هیچکس رمز سویدای دل ما نشکافت
نفس سوختهٔ لاله معما دارد
عالم از هرزه‌دوی اینهمه بر ما تنگ است
گرد ماگر شکند دامن صحرا دارد
کفر و دین مانع تحقیق نگاهان نشود
سیل هر سوگذرد راه به دریا دارد
صد چمن لاله وگل زد قدح نازبه سنگ
قمری از سرو همان‌گردن مینا دارد
به طواف در دل‌کوش‌که آیینهٔ مهر
جوهر بینش اگر دارد از آنجا دارد
وحشت ریگ روان صیقل این آینه است
که به صحرای جنون آبله هم پا دارد
مو به مو حسرت نیرنگ تماشای توایم
شمع‌، سامان نگه در همه اعضا دارد
بیدل از حیرت آیینهٔ ما هیچ مپرس
نشئهٔ جوهر تحقیق اثرها دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۲
بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد
که این شمع خموش امشب نگاهی در سفر دارد
تماشاگاه معدومی ز من چیده‌ست سامانی
که هر کس چشم می‌پوشد ز خود بر من نظر‌ دارد
به دوش هر نفس از دلگرانی محملی دارم
مگر سعی شرر این کوه را از خاک بردارد
به بو‌ی مژدهُ وصلت دل از خود رفته است اما
چنان نام تو می‌پرسد که پندارم خبر دارد
نجوشد منت غیر، از ادای مدعای من
به‌گاه ناله‌، مکتوب من از خود نامه بردارد
به نومیدی هوس آوارهٔ صد گلشن امیدم
من و وامانده پروازی‌که در هر رنگ پر دارد
به هم چسبیدن مژگان به کنج فقر می‌گوید
که نی هرچند صرف بوریا گردد شکر دارد
تو از کیفیت اقبال فقر آگه نه‌ای ورنه
طلسم بی‌دری از هر طرف آیند در دارد
بهار جلوه از کف می‌رود فرصت غنیمت دان
اگر رنگ است و گر بو دامن‌ گل برکمر دارد
نگه در چشم آهو آب شد از رشک قربانی
که تیغش‌ گر کند رحمی شب ما هم سحر دارد
نوای ‌قمری و بلبل مکرر شد درین‌ گلشن
تو اکنون ناله‌ کن بیدل که آهنگت اثر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد
سر بریده ز تیغش جدا خبر دارد
چه آرزو که به ناکامی از جهان نگذشت
ز یاس پرس ‌کزین ماجرا خبر دارد
نگار دست بتان بی‌لباس ماتم نیست
مگر ز خون شهیدان حنا خبر دارد
فضولی من و تو در جهان یکتایی
دلیل بیخبریهاست تا خبر دارد
در این هوسکده‌ گر ذوق‌ گردن‌افرازیست
سری برآر که از پیش پا خبر دارد
تمیز خشک و تر آثار بی‌نیازی نیست
گداست آنکه ز بخل و سخا خبر دارد
پیام عالم امواج می‌برد به محیط
تپیدنی‌ که ز پهلوی ما خبر دارد
غرور و عجز طبیعی است چرخ تا دل خاک
نه دانه مجرم و نی آسیا خبر دارد
به‌ پیش خویش بنالید و لاف عشق زنید
گل از ترانهٔ بلبل‌کجا خبر دارد
مباد در صف محشر عرق به جوش آیم
که از تباهی‌کارم حیا خبر دارد
از این فسانه که بی‌او نمرده‌ام بیدل
قیامت است گر آن دلربا خبر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۱
جهان‌، جنون بهار غفلت‌، ز نرگس سرمه‌ساش دارد
ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارد
اگر دهم بوی‌ شکوه بیرون ز رنگ تقریر می‌چکد خون
مپرس ازیأس حال مجنون دماغ‌گفتن خراش دارد
چو شد قبول اثر فراهم زخاک‌گل می‌کند حنا هم
فلک دو روزی غبار ما هم به زبرپای تو کاش دارد
گشاد بند نقاب امکان به سعی بینش مگیر آسان
که رنگ هر گل درین‌ گلستان تحیر دور باش دارد
به‌گرد صد دشت و در شتابی‌که قدر عجز رسا بیابی
سراز نفس سوختن نتابی به خود رسیدن تلاش دارد
حذر ز تزویر زهدکیشان مخور فریب صفای ایشان
وضوی مکروه خام‌ریشان هزارشان و تراش دارد
نشسته‌ام ازلباس بیرون دگرچه لفظ وکدام مضمون
به خامشی نیز ساز مجنون هزار آهنگ فاش دارد
سخن به نرمی ادا نمودن ز وضع شوخی حیا نمودن
عرق نیاز خطا نمودن‌ گلاب بزم معاش دارد
خطاست بیدل زتنگدستی به فکرروزی الم‌پرستی
چو کاسه ‌هر کس به ‌خوان‌ هستی ‌دهن‌ گشوده ‌است ‌آش دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۹
هوس‌پیمایی جاهت خمارآلود غم دارد
رعونت‌ گر نخواهی نقش پا هم جام‌جم دارد
مزاج آتشین‌کم نیست چون‌گل خرمن ما را
به آن‌ برقی‌ که باید سوخت‌خود را رنگ هم دارد
چه نقصان گر کدورت سرخط پیشانی ما شد
دبیر طالع ما خامهٔ مشکین رقم دارد
دماغ‌آرای وهمیم از حباب ما چه می‌پرسی
شراب محمل ما شیشه بر طاق عدم دارد
چسان رام‌کمند ناله‌گردد وحشی چشمی
که خواب ناز هم در حلقهٔ آغوش رم دارد
علاجی نیست غیر از داغ زخم خاکساران را
که چاک جاده یکسر بخیهٔ نقش قدم دارد
بود خونریزتر گر راستی شد پیشهٔ ظالم
چو شمشیری که افتد راست خم اکثر دودم دارد
دل از همدوشی عکس تو بر آیینه می‌لرزد
که او مست می نازست و این دیوار نم دارد
ز ما و من نشد محرم نوای عافیت ‌گوشم
همه افسانه است این محفل اما خواب کم دارد
در این غارت‌سرا مشت غبار رفته بر بادم
به آرامم سجود آستانت متهم دارد
به رنگی تشنهٔ شوقم خراش زخم الفت را
که خار وادی مجنون به پای من قسم دارد
سراغ رفته‌گیر از هرچه می‌یابی نشان بیدل
همه گر نام باشد در نگین نقش قدم دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۰
جایی‌ که جام در دست آن مه خرام دارد
مژگان گشودن آنجا مهتاب و بام دارد
عام است ذکر عشاق در معبد خیالش
گر برهمن نباشد بت رام رام دارد
دی آن نگار مخمور در پرده‌گردشی داشت
امروز صد خرابات مینا و جام دارد
کم‌مایگان به هر رنگ سامان انفعالند
هستی دو روزه‌ عصیان زحمت دوام دارد
رنگ بهار امکان ازگردش آفریدند
هر صاف در‌ثماست هر صبح شام دارد
جز انفعال ازین بزم ‌کام دگر مجویید
لذات عالم خواب یک احتلام دارد
بیتابی تفسها عمری‌ست دارد آواز
کای صبح پرفشان باش این دشت دام دارد
ضبط نفس در این بحر جمعیت‌آفرین است
گوهر هزار قلاب مصروف‌کام دارد
آثار جوهر مرد پنهان نمی‌توان‌کرد
تیغ‌کشیدهٔ‌کوه ننگ از نیام دارد
دل را ودیعت وهم باید ز سر ادا کرد
از خلق آنچه دارد آیینه وام دارد
قلقل همین ‌دو حرف ‌است ‌ای‌ شیشه دردسر چند
چیزی بگوی و بگذر قاصد پیام دارد
گفتم به دل‌که عمری‌ست ذوق وصال دارم
خندید کاین خیالت سودای خام دارد
جوش خطی‌ست بیدل پرگار مرکز حسن
دود چراغ این بزم پروانه نام دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۱
ادب چون ماه نو امشب پی تکلیف من دارد
قدح کج کرده صهبایی که شرم از ریختن دارد
به وضع غنچه فرصت می‌دهد آواز گل‌ها را
که لب زینهار مگشایید خاموشی چمن دارد
ز ساز و برگ آسایش چه دارد منعم غافل
همه‌ گر نام دارد در زمین آب کن دارد
چنین کز دیده‌ها یوشیده‌اند احوال مجنونم
که گر گردون شوم عریانی من پیرهن دارد
ز انگشت شهادت این نوایم ‌گوش می‌مالد
که سوی او اشارت هم ز خود برخاستن دارد
ازین محفل به جایی رو که در یاد کسان نایی
وگرنه در عدم هم رفتنت باز آمدن دارد
بسوز و محو شو تا عشق‌ گردد فارغ از رنجت
شرار سنگ بت پر انتظار برهمن دارد
به پیری تا کجا خواب سلامت آرزو کردن
خمیدن سایه بر بنیاد دیوار کهن دارد
نمی‌دانم کجا دزدم سر از بیداد مژگانش
که دل تا دیده یک تیر تغافل پر زدن دارد
شکوه ناز می‌بالد ز پهلوی نیاز اینجا
کلاه او شکست آراست تا رنگم شکن دارد
بغل وامی‌کند گرد چمن ‌خیز خرام او
که امشب انجمن مهتاب و بوی یاسمن دارد
دل‌از ننگ‌آب‌شد بیدل‌که‌پیش‌لعل‌خاموشش
تبسم می‌کند موج‌ گهر گویی دهن دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
اگر خضر خطت از چشمهٔ حیوان نشان دارد
عقیق لب چرا چون تشنگان زیر زبان دارد
نمی‌دانم شهادتگاه شوق کیست این وادی
که رفتنهای خون بسمل اینجا کاروان دارد
به‌ این‌ یک غنجه دل‌ کز فکر وصلت کرده‌ام خونش
نفس در هر تپش صبح بهاری پرفشان دارد
تحیر برکه بندم با تماشای‌که پیوندم
خیال حلقهٔ زلفت هزار آیینه‌دان دارد
در این‌ گلشن ‌شکست‌ رنگ‌ و بو سطری‌ست ‌از حالم
پیام بینوایان نامهٔ برگ خزان دارد
ز تعجیل بهاران بیش ازین نتوان شدن غافل
شکفتنهای‌گل چندین جرس عرض فغان دارد
به‌استعداد جان سختی‌ست‌جست ‌و جوی این‌دریا
ز گوهر پیکر هر قطره بوی استخوان دارد
کسی را دعوی آزادگی چون سرو می‌زیبد
که با هر چار فصل از بی‌نیازی یک زبان دارد
شکست ‌رنگ ‌هم صبحی‌ ست ‌از گلزار خرسندی
گل اینجا در خزان سیر بهار زعفران دارد
به حیرت بال مژگان نیست بی انداز پروازی
درین دریا عنان لنگر ما بادبان دارد
اگر خاکسترم پروازم و گر شعله جولانم
هوای او ز من صد رنگ تغییر عنان دارد
تماشای بهاری کرده‌ام بیدل که از یادش
نگه در دیده‌ها انگشت حیرت در دهان دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷
فناکی شغل سودای محبت را زیان دارد
سری دارم‌که تا خاک هوای اوست جان دارد
دم نایی‌ست افسون نوای هستی‌ام ورنه
هنوزم نالهٔ نی در نیستان آشیان دارد
به سودایت چنان زارم‌ که با صد ناله بیتابی
تنم در پیرهن تحریک نبض ناتوان دارد
به روزبینوایی هیچکس ما را نمی‌پرسد
مگر داغت‌ که دستی بر دل این بیکسان دارد
در عزلت‌زدم‌کز خلق لختی واکشم خود را
ندانستم‌که دامن از هوس چیدن دکان دارد
چراغ خامشم‌، غم نیست‌ گر آهی زیان‌ کردم
نفس دزدیدنم در عالم دیگر فغان دارد
ز بال‌افشانی ساز شرر آواز می‌آید
که اینجا گر همه سنگ است دامن بر میان دارد
نیاید ضبط آه از دل به‌ گلزار تماشایت
که آنجا گر همه آیینه است آب روان دارد
هدف باید شدن چون بلبلان ما را در این‌ گلشن
که ‌هر شاخش چو بوی‌گل خدنگی ‌در کمان دارد
به‌بخت خود چه‌سازد عاشق‌مسکین‌که‌آن بدخو
سراپا الفت است امّا دل نامهربان دارد
به رنگ آتش یاقوت ناپیداست دود من
به حیرت رفتهٔ شوقت عجب ضبط عنان دارد
ز خودکامی برون آ، بی‌نیاز خلق شو بیدل
که اوج قصر همّتها همین یک نردبان دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۹
چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد
سری‌ که غیر هوا پشم درکلاه ندارد
دماغ نشئهٔ فقر آرزوی جاه ندارد
سر برهنهٔ ما دردی ازکلاه ندارد
قسم به جوهر بی‌ربطی نیاز و تعین
که هرکه را جگری داده‌اند آه ندارد
ز باد دستی آن زلف تابدار کبابم
که‌ گر همه دلش افتد به‌ کف نگاه ندارد
حقیقت تو مجازاست دل به وهم مفرسا
که غیر شیشه پری هیچ دستگاه ندارد
نفس به جاده طرازی اگر فضول نیفتد
سراسر دو جهان منزل است‌، راه ندارد
چو چشم از مژه غافل ‌مشو که هیچ کس این جا
به غیر سایهٔ دیوار خود پناه ندارد
مباش بیخیر از برق بی‌امان دمیدن
که دانه در دهن اینجا به غیر کاه ندارد
اگر ز محکمهٔ‌ عدل دادخواه نجاتی
دو لب به مهر رسان دعویت‌ گواه ندارد
بساط‌ حشر که خورشید فضل‌ می‌دمد اینجا
تو سایه‌ گر نبری نامهٔ سیاه ندارد
ترحم است بر احوال خلق یأس بضاعت
که در خور کرمش هیچکس گناه ندارد
ز دستگاه تعلق مجو حساب تجرد
بلندی مژه بالیدن نگاه ندارد
نفس تظلم آوارگی ‌کجا برد آخر
ز دل برآمده در هیچ جا پناه ندارد
به غیر داغ‌ که پوشد چو شمع بیدل ما را
که پای تا به سرش غیر یک ‌کلاه ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
نفس به غیر تک و پوی باطلی‌ که ندارد
دگرکجا بردم جز به منزلی‌که ندارد
به باد هرزه‌دوی داد خاک مزرع راحت
دماغ سوخته خرمن ز حاصلی که ندارد
به یک دو قطره‌که‌گوهر دمانده است تأمل
محیط خفته در آغوش ساحلی‌که ندارد
بپوش دیده و بگذر که‌ گرد دشت تعلق
هزار ناقه نشانده‌ست در گلی که ندارد
بهارگلشن امکان ز ساز و برک شکفتن
همین شکستن رنگ است مشکلی‌که ندارد
عرق ذخیره نماید به بارگاه‌کریمان
زبان جرات اظهار سایلی که ندارد
به غیرتهمت خونی‌که نیست در رک بسمل
چه بست وهم به دامان قاتلی‌که ندارد
در این رباط‌ کهن خواب ناز برده جهان را
به زبر سایهٔ دیوار مایلی که ندارد
غبار شیشه ز مردم نهفته است پری را
مپوش چشم ز لیلی به محملی‌که ندارد
هزار آینه بر سنگ زد غرور تعین
جهان به خود طرف است از مقابلی‌که ندارد
نفس‌گداخت دویدن، به باد رفت نپیدن
خیال پا نکشید آخر از گلی ‌که ندارد
به جز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان
به خلوتی‌که ندیده است و محفلی‌که ندارد
غم محبت و داغ وفا ورنج تمنا
چها نمی‌کشد این بیدل از دلی که ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
نهال زندگی بالیدنی وحشت‌کمین دارد
نفس‌گر ریشه پیدا می‌کند ننگ از زمین دارد
عدم سرمایه‌ایم از دستگاه ما چه می‌پرسی
شرار از نقد هستی یک نگاه واپسین دارد
نمی‌خواهد کسی خود را غبارآلود بی‌دردی
اگر ما درد دل داریم زاهد درد دین دارد
فسردن نیست دل را بی تو در کنج گرانجانی
که در هر جزو این سنگ آتش دیگرکمین دارد
تصرف نیست ممکن در دل ما عیش امکان را
که این اقلیم را داغ غمت زیر نگین دارد
تو هر رنگی‌که خواهی جلوه‌کن در تنگنای دل
سراسر خانهٔ آیینه‌ام یک‌گل زمین دارد
به‌هر بی‌دست‌وپایی شمع‌از خودمی‌برد خود را
نبیند واپسی هرکس نگاه پیش‌بین دارد
شکنج چهرهٔ اقبال باشد درخور دولت
به قدر نردبان قصر شهان چین جبین دارد
ندارد چاره از بی‌دستگاهی طینت موزون
که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد
به احرام محبّت از گداز دل مشو ایمن
هوای وادی مجنون مزاج آتشین دارد
کمال دانش ماگر فراموشی‌ست از عالم
مشو مغرور آگاهی که غفلت هم همین دارد
به رنج یک تپیدن صد جهان عشرت نمی‌ارزد
نمی‌دانم کدامین آرزو دل را برین دارد
به همّت یک قدم زین عرصه نتوان تاختن بیدل
وگر نه هر که بینی رخش صد دعوی به زین دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
پر افشانده‌ام با اوج عنقا گفتگو دارد
غبار رفته از خود با ثریا گفتگو دارد
زبان سبزه زان خط دل‌افزا گفتگو دارد
دهان غنچه‌ زان لعل شکرخا گفتگو دارد
در آن محفل‌که حیرت ترجمان راز دل باشد
خموشی دارد اظهاری‌ که گویا گفتگو دارد
ندارد کوتهی در هیچ حال افسانهٔ عاشق
فغان‌ گر لب فرو بندد تمنا گفتگو دارد
خروشم درغمت با شور محشرمی‌زند پهلو
سرشکم‌بی‌رخت‌با جوش‌دریا گفتگو دارد
به چشم سرمه‌آلودت چه جای نسبت نرگس
ز کوریهاست هر کس تا به اینجا گفتگو دارد
تو خواهی شور عالم گو و خواهی اضطراب دل
همان یک معنی شوق اینقدرها گفتگو دارد
برون‌از ساز وحدت‌ نیست ‌این کثرت‌نوایی ها
زبان موج هم در کام دریا گفت‌وگو دارد
ز سر تا پای ساغر یک دهن خمیازه می‌بینم
ز حرف لعل میگون ‌که مینا گفتگو دارد
لب شوخی که جوش خضر دارد خط مشکینش
چو آید در تبسم با مسیحا گفتگو دارد
ز آهنگ گداز دل مباش ای بیخبر غافل
زبان شمع خاموش است اما گفتگو دارد
کلاه‌آرای تسلیمم نمی‌زیبد غرور از من
سر افتاده با نقش کف پا گفتگو دارد
غبار گردش چشمی‌ست سر تا پای ما بیدل
زبان در سرمه گیرد هر که با ما گفتگو دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد
اندیشه اگر خون نشود حوصله دارد
چشمم ز هماغوشی مژگان گله دارد
این ساغر حیرت صفت آبله دارد
شمشادقدان را به گلستان خرامت
موج عرق شرم به پا سلسله دارد
ای زاهد اگر شعلهٔ آهی به دلت نیست
بی‌تیر،‌ کمان تو چه سود از چله دارد
برق عرق حسن‌فه زد شعله درتن باغ
گل در جگر از شبنم صبح آبله دارد
سرتا قدم شمع غبارپی آه است
تنها رو شوق تو عجب قافله دارد
زنهار پی مشرب مجنون‌روشان ‌گیر
گر عافیتی هست همین سلسله دارد
آیینهٔ فولاد سیه ‌کردهٔ آهی‌ست
دلهای اسیران چقدر حوصله دارد
فرق عدم از هستی ما سخت محال است
از موج، شکستن چقدر فاصله دارد
دیگر به کجا می روی ای طالب آرام
گردون تپش‌آباد و زمین زلزله دارد
یارب به چه تدبیرکند قطع ره عمر
پای نفس من‌که ز دل آبله دارد
بیدل خم هر تار زگیسوی سیاهش
سامان پریشانی صد قافله دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۴
بی‌یأس دل از هرچه نداردگله دارد
ناسودن دست تو هزار آبله دارد
محمل‌کش مجنون‌روشان بی ‌سر و پایی‌ست
این قافلهٔ اشک عجب راحله دارد
از عالم نـیرنگ املِ هیچِ مپرسید
آفاق‌، شرر فرصت و، زاهد چله دارد
از خار کند شکوه ‌گل آبلهٔ من
آیینه گر از شوخی جوهر گله دارد
یک نچه به صد رنگ‌گل‌افشان خیال ست
یکتایی او اینقدرم ده دله دارد
نگذشته ز سر راه به جایی نتوان برد
هشدار که پای تو همین آبله دارد
دل محوگداز است چه در هجر چه در وصل
این آینه در آب شدن حوصله دارد
دور شکم اهل دول بین و دهل زن
کاین طایفه را تخم امل حامله دارد
هرجا روی از برق فنا جان نتوان برد
عمری‌ست‌که آتش پی این قافله دارد
دنیا الم غفلت و عقبا غم اعمال
آسودگی از ما دو جهان فاصله دارد
بیدل من و آن نظم که هر مصرع شوخش
چون سرو ز آزادی غمها صله دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۶
از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد
دیوانه هم از خار بیابان گله دارد
در عالم آسودگی از خویش روانیم
موج گهر از چیدن دامان گله دارد
چون اشک عرق‌ریز حجابم چه توان‌ کرد
مستوری عشق از من عریان‌گله دارد
آیینهٔ دل را ز نفس نیست رهایی
دریا عبث از شوخی توفان ‌گله دارد
دیوانگی و هوش به یک جامه نگنجد
از دست ادب چاک گریبان گله دارد
کو دل‌ که بدانم ز غمت ناله‌فروش است
کو لب که توان گفت ز جانان گله دارد
ای بیخبر، ازکم‌خردان شکوه چه لازم
آدم نبود آنکه ز حیوان‌ گله دارد
در ساغر و مینای تهی ناله شراب است
مفلس همه از عالم سامان گله دارد
آیینهٔ ما لذت دیدار نفهمید
مشتاق تو از دیده حیران گله دارد
در نسخهٔ‌ کیفیت این باغ وفا نیست
مضمون‌گل از بستن پیمان‌گله دارد
مجبورفنا را چه خموشی چه تکلم
چندانکه نفس می‌زند انسان‌گله دارد
بیدل به هوس داغ محبت نفروزی
این شب‌که تو داری ز چراغان‌گله دارد