عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۵
تیغ سیراب است موج بحر طوفان زای عشق
داغ ناسورست فلس ماهی دریای عشق
پرده گوش فلک گردید شق از کهکشان
نیست هر نازکدلی را طاقت غوغای عشق
نور عقلی کز فروغش چشم عالم روشن است
پرده خواب است پیش دیده بینای عشق
سینه صافان سبز می سازند حرف خصم را
زنگ را طوطی کند آینه سیمای عشق
جای حیرت نیست گر شد سینه ما چاک چاک
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای عشق
پیش چشم هر که چون مجنون غبار عقل نیست
خیمه لیلی است داغ لاله صحرای عشق
پرده ناموس زیبنده است بر بالای عقل
تن به هر تشریف ناقص کی دهد بالای عشق؟
در سر شوریده ما عقل سودا می شود
می کند عنبر کف بی مغز را دریای عشق
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت
شد زلیخا رفته رفته یوسف از سودای عشق
در وصال و هجر صائب اضطراب دل یکی است
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای عشق
داغ ناسورست فلس ماهی دریای عشق
پرده گوش فلک گردید شق از کهکشان
نیست هر نازکدلی را طاقت غوغای عشق
نور عقلی کز فروغش چشم عالم روشن است
پرده خواب است پیش دیده بینای عشق
سینه صافان سبز می سازند حرف خصم را
زنگ را طوطی کند آینه سیمای عشق
جای حیرت نیست گر شد سینه ما چاک چاک
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای عشق
پیش چشم هر که چون مجنون غبار عقل نیست
خیمه لیلی است داغ لاله صحرای عشق
پرده ناموس زیبنده است بر بالای عقل
تن به هر تشریف ناقص کی دهد بالای عشق؟
در سر شوریده ما عقل سودا می شود
می کند عنبر کف بی مغز را دریای عشق
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت
شد زلیخا رفته رفته یوسف از سودای عشق
در وصال و هجر صائب اضطراب دل یکی است
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۳
جمعی که پیش خلق گذارند به خاک
پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک
نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان
جایی که آفتاب رود زردرو به خاک
بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدمیان آرزو به خاک
از هجر شکوه بادر و دیوار می کنم
چون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاک
نیش است درنظر رگ ابری که خشک شد
چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک
مرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساخت
خالی نشد زباده مرااین کدو به خاک
از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ
این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک
از حسرتش به سینه زند سنگ،لامکان
آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
سازند درمقام ضرورت وضو به خاک
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
گر صد هزار رود پیش ازو به خاک
شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک
صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود
هر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک
پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک
نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان
جایی که آفتاب رود زردرو به خاک
بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدمیان آرزو به خاک
از هجر شکوه بادر و دیوار می کنم
چون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاک
نیش است درنظر رگ ابری که خشک شد
چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک
مرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساخت
خالی نشد زباده مرااین کدو به خاک
از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ
این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک
از حسرتش به سینه زند سنگ،لامکان
آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
سازند درمقام ضرورت وضو به خاک
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
گر صد هزار رود پیش ازو به خاک
شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک
صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود
هر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۴
چون قدح از عکس ساقی در بهشت افتاده ام
در خرابات مغان خوش سر نوشت افتاده ام
در جهان آب و گل از درد و داغ عشق او
دوزخی دارم که از یاد بهشت افتاده ام
خارو گل آب از بهارستان وحدت می خورد
من ز غفلت در تمیز خوب وزشت افتاده ام
خم به فکر خاکساریهای من خواهد فتاد
چند روزی بر زمین گر همچو خشت افتاده ام
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را
خال موزونم که به رخسار زشت افتاده ام
من که صائب تا به گردن در گل تن مانده ام
زین چه حاصل کز ازل گردون سرشت افتاده ام
در خرابات مغان خوش سر نوشت افتاده ام
در جهان آب و گل از درد و داغ عشق او
دوزخی دارم که از یاد بهشت افتاده ام
خارو گل آب از بهارستان وحدت می خورد
من ز غفلت در تمیز خوب وزشت افتاده ام
خم به فکر خاکساریهای من خواهد فتاد
چند روزی بر زمین گر همچو خشت افتاده ام
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را
خال موزونم که به رخسار زشت افتاده ام
من که صائب تا به گردن در گل تن مانده ام
زین چه حاصل کز ازل گردون سرشت افتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۹
آسمان نیلگون را سبز کرد اندیشه ام
بیستون کان زمرد شد زآب تیشه ام
غوطه در خون زد سپهر از ناخن اندیشه ام
بیستون یک دانه یاقوت شد از تیشه ام
داغ جانسوزی بود هر نقطه ای از کلک من
دیده شیرست کرم شبچراغ بیشه ام
از گلابم در فلکها شیشه ای خالی نماند
می گدازد دل همان در بوته اندیشه ام
آن سبکدستم که چون در بیستون رو آورم
چون سپند از جای خیزد پیش پای تیشه ام
مطرب و ساقی نمی خواهد دل پر شور من
باده منصور بر می آرد از خود شیشه ام
تا چه گلها سایه ام در دامن گردون کند
کوچه باغ خلد شد مغز زمین از ریشه ام
شوربختی بین که باصد شکرستان حسن او
هم به خون من کند شیرین دهان تیشه ام
چون کشم در گوش صائب حلقه فرمان عقل
من که از زناریان عشق کافر پیشه ام
بیستون کان زمرد شد زآب تیشه ام
غوطه در خون زد سپهر از ناخن اندیشه ام
بیستون یک دانه یاقوت شد از تیشه ام
داغ جانسوزی بود هر نقطه ای از کلک من
دیده شیرست کرم شبچراغ بیشه ام
از گلابم در فلکها شیشه ای خالی نماند
می گدازد دل همان در بوته اندیشه ام
آن سبکدستم که چون در بیستون رو آورم
چون سپند از جای خیزد پیش پای تیشه ام
مطرب و ساقی نمی خواهد دل پر شور من
باده منصور بر می آرد از خود شیشه ام
تا چه گلها سایه ام در دامن گردون کند
کوچه باغ خلد شد مغز زمین از ریشه ام
شوربختی بین که باصد شکرستان حسن او
هم به خون من کند شیرین دهان تیشه ام
چون کشم در گوش صائب حلقه فرمان عقل
من که از زناریان عشق کافر پیشه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۰
بر دل نازک گرانی می کند اندیشه ام
سنگ می گردد زناسازی پری در شیشه ام
خنده سوفار از دلتنگیم پیکان شود
بگذرد گر ناوک او از دل غم پیشه ام
نیست یک مو برتنم بی داغ عالمسوز عشق
دیده شیرست کرم شبچراغ بیشه ام
زود می پیچم بساط خودنمایی را بهم
گردبادم نیست در خاک تعلق ریشه ام
هیچ کس از مستی سرشار من آگاه نیست
بوی می نتوان شنیدن از دهان شیشه ام
نامدار از کان برآید درزمان من عقیق
تیزی الماس دارد ناخن اندیشه ام
شرم می آید ز تردستان مرا هرچند ساخت
آتش یاقوت راخاموش آب تیشه ام
بر دلم صائب چو کوه قاف می آید گران
گر پری داخل شود در خلوت اندیشه ام
سنگ می گردد زناسازی پری در شیشه ام
خنده سوفار از دلتنگیم پیکان شود
بگذرد گر ناوک او از دل غم پیشه ام
نیست یک مو برتنم بی داغ عالمسوز عشق
دیده شیرست کرم شبچراغ بیشه ام
زود می پیچم بساط خودنمایی را بهم
گردبادم نیست در خاک تعلق ریشه ام
هیچ کس از مستی سرشار من آگاه نیست
بوی می نتوان شنیدن از دهان شیشه ام
نامدار از کان برآید درزمان من عقیق
تیزی الماس دارد ناخن اندیشه ام
شرم می آید ز تردستان مرا هرچند ساخت
آتش یاقوت راخاموش آب تیشه ام
بر دلم صائب چو کوه قاف می آید گران
گر پری داخل شود در خلوت اندیشه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۰
چهره از عشق جوانان ارغوانی کرده ایم
شوخ چشمی بین که در پیری جوانی کرده ایم
کس زبان چشم خوبان را نمی داند چو ما
روزگاری این غزالان را شبانی کرده ایم
صد قدم پیش است از ما خاک ره در اعتبار
گرچه در راه تو عمری جانفشانی کرده ایم
سایه ما بر دل یاران گرانی می کند
تا کجا بر خاطر موری گرانی کرده ایم؟
چون نباشد اول بیداری ما خواب مرگ؟
ما که خواب خویش را در زندگانی کرده ایم
نامرادیهای ما صائب به عالم روشن است
بر مراد خلق دایم زندگانی کرده ایم
شوخ چشمی بین که در پیری جوانی کرده ایم
کس زبان چشم خوبان را نمی داند چو ما
روزگاری این غزالان را شبانی کرده ایم
صد قدم پیش است از ما خاک ره در اعتبار
گرچه در راه تو عمری جانفشانی کرده ایم
سایه ما بر دل یاران گرانی می کند
تا کجا بر خاطر موری گرانی کرده ایم؟
چون نباشد اول بیداری ما خواب مرگ؟
ما که خواب خویش را در زندگانی کرده ایم
نامرادیهای ما صائب به عالم روشن است
بر مراد خلق دایم زندگانی کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۹
ز دامن نگذرد پای زمین گیری که من دارم
گران محمل تر از خواب است شبگیری که من دارم
کند خون در جگر بسیار نعمتهای الوان را
درین مهمانسرا چشم و دل سیری که من دارم
شود سیر از جهان برهر که افتد چشم سیر من
کدامین کیمیاگر دارد اکسیری که من دارم
من و نالیدن از سودای عشق او معاذالله
نمی آید صدا بیرون ز زنجیری که من دارم
ز وحشت خانه صیاد داند سایه خود را
درین وادی نظر بر صید نخجیری که من دارم
ز خجلت آه بی تاثیر من در دل بود دایم
ز ترکش بر نیاید از کجی تیری که من دارم
نمی باید سلاحی تیز دستان شجاعت را
که در سرپنجه خصم است شمشیری که من دارم
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم
که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم
مگر در خواب بیند کعبه مقصود را صائب
درین وادی ز عزم سست شبگیری که من دارم
گران محمل تر از خواب است شبگیری که من دارم
کند خون در جگر بسیار نعمتهای الوان را
درین مهمانسرا چشم و دل سیری که من دارم
شود سیر از جهان برهر که افتد چشم سیر من
کدامین کیمیاگر دارد اکسیری که من دارم
من و نالیدن از سودای عشق او معاذالله
نمی آید صدا بیرون ز زنجیری که من دارم
ز وحشت خانه صیاد داند سایه خود را
درین وادی نظر بر صید نخجیری که من دارم
ز خجلت آه بی تاثیر من در دل بود دایم
ز ترکش بر نیاید از کجی تیری که من دارم
نمی باید سلاحی تیز دستان شجاعت را
که در سرپنجه خصم است شمشیری که من دارم
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم
که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم
مگر در خواب بیند کعبه مقصود را صائب
درین وادی ز عزم سست شبگیری که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۶
شکوه حسن را از دورباش ناز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم
از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم
نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم
من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم
همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم
ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم
زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم
درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم
از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم
نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم
من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم
همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم
ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم
زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم
درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۳
رخنه در سنگ اگر از آه سحرگاه کنم
نیست ممکن که اثر در دل در دل آن ماه کنم
به کشیدن دل خود چون تهی از آه کنم؟
نیست در دست من این رشته کوتاه کنم
می کند گریه تراوش از دل من بی خواست
نیست در دست من این رشته که کوتاه کنم
چه فتاده است که از خانه نهم بیرون پای؟
من که چون چشم قناعت به پرکاه کنم
من که هر پاره دلم پیش بتی در گروست
به چه دل بندگی حضرت الله کنم؟
در وطن شد به زر قلب برابر یوسف
به چه امید برون من سر ازین چاه کنم؟
مرکز حلقه ماتم زدگانش سازم
هر که را از غم جانکاه خود آگاه کنم
پرده نکهت گل، برگ نگردد صائب
چون گره در دل صد پاره خود آه کنم؟
نیست ممکن که اثر در دل در دل آن ماه کنم
به کشیدن دل خود چون تهی از آه کنم؟
نیست در دست من این رشته کوتاه کنم
می کند گریه تراوش از دل من بی خواست
نیست در دست من این رشته که کوتاه کنم
چه فتاده است که از خانه نهم بیرون پای؟
من که چون چشم قناعت به پرکاه کنم
من که هر پاره دلم پیش بتی در گروست
به چه دل بندگی حضرت الله کنم؟
در وطن شد به زر قلب برابر یوسف
به چه امید برون من سر ازین چاه کنم؟
مرکز حلقه ماتم زدگانش سازم
هر که را از غم جانکاه خود آگاه کنم
پرده نکهت گل، برگ نگردد صائب
چون گره در دل صد پاره خود آه کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۶
چشم امید به مژگان تر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم
منت پرتو خورشید و پر کاه یکی است
ما که شمعی چو فروغ گهر خود داریم
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که به دامان تر خود داریم
نیست بر ناخن ما نقش در آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم
قاصد و نامه نباشد سفر عنقا را
گوش بیهوده به راه خبر خود داریم
چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند
ما گمانها به غرور نظر خود داریم
گوشه دامن خالی است، که چشمش مرساد!
آنچه از توشه ره بر کمر خود داریم
ما و اندیشه دستار، خدا نپسندد!
به سر دوست اگر فکر سر خود داریم
از عنانداری برق آبله زد دست سحاب
چون عنان دل عاشق سفر خود داریم
خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام
خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم
زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما
خشت خامی است که در زیر سر خود داریم
خضر این بادیه دنبال خبر می گردد
چه خبر ما ز دل بیخبر خود داریم
پایه حسن توسهل است گر از ماه گذشت
بیش از ین فیض گمان با نظر خود داریم
شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست
چه خبر ما ز دل نو سفر خود داریم
از غباری که ربودیم ز جولانگاهش
منت روی زمین بر نظر خود داریم
صائب آن روز سیه باد که روشن سازیم
برق آهی که نهان در جگر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم
منت پرتو خورشید و پر کاه یکی است
ما که شمعی چو فروغ گهر خود داریم
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که به دامان تر خود داریم
نیست بر ناخن ما نقش در آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم
قاصد و نامه نباشد سفر عنقا را
گوش بیهوده به راه خبر خود داریم
چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند
ما گمانها به غرور نظر خود داریم
گوشه دامن خالی است، که چشمش مرساد!
آنچه از توشه ره بر کمر خود داریم
ما و اندیشه دستار، خدا نپسندد!
به سر دوست اگر فکر سر خود داریم
از عنانداری برق آبله زد دست سحاب
چون عنان دل عاشق سفر خود داریم
خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام
خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم
زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما
خشت خامی است که در زیر سر خود داریم
خضر این بادیه دنبال خبر می گردد
چه خبر ما ز دل بیخبر خود داریم
پایه حسن توسهل است گر از ماه گذشت
بیش از ین فیض گمان با نظر خود داریم
شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست
چه خبر ما ز دل نو سفر خود داریم
از غباری که ربودیم ز جولانگاهش
منت روی زمین بر نظر خود داریم
صائب آن روز سیه باد که روشن سازیم
برق آهی که نهان در جگر خود داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۴
به حرف پوچ مرا عمر شد تباه تمام
فغان که خرمن من گشت خرج آه تمام
فریفت طبع شریف مرا جهان خسیس
پریدنم چو نظر شد به برگ کاه تمام
ز من چو دیده قربانیان حساب مجو
که عمر من بسر آمد به یک نگاه تمام
چه نسبت است به مجنون ساده لوح مرا
که شد ز مشق جنونم زمین سیاه تمام
اگر چو مشمع خموشم به روز معذورم
که شب شود نفسم خرج مد آه تمام
ز اهل فقر مرا می رسد کله داری
اگر به ترک تعلق شود کلاه تمام
نمی توان ز نشان پی بی نشان بردن
و گر نه سنگ نشان است سنگ راه تمام
چو سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد
مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام
کجاست نیستی جاودان، که بیزارم
از آن حیات که گردد به سال و ماه تمام
لباس پرده عیب است بی کمالان را
که زیر ابر نماید عیار ماه تمام
ز آفتاب چه تقصیر، کم عیاری ماست
که همچو ماه گهی ناقصیم و گاه تمام
گواه خام چه سازد به دعوی ناقص
ز عذر لنگ شود بیشتر گناه تمام
که می تواند بر حرف من نهاد انگشت
چنین که نامه خود کرده ام سیاه تمام
خوشا کسی که درین انجمن کند صائب
چو شمع زندگی خود به اشک و آه تمام
فغان که خرمن من گشت خرج آه تمام
فریفت طبع شریف مرا جهان خسیس
پریدنم چو نظر شد به برگ کاه تمام
ز من چو دیده قربانیان حساب مجو
که عمر من بسر آمد به یک نگاه تمام
چه نسبت است به مجنون ساده لوح مرا
که شد ز مشق جنونم زمین سیاه تمام
اگر چو مشمع خموشم به روز معذورم
که شب شود نفسم خرج مد آه تمام
ز اهل فقر مرا می رسد کله داری
اگر به ترک تعلق شود کلاه تمام
نمی توان ز نشان پی بی نشان بردن
و گر نه سنگ نشان است سنگ راه تمام
چو سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد
مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام
کجاست نیستی جاودان، که بیزارم
از آن حیات که گردد به سال و ماه تمام
لباس پرده عیب است بی کمالان را
که زیر ابر نماید عیار ماه تمام
ز آفتاب چه تقصیر، کم عیاری ماست
که همچو ماه گهی ناقصیم و گاه تمام
گواه خام چه سازد به دعوی ناقص
ز عذر لنگ شود بیشتر گناه تمام
که می تواند بر حرف من نهاد انگشت
چنین که نامه خود کرده ام سیاه تمام
خوشا کسی که درین انجمن کند صائب
چو شمع زندگی خود به اشک و آه تمام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۳
پیام دوست ز باد بهار می شنوم
ز چاک سینه گل بوی یار می شنوم
جنون من چه عجب گر یکی هزار شود؟
که وصف گل ز زبان هزار می شنوم
هزار نکته سربسته بی میانجی حرف
ز غنچه دهن تنگ یار می شنوم
ازان ز سیر چمن می برم ز خود پیوند
که ذکر اره ز هر شاخسار می شنوم
چه آتش است که در مغز خاک افتاده است؟
که العطش ز لب جویبار می شنوم
مرا چو تیشه فرهاد می خراشد دل
صدای کبک اگر از کوهسار می شنوم
شکایتی است که مردم زیکدگر دارند
حکایتی که درین روزگار می شنوم
گذشت از دل گرم که خط مشکینت؟
که بوی سوختگی زان غبار می شنوم
مباد نقش کسی بدنشین شود یارب
میان بحرم و طعن کنار می شنوم
به گوش، پنبه سیماب می نهم صائب
زهر که حرف دل بیقرار می شنوم
ز چاک سینه گل بوی یار می شنوم
جنون من چه عجب گر یکی هزار شود؟
که وصف گل ز زبان هزار می شنوم
هزار نکته سربسته بی میانجی حرف
ز غنچه دهن تنگ یار می شنوم
ازان ز سیر چمن می برم ز خود پیوند
که ذکر اره ز هر شاخسار می شنوم
چه آتش است که در مغز خاک افتاده است؟
که العطش ز لب جویبار می شنوم
مرا چو تیشه فرهاد می خراشد دل
صدای کبک اگر از کوهسار می شنوم
شکایتی است که مردم زیکدگر دارند
حکایتی که درین روزگار می شنوم
گذشت از دل گرم که خط مشکینت؟
که بوی سوختگی زان غبار می شنوم
مباد نقش کسی بدنشین شود یارب
میان بحرم و طعن کنار می شنوم
به گوش، پنبه سیماب می نهم صائب
زهر که حرف دل بیقرار می شنوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۱
از خویش می رویم و ترا یاد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
هر قسم بندگی که برآید ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم
از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم
در شادمانی دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد می کنیم
از دشمنان دریغ نداریم آب خویش
زهاد را به میکده ارشاد می کنیم
لذت نمانده است در آینده حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم
محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ
شیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیم
چون سایه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
هر قسم بندگی که برآید ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم
از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم
در شادمانی دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد می کنیم
از دشمنان دریغ نداریم آب خویش
زهاد را به میکده ارشاد می کنیم
لذت نمانده است در آینده حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم
محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ
شیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیم
چون سایه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۲
سر به زانوماندگان را طاق می گردد سخن
چون مه نو شهره آفاق می گردد سخن
می کند جمعیت دل گفتگو را منتظم
از پریشان خاطری اوراق می گردد سخن
گر بیفشارند پای خامه را ارباب فکر
زود با عرش برین هم ساق می گردد سخن
بکر معنی را بود در سادگی حسن دگر
بی صفا از زیور اغراق می گردد سخن
می کند گه در مزاج سردمهران کار زهر
گاه زهر غصه را تریاق می گردد سخن
می کند این آب روشن را روان استادگی
از تأمل شهره آفاق می گردد سخن
رشته را اندازد از چشم گهر صائب گره
ناگوار طبع از اغلاق می گردد سخن
چون مه نو شهره آفاق می گردد سخن
می کند جمعیت دل گفتگو را منتظم
از پریشان خاطری اوراق می گردد سخن
گر بیفشارند پای خامه را ارباب فکر
زود با عرش برین هم ساق می گردد سخن
بکر معنی را بود در سادگی حسن دگر
بی صفا از زیور اغراق می گردد سخن
می کند گه در مزاج سردمهران کار زهر
گاه زهر غصه را تریاق می گردد سخن
می کند این آب روشن را روان استادگی
از تأمل شهره آفاق می گردد سخن
رشته را اندازد از چشم گهر صائب گره
ناگوار طبع از اغلاق می گردد سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۷
یک صافدل در انجمن روزگار کو؟
عالم گرفت تیرگی آیینه دار کو؟
هر جا که هست صاف ضمیری شکسته است
آیینه درست درین زنگبار کو؟
چون ریگ، تشنه اند حریفان به خون هم
در قلزم فلک گهر آبدار کو؟
خونین دلی چو نافه درین دشت پرشکار
کاآفاق را کند به نفس مشکبار کو؟
تا تیغ کهکشان بدر آرد ز دست چرخ
یک مرد سرگذشته درین روزگار کو؟
بی خون دل ز چرخ فراغت طمع مدار
بر خوان سفله نعمت بی انتظار کو؟
پروانه تا به شمع رسید آرمیده شد
دریای بی قراری ما را کنار کو؟
ای آن که دم ز رهروی عشق می زنی
در پرده نظر، اثر زخم خار کو؟
چون شمع اگر ترا به جگر هست آتشی
رنگ شکسته و مژه اشکبار کو؟
تا صبر هست درد به درمان نمی رسد
دردی که از شکیب برآرد دمار کو؟
تب لرزه آفتاب جهان را گرفته است
هنگامه گرم ساز درین روزگار کو؟
در آتش است نعل سفر کوه طور را
در زیر بار عشق تن بردبار کو؟
چون شمع زیر دامن صحرای روزگار
مانند لاله یک جگر داغدار کو؟
ناصح عبث ز ریگ روان سبحه می زند
داغ درون سوختگان را شمار کو؟
دولت بود به پای تو مردن به اختیار
اما نیازمند ترا اختیار کو؟
این آن غزل که حضرت عطار گفته است
از آتش سماع دلی بی قرار کو؟
عالم گرفت تیرگی آیینه دار کو؟
هر جا که هست صاف ضمیری شکسته است
آیینه درست درین زنگبار کو؟
چون ریگ، تشنه اند حریفان به خون هم
در قلزم فلک گهر آبدار کو؟
خونین دلی چو نافه درین دشت پرشکار
کاآفاق را کند به نفس مشکبار کو؟
تا تیغ کهکشان بدر آرد ز دست چرخ
یک مرد سرگذشته درین روزگار کو؟
بی خون دل ز چرخ فراغت طمع مدار
بر خوان سفله نعمت بی انتظار کو؟
پروانه تا به شمع رسید آرمیده شد
دریای بی قراری ما را کنار کو؟
ای آن که دم ز رهروی عشق می زنی
در پرده نظر، اثر زخم خار کو؟
چون شمع اگر ترا به جگر هست آتشی
رنگ شکسته و مژه اشکبار کو؟
تا صبر هست درد به درمان نمی رسد
دردی که از شکیب برآرد دمار کو؟
تب لرزه آفتاب جهان را گرفته است
هنگامه گرم ساز درین روزگار کو؟
در آتش است نعل سفر کوه طور را
در زیر بار عشق تن بردبار کو؟
چون شمع زیر دامن صحرای روزگار
مانند لاله یک جگر داغدار کو؟
ناصح عبث ز ریگ روان سبحه می زند
داغ درون سوختگان را شمار کو؟
دولت بود به پای تو مردن به اختیار
اما نیازمند ترا اختیار کو؟
این آن غزل که حضرت عطار گفته است
از آتش سماع دلی بی قرار کو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۳
از شراب لعل تا رخسار را افروختی
هر که را بود آرزوی خام در دل سوختی
دخل بی اندازه را ناچار خرجی لازم است
روی دل بنما به قدر آنچه دل اندوختی
در دل فولاد جوهر موی آتشدیده شد
تا ز عارض خانه آیینه را افروختی
آن که عمرش صرف شد در دلبری آموختن
کاش دلداری هم از ما اندکی آموختی
بی پر و بالی پر و بالی است در راه طلب
می شود روشن چراغت چون نفس را سوختی
قسمت خاک است هر دخلی که بیش از خرج شد
من گرفتم همچو قارون گنجها اندوختی
یک دل سنگین نگردید از دم گرم تو نرم
در سخن هر چند صائب بیش خود را سوختی
هر که را بود آرزوی خام در دل سوختی
دخل بی اندازه را ناچار خرجی لازم است
روی دل بنما به قدر آنچه دل اندوختی
در دل فولاد جوهر موی آتشدیده شد
تا ز عارض خانه آیینه را افروختی
آن که عمرش صرف شد در دلبری آموختن
کاش دلداری هم از ما اندکی آموختی
بی پر و بالی پر و بالی است در راه طلب
می شود روشن چراغت چون نفس را سوختی
قسمت خاک است هر دخلی که بیش از خرج شد
من گرفتم همچو قارون گنجها اندوختی
یک دل سنگین نگردید از دم گرم تو نرم
در سخن هر چند صائب بیش خود را سوختی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۳
چند ازان آرام بخش جان جدا باشد کسی؟
چشم بر در، گوش بر آواز پا باشد کسی
سایه خود را نمی باید دریغ از خاک داشت
گر به دولت بال اقبال هما باشد کسی
یک نگاه آشنا کشته است ای ظالم که را؟
حیف باشد اینقدر ناآشنا باشد کسی
با چنان زلفی که بر خاک از رسایی می کشد
دور از انصاف است چندین نارسا باشد کسی
هم تو خود انصاف ده، خوب است با این دستگاه
بی مروت، بی حقیقت، بی وفا باشد کسی؟
مست شو چون گل، گریبانی به مستی چاک کن
تا به کی چون غنچه دربند قبا باشد کسی؟
می شود از تلخرویان زندگانی ناگوار
من گرفتم تشنه آب بقا باشد کسی
شد حصاری شمع در فانوس از پروانه ها
بد گمان با پاکدامانان چرا باشد کسی؟
با وجود عشق، عاقل بودن از دیوانگی است
شهر تا باشد چرا در روستا باشد کسی؟
در کمان چشم از هدف برداشتن صائب خطاست
به که در هنگام پیری با خدا باشد کسی
چشم بر در، گوش بر آواز پا باشد کسی
سایه خود را نمی باید دریغ از خاک داشت
گر به دولت بال اقبال هما باشد کسی
یک نگاه آشنا کشته است ای ظالم که را؟
حیف باشد اینقدر ناآشنا باشد کسی
با چنان زلفی که بر خاک از رسایی می کشد
دور از انصاف است چندین نارسا باشد کسی
هم تو خود انصاف ده، خوب است با این دستگاه
بی مروت، بی حقیقت، بی وفا باشد کسی؟
مست شو چون گل، گریبانی به مستی چاک کن
تا به کی چون غنچه دربند قبا باشد کسی؟
می شود از تلخرویان زندگانی ناگوار
من گرفتم تشنه آب بقا باشد کسی
شد حصاری شمع در فانوس از پروانه ها
بد گمان با پاکدامانان چرا باشد کسی؟
با وجود عشق، عاقل بودن از دیوانگی است
شهر تا باشد چرا در روستا باشد کسی؟
در کمان چشم از هدف برداشتن صائب خطاست
به که در هنگام پیری با خدا باشد کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۹
سر فرو نارد به گردون اختر دیوانگی
گرد خاکستر نگیرد اخگر دیوانگی
می زند پر در فضای لامکان با آن که هست
زیر سنگ کودکان بال و پر دیوانگی
می شمارد در شمار داغهای خامسوز
آفتاب روز محشر را سر دیوانگی
سهل باشد کوهکن گر سر به جای پا گذاشت
کوه را از پا درآرد ساغر دیوانگی
کاش تیغش از نیام خاک می آمد برون
تا به مجنون می نمودم جوهر دیوانگی
هست تا سنگ ملامت برقرار خویشتن
پشت خود بر کوه دارد لشکر دیوانگی
بحر عقل است آن که هر موجی به زنجیرش کند
نیست لنگر گیر بحر اخضر دیوانگی
سینه بر دریای آتش می زنم همچون سپند
تا به مغزم خورد بوی مجمر دیوانگی
در دیار ساده لوحان نقش بار خاطرست
محو سازد سکه را از خود زر دیوانگی
چرخ را در نیم جولان زیر پا می آورد
سنگ طفلان گر نگردد لنگر دیوانگی
بستر بیمار عقل از یک عرق گردد خنک
تا قیامت گرم باشد بستر دیوانگی
هر که خود را فرد باطل کرد در دیوان عقل
همچو صائب می شود سردفتر دیوانگی
گرد خاکستر نگیرد اخگر دیوانگی
می زند پر در فضای لامکان با آن که هست
زیر سنگ کودکان بال و پر دیوانگی
می شمارد در شمار داغهای خامسوز
آفتاب روز محشر را سر دیوانگی
سهل باشد کوهکن گر سر به جای پا گذاشت
کوه را از پا درآرد ساغر دیوانگی
کاش تیغش از نیام خاک می آمد برون
تا به مجنون می نمودم جوهر دیوانگی
هست تا سنگ ملامت برقرار خویشتن
پشت خود بر کوه دارد لشکر دیوانگی
بحر عقل است آن که هر موجی به زنجیرش کند
نیست لنگر گیر بحر اخضر دیوانگی
سینه بر دریای آتش می زنم همچون سپند
تا به مغزم خورد بوی مجمر دیوانگی
در دیار ساده لوحان نقش بار خاطرست
محو سازد سکه را از خود زر دیوانگی
چرخ را در نیم جولان زیر پا می آورد
سنگ طفلان گر نگردد لنگر دیوانگی
بستر بیمار عقل از یک عرق گردد خنک
تا قیامت گرم باشد بستر دیوانگی
هر که خود را فرد باطل کرد در دیوان عقل
همچو صائب می شود سردفتر دیوانگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۰
دلفروزست جام خاموشی
ما و عیش مدام خاموشی
نطق هر چند با شکوه بود
نیست با احتشام خاموشی
از حوادث کند سپرداری
تیغ جان را نیام خاموشی
ایمن از انقلاب سهو و خطاست
ملک با انتظام خاموشی
زردرویی نمی کشد ز خمار
باده لعل فام خاموشی
دل تاریک را کند روشن
نور ماه تمام خاموشی
هرگز از باده پشیمانی
نشود تلخ کام خاموشی
ندرد پرده کسی هرگز
در مجالس مقام خاموشی
پیش عارف بهشت دربسته است
فیض دارالسلام خاموشی
فیض ذکر خفی دهد به نفس
اهل حق را دوام خاموشی
مار انگشت را بکوبد سر
سخن با نظام خاموشی
پستی نطق می شود معلوم
چون برآیی به بام خاموشی
درنیاید به سر ز تندروی
هر که دارد زمام خاموشی
پاکبازان محو را نبود
باقی لاکلام خاموشی
در نظر بحر آرمیده بود
صائب از احتشام خاموشی
ما و عیش مدام خاموشی
نطق هر چند با شکوه بود
نیست با احتشام خاموشی
از حوادث کند سپرداری
تیغ جان را نیام خاموشی
ایمن از انقلاب سهو و خطاست
ملک با انتظام خاموشی
زردرویی نمی کشد ز خمار
باده لعل فام خاموشی
دل تاریک را کند روشن
نور ماه تمام خاموشی
هرگز از باده پشیمانی
نشود تلخ کام خاموشی
ندرد پرده کسی هرگز
در مجالس مقام خاموشی
پیش عارف بهشت دربسته است
فیض دارالسلام خاموشی
فیض ذکر خفی دهد به نفس
اهل حق را دوام خاموشی
مار انگشت را بکوبد سر
سخن با نظام خاموشی
پستی نطق می شود معلوم
چون برآیی به بام خاموشی
درنیاید به سر ز تندروی
هر که دارد زمام خاموشی
پاکبازان محو را نبود
باقی لاکلام خاموشی
در نظر بحر آرمیده بود
صائب از احتشام خاموشی
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در توصیف جشن بهار و مدح نواب ظفرخان
تذرو بال فشان گردد از غبار بسنت
رود بهار به گرد از گل عذار بسنت
گذشت فصل خزان شکسته رنگیها
رسید موسم رنگین نوبهار بسنت
بهار با همه سامان بی نیازی رنگ
کند گدایی رنگ از گل عذار بسنت
چه نقش های تماشا فریب زد بر آب
به روی خاک بماناد نوبهار بسنت
هزار رنگ متاع ملال اگر داری
به باد می دهدش یک نفس، شعار بسنت
بهار دست به دست از چمن هوا گیرد
چو گل کند ز کف دستها نگار بسنت
گلی ز چهره احباب می توان چیدن
غنیمت است چو ایام گل، بهار بسنت
چه همچو برگ خزان دیده رفته ای از دست؟
رخی به رنگ ده از سیر لاله زار بسنت
خمیر مایه قوس قزح شده است زمین
ز بس که ریخت ز هر سو گل از کنار بسنت
سواد هند که چون زاغ آمدی به نظر
شده است چون پر طاوس از بهار بسنت
شده است مرغ هوا یکقلم چو بوقلمون
ز بس بلند شده است از زمین غبار بسنت
درین دو روز که طاوس رنگ جلوه گرست
شکسته رنگی خود می کنم به کار بسنت
بهار را به حنابندی چمن بگذار
بس است رنگرز چهره ها غبار بسنت
ز رنگهای عجب، گرده بهاران است
چرا سپند نسوزم به روزگار بسنت؟
کجا به چیدن گل دست گلفروش رود؟
چنین که دست و دلم می رود به کار بسنت؟
هزار پرده رنگین کشید بر رویم
شکسته رنگ مبادا گل عذار بسنت
به ملک هند کنون یک گل زمینی (کذا) نیست
که چهره اش نبود گلگل از نثار بسنت
چگونه مصرع رنگین ز طبع سر نزند؟
که سایه بر سرم افکند شاخسار بسنت
به خاک پای گل و آشنایی بلبل
که به ز روی بهارست پشت کار بسنت
چنان که صحبت رنگین نمی رود از یاد
همیشه در دل من هست خارخار بسنت
چرا چو گل نزنی خند بر جهان صائب؟
ببین که با که ترا یار کرده، بار بسنت
بهار جود، ظفرخان صبح پیشانی
که سرخ رو ز گل اوست لاله زار بسنت
به اینقدر که گل عارض تواش روداد
یکی هزار شد امروز اعتبار بسنت
نماند سوده لعل و زمرد و یاقوت
به روز جشن تو از بس که شد به کار بسنت
همیشه بزم تو از اهل طبع رنگین باد
میان لاله رخان هست تا شعار بسنت
رود بهار به گرد از گل عذار بسنت
گذشت فصل خزان شکسته رنگیها
رسید موسم رنگین نوبهار بسنت
بهار با همه سامان بی نیازی رنگ
کند گدایی رنگ از گل عذار بسنت
چه نقش های تماشا فریب زد بر آب
به روی خاک بماناد نوبهار بسنت
هزار رنگ متاع ملال اگر داری
به باد می دهدش یک نفس، شعار بسنت
بهار دست به دست از چمن هوا گیرد
چو گل کند ز کف دستها نگار بسنت
گلی ز چهره احباب می توان چیدن
غنیمت است چو ایام گل، بهار بسنت
چه همچو برگ خزان دیده رفته ای از دست؟
رخی به رنگ ده از سیر لاله زار بسنت
خمیر مایه قوس قزح شده است زمین
ز بس که ریخت ز هر سو گل از کنار بسنت
سواد هند که چون زاغ آمدی به نظر
شده است چون پر طاوس از بهار بسنت
شده است مرغ هوا یکقلم چو بوقلمون
ز بس بلند شده است از زمین غبار بسنت
درین دو روز که طاوس رنگ جلوه گرست
شکسته رنگی خود می کنم به کار بسنت
بهار را به حنابندی چمن بگذار
بس است رنگرز چهره ها غبار بسنت
ز رنگهای عجب، گرده بهاران است
چرا سپند نسوزم به روزگار بسنت؟
کجا به چیدن گل دست گلفروش رود؟
چنین که دست و دلم می رود به کار بسنت؟
هزار پرده رنگین کشید بر رویم
شکسته رنگ مبادا گل عذار بسنت
به ملک هند کنون یک گل زمینی (کذا) نیست
که چهره اش نبود گلگل از نثار بسنت
چگونه مصرع رنگین ز طبع سر نزند؟
که سایه بر سرم افکند شاخسار بسنت
به خاک پای گل و آشنایی بلبل
که به ز روی بهارست پشت کار بسنت
چنان که صحبت رنگین نمی رود از یاد
همیشه در دل من هست خارخار بسنت
چرا چو گل نزنی خند بر جهان صائب؟
ببین که با که ترا یار کرده، بار بسنت
بهار جود، ظفرخان صبح پیشانی
که سرخ رو ز گل اوست لاله زار بسنت
به اینقدر که گل عارض تواش روداد
یکی هزار شد امروز اعتبار بسنت
نماند سوده لعل و زمرد و یاقوت
به روز جشن تو از بس که شد به کار بسنت
همیشه بزم تو از اهل طبع رنگین باد
میان لاله رخان هست تا شعار بسنت