عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
در وقت خزان بین که چه خوش رنگِ رزانست
گویی به چمن کارگه رنگرزانست
گویند که از باد خزان رنگ برآورد
نی آنکه رز آورد یقین رنگ رز آنست
آنست که لعل تو شکر بار چو قندست
این لطف دلاویز تو آخر هم از آنست
نقّاش ازل رنگ در این باغ بینداخت
تا ظن نبری کاین همه از باد خزانست
گرچه طمع خام نشاید به جهان کرد
از جان و دل او، دیگ هوای تو پزانست
گویی به چمن کارگه رنگرزانست
گویند که از باد خزان رنگ برآورد
نی آنکه رز آورد یقین رنگ رز آنست
آنست که لعل تو شکر بار چو قندست
این لطف دلاویز تو آخر هم از آنست
نقّاش ازل رنگ در این باغ بینداخت
تا ظن نبری کاین همه از باد خزانست
گرچه طمع خام نشاید به جهان کرد
از جان و دل او، دیگ هوای تو پزانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
ای باد صبحدم خبر آن نگار چیست
بویت خوش است حال سر زلف یار چیست
بوئیست بس عزیز عجیب حیات بخش
با بوی زلفش عنبر و مشک تتار چیست
با چشم نیم مست تو نرگس چه دسته ایست
با قد دلفریب تو سرو و چنار چیست
در زلف بی قرار پریشان آن نگار
حال دل رمیده این بی قرار چیست
گلهای روز وصل تو در دامن رقیب
بر جان بی دلان غمت نوک خار چیست
روزی اگر به سوی غریبان گذر کنی
جز جان نازنین به جهانم نثار چیست
آمد بهار و روی دلارام و بوستان
خواهد دلم که بهتر از این در بهار چیست
بویت خوش است حال سر زلف یار چیست
بوئیست بس عزیز عجیب حیات بخش
با بوی زلفش عنبر و مشک تتار چیست
با چشم نیم مست تو نرگس چه دسته ایست
با قد دلفریب تو سرو و چنار چیست
در زلف بی قرار پریشان آن نگار
حال دل رمیده این بی قرار چیست
گلهای روز وصل تو در دامن رقیب
بر جان بی دلان غمت نوک خار چیست
روزی اگر به سوی غریبان گذر کنی
جز جان نازنین به جهانم نثار چیست
آمد بهار و روی دلارام و بوستان
خواهد دلم که بهتر از این در بهار چیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
نسیم باد بهارست یا هوای بهشت
بهشت چیست وصال نگار حورسرشت
نوای بلبل و آواز چنگ و نغمه ی عود
خوش است و خوش بود آبی روانه بر لب کشت
بهشت روی تو ما را مدام می باید
به اختیار بگو تا بهشت را که بهشت
اگرچه هیچ نمی دانم این قدر دانم
که ناز خوب نباشد یقین ز مردم زشت
ز جان نمی رودم عشق و در ازل گویی
خدای مهر تو و خاک من به هم بسرشت
ز سرگذشت نکردم سپاس و می دانم
که بر سر من از این سان قضای خوب نبشت
ز استخوان نکنم مهر تو برون ای جان
اگر زنند ز خاک جهان جهانی خشت
بهشت چیست وصال نگار حورسرشت
نوای بلبل و آواز چنگ و نغمه ی عود
خوش است و خوش بود آبی روانه بر لب کشت
بهشت روی تو ما را مدام می باید
به اختیار بگو تا بهشت را که بهشت
اگرچه هیچ نمی دانم این قدر دانم
که ناز خوب نباشد یقین ز مردم زشت
ز جان نمی رودم عشق و در ازل گویی
خدای مهر تو و خاک من به هم بسرشت
ز سرگذشت نکردم سپاس و می دانم
که بر سر من از این سان قضای خوب نبشت
ز استخوان نکنم مهر تو برون ای جان
اگر زنند ز خاک جهان جهانی خشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
بیا لطافت گل را ببین به وقت صبوح
که تا ز خوف بیاسایدم زمانی روح
به وقت گل دل خود را مدار تنگ ز غم
یقین بدان که درین موسمست عین فتوح
بسان بلبل شوریده دل ز بیم فراق
هزار ناله برآرم من از دل مجروح
به صبح در چمن گل شدم به گل گفتم
به مدح روی تو مادح منم تویی ممدوح
اگر جهان همه طوفان بگیرد او چه غمش
کسی که دست امیدش رسد به دامن نوح
که تا ز خوف بیاسایدم زمانی روح
به وقت گل دل خود را مدار تنگ ز غم
یقین بدان که درین موسمست عین فتوح
بسان بلبل شوریده دل ز بیم فراق
هزار ناله برآرم من از دل مجروح
به صبح در چمن گل شدم به گل گفتم
به مدح روی تو مادح منم تویی ممدوح
اگر جهان همه طوفان بگیرد او چه غمش
کسی که دست امیدش رسد به دامن نوح
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
سحرگهان سوی بستان گذار باید کرد
تفرّجی به جهان در بهار باید کرد
نظر به قدرت بیچون وی چگونه به جان
به چشم هوش در این لاله زار باید کرد
که گل ز خار برآورد و لاله را از خاک
نظر به صانع پروردگار باید کرد
صبور باش به دردش دلا و دم درکش
نظر به حالت این روزگار باید کرد
نگار چون که به دستم نیامد از هجران
رخم به خون دو دیده نگار باید کرد
چو صبح وصل تو بر ما نمی شود طالع
شب فراق تو تا کی شمار باید کرد
مگر که نوبت وصلش به ما رسد هیهات
گذشت عمر و هنوز انتظار باید کرد
به دامن تو چو دستم نمی رسد چکنم
دل حزین به دعا اختصار باید کرد
چو چشم مست تو گشتیم بی خبر جانا
کزان دو لعل تو دفع خمار باید کرد
تفرّجی به جهان در بهار باید کرد
نظر به قدرت بیچون وی چگونه به جان
به چشم هوش در این لاله زار باید کرد
که گل ز خار برآورد و لاله را از خاک
نظر به صانع پروردگار باید کرد
صبور باش به دردش دلا و دم درکش
نظر به حالت این روزگار باید کرد
نگار چون که به دستم نیامد از هجران
رخم به خون دو دیده نگار باید کرد
چو صبح وصل تو بر ما نمی شود طالع
شب فراق تو تا کی شمار باید کرد
مگر که نوبت وصلش به ما رسد هیهات
گذشت عمر و هنوز انتظار باید کرد
به دامن تو چو دستم نمی رسد چکنم
دل حزین به دعا اختصار باید کرد
چو چشم مست تو گشتیم بی خبر جانا
کزان دو لعل تو دفع خمار باید کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
در چشم ما خیال رخش تا گذار کرد
خورشید و ماه را بر ما شرمسار کرد
تا روی او به گلشن مقصود جلوه داد
گلها و لاله ها به چمن جمله خوار کرد
از اعتدال قامت او سرو شد خجل
تا قد سرکش تو به بستان گذار کرد
باری شکوفه بد ز در مها سفید و سرخ
از باد صبحدم همه بر وی نثار کرد
نرگس چو چشم شوخ تو مخمور و ناتوان
گویی به یاد لعل تو دفع خمار کرد
از من مدار مرهم الطاف خود دریغ
کز حد برون زمانه مرا دل فگار کرد
با آنکه عشق دوست مرا آبرو ببرد
خاک درت دلم ز جهان اعتبار کرد
خورشید و ماه را بر ما شرمسار کرد
تا روی او به گلشن مقصود جلوه داد
گلها و لاله ها به چمن جمله خوار کرد
از اعتدال قامت او سرو شد خجل
تا قد سرکش تو به بستان گذار کرد
باری شکوفه بد ز در مها سفید و سرخ
از باد صبحدم همه بر وی نثار کرد
نرگس چو چشم شوخ تو مخمور و ناتوان
گویی به یاد لعل تو دفع خمار کرد
از من مدار مرهم الطاف خود دریغ
کز حد برون زمانه مرا دل فگار کرد
با آنکه عشق دوست مرا آبرو ببرد
خاک درت دلم ز جهان اعتبار کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
صبا آمد پیامی سویم آورد
مگر زان دلبر گلبویم آورد
که بستان شد معطّر از نسیمش
چو از زلف بت مه رویم آورد
هوا گویی ز لطفش مشک بیزست
که بویی زان خم گیسویم آورد
بسی منّت ز باد صبح دارم
کز آن زلف معنبر بویم آورد
خضر سان زندگی از سر گرفتم
که آب زندگی زان جویم آورد
جهان را جان شیرین با تن آمد
حیاتی زآن لب دلجویم آورد
شوم خاک سر کویت نگارا
که آبی از رخت با رویم آورد
مگر زان دلبر گلبویم آورد
که بستان شد معطّر از نسیمش
چو از زلف بت مه رویم آورد
هوا گویی ز لطفش مشک بیزست
که بویی زان خم گیسویم آورد
بسی منّت ز باد صبح دارم
کز آن زلف معنبر بویم آورد
خضر سان زندگی از سر گرفتم
که آب زندگی زان جویم آورد
جهان را جان شیرین با تن آمد
حیاتی زآن لب دلجویم آورد
شوم خاک سر کویت نگارا
که آبی از رخت با رویم آورد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
مرغ جان من دلخسته هوا می گیرد
بوی زلف تو هم از باد صبا می گیرد
ماه و خورشید جهان را به یقین می دانم
کز رخ روشن تو نور و ضیا می گیرد
طوبی و نارون اندر چمن باغ بهشت
از قد و قامت تو نشو و نما می گیرد
ای طبیب دل پردرد نگویی با من
کز من خسته ملال تو چرا می گیرد
آه من گر همه آتش شود ای جان جهان
آب حیوان منی در تو کجا می گیرد
بازِ مهر من مهجور کبوتر بچه ای
در هوای شب وصلت به بلا می گیرد
گفته بودم ز جفایت بنهم سر به جهان
دامن مهر تو ای دوست وفا می گیرد
بوی زلف تو هم از باد صبا می گیرد
ماه و خورشید جهان را به یقین می دانم
کز رخ روشن تو نور و ضیا می گیرد
طوبی و نارون اندر چمن باغ بهشت
از قد و قامت تو نشو و نما می گیرد
ای طبیب دل پردرد نگویی با من
کز من خسته ملال تو چرا می گیرد
آه من گر همه آتش شود ای جان جهان
آب حیوان منی در تو کجا می گیرد
بازِ مهر من مهجور کبوتر بچه ای
در هوای شب وصلت به بلا می گیرد
گفته بودم ز جفایت بنهم سر به جهان
دامن مهر تو ای دوست وفا می گیرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
مژده ای دادم صبا ای دل که جانان می رسد
درد دوری را بده تسکین که درمان می رسد
باد نوروزی پیامی می دهد سوی چمن
کان گل خوشبو در این زودی به بستان می رسد
گرچه محرومی ز روز دولت وصلش دلا
شکر می کن کاین شب هجران به پایان می رسد
گرچه در هجران آن دلبر ز غم سرگشته ای
غم مخور کز دولت وصلش به سامان می رسد
گر بعیدم از رخ جان پرورت در روز عید
لاشه ی شخص ضعیفم هم به قربان می رسد
هدهد فرخنده را شهر سبا آمد به یاد
بلبل سرمست را دیگر گلستان می رسد
می دهد خورشید نورانی ز وصلش مژده ای
باز در گوش جهان از عالم جان می رسد
درد دوری را بده تسکین که درمان می رسد
باد نوروزی پیامی می دهد سوی چمن
کان گل خوشبو در این زودی به بستان می رسد
گرچه محرومی ز روز دولت وصلش دلا
شکر می کن کاین شب هجران به پایان می رسد
گرچه در هجران آن دلبر ز غم سرگشته ای
غم مخور کز دولت وصلش به سامان می رسد
گر بعیدم از رخ جان پرورت در روز عید
لاشه ی شخص ضعیفم هم به قربان می رسد
هدهد فرخنده را شهر سبا آمد به یاد
بلبل سرمست را دیگر گلستان می رسد
می دهد خورشید نورانی ز وصلش مژده ای
باز در گوش جهان از عالم جان می رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
مرا در هجر تو کی خواب باشد
چو بحر عشق بی پایاب باشد
ببخشا بر دل آنکس که بی تو
در آب چشم خود غرقاب باشد
به روی چون زرم از درد هجران
نگارا اشک چون سیماب باشد
سجود قبله ی روی تو اولیست
هرآن کش ابرویت محراب باشد
شبی خواهم به رویت باختن نرد
به شرطی کان شب مهتاب باشد
به بستان و نوای چنگ و بلبل
نشستم بر کنار آب باشد
ز سر بیرون کن ای دل فکر باطل
جهان را کی چنین اسباب باشد
چو بحر عشق بی پایاب باشد
ببخشا بر دل آنکس که بی تو
در آب چشم خود غرقاب باشد
به روی چون زرم از درد هجران
نگارا اشک چون سیماب باشد
سجود قبله ی روی تو اولیست
هرآن کش ابرویت محراب باشد
شبی خواهم به رویت باختن نرد
به شرطی کان شب مهتاب باشد
به بستان و نوای چنگ و بلبل
نشستم بر کنار آب باشد
ز سر بیرون کن ای دل فکر باطل
جهان را کی چنین اسباب باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
نگارا وقت آن آمد که گل بر بار خوش باشد
کنار سبزه و مطرب به روی یار خوش باشد
میان باغ با ساغر رقیبان برکنار از من
به روی دوست بنشستن که گل بی خار خوش باشد
تو با ذوق و تماشا در میان باغ با یاران
دل مسکینم از هجران چنین افگار خوش باشد
روا داری که این بی دل چنین مهجور در هجران
بدین مهجوریم جانا دل اغیار خوش باشد
میازارم به آزارت چو زارم بر رخت ای گل
نظر بر روی گل رویان بی آزار خوش باشد
به روی چون گلت جانا چو بلبل می کنم زاری
که عاشق در غم معشوق خود بازار خوش باشد
شبی خواهم به خلوتگاه جان دلبر ز می خفته
دو چشمم بر رخش چون بخت او بیدار خوش باشد
اگر باشد مرا صد غم ز هجرش بر دلم شاید
ولی گر غم خورد بر حال ما غمخوار خوش باشد
دلم بحر جهانی شد در او سرگشته شد طبعم
ز دریا گر برون آرد دُری شهوار خوش باشد
کنار سبزه و مطرب به روی یار خوش باشد
میان باغ با ساغر رقیبان برکنار از من
به روی دوست بنشستن که گل بی خار خوش باشد
تو با ذوق و تماشا در میان باغ با یاران
دل مسکینم از هجران چنین افگار خوش باشد
روا داری که این بی دل چنین مهجور در هجران
بدین مهجوریم جانا دل اغیار خوش باشد
میازارم به آزارت چو زارم بر رخت ای گل
نظر بر روی گل رویان بی آزار خوش باشد
به روی چون گلت جانا چو بلبل می کنم زاری
که عاشق در غم معشوق خود بازار خوش باشد
شبی خواهم به خلوتگاه جان دلبر ز می خفته
دو چشمم بر رخش چون بخت او بیدار خوش باشد
اگر باشد مرا صد غم ز هجرش بر دلم شاید
ولی گر غم خورد بر حال ما غمخوار خوش باشد
دلم بحر جهانی شد در او سرگشته شد طبعم
ز دریا گر برون آرد دُری شهوار خوش باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
نسیم باد صبا از دیار ما آمد
عجب اگرنه ز پیش نگار ما آمد
عبیر و عنبر سارا وزید در بستان
که نکهتی ز سر زلف یار ما آمد
خبر به بلبل شیدا ده ای نسیم صبا
که وقت عشرت و باغ و بهار ما آمد
فغان و ناله ی شبگیر ما به روز فراق
نگشت ضایع و روزی به کار ما آمد
چو گل برفت ز دستم ببین که سرو روان
ز روی لطف دگر با کنار ما آمد
برون رویم به صحرا و خرّمی و نشاط
که از سفر بت چابک سوار ما آمد
به زلف گو که پریشان چرا شدی چو دلم
مگر موافقت روزگار ما آمد
زآتش دل غمدیده و بلا جویم
ز دیده خون جگر در کنار ما آمد
عجب اگرنه ز پیش نگار ما آمد
عبیر و عنبر سارا وزید در بستان
که نکهتی ز سر زلف یار ما آمد
خبر به بلبل شیدا ده ای نسیم صبا
که وقت عشرت و باغ و بهار ما آمد
فغان و ناله ی شبگیر ما به روز فراق
نگشت ضایع و روزی به کار ما آمد
چو گل برفت ز دستم ببین که سرو روان
ز روی لطف دگر با کنار ما آمد
برون رویم به صحرا و خرّمی و نشاط
که از سفر بت چابک سوار ما آمد
به زلف گو که پریشان چرا شدی چو دلم
مگر موافقت روزگار ما آمد
زآتش دل غمدیده و بلا جویم
ز دیده خون جگر در کنار ما آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
شادمان گشت دلم کز درم آن یار آمد
شاخ امّید دل غمزده در بار آمد
دلبر از راه جفا گشت و وفا کرد ای دل
مگر آن آه سحرگاه تو در کار آمد
راستی سرو ز رشک قدش از پای افتاد
تا که آن قامت رعناش به رفتار آمد
تا سر زلف سمن سای تو بگشود صبا
آهوی از نکهت آن بوی به رفتار آمد
مرغ جانم به سر زلف تو بگذشت شبی
ناگه از دانه خال تو گرفتار آمد
گل فروریخت ز شرم رخ جان پرور تو
تا که آن روی چو گلنار به گلزار آمد
تا درخت غم عشقت بنشاندم به جهان
هر دمم درد دل و خون جگر بار آمد
شاخ امّید دل غمزده در بار آمد
دلبر از راه جفا گشت و وفا کرد ای دل
مگر آن آه سحرگاه تو در کار آمد
راستی سرو ز رشک قدش از پای افتاد
تا که آن قامت رعناش به رفتار آمد
تا سر زلف سمن سای تو بگشود صبا
آهوی از نکهت آن بوی به رفتار آمد
مرغ جانم به سر زلف تو بگذشت شبی
ناگه از دانه خال تو گرفتار آمد
گل فروریخت ز شرم رخ جان پرور تو
تا که آن روی چو گلنار به گلزار آمد
تا درخت غم عشقت بنشاندم به جهان
هر دمم درد دل و خون جگر بار آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
ز باد صبح حدیثی مرا به گوش آمد
که خیز ای دل مسکین که گل به جوش آمد
زمین ز لاله و خیری و سوسن و شمشاد
به بانگ بلبل شوریده در خروش آمد
چو جام باده به بستان دمید و گل بشکفت
ز چارسوی چمن های و هوی نوش آمد
بگیر گوشه باغی و دامن چمنی
مرا ز هاتف غیبی چنین به گوش آمد
مده ز دست لب جوی و قامتی دلجوی
به گوش جان من از گفته سروش آمد
گلست عارض زیبای یار و لب چون می
زآن جهت ز دهان تو بوی نوش آمد
دلم ز هوش به در رفته بود از هجران
ز بوی عنبر زلف تو باز هوش آمد
شکست طبله عطّار در همه بازار
از آنکه لعل لبانت شکرفروش آمد
چو ناله ام بر دف در جهان شنید هزار
ز شوق روی گل بوستان خموش آمد
که خیز ای دل مسکین که گل به جوش آمد
زمین ز لاله و خیری و سوسن و شمشاد
به بانگ بلبل شوریده در خروش آمد
چو جام باده به بستان دمید و گل بشکفت
ز چارسوی چمن های و هوی نوش آمد
بگیر گوشه باغی و دامن چمنی
مرا ز هاتف غیبی چنین به گوش آمد
مده ز دست لب جوی و قامتی دلجوی
به گوش جان من از گفته سروش آمد
گلست عارض زیبای یار و لب چون می
زآن جهت ز دهان تو بوی نوش آمد
دلم ز هوش به در رفته بود از هجران
ز بوی عنبر زلف تو باز هوش آمد
شکست طبله عطّار در همه بازار
از آنکه لعل لبانت شکرفروش آمد
چو ناله ام بر دف در جهان شنید هزار
ز شوق روی گل بوستان خموش آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
با قدت آخر چرا سروی سرافرازی کند
از چه رو آخر صبا با زلف او بازی کند
سرو را کی می رسد دعوی بالا با قدت
پیش بالای تو میراد از چه او بازی کند
چون صبا در زلف تو پیچد پریشان بینمش
با وجود آنکه با گوش تو همرازی کند
در هوای کویت ار گنجشک روزی بگذرد
در فضای قربتت دعوی شهبازی کند
گر شبی چون سرو بخرامی به سوی ما دلم
در شب وصل تو ای دلبر سرافرازی کند
تا خجل گردد به پیش قامت تو سرو ناز
در جهانی با قد تو او سرافرازی کند
از چه رو آخر صبا با زلف او بازی کند
سرو را کی می رسد دعوی بالا با قدت
پیش بالای تو میراد از چه او بازی کند
چون صبا در زلف تو پیچد پریشان بینمش
با وجود آنکه با گوش تو همرازی کند
در هوای کویت ار گنجشک روزی بگذرد
در فضای قربتت دعوی شهبازی کند
گر شبی چون سرو بخرامی به سوی ما دلم
در شب وصل تو ای دلبر سرافرازی کند
تا خجل گردد به پیش قامت تو سرو ناز
در جهانی با قد تو او سرافرازی کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
با قامت تو سرو به بستان چه می کند
گل با رخت بگو به گلستان چه می کند
چون بر گل رخ تو چو من عندلیب نیست
در مدح روی خوب تو دستان چه می کند
هر دیده کاو فروغ رخت را ز دور دید
آخر بگو که شمع شبستان چه می کند
خسرو چو یافت آن لب شیرین به کام دل
با لعل دلکشت شکرستان چه می کند
گرچه مکررست حدیث شکر ولی
پیش لب تو قند لرستان چه می کند
هر گوش و هوش کز لب تو قصّه ای شنید
صوت هزار و بلبل بستان چه می کند
هرکس که روی چون گل تو در جهان بدید
فصل بهار و برگ زمستان چه می کند
گل با رخت بگو به گلستان چه می کند
چون بر گل رخ تو چو من عندلیب نیست
در مدح روی خوب تو دستان چه می کند
هر دیده کاو فروغ رخت را ز دور دید
آخر بگو که شمع شبستان چه می کند
خسرو چو یافت آن لب شیرین به کام دل
با لعل دلکشت شکرستان چه می کند
گرچه مکررست حدیث شکر ولی
پیش لب تو قند لرستان چه می کند
هر گوش و هوش کز لب تو قصّه ای شنید
صوت هزار و بلبل بستان چه می کند
هرکس که روی چون گل تو در جهان بدید
فصل بهار و برگ زمستان چه می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
وقت آنست که گل باز به بستان آید
بلبل دلشده دیگر به گلستان آید
گر کند ناله هزار از سر مستی آخر
بوته از بلبل شوریده به دستان آید
لب و چشم تو چو مخمور و چو مستند چرا
جور از ایشان همه بر باده پرستان آید
نیک معذور ندارند مرا هشیاران
زآنکه فریاد و فغان از دل مستان آید
راستی سرو بیفتد ز قد و دانی کی
قامت خوب خرامش چو به بستان آید
در شب ظلمت هجران شده ام سرگردان
منتظر تا کیم این شمع شبستان آید
چون به یادم گذرد لعل لبانت گویی
طوطی طبع جهان زان شکرستان آید
بلبل دلشده دیگر به گلستان آید
گر کند ناله هزار از سر مستی آخر
بوته از بلبل شوریده به دستان آید
لب و چشم تو چو مخمور و چو مستند چرا
جور از ایشان همه بر باده پرستان آید
نیک معذور ندارند مرا هشیاران
زآنکه فریاد و فغان از دل مستان آید
راستی سرو بیفتد ز قد و دانی کی
قامت خوب خرامش چو به بستان آید
در شب ظلمت هجران شده ام سرگردان
منتظر تا کیم این شمع شبستان آید
چون به یادم گذرد لعل لبانت گویی
طوطی طبع جهان زان شکرستان آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
چمن به صبحدمی چون به گل بیاراید
دماغ جان من از بوی آن بیاساید
فروغ مهر نماند به چرخ میناگون
اگر نگار من از دور چهره بنماید
خم کمان دو ابروی دوست محرابیست
چه حاجتست که آن را به وسمه آراید
یقین که ماه ز شرم رخش شود بی نور
اگر نقاب ز خورشید روش بگشاید
اگر به تازی حسنش شود سوار دمی
عنان شوق ز دست زمانه برباید
جمال حسن تو در غایت کمال بود
ولی به روی نکو نیز هم وفا باید
منم چو آب نهاده مدام سر در پات
تو را چو سرو به ما سر فرو نمی آید
تویی ملول و من از جان و دل طلبکارت
ز روی لطف نگارا بگو چنین شاید
جفا نماید و رحمی نیامدش بر من
از این معاینه دل پشت دست می خاید
شب سیاه زمانه ز حور حامله است
به صبر کوش جهانا ببین چه می زاید
دماغ جان من از بوی آن بیاساید
فروغ مهر نماند به چرخ میناگون
اگر نگار من از دور چهره بنماید
خم کمان دو ابروی دوست محرابیست
چه حاجتست که آن را به وسمه آراید
یقین که ماه ز شرم رخش شود بی نور
اگر نقاب ز خورشید روش بگشاید
اگر به تازی حسنش شود سوار دمی
عنان شوق ز دست زمانه برباید
جمال حسن تو در غایت کمال بود
ولی به روی نکو نیز هم وفا باید
منم چو آب نهاده مدام سر در پات
تو را چو سرو به ما سر فرو نمی آید
تویی ملول و من از جان و دل طلبکارت
ز روی لطف نگارا بگو چنین شاید
جفا نماید و رحمی نیامدش بر من
از این معاینه دل پشت دست می خاید
شب سیاه زمانه ز حور حامله است
به صبر کوش جهانا ببین چه می زاید