عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
چه شد که جانب اهل وفا گذر نکنی؟
چه شد که ناگه اگر بگذری نظر نکنی؟
رسید جان بلبم، چون زیم اگر نرسی؟
هلاک یک نظرم، چون کنم اگر نکنی؟
چو ماه عید بسالی اگر شوی طالع
روی همان دم و با من شبی سحر نکنی
ز باده بی خبرم ساختی و می ترسم
که چون روی بحریفان، مرا خبر نکنی
شد از جفای تو ملک دلم خراب و هنوز
درین غمم که: ازین هم خراب تر نکنی
جفا که با من دل خسته می کنی سهلست
غرض وفاست که با مردم دگر نکنی
هلالی، این همه حیران چشم یار مشو
چه حالتست که هیچ از بلا حذر نکنی؟
چه شد که ناگه اگر بگذری نظر نکنی؟
رسید جان بلبم، چون زیم اگر نرسی؟
هلاک یک نظرم، چون کنم اگر نکنی؟
چو ماه عید بسالی اگر شوی طالع
روی همان دم و با من شبی سحر نکنی
ز باده بی خبرم ساختی و می ترسم
که چون روی بحریفان، مرا خبر نکنی
شد از جفای تو ملک دلم خراب و هنوز
درین غمم که: ازین هم خراب تر نکنی
جفا که با من دل خسته می کنی سهلست
غرض وفاست که با مردم دگر نکنی
هلالی، این همه حیران چشم یار مشو
چه حالتست که هیچ از بلا حذر نکنی؟
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
عمری گذاشتم صنما در وفای تو
وز صد هزارگونه کشیدم جفای تو
آن چیست از جفا که نکردی به جای من
وان چیست از وفا که نکردم به جای تو
مسکین دلمگر از تو کشیدست صد جفا
یک دم زدن سُتُه نشدست از وفای تو
گویند مردمان که بود ذره در هوا
من لاجرم چو ذره شدم در هوای تو
در عشق تو بنالم از چشم خویشتن
کاین چشم من فکند مرا در بلای تو
وز صد هزارگونه کشیدم جفای تو
آن چیست از جفا که نکردی به جای من
وان چیست از وفا که نکردم به جای تو
مسکین دلمگر از تو کشیدست صد جفا
یک دم زدن سُتُه نشدست از وفای تو
گویند مردمان که بود ذره در هوا
من لاجرم چو ذره شدم در هوای تو
در عشق تو بنالم از چشم خویشتن
کاین چشم من فکند مرا در بلای تو
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون گوش تو در دُر گیرم
قدم هر که سلامی ز تو آرد برِ ما
به وداع آمده ام هان به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره چرا می کندم می دانی
رشک می آیدش از خلوت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف کنند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
به سرت گر همه عالم زبر و زیر شود
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
هر که گوید به سفر رفت نزاری هیهات
گو نزاری به سفر سر نبرد از در ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون گوش تو در دُر گیرم
قدم هر که سلامی ز تو آرد برِ ما
به وداع آمده ام هان به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره چرا می کندم می دانی
رشک می آیدش از خلوت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف کنند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
به سرت گر همه عالم زبر و زیر شود
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
هر که گوید به سفر رفت نزاری هیهات
گو نزاری به سفر سر نبرد از در ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
گر از خیال مرا با تو دوش صورت بست
که در مقام وفا با منت نفاقی هست
شنیده باشی و دانی که در مثل گویند
حدیث مست نگیرند عاقلان بر دست
در این که ترک ادب کردم اشتباهی نیست
ولی درست شود شیشه باز چون بشکست
هزار بندگی ات کرده ام به یک تقصیر
ز دوستان وفادار باز نتوان جست
ز وصل و هجر بر ابنای روزگار به فخر
ز اتفاق شما کرده ام غلو پیوست
چنان مکن که زبان در کشند دشمن و دوست
که جوش و بوش نزاری به عاقبت بنشست
که در مقام وفا با منت نفاقی هست
شنیده باشی و دانی که در مثل گویند
حدیث مست نگیرند عاقلان بر دست
در این که ترک ادب کردم اشتباهی نیست
ولی درست شود شیشه باز چون بشکست
هزار بندگی ات کرده ام به یک تقصیر
ز دوستان وفادار باز نتوان جست
ز وصل و هجر بر ابنای روزگار به فخر
ز اتفاق شما کرده ام غلو پیوست
چنان مکن که زبان در کشند دشمن و دوست
که جوش و بوش نزاری به عاقبت بنشست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
بکشم گر همه کوه است وز آهن ستمت
بر ندارم به جفا چشم امید از کرمت
تا بمیرم زغمت روی نتابم هرگز
وین تفاخر نه بس آخر که بمیرم ز غمت
در وفای تو نشینم که توانم بر خواست
از سر سر که سرم باد فدای قدمت
عیب گویند که در پای تو افتم آخر
که به بت خانه روی سجده نماید صنمت
تا سلامی به تو آرد به رقیبت فرمای
تا صبا را نبرد ناز بسی از کرمت
قادری گر بزنی گر بنوازی ، اما
آن کن ای دوست که از کرده نباشد ندمت
یاد داری که چه عهد است میان من و تو
تا بدانی که فراموش نکردم قسمت
در کشیدم ز همه خلق جهان دامن دل
بو که چون پیرهنت تنگ به بر در کشمت
جهد کن در طلب وصل نزاری خوش باش
عاقبت دست دهد دولت این نیز همت
بر ندارم به جفا چشم امید از کرمت
تا بمیرم زغمت روی نتابم هرگز
وین تفاخر نه بس آخر که بمیرم ز غمت
در وفای تو نشینم که توانم بر خواست
از سر سر که سرم باد فدای قدمت
عیب گویند که در پای تو افتم آخر
که به بت خانه روی سجده نماید صنمت
تا سلامی به تو آرد به رقیبت فرمای
تا صبا را نبرد ناز بسی از کرمت
قادری گر بزنی گر بنوازی ، اما
آن کن ای دوست که از کرده نباشد ندمت
یاد داری که چه عهد است میان من و تو
تا بدانی که فراموش نکردم قسمت
در کشیدم ز همه خلق جهان دامن دل
بو که چون پیرهنت تنگ به بر در کشمت
جهد کن در طلب وصل نزاری خوش باش
عاقبت دست دهد دولت این نیز همت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چه چاره سازم اگر آن نگار برگردد
نهان شود ز من و آشکار برگردد
حجاب کردم با خود ز بیمِ طعنه و لیک
به طعنه کی دلم از غم گسار برگردد
از آن حجاب نمایم چو یار مستورست
که چشمِ بد رسد و روزگار برگردد
اگرچه دولتم از دولت است با من یار
ولی مباد که دولت ز کار برگردد
اگر زیاریِ اقبال بر نمی گردم
روا بود که ز اقبال یار برگردد
وفا نکوست از آن دامن وفا گیرم
که بی وفا را یار از کنار برگردد
مرا ز عالمیان اختیار آمد یار
به اختیار کسی ز اختیار بر گردد
مقامِ زهد گرفتم چو زاهدی بودم
به زهد و توبه هرگز خمار بر گردد
نه زهد خواهم و مقصود زاهدست مرا
ز زهد هرکه چو من شد به عار برگردد
نزاری از می و معشوق بر نخواهد گشت
اگر محیطِ سپهر از مدار برگردد
نهان شود ز من و آشکار برگردد
حجاب کردم با خود ز بیمِ طعنه و لیک
به طعنه کی دلم از غم گسار برگردد
از آن حجاب نمایم چو یار مستورست
که چشمِ بد رسد و روزگار برگردد
اگرچه دولتم از دولت است با من یار
ولی مباد که دولت ز کار برگردد
اگر زیاریِ اقبال بر نمی گردم
روا بود که ز اقبال یار برگردد
وفا نکوست از آن دامن وفا گیرم
که بی وفا را یار از کنار برگردد
مرا ز عالمیان اختیار آمد یار
به اختیار کسی ز اختیار بر گردد
مقامِ زهد گرفتم چو زاهدی بودم
به زهد و توبه هرگز خمار بر گردد
نه زهد خواهم و مقصود زاهدست مرا
ز زهد هرکه چو من شد به عار برگردد
نزاری از می و معشوق بر نخواهد گشت
اگر محیطِ سپهر از مدار برگردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
چه می کنم ز دلی کو ز یار برگردد
روا بود که چنان دل ز دیده در گردد
مرا نباشد از آن دل که گر به جان آید
ز جورِ دوست بنالد ز عهد برگردد
دلم ز پایِ تو ای دوست بر نتابد سر
اگر ز دستِ تو در پایِ غم به سر گردد
نگردد از تو دلم گر به خونش گردانی
مگر ز دیده فرو گردد از تو گر گردد
دلِ [مرا] دلِ آن کی بود معاذالله
که با تو گر جگرش خون کنی دگر گردد
نزاریا سخنت تازه دار و کاغذ و کلک
که خود حدیثِ تو اندر جهان سمر گردد
روا بود که چنان دل ز دیده در گردد
مرا نباشد از آن دل که گر به جان آید
ز جورِ دوست بنالد ز عهد برگردد
دلم ز پایِ تو ای دوست بر نتابد سر
اگر ز دستِ تو در پایِ غم به سر گردد
نگردد از تو دلم گر به خونش گردانی
مگر ز دیده فرو گردد از تو گر گردد
دلِ [مرا] دلِ آن کی بود معاذالله
که با تو گر جگرش خون کنی دگر گردد
نزاریا سخنت تازه دار و کاغذ و کلک
که خود حدیثِ تو اندر جهان سمر گردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
آخر مرا به جایِ تو باشد کسی دگر
نهنه به دوستی که نباشد گمان مبر
مشنو که حقِّ صحبتِ شبهایِ تا به روز
بر من شود فرامش و خاطر کنم دگر
تهمت مبر که عشقِ تو از سر شود برون
باور مکن که مهرِ تو از دل شود به در
در انتظارِ بادِ صبایم که گفت دوش
فردا شبت ز حالِ گلِستان کنم خبر
هرک آوَرَد به من ز عرقچین او نسیم
در پایِ او کشم صدفِ چشمِ پرگهر
دستم گرفتهای و قسم یاد کردهای
کز عهد بر نگردم و پیمان برم به سر
با ما چو روزگار نکردی وفا نیست
از دوستی و یاریِ ما بر دلت اثر
تا خود تو را که گفت علیرغمِ ما که باز
هرگز دگر به کویِ نزاری مکن گذر
محکم نصیحتیست که در گوش کردهای
ای نورِ دیده مرحمتی کن به یک نظر
نهنه به دوستی که نباشد گمان مبر
مشنو که حقِّ صحبتِ شبهایِ تا به روز
بر من شود فرامش و خاطر کنم دگر
تهمت مبر که عشقِ تو از سر شود برون
باور مکن که مهرِ تو از دل شود به در
در انتظارِ بادِ صبایم که گفت دوش
فردا شبت ز حالِ گلِستان کنم خبر
هرک آوَرَد به من ز عرقچین او نسیم
در پایِ او کشم صدفِ چشمِ پرگهر
دستم گرفتهای و قسم یاد کردهای
کز عهد بر نگردم و پیمان برم به سر
با ما چو روزگار نکردی وفا نیست
از دوستی و یاریِ ما بر دلت اثر
تا خود تو را که گفت علیرغمِ ما که باز
هرگز دگر به کویِ نزاری مکن گذر
محکم نصیحتیست که در گوش کردهای
ای نورِ دیده مرحمتی کن به یک نظر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
اگرچه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که بر من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز
به لابه با دل گفتم ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی مگر کجاست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد ز خاک لحد
هزار نعره برآرم که جان ماست هنوز
کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
عداوت از قبل آن شکسته پیمان است
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
نیازمندی من در قلم نمیگنجد
قیاس کردم از اندازه ماوراست هنوز
بیا و روی ز من بر متاب و دستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنههاست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگوی
که خاطر از سر عهد تو برنخاست هنوز
حکایتش کن اگر پرسد از نزاری زار
که چون به درد تو بیچاره مبتلاست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که بر من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز
به لابه با دل گفتم ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی مگر کجاست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد ز خاک لحد
هزار نعره برآرم که جان ماست هنوز
کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
عداوت از قبل آن شکسته پیمان است
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
نیازمندی من در قلم نمیگنجد
قیاس کردم از اندازه ماوراست هنوز
بیا و روی ز من بر متاب و دستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنههاست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگوی
که خاطر از سر عهد تو برنخاست هنوز
حکایتش کن اگر پرسد از نزاری زار
که چون به درد تو بیچاره مبتلاست هنوز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
بلبل ز شاخِ سرو چو بر زد نوایِ گل
بر دست گیر باده و بنشین به پایِ گل
نوروز کنجِ خانه گرفتن دریغِ می
پهلوی خار حیفِ عظیم است جایِ گل
فرهاد خوانده ای که چه کرد از هوایِ دل
خسرو شنیده ای که چه دید از برایِ گل
گل را عزیز دار و به بیگانه دل مده
حیف است کرده در سرِ خاری وفایِ گل
ضایع مکن چو بلبلِ شوریده روزگار
مسکین شده به جان و به دل مبتلایِ گل
چون ز اعتدالِ نشو و نمایِ ربیع شد
روشن فضایِ باغ ز فّرِ لقایِ گل
بارِ دگر شکایت و تشنیع کرده پیش
با باغ بان گرفته ز سر ماجرایِ گل
دریاب گو دو هفته وصال و مکن فضول
با گل قرار گیر به خلوت سرایِ گل
خوش موسمی ست خاصه دو آهنگ کرده اند
بلبل نوایِ سرو و نزاری نوایِ گل
بر دست گیر باده و بنشین به پایِ گل
نوروز کنجِ خانه گرفتن دریغِ می
پهلوی خار حیفِ عظیم است جایِ گل
فرهاد خوانده ای که چه کرد از هوایِ دل
خسرو شنیده ای که چه دید از برایِ گل
گل را عزیز دار و به بیگانه دل مده
حیف است کرده در سرِ خاری وفایِ گل
ضایع مکن چو بلبلِ شوریده روزگار
مسکین شده به جان و به دل مبتلایِ گل
چون ز اعتدالِ نشو و نمایِ ربیع شد
روشن فضایِ باغ ز فّرِ لقایِ گل
بارِ دگر شکایت و تشنیع کرده پیش
با باغ بان گرفته ز سر ماجرایِ گل
دریاب گو دو هفته وصال و مکن فضول
با گل قرار گیر به خلوت سرایِ گل
خوش موسمی ست خاصه دو آهنگ کرده اند
بلبل نوایِ سرو و نزاری نوایِ گل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
ز راهِ لطف درین کلبۀ خراب خرام
که من ترا ز تو خواهم نه نامه و نه پیام
وگر قدم نکنی رنجه حکم نتوان کرد
علی الخصوص که تو حاکمی و بنده غلام
دلِ مرا سرِ چندین شکیب ممکن نیست
کدام شیفته ساکن بود به صبر مدام
به صابری نتوان کرد عاشقی بنگر
که راه عشق کدام است و راه صبر کدام
کجا که روی تو بینند خلد نیست حلال
کجا که وصل تو خواهند کعبه نیست حرام
چه باک اگر بفتادم ز چشمِ دشمن و دوست
چه التفات بود عشق را به ننگ وز نام
غمی به هر نفسی بر دلم منه بنشین
سری به هر قدمی در رهت نهم بخرام
حمایتِ تو نماید مرا ز هجر خلاص
عنایتِ تو رساند مرا ز وصل به کام
ترا وفایِ من و شفقت نزاری بس
مرا رضایِ تو و رحمت خدای تمام
که من ترا ز تو خواهم نه نامه و نه پیام
وگر قدم نکنی رنجه حکم نتوان کرد
علی الخصوص که تو حاکمی و بنده غلام
دلِ مرا سرِ چندین شکیب ممکن نیست
کدام شیفته ساکن بود به صبر مدام
به صابری نتوان کرد عاشقی بنگر
که راه عشق کدام است و راه صبر کدام
کجا که روی تو بینند خلد نیست حلال
کجا که وصل تو خواهند کعبه نیست حرام
چه باک اگر بفتادم ز چشمِ دشمن و دوست
چه التفات بود عشق را به ننگ وز نام
غمی به هر نفسی بر دلم منه بنشین
سری به هر قدمی در رهت نهم بخرام
حمایتِ تو نماید مرا ز هجر خلاص
عنایتِ تو رساند مرا ز وصل به کام
ترا وفایِ من و شفقت نزاری بس
مرا رضایِ تو و رحمت خدای تمام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
بیا کز تو نمی باشد شکیبم
به جان آمد دل از چندین فریبم
مکن تدبیرم ای جان در جدایی
که خون شد زهره آخر زین نهیبم
اگر نازی کنی آری و لیکن
نباشد طاقت چندین عَتیبم
اگر صد ره عنان از من بپیچی
منت تا زنده باشم در رکیبم
بهل تا سر نهم بر پشت پایت
چه می داری چو زلفت بر نشیبم
نه با تو می توانم بُد نه با خود
که خواهد برد بیرون زین حجیبم
بدین زاری بریدن از نزاری
بدین زودی نباشد در حسیبم
به جان آمد دل از چندین فریبم
مکن تدبیرم ای جان در جدایی
که خون شد زهره آخر زین نهیبم
اگر نازی کنی آری و لیکن
نباشد طاقت چندین عَتیبم
اگر صد ره عنان از من بپیچی
منت تا زنده باشم در رکیبم
بهل تا سر نهم بر پشت پایت
چه می داری چو زلفت بر نشیبم
نه با تو می توانم بُد نه با خود
که خواهد برد بیرون زین حجیبم
بدین زاری بریدن از نزاری
بدین زودی نباشد در حسیبم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
شبانِ تا به سحر گردِ شهر می گردم
کسی نکرد ازین بی خودی که من کردم
به اختیار گدا دل به پادشاه دهد
به دستِ خود چه بلا با سر خود آوردم
غم نمی خورد آن کس که در محبّتِ او
هزار شربتِ خونابۀ جگر خوردم
به دشمنم چه توقّع که بی گناه از دوست
نمی کنم گله امّا بسی بیازردم
خجل نمی شوم از طعنۀ فسرده دلان
به زمهریر نمی باشدی عجب سردم
دلی چو آهن و چشمی چو سنگ می نگرید
که زخمِ تیرِ ملامت نمی کند دردم
به بازداشتن از کویِ دوست رغمِ مرا
رقیب دعویِ دفعی دگر کند هر دم
مگر وقوف ندارد که من به خلوتِ او
چنان روم که نبیند مگر صبا گردم
مخالفان به جفا گر مبالغت بکنند
اگر وفا نکنم عهدِ دوست نامردم
نمی توانم از او بازگشت اگر کارم
به جان رسد که به خونِ دلش بپروردم
به اعتقاد نزاری که بر نگردم ازو
وگر رضا دهد از اعتقاد برگردم
کسی نکرد ازین بی خودی که من کردم
به اختیار گدا دل به پادشاه دهد
به دستِ خود چه بلا با سر خود آوردم
غم نمی خورد آن کس که در محبّتِ او
هزار شربتِ خونابۀ جگر خوردم
به دشمنم چه توقّع که بی گناه از دوست
نمی کنم گله امّا بسی بیازردم
خجل نمی شوم از طعنۀ فسرده دلان
به زمهریر نمی باشدی عجب سردم
دلی چو آهن و چشمی چو سنگ می نگرید
که زخمِ تیرِ ملامت نمی کند دردم
به بازداشتن از کویِ دوست رغمِ مرا
رقیب دعویِ دفعی دگر کند هر دم
مگر وقوف ندارد که من به خلوتِ او
چنان روم که نبیند مگر صبا گردم
مخالفان به جفا گر مبالغت بکنند
اگر وفا نکنم عهدِ دوست نامردم
نمی توانم از او بازگشت اگر کارم
به جان رسد که به خونِ دلش بپروردم
به اعتقاد نزاری که بر نگردم ازو
وگر رضا دهد از اعتقاد برگردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
بر یاد روی دوستان جام مصفا می کشم
یعنی به رغم دشمنان با دوست صهبا می کشم
از دست ساقی ازل صافی و دُردی بیش و کم
تا نسیه کی روزی شود حالی مهیا میکشم
از جان و دل با های و هو بر بام و با لبیک و می
کام ولی را می زنم رغمِ عدو را می کشم
اسرار حشر و نشر را منکر نی ام بل صابرم
بر جان من از جام می حملی ست حالا می کشم
امروز نقد الوقت را هرگز به نسیه کی دهم
من آن نی ام کامروز جور از بهر فردا می کشم
ساقی ز تنهایی خودم خود را و حالا قانعم
تا وقت آن کاندر بهشت از دست سقا می کشم
تن در ملامت داده ام دل بر قضا بنهاده ام
فی الجمله حال الوقت را باز از مدارا می کشم
تا کنج سرِّ وقت من پنهان بماند از عدو
جور و جفای دوستان پنهان و پیدا می کشم
از فکر لنگر ساختم وز ذهن غواص ای عجب
این دانه های قیمتی از قعر دریا می کشم
من پیش اهل معرفت معذور باشم ظاهرا
بر عیب بدگویان خود دامن به عمدا می کشم
گفتی نزاری چون چنین بر عیب دشمن کرده خو
کینی به وجهِ مصلحت از جانِ اعدا می کشم
یعنی به رغم دشمنان با دوست صهبا می کشم
از دست ساقی ازل صافی و دُردی بیش و کم
تا نسیه کی روزی شود حالی مهیا میکشم
از جان و دل با های و هو بر بام و با لبیک و می
کام ولی را می زنم رغمِ عدو را می کشم
اسرار حشر و نشر را منکر نی ام بل صابرم
بر جان من از جام می حملی ست حالا می کشم
امروز نقد الوقت را هرگز به نسیه کی دهم
من آن نی ام کامروز جور از بهر فردا می کشم
ساقی ز تنهایی خودم خود را و حالا قانعم
تا وقت آن کاندر بهشت از دست سقا می کشم
تن در ملامت داده ام دل بر قضا بنهاده ام
فی الجمله حال الوقت را باز از مدارا می کشم
تا کنج سرِّ وقت من پنهان بماند از عدو
جور و جفای دوستان پنهان و پیدا می کشم
از فکر لنگر ساختم وز ذهن غواص ای عجب
این دانه های قیمتی از قعر دریا می کشم
من پیش اهل معرفت معذور باشم ظاهرا
بر عیب بدگویان خود دامن به عمدا می کشم
گفتی نزاری چون چنین بر عیب دشمن کرده خو
کینی به وجهِ مصلحت از جانِ اعدا می کشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
اگر چه هیچ نی ام هر چه هستم آن توام
مرا مران که سگ بر آستان توام
به زلتی که رود از نظر میندازم
که برگرفته ی الطاف بی کران توام
بر اعتماد قبول توام کز اول عهد
عنایت توبه من گفت ضمان توام
نماند هیچ ز من و ز تغلب سودا
هنوز بر سر بازار امتحان توام
توانم از سر جان در هوای تو برخاست
غلط شدم نتوانم که ناتوان توام
چه می کنم ز زمین و زمان و کون و مکان
همین مراد مرا بس که در زمان توام
به عون مرحمتم زین صراط برگذران
که بر سر آمده از پای نردبان توام
به آمدن چو خوشم داشتی به وقت رحیل
خوشم روان کن ازین جا که میهمان توام
گهی نزاری زارم گهی به زاری زار
به هر صفت که برون آوری همان توام
مرا مران که سگ بر آستان توام
به زلتی که رود از نظر میندازم
که برگرفته ی الطاف بی کران توام
بر اعتماد قبول توام کز اول عهد
عنایت توبه من گفت ضمان توام
نماند هیچ ز من و ز تغلب سودا
هنوز بر سر بازار امتحان توام
توانم از سر جان در هوای تو برخاست
غلط شدم نتوانم که ناتوان توام
چه می کنم ز زمین و زمان و کون و مکان
همین مراد مرا بس که در زمان توام
به عون مرحمتم زین صراط برگذران
که بر سر آمده از پای نردبان توام
به آمدن چو خوشم داشتی به وقت رحیل
خوشم روان کن ازین جا که میهمان توام
گهی نزاری زارم گهی به زاری زار
به هر صفت که برون آوری همان توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دورم دریغ موسمِ عشرت ز دوستان
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
مرا طاقت نمیباشد جدایی کردن از جانان
به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان
رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد
که خود را میکشیم اینجا و آنجا بیخبر جانان
که را بودی جوانمردی که پیغامی بیاوردی
چه میگویم سبک روحی محال است از گرانجانان
در آن سنگیندلان باری دریغا گر وفا بودی
حسابی بر نمیشاید گرفت از سستپیمانان
ملامت میکنند آنرا که با صورت نظر دارد
ولیک از عالمِ معنی ندارند آگهی آنان
نزاری هم نخواهد کرد تا جانش بود در تن
خلافِ رأی اهلِ دل به معبودِ خردمندان
مگر کوری، گدایی، کودنی، گولی بود ورنه
تحاشی کنند از می بزرگان و خداوندان
بزرگی چیست اینجا خوردهیی دارم به گستاخی
بزرگی آن که خوش دارند یک دم خاطرِ رندان
هوا پُر نَم، زمین خرّم، قدح گردان نزاریها
مهِ شعبان و برغندان مهِ شعبان و برغندان
به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان
رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد
که خود را میکشیم اینجا و آنجا بیخبر جانان
که را بودی جوانمردی که پیغامی بیاوردی
چه میگویم سبک روحی محال است از گرانجانان
در آن سنگیندلان باری دریغا گر وفا بودی
حسابی بر نمیشاید گرفت از سستپیمانان
ملامت میکنند آنرا که با صورت نظر دارد
ولیک از عالمِ معنی ندارند آگهی آنان
نزاری هم نخواهد کرد تا جانش بود در تن
خلافِ رأی اهلِ دل به معبودِ خردمندان
مگر کوری، گدایی، کودنی، گولی بود ورنه
تحاشی کنند از می بزرگان و خداوندان
بزرگی چیست اینجا خوردهیی دارم به گستاخی
بزرگی آن که خوش دارند یک دم خاطرِ رندان
هوا پُر نَم، زمین خرّم، قدح گردان نزاریها
مهِ شعبان و برغندان مهِ شعبان و برغندان