عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
قد تو سر کشد از جمله سرو بستانها
رخ تو طعنه زند بر گل گلستانها
کشید سر ز من خسته دل چو سرو روان
ببرد دل ز برم آن صنم به دستانها
صبوح روی تو خورشید عالم آرایست
رخ چو ماه تو شمع همه شبستانها
به روی چون گل خود صبحدم نمی شنوی
خروش بلبل و بانگ هزار دستانها
وزید باد بهاری جهان منوّر شد
نمی کشد دلم الّا به سوی بستانها
بهار و لاله و گل چون دمید در بستان
جمال طلعت زیبای تو شکست آنها
مرا که سیب زنخدان تو علاج دلست
کجا برم به جهان جمله بار بستانها
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
به سروی ماند آن بالای او راست
بگو تا از کدامین چشمه برخاست
چرا چون جان عزیزش من ندارم
چو او را جای دایم در دل ماست
فدای او بباید گشت ما را
از آن رو کاو عزیزی پای برجاست
به هر بادی چو بید از جا نجنبید
بگفتم صورتی چون قامتش راست
سر از ما می کشد از سرفرازی
بگو تا خود چرا بیگانه از ماست
به حسن قامت آن سرو روانم
بیامد وز قد آن بستان بیاراست
مرا بی وصلش از عالم چه حاصل
جهان بینم به روی دوست بیناست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خوشا بادی که از کوی تو برخاست
کز او بوی سر زلف تو پیداست
سواد رنگ رخسار تو آورد
ز رنگ و بو چمن دیگر بیاراست
سهی سرو چمن از پای بنشست
چو شمشاد قدش بر پای برخاست
چو ماه چارده روی تو را دید
ز رشک روی تو هر لحظه می کاست
ترحم نیست قطعاً در دل تو
نه دل باشد تو گویی سنگ خاراست
نماند در چمن رنگی و بویی
به جز سرو سهی کاو پای برجاست
نگاری چابک عیار دارم
نه رویش خوش که خویش نیز زیباست
گرفتار غم رویت جهانیست
نه در عشقت به عالم بنده تنهاست
اگر گویم که قدّت سرو جانست
به پیشت راست گفتن را که یاراست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
آن باد بهار بین که برخاست
دیگر چمن جهان بیاراست
از بانگ تذرو و کبک و دستان
بنگر که به بوستان چه غوغاست
از باد بهار گل بخندید
بلبل به زبان حال گویاست
کای گل به چمن چه رنگ و بویست
و ای سرو بلند این چه بالاست
خوش در چمن صفا نظر کن
آن روی چو گل ببین چه زیباست
گل را چه محل به پیش رویش
کاو رنگ رخ از نگار من خواست
قدش نتوان به سرو نسبت
کردن که نباشد این چنین راست
من عاشق و بی خودم تو فارغ
هر جور و جفا که هست بر ماست
یک بوی وفا از او نیابم
بی مهر و وفا گلست، و ناراست
هم سرو روان بوستانی
کاو راست وفا و پای برجاست
ای دل بگشا تو چشم جانت
وان سرو قدش ببین چه رعناست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
کدام سرو به بالای دوست ماند راست
بگو دلا و به بستان نظر کن از چپ و راست
نگاه کردم و دیدم ز دور می آمد
نگار و سرو به پیشش به یک قدم برخاست
نه سرو بود و نه طوبی صنوبری دیدم
میان باغ و یقین شد که قد دلبر ماست
به سرو گفت که بنشین ز پا به پیش قدم
تو سرکشی به وجود منی چنین نه رواست
به لرزه در قدمش اوفتاد و گفت منم
کمینه چاکر آن قامتت که بس زیباست
گل از فروغ رخت در چمن ز بار بریخت
مه دو هفته بدیدش ز شرم او می کاست
دلم ببرد ز دست و سپرد ترک خطا
به ابروی کج و زلفش که پر ز چین و خطاست
به غمزه خون جهانی بریخت آن دلبر
دلم ببرد به دزدی ز چشم او پیداست
کسی به قدّ توأش دست رس کجا باشد
کنون چو زیر فلک کار قامتت بالاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
سرو در باغ به بالای تو می ماند راست
مه ده دچار ز شرم رخ تو در کم و کاست
آفتاب از رخ زیبای تو خجلت زده است
زآنکه او روشنی از روی توأش باید خواست
در چمن چون بخرامید قد رعنایت
راستی سرو روان پیش قدت برپا خاست
در لب جوی سهی سرو قدش در لرزست
چون بدیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست
گرچه شمشاد نمودار قدت بود ولیک
شیوه ی قدّ دلارای تو دیدم رعناست
دل منه بر گل خوش بوی تو در باغ جهان
که جهان نیز چو گل یکسره بی مهر و وفاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
آن قد چون نارون بنگر که از بستان ماست
و آن گل سیراب بنگر کز سرابستان ماست
نغمه ی بلبل شنو در بوستان بر روی گل
وآن فغان و ناله و آشوب کز دستان ماست
گفت سروی ناز دیدم در کنار جویبار
گفتم آب دیده ی ما خورد و از بستان ماست
گفتم آخر دیده بگشا تا ببینی حال ما
کز دو لعل آب دارت آتشی در جان ماست
از دو زلف کافرت دیوانه شد سلطان دل
در میان هر دو اکنون عقل سرگردان ماست
هر فراقی را وصالی هست و هر غم شادیی
آنچه پیدا نیست حالش هجر بی پایان ماست
درد هر کس را دوایی هست و جورش آخری
آنکه پایانش نباشد درد بی درمان ماست
گر ندارد مهربانی آن دل ای دل عیب نیست
سرکشی و بی وفایی عادت جانان ماست
گفتم ای جان جهان بر ما نظر فرمای گفت
با جهان کی انس گیرم کاو نه در فرمان ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
عیدیست مبارک که کس آن عید ندیدست
وز باد صبا هیچ کس آن بو نشنیدست
در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم
کین عید به بخت شه شه زاده سعیدست
ایام خزانست ولیک از نظر لطف
در باغ سعادات همه سبزه دمیدست
از گلبن امید برآمد گل دولت
ورنه به چنین فصل گل از باغ که چیدست
جویان هلال شب عیدند خلایق
خورشید درخشنده در این عید رسیدست
در عید صیامت طرب و خرمی اولیست
زیرا که قدوم شه شه زاده دو عیدست
آهوی تتاری که در او نافه چینست
بویی مگر از گلشن لطف تو شنیدست
تا سرو روان، قدّ تو را دید به بستان
از شرم چنان قامت رعنات خمیدست
زان روز که محروم ز الطاف عمیمم
خونم ز دل و دیده ی غمدیده چکیدست
از جان چو دعاگوی و ثناخوان به جهانم
از عین عنایت ز چه رو بنده بعیدست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
جهانی سر به سر چون نوبهارست
به باغستان جان گلها به بارست
زمین همچون زمرّد سبز گشته
همه صحرا ز گل نقش و نگارست
همه بستان پر از گلهای رنگین
هزاران بلبل اندر شاخسارست‌
لب جو سر به سر خیری و سوسن
درخت ارغوان بس بیشمارست
ز عشق گل میان بوستانها
فغان بلبل و بانگ هزارست
بیا یک دم که با هم خوش برآییم
چو می دانی که عالم در گذارست
چرا از بوستان وصلت ای جان
نصیب خاطر ما جمله خارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
چو زلف تو جهان بس بی قرارست
نپنداری که با کس پایدارست
دو زلف سرکش رعنات با ما
چرا آشفته همچون روزگارست
نیفتادست در دست کسی شاد
نگاری چون تو تا دست و نگارست
نیایم در شمار ای دوست زان روی
که عاشق در جهانت بی شمارست
ز نرگسهای سرمستت نگارا
هنوز اندر سرت گویی خمارست
بهار آمد ز بلبل بشنو این صوت
که این موسم هوای سازگارست
جهان خرّم شد از باد بهاری
که گویی خُرّمی اندر بهارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بستان و ماهتاب و لب آب بس خوشست
بر بانگ بلبلان، سحری خواب بس خوشست
خون دلم چو چشم دلارام پر ز جوش
از لعل دوست شربت عنّاب بس خوشست
در تاب رفت زلف تو از آتش رخت
وآن زلف دلفریب تو پرتاب بس خوشست
از روشنی روی تو مهتاب خون گرفت
در ظلمت دو زلف تو مهتاب بس خوشست
کج کرده ای کمان دو ابرو به تاب من
پیوسته ابروان تو در تاب بس خوشست
آن را که قبله روی چو خورشید خاورست
طاق دو ابروانش به محراب بس خوشست
لعل تو گفت کام جهان می دهم شبی
گر گوید او سخن هم ازین باب بس خوشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
سرویست قدّ دلبر و آزاد بس خوشست
بر جویبار قامت شمشاد بس خوشست
چون بلبلان به شوق جمال و کمال گل
از عاشقان روی تو فریاد بس خوشست
ای دلبر ستمگر رعنای بی وفا
بر جان ما ز دست تو بیداد بس خوشست
آزاد گشته ام چو سهی سرو در جهان
دانی یقین که بنده آزاد بس خوشست
ما در غم فراق گرفتار و ممتحن
دلبر به رغم خاطر ما شاد بس خوشست
وه وه چه خوش بود به صبوحی میان باغ
واندر کنار حور پری زاد بس خوشست
تو پیر راه عشقی و ما عاشقان مُرید
از پیر در جهان دم ارشاد بس خوشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
در وقت خزان بین که چه خوش رنگِ رزانست
گویی به چمن کارگه رنگرزانست
گویند که از باد خزان رنگ برآورد
نی آنکه رز آورد یقین رنگ رز آنست
آنست که لعل تو شکر بار چو قندست
این لطف دلاویز تو آخر هم از آنست
نقّاش ازل رنگ در این باغ بینداخت
تا ظن نبری کاین همه از باد خزانست
گرچه طمع خام نشاید به جهان کرد
از جان و دل او، دیگ هوای تو پزانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
ای باد صبحدم خبر آن نگار چیست
بویت خوش است حال سر زلف یار چیست
بوئیست بس عزیز عجیب حیات بخش
با بوی زلفش عنبر و مشک تتار چیست
با چشم نیم مست تو نرگس چه دسته ایست
با قد دلفریب تو سرو و چنار چیست
در زلف بی قرار پریشان آن نگار
حال دل رمیده این بی قرار چیست
گلهای روز وصل تو در دامن رقیب
بر جان بی دلان غمت نوک خار چیست
روزی اگر به سوی غریبان گذر کنی
جز جان نازنین به جهانم نثار چیست
آمد بهار و روی دلارام و بوستان
خواهد دلم که بهتر از این در بهار چیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
بلبلا این چمن چه بستانیست
ناله می زن که خوش گلستانیست
بر رخ چون گلش که جان آزرد
چون جهانش هزار دستانیست
وصف نور رخش نشاید کرد
شمع ما زیور شبستانیست
چمن از گلرخ بتم رنگیست
که به هر گوشه ایش دستانیست
منتظر بر جمال چهره ی گل
بلبل خوش نفس زمستانیست
درس عشق رخ تو می گویند
در جهان هر کجا دبستانیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
نسیم باد بهارست یا هوای بهشت
بهشت چیست وصال نگار حورسرشت
نوای بلبل و آواز چنگ و نغمه ی عود
خوش است و خوش بود آبی روانه بر لب کشت
بهشت روی تو ما را مدام می باید
به اختیار بگو تا بهشت را که بهشت
اگرچه هیچ نمی دانم این قدر دانم
که ناز خوب نباشد یقین ز مردم زشت
ز جان نمی رودم عشق و در ازل گویی
خدای مهر تو و خاک من به هم بسرشت
ز سرگذشت نکردم سپاس و می دانم
که بر سر من از این سان قضای خوب نبشت
ز استخوان نکنم مهر تو برون ای جان
اگر زنند ز خاک جهان جهانی خشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
بیا لطافت گل را ببین به وقت صبوح
که تا ز خوف بیاسایدم زمانی روح
به وقت گل دل خود را مدار تنگ ز غم
یقین بدان که درین موسمست عین فتوح
بسان بلبل شوریده دل ز بیم فراق
هزار ناله برآرم من از دل مجروح
به صبح در چمن گل شدم به گل گفتم
به مدح روی تو مادح منم تویی ممدوح
اگر جهان همه طوفان بگیرد او چه غمش
کسی که دست امیدش رسد به دامن نوح
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
سحرگهان سوی بستان گذار باید کرد
تفرّجی به جهان در بهار باید کرد
نظر به قدرت بیچون وی چگونه به جان
به چشم هوش در این لاله زار باید کرد
که گل ز خار برآورد و لاله را از خاک
نظر به صانع پروردگار باید کرد
صبور باش به دردش دلا و دم درکش
نظر به حالت این روزگار باید کرد
نگار چون که به دستم نیامد از هجران
رخم به خون دو دیده نگار باید کرد
چو صبح وصل تو بر ما نمی شود طالع
شب فراق تو تا کی شمار باید کرد
مگر که نوبت وصلش به ما رسد هیهات
گذشت عمر و هنوز انتظار باید کرد
به دامن تو چو دستم نمی رسد چکنم
دل حزین به دعا اختصار باید کرد
چو چشم مست تو گشتیم بی خبر جانا
کزان دو لعل تو دفع خمار باید کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
در چشم ما خیال رخش تا گذار کرد
خورشید و ماه را بر ما شرمسار کرد
تا روی او به گلشن مقصود جلوه داد
گلها و لاله ها به چمن جمله خوار کرد
از اعتدال قامت او سرو شد خجل
تا قد سرکش تو به بستان گذار کرد
باری شکوفه بد ز در مها سفید و سرخ
از باد صبحدم همه بر وی نثار کرد
نرگس چو چشم شوخ تو مخمور و ناتوان
گویی به یاد لعل تو دفع خمار کرد
از من مدار مرهم الطاف خود دریغ
کز حد برون زمانه مرا دل فگار کرد
با آنکه عشق دوست مرا آبرو ببرد
خاک درت دلم ز جهان اعتبار کرد