عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار
جام میخواهم در این میخانه یک طاووسدار
سوختن میبالد آخر از کف افسوس من
دامنی بر آتش خود میزند برگ چنار
تیرهبختی چون سیاهی نالهام را زیر کرد
سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار
آهم از خاکستر دل سرمهآلود حیاست
نالهٔ خاموش داغم چون نسیم لالهزار
سعی بیتابم کمند جذبهٔ آسودگیست
از تپیدن میرسد هر جزو دریا درکنار
آتش رنگی که دارد این چمن بیدود نیست
آب میگردد به چشم شبنم از بوی بهار
ای که هوشت نغمه از بال و پری وامیکشد
بر شکست شیشهٔ ما هم زمانی گوش دار
دیدهها در جلوهکاهت زخمی خمیازهاند
بادهٔ جام تحیر نیست جز رنگ خمار
عمرها شد در خیال آفتاب و آینه
سایهوار از الفت زنگار میدزدم کنار
با تنآسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت
برق هم دارد حسابی با خس آتش سوار
انتقام از دشمن عاجز کشیدن کار نیست
گر تو مردی این خیال پوچ از خاطر بدار
از نفس چون صبح نتوان بخیه زد در جیب عمر
روزن این خانه بیدل تا کجا بندد غبار
جام میخواهم در این میخانه یک طاووسدار
سوختن میبالد آخر از کف افسوس من
دامنی بر آتش خود میزند برگ چنار
تیرهبختی چون سیاهی نالهام را زیر کرد
سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار
آهم از خاکستر دل سرمهآلود حیاست
نالهٔ خاموش داغم چون نسیم لالهزار
سعی بیتابم کمند جذبهٔ آسودگیست
از تپیدن میرسد هر جزو دریا درکنار
آتش رنگی که دارد این چمن بیدود نیست
آب میگردد به چشم شبنم از بوی بهار
ای که هوشت نغمه از بال و پری وامیکشد
بر شکست شیشهٔ ما هم زمانی گوش دار
دیدهها در جلوهکاهت زخمی خمیازهاند
بادهٔ جام تحیر نیست جز رنگ خمار
عمرها شد در خیال آفتاب و آینه
سایهوار از الفت زنگار میدزدم کنار
با تنآسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت
برق هم دارد حسابی با خس آتش سوار
انتقام از دشمن عاجز کشیدن کار نیست
گر تو مردی این خیال پوچ از خاطر بدار
از نفس چون صبح نتوان بخیه زد در جیب عمر
روزن این خانه بیدل تا کجا بندد غبار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۴
جسم غافل را به اندوه رم فرصت چهکار
کاروان هر سو رود بر خویش میبالد غبار
عیش اینگلشن دلیل طبع خرسند است و بس
ورنه ازکس بیدماغی برنمیداردبهار
طاقت خودداری از امواج دریا بردهاند
داد ما را عشق در بیاختیاری اختیار
همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی
آب هم در ناله میآید به ذوق کوهسار
دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوهاش
تا غبارت برنمیخیزد ز راه انتظار
دل به ذوق وصل نقشی میزند بر روی آب
ای هوس آیینه بشکن سخت بیرنگ است یار
بینگاه واپسینی نیست از خود رفتنم
چون رم آهوست گرد وحشتم دنبالهدار
عشرت گلزار بیرنگی مهیا کردهام
در خزانم رنگهای رفته میآید بهکار
نخل آهم، آبیار منگداز دل بس است
بحر رحمتگو مجوش و ابر احسانگو مبار
تا نباشم خجلتآلود زمینگیری چو سنگ
محمل پرواز من بستند بر دوش شرار
سر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی
شانهای درکار دارد ریشخند روزگار
برق راحتهاست بیدل اعتبارات جهان
نعل درآتش ز جوش رنگ میگردد بهار
کاروان هر سو رود بر خویش میبالد غبار
عیش اینگلشن دلیل طبع خرسند است و بس
ورنه ازکس بیدماغی برنمیداردبهار
طاقت خودداری از امواج دریا بردهاند
داد ما را عشق در بیاختیاری اختیار
همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی
آب هم در ناله میآید به ذوق کوهسار
دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوهاش
تا غبارت برنمیخیزد ز راه انتظار
دل به ذوق وصل نقشی میزند بر روی آب
ای هوس آیینه بشکن سخت بیرنگ است یار
بینگاه واپسینی نیست از خود رفتنم
چون رم آهوست گرد وحشتم دنبالهدار
عشرت گلزار بیرنگی مهیا کردهام
در خزانم رنگهای رفته میآید بهکار
نخل آهم، آبیار منگداز دل بس است
بحر رحمتگو مجوش و ابر احسانگو مبار
تا نباشم خجلتآلود زمینگیری چو سنگ
محمل پرواز من بستند بر دوش شرار
سر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی
شانهای درکار دارد ریشخند روزگار
برق راحتهاست بیدل اعتبارات جهان
نعل درآتش ز جوش رنگ میگردد بهار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۹
ای ابر! نی به باغ و نه در لالهزار بار
یادی ز اشک من کن و درکوی یار بار
قامت به جهد، حلقه شد، اما چه فایده
ما را نداد دل به در اختیار بار
آیینهٔ وصال ندارد غبار وهم
بندد اگر ز کشور ما انتظار بار
از درد زه برآکه در این انجمن هنوز
ننهاده است حاملهٔ اعتبار بار
ای شمع گریهٔ تو دل انجمن گداخت
ای اشک شعلهبار به خاک مزار بار
درد شکست دل همه را در زمین نشاند
یک شیشه کردهاند بر این کوهسار بار
هرچند آستان کرم تشنهٔ وفاست
آب رخ طلب نتوان ریخت بار بار
گر در مزاج جوش غنا کسب پختگیست
دیگ شعور را نسزد ننگ و عار بار
ناموس یک جهان غم از این دشت میبریم
پیری تو هم به دوش من از خم گذار بار
گلچینی حدیقهٔ تسلیم آگهیست
باغ بهار خیرهسری گو میار بار
بیدل ز هر دو کَون فراموشیت خوش است
زین بیش نیست گر همه گویم هزار بار
یادی ز اشک من کن و درکوی یار بار
قامت به جهد، حلقه شد، اما چه فایده
ما را نداد دل به در اختیار بار
آیینهٔ وصال ندارد غبار وهم
بندد اگر ز کشور ما انتظار بار
از درد زه برآکه در این انجمن هنوز
ننهاده است حاملهٔ اعتبار بار
ای شمع گریهٔ تو دل انجمن گداخت
ای اشک شعلهبار به خاک مزار بار
درد شکست دل همه را در زمین نشاند
یک شیشه کردهاند بر این کوهسار بار
هرچند آستان کرم تشنهٔ وفاست
آب رخ طلب نتوان ریخت بار بار
گر در مزاج جوش غنا کسب پختگیست
دیگ شعور را نسزد ننگ و عار بار
ناموس یک جهان غم از این دشت میبریم
پیری تو هم به دوش من از خم گذار بار
گلچینی حدیقهٔ تسلیم آگهیست
باغ بهار خیرهسری گو میار بار
بیدل ز هر دو کَون فراموشیت خوش است
زین بیش نیست گر همه گویم هزار بار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۴
در چمن تا قامتش انداز شوخیکرد سر
سرو خاکستر شد و پرواز قمریکرد سر
بینیازی لازم اقبال عشق افتاده است
عجز مجنون آخر استغنا به لیلیکرد سر
آسمانعمریست در ایجاد دل خول میخورد
تاکجا بحر ازگهر خواهد تسلیکرد سر
زین محیطش بیش نتوان برد جز رنج پری
از رگ گردن چو موج آنکسکه دعویکرد سر
در حقیقت هیچکس از هیچکس ممتاز نیست
نور با ظلمت در این محفل مساویکرد سر
شاهد بیباکیگردون هجوم انجم است
جوش ساغر داشت کاین طاووس مستی کرد سر
قابل جولان اشکم عرصهٔ دیگر کجاست
هر دو عالم خاک شدکاین طفل بازیکرد سر
بسکه فرصت برگذشتن محمل تعجیل داشت
تا دم از فردا زدم افسانهٔ دیکرد سر
مقصدکلی به فکرکار خویش افتادنست
بیگریبان نیست هر راهیکه خواهیکرد سر
بیدل از وضع ادب مگذر که گوهر در محیط
پای سعی موج را از ترک دعوی کرد سر
سرو خاکستر شد و پرواز قمریکرد سر
بینیازی لازم اقبال عشق افتاده است
عجز مجنون آخر استغنا به لیلیکرد سر
آسمانعمریست در ایجاد دل خول میخورد
تاکجا بحر ازگهر خواهد تسلیکرد سر
زین محیطش بیش نتوان برد جز رنج پری
از رگ گردن چو موج آنکسکه دعویکرد سر
در حقیقت هیچکس از هیچکس ممتاز نیست
نور با ظلمت در این محفل مساویکرد سر
شاهد بیباکیگردون هجوم انجم است
جوش ساغر داشت کاین طاووس مستی کرد سر
قابل جولان اشکم عرصهٔ دیگر کجاست
هر دو عالم خاک شدکاین طفل بازیکرد سر
بسکه فرصت برگذشتن محمل تعجیل داشت
تا دم از فردا زدم افسانهٔ دیکرد سر
مقصدکلی به فکرکار خویش افتادنست
بیگریبان نیست هر راهیکه خواهیکرد سر
بیدل از وضع ادب مگذر که گوهر در محیط
پای سعی موج را از ترک دعوی کرد سر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
تیغ در دست است یار از جیب بیرون آر سر
صبح شد بیپرده از خواب گران بردار سر
فال آهنگ شهادت زن که در میدان عشق
هست بیسعی بریدن پای بی رفتار سر
در محیط عشقکافسون شهادت موج اوست
چون حباب از الفت تن بایدت بیزار سر
از زبان بینوای شمع میآید بهگوش
کای حریفان نیست اینجا عافیت دربار سر
ای فلک در دور چشم و ابروی آن فتنهجوی
از مه نو ناخنی پیداکن و میخار سر
مینشاند بال قمری سرو را در زیر تیغ
گر کند با قامت او دعوی رفتار سر
دهر اگرگلخن شود سامان عیش منکجاست
یاد رخسار توام دادهست در گلزار سر
از گزند خلق دل فارغ کن و آسوده باش
چند باید داشت باب کوفتن چون مار سر
وضع همواری مده از دست اگر صاحبدلی
نیست اینجا سبحه را جز بر خط زنار سر
بر نتابد وادی تسلیم ما گردنکشی
همچو نقش پا در این ره میشود هموار سر
اهل دنیا را ز جستوجوی دنیا چاره نیست
میکشد ناچار کرکس جانب مردار سر
در جهان بینیازی جز شهادت باب نیست
شمعسان چندان که مقدورت بود بردار سر
حاصل کار شکفتنهای ما آشفتگی است
غنچه را بعد از دمیدن میشود دستار سر
با کدامین آبرو گردن توان افراختن
همچو شمعم کاش باشد یک بریدن وار سر
جوش بحر بینیازی تشنهٔ اسباب نیست
چون گهر بیگردن اینجا میدهد بسیار سر
اشک مژگان است بیدل برگ ساز این چمن
مینهد هر غنچه بر بالین چندین خار سر
صبح شد بیپرده از خواب گران بردار سر
فال آهنگ شهادت زن که در میدان عشق
هست بیسعی بریدن پای بی رفتار سر
در محیط عشقکافسون شهادت موج اوست
چون حباب از الفت تن بایدت بیزار سر
از زبان بینوای شمع میآید بهگوش
کای حریفان نیست اینجا عافیت دربار سر
ای فلک در دور چشم و ابروی آن فتنهجوی
از مه نو ناخنی پیداکن و میخار سر
مینشاند بال قمری سرو را در زیر تیغ
گر کند با قامت او دعوی رفتار سر
دهر اگرگلخن شود سامان عیش منکجاست
یاد رخسار توام دادهست در گلزار سر
از گزند خلق دل فارغ کن و آسوده باش
چند باید داشت باب کوفتن چون مار سر
وضع همواری مده از دست اگر صاحبدلی
نیست اینجا سبحه را جز بر خط زنار سر
بر نتابد وادی تسلیم ما گردنکشی
همچو نقش پا در این ره میشود هموار سر
اهل دنیا را ز جستوجوی دنیا چاره نیست
میکشد ناچار کرکس جانب مردار سر
در جهان بینیازی جز شهادت باب نیست
شمعسان چندان که مقدورت بود بردار سر
حاصل کار شکفتنهای ما آشفتگی است
غنچه را بعد از دمیدن میشود دستار سر
با کدامین آبرو گردن توان افراختن
همچو شمعم کاش باشد یک بریدن وار سر
جوش بحر بینیازی تشنهٔ اسباب نیست
چون گهر بیگردن اینجا میدهد بسیار سر
اشک مژگان است بیدل برگ ساز این چمن
مینهد هر غنچه بر بالین چندین خار سر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
از بس که زد خیال توام آب در نظر
مژگان شکستهام ز رگ خواب در نظر
هر گوهری که در صدف دیده داشتم
از خجلت نثارتو شد آب در نظر
روز و شبم به عالم سیر خیال توست
خورشید در مقابل و مهتاب در نظر
تا کی در انتظار بهار تبسمت
شبنم صفت نمک زدن خواب در نظر
آنجاکه نیست ابروی بت قبلهٔ حضور
خون میخورد برهمن محراب در نظر
ما در مقام آینهٔ رنگ دیگریم
چون اشک، داغ در دل و سیماب در نظر
بیچاره آدمی به تکلفکجا رود
اوهام در تخیل و اسباب در نظر
تاگلکند نگاه به مژگان تنیده است
از زلفکیست اینقدرم تاب در نظر
ای جلوه انتظار پری، سیر شیشه کن
جز لفظ نیست معنی نایاب در نظر
بیدل در انتظار تو دارد ز آه و اشک
صدگردباد در دل وگرداب در نظر
مژگان شکستهام ز رگ خواب در نظر
هر گوهری که در صدف دیده داشتم
از خجلت نثارتو شد آب در نظر
روز و شبم به عالم سیر خیال توست
خورشید در مقابل و مهتاب در نظر
تا کی در انتظار بهار تبسمت
شبنم صفت نمک زدن خواب در نظر
آنجاکه نیست ابروی بت قبلهٔ حضور
خون میخورد برهمن محراب در نظر
ما در مقام آینهٔ رنگ دیگریم
چون اشک، داغ در دل و سیماب در نظر
بیچاره آدمی به تکلفکجا رود
اوهام در تخیل و اسباب در نظر
تاگلکند نگاه به مژگان تنیده است
از زلفکیست اینقدرم تاب در نظر
ای جلوه انتظار پری، سیر شیشه کن
جز لفظ نیست معنی نایاب در نظر
بیدل در انتظار تو دارد ز آه و اشک
صدگردباد در دل وگرداب در نظر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۸
ز صبح طلعتش آیینهٔ دل را صفا بنگر
ز شام طرهاش چون شب دلیل بخت ما بنگر
به کشت صبر ما برق نگاهش را تماشا کن
ز چین ابرویش دندانهٔ داس بلا بنگر
به پای زلف از هر حلقه خلخالی تماشاکن
به دست نرگس بیمارش از مژگان عصا بنگر
غبار خاطر خورشید از خطش برون آمد
به باغ دلفریبی شوخی این سبزه را بنگر
به جای خندههای غفلت گل درگلستانها
ز موج اشک بلبل در گلستان حیا بنگر
نشان مردمی بیدل چه جویی از سیهچشمان
وفا کن پیشه و زین قوم آیین جفا بنگر
ز شام طرهاش چون شب دلیل بخت ما بنگر
به کشت صبر ما برق نگاهش را تماشا کن
ز چین ابرویش دندانهٔ داس بلا بنگر
به پای زلف از هر حلقه خلخالی تماشاکن
به دست نرگس بیمارش از مژگان عصا بنگر
غبار خاطر خورشید از خطش برون آمد
به باغ دلفریبی شوخی این سبزه را بنگر
به جای خندههای غفلت گل درگلستانها
ز موج اشک بلبل در گلستان حیا بنگر
نشان مردمی بیدل چه جویی از سیهچشمان
وفا کن پیشه و زین قوم آیین جفا بنگر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶
زهی ز روی تو آیینه آفتاب میر
نگه به سیر جبین تو موج ساغر شیر
به عالمی که تویی نارساست کوششها
وگرنه نالهٔ عاشق نمیکند تقصیر
بیاض شعر به توفان رود چو کاغذ باد
ز وصف زلف تو گر مصرعی کنم تحریر
ز حال ما به تغافل گذشتن آسان نیست
چو آب آینه داریم خاک دامنگیر
سپند نیم نفس بال اختیار نداشت
که بست محمل پرواز ما به دوش صفیر
ز چشم اهل تحیر نشان اشک مخواه
که کس گلاب نمیگیرد از گل تصویر
به زندگی چو نفس بیتلاش نتوان زیست
هوای راحت اگر افشرد دماغ، بمیر
بجاست با همه وحشت تعلق اوهام
نشد به ناله میسر گسستن زنجیر
به اشک و آه که جز دام ناامیدی نیست
چو شمع چند کنم رنگ رفته را تسخیر
فغان که بسمل محروم من به رنگ شرار
نبرد ذوق تپیدن به فرصت یک تیر
به خاک ریخت فلک بال طاقتم بیدل
به حکم هفت کمان تا کجا پرد یک تیر
نگه به سیر جبین تو موج ساغر شیر
به عالمی که تویی نارساست کوششها
وگرنه نالهٔ عاشق نمیکند تقصیر
بیاض شعر به توفان رود چو کاغذ باد
ز وصف زلف تو گر مصرعی کنم تحریر
ز حال ما به تغافل گذشتن آسان نیست
چو آب آینه داریم خاک دامنگیر
سپند نیم نفس بال اختیار نداشت
که بست محمل پرواز ما به دوش صفیر
ز چشم اهل تحیر نشان اشک مخواه
که کس گلاب نمیگیرد از گل تصویر
به زندگی چو نفس بیتلاش نتوان زیست
هوای راحت اگر افشرد دماغ، بمیر
بجاست با همه وحشت تعلق اوهام
نشد به ناله میسر گسستن زنجیر
به اشک و آه که جز دام ناامیدی نیست
چو شمع چند کنم رنگ رفته را تسخیر
فغان که بسمل محروم من به رنگ شرار
نبرد ذوق تپیدن به فرصت یک تیر
به خاک ریخت فلک بال طاقتم بیدل
به حکم هفت کمان تا کجا پرد یک تیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
خیال زلف که واکرد راه در زنجیر
که عجز نالهٔ ما کنده چاه در زنجیر
به محفل تو که غیرت ادبپرست حیاست
ز جوهر آینه دارد نگاه در زنجیر
چو نرگس تو که مژگان کمند آفت اوست
کسی ندید بلای سیاه در زنجیر
شبی که موج سرشکم به قلب چرخ زند
برد تپیدن سیاره راه در زنجیر
ز بسکه حلقهٔ داغم به دل هجوم آورد
تپش به دام وطن کرد آه در زنجیر
به هر شکن که ز گیسوی یار میبینم
نشسته است دلی بیگناه در زنجیر
نفس نجسته ز دل صورخیز حسرتهاست
صداکه دید به این دستگاه در زنجیر
به دور خط تو آزادگی چه امکان است
شکسته است دو عالم نگاه در زنجیر
به دستگاه سپهرم فریب نتوان داد
شکست نالهٔ مجنون کلاه در زنجیر
چو موج آینهٔ مستیات گرفتاریست
ز خود نجسته رهایی مخواه در زنجیر
ز ریشهٔ دم تسلیم میتپد بیدل
نهال گلشن ما تا گیاه در زنجیر
که عجز نالهٔ ما کنده چاه در زنجیر
به محفل تو که غیرت ادبپرست حیاست
ز جوهر آینه دارد نگاه در زنجیر
چو نرگس تو که مژگان کمند آفت اوست
کسی ندید بلای سیاه در زنجیر
شبی که موج سرشکم به قلب چرخ زند
برد تپیدن سیاره راه در زنجیر
ز بسکه حلقهٔ داغم به دل هجوم آورد
تپش به دام وطن کرد آه در زنجیر
به هر شکن که ز گیسوی یار میبینم
نشسته است دلی بیگناه در زنجیر
نفس نجسته ز دل صورخیز حسرتهاست
صداکه دید به این دستگاه در زنجیر
به دور خط تو آزادگی چه امکان است
شکسته است دو عالم نگاه در زنجیر
به دستگاه سپهرم فریب نتوان داد
شکست نالهٔ مجنون کلاه در زنجیر
چو موج آینهٔ مستیات گرفتاریست
ز خود نجسته رهایی مخواه در زنجیر
ز ریشهٔ دم تسلیم میتپد بیدل
نهال گلشن ما تا گیاه در زنجیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
دل بیضهٔ طاووس خیال است به برگیر
یعنی نفسی چند توهم درته پرگیر
این صبح امیدیکه طرب مایهٔ هستیست
بادی به قفس فرضکن آهی به جگرگیر
اقبال به آتش همه یاس است ندامت
گرتاج به فرق تونهد دست به سرگیر
در محفل هستی منشین محو اقامت
خمیازه بهار است نفس، جام سحرگیر
آسودگی دهرکمینگاه تپشهاست
هر سنگ که بینی پرپرواز شررگیر
رنگ دو جهان ریختهاند از تپش دل
بر هرچه زنی دست همان موج گهر گیر
مزد طلب اهل وفا وقف تلف نیست
ای شمع زآتش پر پروانه به زرگیر
امید بهکوی تو همین خاکنشین است
گوهر سر مویم ره صحرای دگرگیر
حرفی ننوشتمکه دلی خون نشد آنجا
از نامهٔ من در پر طاووس خبر گیر
بیحاصلی است آنچه ز اسباب جنون نیست
دستی که نیابی به گریبان به کمرگیر
بیدل به ره عشق ز منزل اثری نیست
تا آبلهای گر برسی مفت سفر گیر
یعنی نفسی چند توهم درته پرگیر
این صبح امیدیکه طرب مایهٔ هستیست
بادی به قفس فرضکن آهی به جگرگیر
اقبال به آتش همه یاس است ندامت
گرتاج به فرق تونهد دست به سرگیر
در محفل هستی منشین محو اقامت
خمیازه بهار است نفس، جام سحرگیر
آسودگی دهرکمینگاه تپشهاست
هر سنگ که بینی پرپرواز شررگیر
رنگ دو جهان ریختهاند از تپش دل
بر هرچه زنی دست همان موج گهر گیر
مزد طلب اهل وفا وقف تلف نیست
ای شمع زآتش پر پروانه به زرگیر
امید بهکوی تو همین خاکنشین است
گوهر سر مویم ره صحرای دگرگیر
حرفی ننوشتمکه دلی خون نشد آنجا
از نامهٔ من در پر طاووس خبر گیر
بیحاصلی است آنچه ز اسباب جنون نیست
دستی که نیابی به گریبان به کمرگیر
بیدل به ره عشق ز منزل اثری نیست
تا آبلهای گر برسی مفت سفر گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
از جیب هزار آینه سر بر زدهای باز
ایگل ز چه رنگ این همه ساغر زدهای باز
تمثال چه خون میچکد از آینه امروز
نیش مژهای بر رگ جوهر زدهای باز
در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم
قفلیست که بر حقهٔ گوهر زدهای باز
افروختهای چهره ز تاب عرق شرم
در کلبهٔ ما آتش دیگر زدهای باز
مجروح وفا بیاثر زخم، شهید است
کم بود تغافلکه تو خنجر زدهای باز
ای خط، ادبیکن، مشکن خاطر رنگش
زین شوخ زبانی به چه رو سر زدهای باز
با تیرهدلی کس نشود محرم چشمش
ای سرمه چرا حلقه بر این در زدهای باز
احرام گلستان تماشای که داری
ای دیده به حیرت مژهای بر زدهای باز
خون کرد دلت سعی فسردن، چه جنون است
خاکی و به آرایش بستر زدهای باز
بیدل چه خیال است در این راه نلغزی
اشکی و قدم بر مژهٔ تر زدهای باز
ایگل ز چه رنگ این همه ساغر زدهای باز
تمثال چه خون میچکد از آینه امروز
نیش مژهای بر رگ جوهر زدهای باز
در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم
قفلیست که بر حقهٔ گوهر زدهای باز
افروختهای چهره ز تاب عرق شرم
در کلبهٔ ما آتش دیگر زدهای باز
مجروح وفا بیاثر زخم، شهید است
کم بود تغافلکه تو خنجر زدهای باز
ای خط، ادبیکن، مشکن خاطر رنگش
زین شوخ زبانی به چه رو سر زدهای باز
با تیرهدلی کس نشود محرم چشمش
ای سرمه چرا حلقه بر این در زدهای باز
احرام گلستان تماشای که داری
ای دیده به حیرت مژهای بر زدهای باز
خون کرد دلت سعی فسردن، چه جنون است
خاکی و به آرایش بستر زدهای باز
بیدل چه خیال است در این راه نلغزی
اشکی و قدم بر مژهٔ تر زدهای باز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۴
جامی مگر از بزم حیا در زدهای باز
کاتش به دل شیشه و ساغر زدهای باز
آن زلف پریشان زدهای شانه ندانم
بر دفتر دلها ز چه مسطر زدهای باز
برگوشهٔ دستار تو آن لالهٔ سیراب
لخت جگر کیست که بر سر زدهای باز
ای ساغر تبخاله از این تشنه سلامی
خوش خیمه بر آن چشمهٔ کوثر زدهای باز
مخموری و مستی همه فرش است به راهت
چون چشم خود امروز چه ساغر زدهای باز
ابر چه بهار استکه بر بسمل نازت
تیغ مژه با برق برابر زدهای باز
هشدار که پرواز غرورت نرباید
دل بیضهٔ وهم است و ته پر زدهای باز
برهستی موهوم مچین خجلت تحقیق
بر کشتی درویش چه لنگر زدهای باز
از خاک دمیدن به قبا صرفه ندارد
ای گل زگریبان که سر برزدهای باز
بیدل ز فروغ گهر نظم جهانتاب
دامن به چراغ مه و اختر زدهای باز
کاتش به دل شیشه و ساغر زدهای باز
آن زلف پریشان زدهای شانه ندانم
بر دفتر دلها ز چه مسطر زدهای باز
برگوشهٔ دستار تو آن لالهٔ سیراب
لخت جگر کیست که بر سر زدهای باز
ای ساغر تبخاله از این تشنه سلامی
خوش خیمه بر آن چشمهٔ کوثر زدهای باز
مخموری و مستی همه فرش است به راهت
چون چشم خود امروز چه ساغر زدهای باز
ابر چه بهار استکه بر بسمل نازت
تیغ مژه با برق برابر زدهای باز
هشدار که پرواز غرورت نرباید
دل بیضهٔ وهم است و ته پر زدهای باز
برهستی موهوم مچین خجلت تحقیق
بر کشتی درویش چه لنگر زدهای باز
از خاک دمیدن به قبا صرفه ندارد
ای گل زگریبان که سر برزدهای باز
بیدل ز فروغ گهر نظم جهانتاب
دامن به چراغ مه و اختر زدهای باز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
سودای تک و تاز هوسها ز سر انداز
پرواز به جایی نتوان برد پر انداز
هرجا تویی آشوب همین دود و غبار است
از خویش برآ طرح جهان دگر انداز
شوریکه ز زیر و بم این پرده شنیدی
حرف لبگنگشکن و درگوشکر انداز
رسوایی عیب و هنر خلق میندیش
ضبط مژه کن پردهٔ ناموس درانداز
صلح و جدل عالم افسرده مساویست
رو آتش یاقوت در آبگهر انداز
این عرصه اشارتگه ابروی هلالیست
اینجا به دم تیغ برون آ سپر انداز
کمفرصتی عمر غبار نفسم را
دادهست ردایی که به دوش سحر انداز
گر از تو سراغ من گمگشته بپرسند
بردارکفی خاک و به چشم اثر انداز
شیرینی جان نیست گلوسوز چو شمعم
ای صبح تبسم نمکی در شکر انداز
نامحرم عبرتکدهٔ دل نتوان بود
این خانه بروب از خود و بیرون در انداز
ما خود نرسیدیم به تحقیق میانش
گر دسترسا هست تو هم درکمر انداز
پرسیدم از آوارگی دربهدری چند
گفتند مپرسید از آن خانه برانداز
بیدل ز تو تا من نتوان فرق نمودن
گر آینه خواهی به مزارم نظر انداز
پرواز به جایی نتوان برد پر انداز
هرجا تویی آشوب همین دود و غبار است
از خویش برآ طرح جهان دگر انداز
شوریکه ز زیر و بم این پرده شنیدی
حرف لبگنگشکن و درگوشکر انداز
رسوایی عیب و هنر خلق میندیش
ضبط مژه کن پردهٔ ناموس درانداز
صلح و جدل عالم افسرده مساویست
رو آتش یاقوت در آبگهر انداز
این عرصه اشارتگه ابروی هلالیست
اینجا به دم تیغ برون آ سپر انداز
کمفرصتی عمر غبار نفسم را
دادهست ردایی که به دوش سحر انداز
گر از تو سراغ من گمگشته بپرسند
بردارکفی خاک و به چشم اثر انداز
شیرینی جان نیست گلوسوز چو شمعم
ای صبح تبسم نمکی در شکر انداز
نامحرم عبرتکدهٔ دل نتوان بود
این خانه بروب از خود و بیرون در انداز
ما خود نرسیدیم به تحقیق میانش
گر دسترسا هست تو هم درکمر انداز
پرسیدم از آوارگی دربهدری چند
گفتند مپرسید از آن خانه برانداز
بیدل ز تو تا من نتوان فرق نمودن
گر آینه خواهی به مزارم نظر انداز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۷
کی رود از خاطر آشفتهام سودای ناز
مو به مویم ریشه دارد از خطش غوغای ناز
عرش پرواز است معنی تا زمینگیرست لفظ
اینقدر از عجز من قد میکشد بالای ناز
دل نه تنها از تغافل های سرشارش گداخت
حیرت آیینه هم خون است ز استغنای ناز
نیست ممکنگل کند زین پردهٔ عجز و غرور
عشق بیعرض نیاز و حسن بیایمای ناز
تا به شوخی میزند چشمت عرقگل میکند
نیست بیایجاد گوهر موج این دریای ناز
بسکه ابرام نیاز از بیخودی بردیم پیش
چین ابرو شد تبسم بر لب گویای ناز
گرچه رنگ شوخچشمی برنمیدارد حیا
در عرق یک سر نگه میپرورد سیمای ناز
در چمن، رعنایی سرو لب جویم کداخت
ازکجا افتاده است این سایهٔ بالای ناز
تا به کی باشی فضول آرزوهای غرور
در نیازآباد هستی نیست خالی جای ناز
شعلهٔ افسرده رعنایی به خاکستر نهفت
موی پیری گشت آخر پنبهٔ مینای ناز
گرتظلم دامنت گیرد به دل خون کن نفس
با تغافل توام است افتادهست سر تا پای ناز
چشم کو تا از قماش حیرت آگاهش کنند
سخت بیرنگ است بیدل صورت دیبای ناز
مو به مویم ریشه دارد از خطش غوغای ناز
عرش پرواز است معنی تا زمینگیرست لفظ
اینقدر از عجز من قد میکشد بالای ناز
دل نه تنها از تغافل های سرشارش گداخت
حیرت آیینه هم خون است ز استغنای ناز
نیست ممکنگل کند زین پردهٔ عجز و غرور
عشق بیعرض نیاز و حسن بیایمای ناز
تا به شوخی میزند چشمت عرقگل میکند
نیست بیایجاد گوهر موج این دریای ناز
بسکه ابرام نیاز از بیخودی بردیم پیش
چین ابرو شد تبسم بر لب گویای ناز
گرچه رنگ شوخچشمی برنمیدارد حیا
در عرق یک سر نگه میپرورد سیمای ناز
در چمن، رعنایی سرو لب جویم کداخت
ازکجا افتاده است این سایهٔ بالای ناز
تا به کی باشی فضول آرزوهای غرور
در نیازآباد هستی نیست خالی جای ناز
شعلهٔ افسرده رعنایی به خاکستر نهفت
موی پیری گشت آخر پنبهٔ مینای ناز
گرتظلم دامنت گیرد به دل خون کن نفس
با تغافل توام است افتادهست سر تا پای ناز
چشم کو تا از قماش حیرت آگاهش کنند
سخت بیرنگ است بیدل صورت دیبای ناز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۸
نرگسش وامیکند طومار استغنای ناز
یعنی از مژگان او قد میکشد بالای ناز
سرو او مشکل که گردد مایل آغوش من
خم شدن ها بردهاند از گردن مینای ناز
از غبارم میکشد دامن، تماشا کردنی است
عاجزی های نیاز و بینیازی های ناز
چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض
این چه توفان است یارب، ناز بر بالای ناز
بسکه آفاق از اثرهای نیاز ما پر است
در بساط ناز نتوان یافت خالی جای ناز
جیب و دامان خیال ما چمن میپرورد
بسکه چیدیم از بهار جلوهات گل های ناز
با همه الفت نگاهی بیتغافل نیست حسن
چین ابرو انتخاب ماست از اجزای ناز
عالمی آیینه دارد درکمین انتظار
تاکجا بیپرده گردد حسن بیپروای ناز
سجدهواری بار در بزم وصالم دادهاند
هان بناز ایسر، که خواهی خاک شد در پای ناز
تا نفس بر خویش میبالد تمنا میتپد
هرکه دیدم بسمل است از تیغ ناپیدای ناز
بیدل امشب یاد شمعی خلوت افروز دل است
دود آهم شعلهای دارد به گرمی های ناز
یعنی از مژگان او قد میکشد بالای ناز
سرو او مشکل که گردد مایل آغوش من
خم شدن ها بردهاند از گردن مینای ناز
از غبارم میکشد دامن، تماشا کردنی است
عاجزی های نیاز و بینیازی های ناز
چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض
این چه توفان است یارب، ناز بر بالای ناز
بسکه آفاق از اثرهای نیاز ما پر است
در بساط ناز نتوان یافت خالی جای ناز
جیب و دامان خیال ما چمن میپرورد
بسکه چیدیم از بهار جلوهات گل های ناز
با همه الفت نگاهی بیتغافل نیست حسن
چین ابرو انتخاب ماست از اجزای ناز
عالمی آیینه دارد درکمین انتظار
تاکجا بیپرده گردد حسن بیپروای ناز
سجدهواری بار در بزم وصالم دادهاند
هان بناز ایسر، که خواهی خاک شد در پای ناز
تا نفس بر خویش میبالد تمنا میتپد
هرکه دیدم بسمل است از تیغ ناپیدای ناز
بیدل امشب یاد شمعی خلوت افروز دل است
دود آهم شعلهای دارد به گرمی های ناز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۲
عمری خیال پخت سر گیر و دار مغز
زین جوز پوچ هیچ نشد آشکار مغز
در ستر حال کسوت فقری ضرورت است
پیدا کند ز پوست مگر پردهدار مغز
زهر است الفت از نگه چشم خشمناک
بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز
مخموری می آفت، نقدیستهوش دار
کز سرگرانیت نشود سنگسار مغز
سرمایهٔ طبیعت بیدرد کینه است
نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار مغز
سختی کشند چربسرشتان روزگار
از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز
دونهمتی که ساخت ز معنی به لفظ پوچ
چون سگ بر استخوان نکند اختیار مغز
درخورد عرض جوهر هر چیز موقعی است
در استخوان گو چه فروشد عیار مغز
اسرار در طبیعت کمظرف آفت است
از استخوان بسته برآرد دمار مغز
منعم همان ز پهلوی جا هست تازهرو
تاگوشت فربه است بود شیرخوار مغز
از بس به ذوق آتش عشقت گداختیم
شد استخوان ما همه تن شمعوار مغز
در هر سری که شور هوای تو جاکند
مانند بوی غنچه نگیرد قرار مغز
بیدل ز بس ضعیف مزاجیم همچو نی
از استخوان ما نشود آشکار مغز
زین جوز پوچ هیچ نشد آشکار مغز
در ستر حال کسوت فقری ضرورت است
پیدا کند ز پوست مگر پردهدار مغز
زهر است الفت از نگه چشم خشمناک
بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز
مخموری می آفت، نقدیستهوش دار
کز سرگرانیت نشود سنگسار مغز
سرمایهٔ طبیعت بیدرد کینه است
نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار مغز
سختی کشند چربسرشتان روزگار
از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز
دونهمتی که ساخت ز معنی به لفظ پوچ
چون سگ بر استخوان نکند اختیار مغز
درخورد عرض جوهر هر چیز موقعی است
در استخوان گو چه فروشد عیار مغز
اسرار در طبیعت کمظرف آفت است
از استخوان بسته برآرد دمار مغز
منعم همان ز پهلوی جا هست تازهرو
تاگوشت فربه است بود شیرخوار مغز
از بس به ذوق آتش عشقت گداختیم
شد استخوان ما همه تن شمعوار مغز
در هر سری که شور هوای تو جاکند
مانند بوی غنچه نگیرد قرار مغز
بیدل ز بس ضعیف مزاجیم همچو نی
از استخوان ما نشود آشکار مغز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۴
فتیلهای به دل بیخبر ز داغ افروز
علاج خانهٔ تاربک کن چراغ افروز
ز باده برق عتاب آب دادنت ستم است
که گفت چهره برافروز و بیدماغ افروز؟
پریرخان به هزار انجمن قدح زدهاند
تو این چراغ طرب یک دو گل به باغ افروز
دلیل منزل تحقیق ترک واسطه است
به سوز جاده و شمع ره سراغ افروز
امید شعلهٔ آواز بلبلان تا چند
به دود یاس دمی آشیان زاغ افروز
به غیر آبلهٔ پا دلیل راحت نیست
به این چراغ تو همگوشهٔ فراغ افروز
اگر فتیلهٔ موج میات به تاب رسد
هزار انجمن از برق یک ایاغ افروز
دمی که صفحه به ذوق فنا زدی آتش
ره طلب به گهرهای شبچراغ افروز
فروغ بزم وفا مغتنم شمر بیدل
چراغ اگر نفروزد کسی تو داغ افروز
علاج خانهٔ تاربک کن چراغ افروز
ز باده برق عتاب آب دادنت ستم است
که گفت چهره برافروز و بیدماغ افروز؟
پریرخان به هزار انجمن قدح زدهاند
تو این چراغ طرب یک دو گل به باغ افروز
دلیل منزل تحقیق ترک واسطه است
به سوز جاده و شمع ره سراغ افروز
امید شعلهٔ آواز بلبلان تا چند
به دود یاس دمی آشیان زاغ افروز
به غیر آبلهٔ پا دلیل راحت نیست
به این چراغ تو همگوشهٔ فراغ افروز
اگر فتیلهٔ موج میات به تاب رسد
هزار انجمن از برق یک ایاغ افروز
دمی که صفحه به ذوق فنا زدی آتش
ره طلب به گهرهای شبچراغ افروز
فروغ بزم وفا مغتنم شمر بیدل
چراغ اگر نفروزد کسی تو داغ افروز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۷
بیپرده است و نیست عیان راز من هنوز
از خاک میدمد چوگلم پیرهن هنوز
عمریست چون نفس همه جهدم ولی چه سود
یکگام هم نرفتهام از خویشتن هنوز
چون شمع خامشیکه فروزی دوبارهاش
میسوزدم سپهر به داغکهن هنوز
ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست
یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز
عالم به این فروغ نظر جلوهگاه کیست
شمع خیال سوخته است انجمن هنوز
فریاد ما به پردهٔ دل بال میزند
نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز
اندوه غربت آب نکردهست پیکرت
گل نیست ای ستمزده، راه وطن هنوز
آسودگی چو آب گهر تهمت من است
دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز
مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی
جمع است رشتههای امل در کفن هنوز
یک جلوه انتظار تو در خاطرم گذشت
آیینه میدمد ز سراپای من هنوز
برق تحیرم چه شد از خویش رفتهام
پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز
خاکستری ز آتش منگل نکرده است
دل غافل است از نمک سوختن هنوز
از بینصیبی من غفلت هوا مپرس
درخون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز
بیدل غبار قافلهٔ هرزه تازیام
مقصد گم است و میروم از خویشتن هنوز
از خاک میدمد چوگلم پیرهن هنوز
عمریست چون نفس همه جهدم ولی چه سود
یکگام هم نرفتهام از خویشتن هنوز
چون شمع خامشیکه فروزی دوبارهاش
میسوزدم سپهر به داغکهن هنوز
ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست
یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز
عالم به این فروغ نظر جلوهگاه کیست
شمع خیال سوخته است انجمن هنوز
فریاد ما به پردهٔ دل بال میزند
نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز
اندوه غربت آب نکردهست پیکرت
گل نیست ای ستمزده، راه وطن هنوز
آسودگی چو آب گهر تهمت من است
دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز
مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی
جمع است رشتههای امل در کفن هنوز
یک جلوه انتظار تو در خاطرم گذشت
آیینه میدمد ز سراپای من هنوز
برق تحیرم چه شد از خویش رفتهام
پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز
خاکستری ز آتش منگل نکرده است
دل غافل است از نمک سوختن هنوز
از بینصیبی من غفلت هوا مپرس
درخون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز
بیدل غبار قافلهٔ هرزه تازیام
مقصد گم است و میروم از خویشتن هنوز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۶
نفس ثبات ندارد به شست کار نویس
شکسته است قلم نسخه اعتبار نویس
جریدهٔ رقم اعتبارها خاک است
تو هم خطی به سر لوح این مزار نویس
زمان وصل به صبح قیامت افتادهست
سیاهی از شب ما گیر و انتظار نویس
سوار مطلب عشاق دقتی دارد
برای خاطر ما اندکی غبار نویس
شقی که گل کند از خامه بی صریری نیست
برات ناله تو هم بر دل فگار نویس
خط جنون سبقان مسطری نمیخواهد
چو نغمه هرچه نویسی برون تار نویس
شگون یمن ندارد برات عشرت دهر
زبان خامه سیاه است گو بهار نویس
هزار مرتبه دارد شهید تیغ وفا
قلم به خون زن و بیتی به یادگار نویس
ز نقش هستی من هر کجا اثر یابی
خط جبین کن و بر خاک راه یار نویس
بیاض دیدهٔ یعقوب اشارتی دارد
که سیر ما کن و تفسیر نقرهکار نویس
به نامهای که در او نام عشق ثبت کنند
به جای هر الف انگشت زینهار نویس
ز خود تهی شدن آغوش بینشانی اوست
چو صفر اگر ز میان رفتهایکنار نویس
به مشق حسرت ازآن جلوه قانعم بیدل
بر او سفیدی مکتوب انتظار نویس
شکسته است قلم نسخه اعتبار نویس
جریدهٔ رقم اعتبارها خاک است
تو هم خطی به سر لوح این مزار نویس
زمان وصل به صبح قیامت افتادهست
سیاهی از شب ما گیر و انتظار نویس
سوار مطلب عشاق دقتی دارد
برای خاطر ما اندکی غبار نویس
شقی که گل کند از خامه بی صریری نیست
برات ناله تو هم بر دل فگار نویس
خط جنون سبقان مسطری نمیخواهد
چو نغمه هرچه نویسی برون تار نویس
شگون یمن ندارد برات عشرت دهر
زبان خامه سیاه است گو بهار نویس
هزار مرتبه دارد شهید تیغ وفا
قلم به خون زن و بیتی به یادگار نویس
ز نقش هستی من هر کجا اثر یابی
خط جبین کن و بر خاک راه یار نویس
بیاض دیدهٔ یعقوب اشارتی دارد
که سیر ما کن و تفسیر نقرهکار نویس
به نامهای که در او نام عشق ثبت کنند
به جای هر الف انگشت زینهار نویس
ز خود تهی شدن آغوش بینشانی اوست
چو صفر اگر ز میان رفتهایکنار نویس
به مشق حسرت ازآن جلوه قانعم بیدل
بر او سفیدی مکتوب انتظار نویس