عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۷
ای فرش خرامت همه‌جا چون سر ما گل
در راه تو صد رنگ جبین ریخته تا گل
گلشن چقدر حیرت دیدار تو دارد
در شیشهٔ هر رنگ شکسته‌ست صدا گل
شبنم صفت از عجز نظر هیچ نچیدیم
غیر از عرقی چند درین باغ حیا گل
ای بیخبران غرهٔ اقبال مباشید
از خاک چه مقدار کشد سر به هوا گل
نعل همه در آتش تحصیل نشاط است
دریاب‌ که از رنگ چه دارد ته پا گل
عالم همه یک بست و گشاد مژه دارد
ای باغ هوس غنچه چه رنگ است و کجا گل
آشفتگی وضع جنون بی‌چمنی نیست
گر ذوق تماشاست به این رنگ برآ گل
دلدار سر نامه و پیغام که دارد
آیینه تو آنجا ببر از حیرت ما گل
سیر چمن بیخودی آرایش ناز است
گر می‌روی از خویش برو رنگ و بیا گل
بیدل سر احرام تماشای که دارد
آیینه‌ گرفته‌ست به صد دست دعا گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
بس که چون سایه‌ام از روز ازل تیره رقم
خط پیشانی من گم شده در نقش قدم
عشق هر سو کشدم چاره همان تسلیم است
غیر خورشید پر و بال ندارد شبنم
قطع خود کرده‌ام از خیر و شرم هیچ مپرس
خط کشد بر عمل خود چو شود دست قلم
راحت از عالم اسباب تغافل دارد
مژه بی‌ دوختن چشم نیاید بر هم
فیض ایثار اگر عرض تمتع ندهد
مار ازگنج چه اندوده و ماهی ز درم
نبرد چشم طمع سیری از اسباب جهان
رشتهٔ موج ندوزد لب‌ گرداب به هم
طالب صحبت معنی نظران باید بود
خاک در صحن بهشتی که ندارد آدم
عشق هر جا فکند مایدهٔ حسن ادب
هم به پایت‌ که به پایت نتوان خورد قسم
عجز طاقت چقدر سرمهٔ عبرت دارد
بسکه خم شد قد ما ماند نظر محو قدم
موی ژولیده همان افسر دیوانهٔ ماست
علم شعله به جز دود ندارد پرچم
عجز هم‌ کاش نمی‌کرد گل از جرأت ما
تیغ ما تهمت خون می‌کشد از ریزش دم
بی فنا چارهٔ تشویش نفس ممکن نیست
پنبه‌ گردد مگر این رشته‌ که‌ گردد محکم
به چه امید کنم خواهش وصلش بیدل
من ‌که آغوش وداع خودم از قامت خم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۱
به هر زمین که خبر گیری از سواد عدم
فتاده نامهٔ ما سر به مُهر نقش قدم
ز اهل دل به جز آثار انس هیچ مخواه
رمیده‌گیر رمیدن ز آهوان حرم
به خوان عهد و وفا خلق خاک می‌لیسند
نماند نام نمک بسکه شد غذای قسم
علم به عرصهٔ پستی شکست شهرت جاه
دمید سلسلهٔ موی چینی از پرچم
سخن اگر گهر است انفعال گویایی‌ست
خموش باش که آب گهر نگردد کم
خیال خلد تو زاهد طویله آرایی‌ست
خری رهاکن اگر بایدت شدن آدم
بسا گزند که تریاق در بغل دارد
زبان سنگ تری خشکیش بود مرهم
مزاج خودشکن آزار کس نمی‌خواهد
کم است ریزش خون تیغ را ز ریزش دم
غبار حاجت ما طرف دامنی نگرفت
یقین شد اینکه بلند است آستان‌کرم
خجالت است خرابات فرصت هستی
قدح زنید حریفان همین به جبههٔ نم
به خط جادهٔ پرگار رفته‌ایم همه
چو سبحه پیش و پس اینجا گذشته است ز هم
به یاد وصل‌که لبریز حسرتی بیدل
که از نم مژه‌ات ناله می‌چکد چو قلم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۸
گهی حجاب وگه آیینهٔ جمال توام
به حیرتم‌ که چها می‌کند خیال توام
مزاج شوقم از آب وگل تسلی نیست
جنون سرشته غبار رم غزال توام
کلاه گوشهٔ پروازم آسمان سایی‌ست
ز بس چو آرزوی خود شکسته بال توام
بس است حلقهٔ ‌گوشم خم سجود نیاز
اگر به چرخ برآیم همان هلال توام
ز امتیاز فنا و بقا نمی‌دانم
جز اینکه ذرهٔ خورشید بی زوال توام
زمانه‌گر نشناسد مرا به این شادم
که من هم آینهٔ حسن بی مثال توام
سپند من به فسردن چرا نه نازکند
نفس گداختهٔ جستجوی خال توام
مباد هیچکس آفت نصیب همچشمی
حنا گداخت که من نیز پایمال توام
به چشم تر نتوان شبنم بهار تو شد
عرق فروش گلستان انفعال توام
به خود نمی‌رسم از فکر ناقصی‌که مراست
زهی هوس که در اندیشهٔ کمال توام
خیال وحشت و آرام حیرت‌ست اینجا
چه آشیان و چه پرواز زیر بال توام
خبر ز خویش ندارم جز اینکه روزی چند
نگاه شوق تو بودم‌کنون خیال توام
زمین معرفت از ریشهٔ دویی پاک است
چرا زخویش نیایم برون نهال توام
ز شرم بیدلی خود گداختم بیدل
دلی ندارم و سودایی وصال توام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
دست و پا گم کردهٔ شوق تماشای توام
افکند یارب سر افتاده در پای توام
اینکه رنگم می‌پرد هر دم به ناز بیخودی
انجمن پرداز خالی کردن جای توام
خانمان پرداز الفت را چه هستی‌کو عدم
هر کجا مژگان گشایم‌ گرد صحرای توام
هیچکس آواره گرد وادی همت مباد
مطلب نایاب خویشم بسکه جویای توام
نقد موهوم حباب آنگه به بازار محیط
زبن بضاعت آب سازد کاش سودای توام
خواه درد آرم به شوخی خواه صاف آیم به جوش
همچو می از قلقل آهنگان مینای توام
کیست‌ گردد مانع مطلق عنانیهای من
موج بی‌پروای توفان خیز دریای توام
سجده‌ها دارم به ناز هستی موهوم خویش
کاین غبار سرمه جوهر گرد مینای توام
در محبت فرق تمییز نیاز و ناز کو
هر قدر مجنون خویشم محو لیلای توام
می‌شکافم پردهٔ هستی تو می‌آیی برون
نقش نامت بسته‌ام یعنی معمای توام
گرمی هنگامهٔ موج و محیط امروز نیست
تا تو افشای منی من ساز اخفای توام
می‌شنیدم پیش ازین بیدل نوای قدسیان
این زمان محو کلام حیرت انشای توام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۲
نیرنگ جلوه‌ای‌که به دل نقش بسته‌ام
طاووس می‌پرد به هوا رنگ جسته‌ام
با موج‌ گوهرم‌ گرو تاختن بجاست
من هم به سعی آبله دامن شکسته‌ام
افسون الفت دل جمعم مآثر است
چون بوی‌ گل به ‌غنچه توان بست دسته‌ام
موج‌گهر خمار تپیدن نمی‌کشد
برخاسته‌ست دل ز غبار نشسته‌ام
وضع سحر مطالعهٔ عبرت‌ست و بس
عالم‌ بهار دارد و من سینه خسته‌ام
در ضبط عیش جرأت خمیازه‌ات رساست
میدان کشیدن رگ ساز گسسته‌ام
بیدل به طوف دامن نازش چسان رسم
سعی غبار نم زدهٔ پر شکسته‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
باز برخود تهمت عیشی چو بلبل بسته‌ام
آشیانی در سواد سایهٔ گل بسته‌ام
نسخهٔ آیینهٔ دل دستگاه حیرتست
چون نفس ناچار پیمان با تأمل بسته‌ام
بر تو تا روشن شود مضمون از خود رفتنم
نامهٔ آهی به بال نکهت‌ گل بسته‌ام
تا نفس باقیست باید بست در هر جا دلی
عالمی بر جلوه و من بر تغافل بسته‌ام
چون صدا سیرم برون ازکوچهٔ زنجیر نیست
گر زگیسو برگزفتم دل به کاکل بسته‌ام
نیستم دلکوب این محفل چو مینای تهی
پیشتر از رفتن خود بار قلقل بسته‌ام
از گهر ضبط عنان موج دریا روشن است
جزوی از دل دارم و شیرازهٔ‌ کل بسته‌ام
دوش آزادی تحمل طاقت اسباب نیست
خفته‌ام بر خاک اگر بار توکٌل بسته‌ام
از هجوم ناتوانیها به رنگ آبله
تا ز روی قطره آبی بگذرم پل بسته‌ام
یاد شوخیهای نازت دارد ایجاد بهار
محو دستار توام‌ گل بر سرگل بسته‌ام
گردش رنگ از شرارم شعلهٔ جواله ریخت
نقش جامی دیگر از دور و تسلسل بسته‌ام
خط او شیرازهٔ آشفتگی‌های من است
از رگ یک برگ ‌گل، صد دسته سنبل بسته‌ام
در خیال گردش چشمی‌ که مستی محو اوست
رفته‌ام جایی که رنگ ساغر مل بسته‌ام
می‌دهم خود را به یادش تا فراموشم‌ کند
مصرعی در رنگ مضمون تغافل بسته‌ام
اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم
پرتو خورشیدم، احرام تنزّل بسته‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
زان بهار ناز حیرانم چه سامان کرده‌ام
چون ‌گل امشب تا گریبان‌ گل به دامان‌ کرده‌ام
بوی ‌گل می‌آید از کیفیت پرواز من
بال و پر رنگ از نوای عندلیبان ‌کرده‌ام
بی نشانی مشربی دارم‌ که مانند نگاه
آینه در دستم و تمثال پنهان کرده‌ام
نقش این نه شیشه‌ گر یادم نباشد گو مباش
سیر مینایی دگر در طاق نسیان کرده‌ام
با شرار کاغذ عشرت گرو تاز وفاست
هر گه از خود رفته‌ام سیر چراغان ‌کرده‌ام
از جنون سامانی ‌کیفیت عنقا مپرس
آنقدر پوشیده‌ام خود را که عریان ‌کرده‌ام
بر که نالد فطرت از بیداد تشویش نفس
خانهٔ آیینه‌ای دارم که‌ ویران کرده‌ام
ز انتظار صبح باید بر چراغم خون‌ گریست
بهر یک لب خنده چندین اشک نقصان کرده‌ام
در غم نایابی مطلب ‌که جز وهمی نبود
سوده‌ام دستی که همت را پشیمان ‌کرده‌ام
جز غم سیل فنا دیگر چه باید خوردنم
از فضولی خویش را در دشت مهمان‌ کرده‌ام
ابر را گفتم چه باشد باعث سیرابی‌ات
گفت وقتی ‌گریه بر عاجز گیاهان کرده‌ام
بیدل از داغ چراغ خامشم غافل مباش
نرگسستان چشمکی خس‌پوش مژگان‌ کرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۰
دیدهٔ مشتاقی از هر مو به بار آورده‌ام
نخل بادامی ز باغ انتظار آورده‌ام
ششجهت دیدارگل می‌چیند از اجزای من
از تحیر زور بر آیینه‌زار آورده‌ام
حاصل معنیست با حسن عبارت ساختن
کعبه جویان رو به خاک پای یار آورده‌ام
تاکشد شوق انتظار خجلت از افسردگی
رنگ می‌جستم براتی بر بهار آورده‌ام
چشم آن دارم که گیرم عالمی را در کنار
چون مژه هر چند یک آغوش‌وار آورده‌ام
ای ادب بگذار تا مشق جنونی سرکنم
آخر این لوح جبین بهر چه کار آورده‌ام
سادگی می‌خندد از آیینهٔ اندیشه‌ام
دل ندارد هیچ و من بهر نثار آورده‌ام
ذره را از خودفروشی شرم باید داشتن
بی‌ فضولی نیست هر چند انکسار آورده‌ام
بیدلانت عالمی دارند در بار نیاز
تحفه‌ام این بس ‌که خود را در شمار آورده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۸
حرف داغی لاله‌سان زبر زبان دزدیده‌ام
مغز دردی همچو نی در استخوان دزدیده‌ام
نم نچید از اشک مژگان تحیر ساز من
عمرها شد دست‌ از این ‌تردامنان دزدیده‌ام
گر همه توفان ‌کنم موجم خروش آهنگ نیست
بحرم اما در لب ساحل زبان دزدیده‌ام
بر سرکوی تو هم یارب نینگیزد غبار
نالهٔ ‌دردی که از گوش جهان دزدیده‌ام
سایه از بی ‌دست و پایی مرکز تشویش نیست
عافیتها در مزاج ناتوان دزدیده‌ام
همچو عمر از وحشت حیرت سراغ من مپرس
روز و شب ‌می‌تازم از خوبش و عنان دزدیده‌ام
هستی من تا به‌ کی باشد حجاب جلوه‌ات
آتشی در پنبه‌، ماهی در کتان دزدیده‌ام
چون مه نو گر همه بر چرخ بردم داغ شد
جبهه‌ای کز سجدهٔ آن آستان دزدیده‌ام
رنگ من یارب مباد از چشم‌ گریان نم کشد
این ورق از دفتر عیش خزان دزدیده‌ام
می‌توانم عمرها سیراب چون آیینه زیست
زین قدر آبی‌ که من در جیب‌ نان دزدیده‌ام
خورده‌ام عمری خراش از چربی پهلوی خویش
تا شکم از خوردنیها چون کمان دزدیده‌ام
معنیم یکسر گهر سرمایهٔ ‌گنج غناست
نیست زان جنسی‌ که گویی از کسان دزدیده‌ام
ای هوس از تهمت پرواز بدنامم مخواه
همچو گل مشت پری در آشیان دزدیده‌ام
درکتاب وهم عنقا نیز نتوان یافتن
لفظ آن نامی‌ که از ننگ و نشان دزدیده‌ام
در گره وار تغافل نقد و جنس کاینات
بسته‌ام چشم و زمین تا آسمان دزدیده‌ام
هر نفس بیدل بتابی دیگرم خون می‌کند
رشتهٔ آهی‌ که از زلف بتان دزدیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۹
عافیتها در مزاج پرفشان دزدیده‌ام
چون شرر در جیب پرواز آشیان دزدیده‌ام
بایدم از دیدهٔ تحقیق پنهان زیستن
ناتوانیها از آن موی میان دزدیده‌ام
با خیال عارضت خوابم چه سان آید به چشم
حلقهٔ زلف آنچه دارد من همان دزدیده‌ام
نیست گوشی کز تپشهای دلم آگاه نیست
چون جرس از سادگی جنس فغان دزدیده‌ام
دل ز ضبط آرزو خون شد من از ضبط نفس
او متاع کاروان من کاروان دزدیده‌ام
داغ عشقی دارم از تشویق احوالم مپرس
مفلسم آنگه نگین خسروان دزدیده‌ام
در جهان یک گوش بر آهنگ ساز درد نیست
صد قیامت شور دل زیر زبان دزدیده‌ام
تا ابد می‌بایدم غلتید در آغوش خویش
قعر این سیماب‌گون بحرم کران دزدیده‌ام
هرزه خرج نقد فرصت بود دل از گفتگو
تا نفس دزدیده‌ام گنج روان دزدیده‌ام
هر نفس شوری دگر در دل قیامت می‌کند
اینقدر توفان نمی‌دانم چه سان دزدیده‌ام
وحشت من چون شرر فرصت کمین جهد نیست
دامن رنگی که دارم بر میان دزدیده‌ام
دم زدن تا چرخ بر می‌آردم زین خاکدان
در نفس چون صبح چندین نردبان دزدیده‌ام
یک قلم جنس دکان ما و من شور و شر است
مفت راحتها که خود را زین میان دزدیده‌ام
بیدل از ناموس اسرار تمنایم مپرس
سینه از آه و لب از جوش فغان دزدیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۰
سینه چاک یک جهان گرد هوس بالیده‌ام
صبح آزادی چه حرف است این قفس بالیده‌ام
طمطراق گفتگوی بی‌اثر فهمیدنی‌ست
کاروانی چند آواز جرس بالیده‌ام
انفعال همتم‌، ننگ جهان فطرتم
آرزویی در دماغ بوالهوس بالیده‌ام
در خرابات ظهورم نام هستی تهمتی‌ست
چون حباب جرم مینا بی‌نفس بالیده‌ام
سوختن هم مفت فرصت بود اما مایه‌کو
پهلوی خشکی به قدر یک دو خس بالیده‌ام
هر غباری در هوای دامنی پر می‌زند
من هم ای حسرت‌کشان زین دسترس بالیده‌ام
ناله‌ام اما نمی‌گنجم درین نه انجمن
یارب این مقدار در یاد چه کس بالیده‌ام
غیر دریا چیست افسون مایهٔ ناز حباب
می‌درم پیراهنت بر خود ز بس بالیده‌ام
بیدل از ساز ضعیفیهای من غافل مباش
صور می‌خندد طنینی کز مگس بالیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۴
از جراحت‌زار دل چیده‌ست دامان ناله‌ام
می‌رسد یعنی ز کوی گل‌فروشان ناله‌ام
دیده دردآلودهٔ محرومی دیدار کیست
کز شکست اشک می‌جوشد ز مژگان ناله‌ام
همعنان درد دل عمریست از خود می‌روم
نسبتی دارد به آن سرو خرامان ناله‌ام
دید و وادیدم برون پردهٔ رنگ‌ست و بس
هر کجا باشم چه پیدا و چه پنهان ناله‌ام
با ‌دو عالم اضطراب اظهار مطلب خامشی است
صد جرس دل دارم اما نیست امکان ناله‌ام
دوش ‌کز بام ازل افتاد طشت ‌کاف و نون
گر تأمل محرم معنی است من آن ناله‌ام
خندهٔ‌گل را نمک از شور بلبل بوده است
حسن او بی‌پرده شد تا گشت عریان ناله‌ام
درد عشقم قصهٔ من بشنو و خاموش باش
تا نهانم‌، داغ‌، چون گشتم نمایان ناله‌ام
از شکست شیشهٔ دل آنقدر غمگین نی‌ام
درد آن دارم‌ که خواهد شد پریشان ناله‌ام
چون سپندم نیست خاکستر دلیل خامشی
سرمه گشتم تا ببیند چشم یاران ناله‌ام
راز دل چون موج پوشیدن ندارد ساز من
می‌درد در هر تپیدن صد گریبان ناله‌ام
بیدل از مشت غبار حسرت‌آلودم مپرس
یک بیابان خار خارم‌، یک نیستان ناله‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۹
اشک شمعی بود یک عمر آبیار دانه‌ام
سوختن خرمن کنید از حاصل پروانه‌ام
تیره‌بختی فرش من آشفتگی اسباب من
حلقهٔ زلف سیاه کیست یارب خانه‌ام
خرمن بیحاصلان را برق حاصل می‌شود
سیل هم از بیکسی‌ گنجیست در وبرانه‌ام
ذوق چتر شاهی و بال هما منظورکیست‌؟
کم نگردد سایهٔ مو از سر دیوانه‌ام
رفته‌ام عمریست زین‌ گلشن به یاد جلوه‌ای
گوش نه بر بوی‌ گل تا بشنوی افسانه‌ام
در زراعتگاه چرخ مجمری همچون سپند
برگ دود آرد برون گر سبز گردد دانه‌ام
روزگاری شد که چون چشم ندامت پیشگان
باده‌ها ازگردش خود می‌کشد پیمانه‌ام
سیل را تا بحر ساز محملی در کار نیست
می‌برد شوقت به دوش لغزش مستانه‌ام
قبله خوانم یا پیمبر یا خدا یا کعبه است
اصطلاح عشق بسیار است و من دیوانه‌ام
عمرها شد دست من دامان زلفی می‌کشد
جای آن دارد که از انگشت روید شانه‌ام
شوخی‌اش از طرز پروازم تماشا کردنی‌ست
شمع رنگ بسته در بال و پر پروانه‌ام
چون حباب از نشئهٔ سودای تحقیقم مپرس
بسکه می‌بالم به خود پر می‌شود پیمانه‌ام
عافیتها در نظر دارم ز وضع نیستی
چشم بر هم بسته واکرده‌ست راه خانه‌ام
چون نفس بیدل کلید آرزوها داشتم
قفل وسواس دل آخر کرد بی‌دندانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
برگ خودداری مجویید از دل دیوانه‌ام
ربشه‌ها دارد چو اشک از بیقراری دانه‌ام
قامت خم‌گشته بیش از حلقهٔ زنجیر نیست
غیر جنبش ناله نتوان یافتن در خانه‌ام
خاک دامنگیر دارد سرزمین بیخودی
سیل بی تشویش دامی نیست از ویرانه‌ام
دل ز دست شوخی وضع نفس خون می‌خورد
شمع دارد لرزه از یاد پر پروانه‌ام
التفات زندگی تشویش اسبابست و بس
آنقدر کز خویش دورم از هوس بیگانه‌ام
دستگاه عاریت خجلت کمین‌ کس مباد
صد شبیخون ریخت نور شمع برکاشانه‌ام
دوستان را بس که افسون تغافل ننگ داشت
گوشها در چشم خواباندند از افسانه‌ام
مزرع آفاق آفت خرمن نشو و نماست
همچو راز ریشه ترسم پر برآرد دانه‌ام
بسکه بر هم می‌زند بی‌جوهری اجزای من
چون دم شمشیر مژگان سر به سر دندانه‌ام
تا شود روشن تر اسبابی‌ که باید سوختن
احتیاج شمع دارد خانهٔ پروانه‌ام
زخمی ایجادم از تدبیر من آسوده باش
در شکستن‌گشت‌گم چون موی چینی شانه‌ام
بیدل از کیفیت شوق‌ گرفتاری مپرس
نالهٔ زنجیر هر جا گل کند دیوانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۱
تا دچار نازکرد آن نرگس مستانه‌ام
شوق جوشی زد که من پنداشتم میخانه‌ام
نشئهٔ از خود ربای محرم وبیگانه‌ام
گردش رنگم‌، به دست بیخودی پیمانه‌ام
حیرتی دارم ز اسباب جهان در کار و بس
نقش دیوارست چون آیینه رخت خانه‌ام
ظرف و مظروف اعتبار عالم تحقیق نیست
وهم می‌گوید که او گنج است و من ویرانه‌ام
آتش هستی فسردم آرزو آبی نخورد
خاک کرد آخر هوای بازی طفلانه‌ام
موی‌کافوری‌ست نومیدی‌که شمع عمر را
صبح شد داغ نظر خاکستر پروانه‌ام
هستی موهوم نیرنگ خیالی بیش نیست
در نظر خوابم ولی درگوشها افسانه‌ام
عمرها شد در بیابان جنون دارم وطن
روشنست از چشم آهو روزن کاشانه‌ام
ای نسیم ازکوی جانان می‌رسی آهسته باش
همرهت بوس بهاری هست و من دیوانه‌ام
شوخی نشو و نما از موج‌ گوهر برده‌اند
در غبار نادمیدن ریشه دارد دانه‌ام
موی مجنونم مپرس از طالع ناساز من
می‌زند گردون به سر چنگ ملامت شانه‌ام
ناله‌ها از شرم مطلب داغ دل گردید و سوخت
درد شد از سرنگونی نشئه در پیمانه‌ام
شوق اگر باقی‌ست‌، هجران جز فسون وصل نیست
شمعها در پرده می‌سوزم‌، دل پروانه‌ام
صید شوق بسملم بیدل نمی‌دانم‌ که باز
خنجر و پیکان ناز کیست آب و دانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۵
می‌دهد زیب عمارت از خرابی خانه‌ام
آب در آیینه دارد سیل در ویرانه‌ام
از گداز رنگ طاقت برنمی‌آیم چو شمع
گردش چشم ‌که در خون می‌زند پیمانه‌ام
اینقدرها بیخود جام نگاه کیستم
گوشها میخانه شد از نعرهٔ مستانه‌ام
عمرها شد از مقیمان سواد وحشتم
ریخت چشم او به‌ گرد سرمه رنگ خانه‌ام
هرکجا روشن‌ کنند از سرو او شمع چراغ
نالهٔ قمری شود خاکستر پروانه‌ام
نشئهٔ سودا به این نیرنگ هم می‌بوده است
سنگ را گل می‌کند شور سر دیوانه‌ام
اختلاط خلق بر من تهمت الفت نبست
همچو بو در طبع رنگ از رنگها بیگانه‌ام
با دل قانع فراغی دارم از تشویش حرص
مور را دست تصرف ‌کوته است از دانه‌ام
نامهٔ احوال مجنون سر به مُهر حیرت است
جای مژگان بسته می‌گردد لب از افسانه‌ام
پیچ و تاب طرهٔ امواج خون بسملم
جوهر شمشیر می‌باشد زبان شانه‌ام
عشق در انجام الفت حسن پیدا می‌کند
شمع می‌آید برون از سوختن پروانه‌ام
یار شد بی‌پرده دیگر تاب خودداری که‌ راست
ای رفیقان نو بهار آمد کنون دیوانه‌ام
صبح بودم‌ گر سبکروحی به دادم می‌رسید
سخت جانی‌ کرد بیدل خشت این ویرانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۶
شب ‌گردش چشمت قدحی داد به خوابم
امروز چو اشک آینهٔ عالم آبم
تا چشم بر این محفل نیرنگ‌ گشودم
چون شمع به توفان عرق داد حجابم
هر لخت دلم نذر پر افشانی آهی است
اجزای هوایی‌ست ورقهای کتابم
چون لاله ندارم به دل سوخته دودی
عمری‌ست که از آتش یاقوت کبابم
بی‌سوختن از شمع دماغی نتوان یافت
بر مشق گدازست برات می نابم
چون سبزه ز پا مال حوادث نی‌ام ایمن
هر چند ز سر تا به قدم یک مژه خوابم
معنی نتوان درگره لفظ نهفتن
بی‌پردگیی هست در آغوش نقابم
بر آب وگلم نقش تعلق نتوان بست
زین آینه پاکست چو تمثال حسابم
کم ظرفیم از غفلت خویش است وگرنه
دریاست می ربخته از جام حبابم
واداشت ز فکر عدمم شبههٔ هستی
آه از غم آن‌ کار که ننمود صوابم
پیمانهٔ عجزم من موهوم بضاعت
چندان که به قاصد نتوان داد جوابم
گفتی چه‌کسی در چه خیالی به‌کجایی
بیتاب توام‌، محو توام‌، خانه خرابم
بیدل نه همین وحشتم از قامت پیریست
هرحلقه‌ که آید به نظر پا به رکابم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۲
خاکم به سر که بی تو به ‌گلشن نسوختم
گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم
اجزای سنگ هم ز شرر بال می‌کشد
من بیخبر ز ننگ فسردن نسوختم
شاید پیام یأس به ‌گوش تو می‌رسد
داغم‌ که چون سپند به شیون نسوختم
جمعیتی ذخیرهٔ دل داشتم چو صبح
از یک نفس تلاش‌، چه خرمن نسوختم
بوبی نبردم از ثمر نخل عافیت
تا ربشهٔ نفس به دویدن نسوختم
افروختم به آتش یاقوت شمع خویش
باری به علت رگ گردن نسوختم
در دشت آرزو ز حنابندی هوس
رنگی نیافتم‌ که به سودن نسوختم
مشکل‌ که تابد از مژه بیرون نگاه شرم
گشتم چراغ و جز ته دامن نسوختم
شرم وفا به ساز چراغان زد از عرق
با هر فتیله‌ای‌ که چو روغن نسوختم
دوری به مرگ هم ز بتان داشت سوختن
مردم‌ که مردم و چو برهمن نسوختم
بیدل نپختم آرزوی مزرع امید
کاخر ز یأس سوخته خرمن نسوختم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۹
بر یار اگر پیام دل تنگ می‌فرستم
به امید بازگشتن همه رنگ می‌فرستم
در صلح می‌گشاید ز هجوم ناتوانی
مژه‌وار هر صفی را که به جنگ می‌فرستم
نی‌ام آن که دستگاهم فکند به ورطهٔ خون
پر اگر بهم رسانم به خدنگ می‌فرستم
به نظر جهان تمثال اگرم‌ کند گرانی
به خمی ز دوش مژگان ته رنگ می‌فرستم
اثر پیام عجزم ز خرام اشک واکش
به طواف دامن امشب دو سه لنگ می‌فرستم
ز درشتی مزاجت نی‌ام ای رقیب غافل
اگر ارمغان فرستم به تو سنگ می‌فرستم
به هزار شیشه زین بزم سر و برگ قلقلی نیست
ز شکست دل سلامی به ترنگ می‌فرستم
ز جهان رنگ تا کی‌ کشم انتظار نازت
تو بیا و گر نه آتش به فرنگ می‌فرستم
اگر انتظار باشد سبب حضور بیدل
همه‌ گر زمان وصل ‌است به درنگ می‌فرستم