عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۲
جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد
لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد
رحمی که به این غمزده‌اش بود نماندست
لطفی که به این بی سر و پا داشت ندارد
آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید
کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد
گر یار خبردار شود از غم عاشق
جوری که به این قوم روا داشت ندارد
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشهٔ چشمی که به ما داشت ندارد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۵
گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد
از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد
خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم
چندان که دگر طاقت فریاد نباشد
شهری که در او همچو تو بیدادگری هست
بیدادکشان را طمع داد نباشد
پروانه که او، محرمی خلوت فانوس
چون در حرم شمع ره باد نباشد
سنگی به ره توسن شیرین نتوان یافت
کاتش به دلش از غم فرهاد نباشد
وحشی چه کنی ناله که معمور نشد دل
بگذار که این غمکده آباد نباشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۰
ماه من گفتم که با من مهربان باشد ، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود
از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید
اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود
بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او
بود اما اینکه بر خاطر گران باشد ، نبود
خاطر هرکس از و می‌شد، به نوعی شادمان
شادمان گشتم که با من همچنان باشد ، نبود
وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم
پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۲
آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود
هر چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود
من چرا در عشق اندیشم ز سنگ طعن غیر
آنکه مجنون بود اینش در جهان سرکوب بود
چند گویی قصهٔ ایوب و صبر او بس است
بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود
بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ
در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود
من نمی‌دانم که این عشق و محبت از کجاست
اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود
این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر
پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود
وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت
یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۳
بود آن وقتی که دشنام تو خاطر خواه بود
بنده بودیم و زبان ماجرا کوتاه بود
حق یاریهای سابق گر نبستی راه نطق
درجواب این که گفتی نکته‌ای در راه بود
پیش ازینم جان فزودی لذت دشنام او
اله اله از چه امروز اینچنین جانکاه بود
گو مده فرمان که دیگر نیست دل فرمان پذیر
حکم او می‌رفت چندانی که اینجا شاه بود
سالها هم بگذرد وحشی که سویش نگذرم
تا نپنداری که خشم ما همین یک ماه بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۵
دوش در کویی عجب بی لطفیی در کار بود
تیغ در دست تغافل سخت بی زنهار بود
رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش کنیم
دیده را نادیده کرد و رفت این آزار بود
رسم این می‌باشد ای دیر آشنای زود سر
آنهمه لاف وفا آخر همین مقدار بود
یاری ظاهر چه کار آید خوش آن یاری که او
هم به ظاهر یار بود و هم به باطن یار بود
بر نیاوردن مروت بود خود انصاف بود
آرزوی خاطری گردور یک دم دار بود
کرد وحشی شکوهٔ بی التفاتی برطرف
درد سر می‌شد و گرنه درد دل بسیار بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۷
لب بجنبان که سر تنگ شکر بگشاید
شکرستان ترا قفل ز در بگشاید
غمزه را بخش اجازت که به خنجر بکند
دیده‌ای کو به تو گستاخ نظر بگشاید
ره نظارگیان بسته به مژگان فرما
که به یک چشم زدن راه گذر بگشاید
در گلویم ز تو این گریه که شد عقدهٔ درد
گرهی نیست که از جای دگر بگشاید
شب مارا به در صبح نه آن قفل زدند
که به مفتاح دعاهای سحر بگشاید
همه را کشت، بگویید که با خاطر جمع
این زمان بازکند تیغ و کمر بگشاید
راه تقریب حکایت ندهی وحشی را
که مبادا گله را پیش تو سر بگشاید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۱
گر چه می‌دانم که می‌رنجی و مشکل می‌شود
گر نکوبی حلقه صد جا بر در دل می‌شود
همچو فانوسش کسی باید که دارد پاس حسن
زانکه لازم گشت و جایش شمع محفل می‌شود
یک رهش خاص از برای جان ما بیرون فرست
آن نگه کش تا به ما صد جای منزل می‌شود
رخنه بند دیده امید خواهد شد مکن
خاک کویت کز سرشک اشک ما گل می‌شود
آنچه کردی انفعالش عذر خواهد باک نیست
چشمها روزی اگر با هم مقابل می‌شود
دیده را خونبار خواهد کرد از دیدار زود
گر تغافل در میان زینگونه حایل می‌شود
دست بر هم سودنی دارد کزو خون می‌چکد
در کمین صید صیادی که غافل می‌شود
عشوه‌های چشم را کان غمزه می‌خوانند و ناز
من گرفتم سحر شد آخر نه باطل می‌شود
گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش ترا
کاب و رنگ صبحگاهش چاشت زایل می‌شود
دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست
می‌کنم یک هفته‌اش زنجیر و عاقل می‌شود
عشق و سودا چیست وحشی مایهٔ بی‌حاصلی
غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل می‌شود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۶
المنةلله که شب هجر سر آمد
خورشید وصال از افق بخت برآمد
صد شکر که زنجیری زندان جدایی
از حبس فراق تو سلامت به درآمد
شد نوبت دیدار و زدم کوس بشارت
یعنی که دعای سحری کارگر آمد
جان بود ز هجر تو مهیای هزیمت
این بود که ناگاه ز وصلت خبرآمد
بیخود شده بود از شعف وصل تو وحشی
زو درگذر ار او به درت دیرتر آمد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۷
یار دور افتاده مان حل مراد ما نکرد
مدتی رفتیم و او یک بار یاد ما نکرد
مجلس ما هر دم از یادش بهشتی دیگر است
گر چه هرگز یاد ما حوری نژاد ما نکرد
بر سر سد راه داد ما به گوش او رسید
یک ره آن بیداد گر گوشی به داد ما نکرد
دل به خاک رهگذارش عمرها پهلو نهاد
او گذاری بر دل خاکی نهاد ما نکرد
اعتماد ما یکی سد شد به وحشی زین غزل
کیست کو سد آفرین بر اعتقاد ما نکرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۳
در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد
آغاز کردم اینچنین، انجام آن چون بگذرد
لیلی که شد مجنون ازو دور از خرد سد مرحله
کو تا ز عشق روی تو سد ره ز مجنون بگذرد
ای آنکه پرسی حال من وه چون بود حال کسی
کزدیده هر دم بر رخش سد جدول خون بگذرد
از دل برآید شعله‌ای کاتش به عالم در زند
هر گه که در خاطر مرا آن جامه گلگون بگذرد
وحشی که شد گوهرفشان در وصف عقد گوهرش
نبود عجب کز نظم او از در مکنون بگذرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۴
نشانم پیش تیرش کاش تیرش بر نشان آید
که پیشم از پی تیر خود آن ابرو کمان آید
مگوییدش حدیث کوه درد من که می‌ترسم
چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید
از آنم کس نمی‌پرسد که چون پرسد کسی حالم
باو گویم غم دل آنقدر کز من به جان آید
بیا ای باد خاکم بر سر هر رهگذر افکن
که دامانش بگیرم هر کجا دامن کشان آید
ز شوق او نرفتم سوی بستان ، بهر آن رفتم
که شاید نخل من روزی به سوی بوستان آید
تو دمساز رقیبانی چنین معلوم می‌گردد
که چون خوانی مرا نام رقیبت بر زبان آید
صبوحی کرده میمد، بسی خون کرده رفتارش
بلی خونها شود جایی که مستی آنچنان آید
مگو وحشی چرا از بزم او غمناک می‌آیی
کسی کز بزم او بیرون رود چون شادمان آید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۶
غم هجوم آورده می‌دانم که زارم می‌کشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم می‌کشد
می‌کشد صد بار هر ساعت من بد روز را
من نمی‌دانم که روزی چند بارم می‌کشد
گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
که اینچنین فصلی غم آن گلعذارم می‌کشد
شب هلاکم می‌کند اندیشهٔ غمهای روز
روز فکر محنت شب های تارم می‌کشد
گفته خواهد کشت وحشی را به صد بیداد زود
دیر می‌آید مگر از انتظارم می‌کشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۲
کاری نشد از پیش و ز کف نقد بقا شد
این نقد بقا چیست که بیهوده فنا شد
اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم
گفتیم مگر دوست شود دشمن ما شد
دل خون شد و از دیدهٔ خونابه فشان رفت
تا رفته‌ای از دیده چه گویم که چها شد
با جلوهٔ حسنت چه کند این تن چون کاه
انوار تجلیست کزان کوه ز پا شد
رفتیم به خواب غم از افسانهٔ وحشی
او را که به عشرتگه ما راهنما شد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۹
ما را به سوی خود خم موی تو می‌کشد
زنجیر کرده بر سر کوی تو می‌کشد
ای باغ خوش بخند که خلقی ز هر طرف
چون سبزه رخت بر لب جوی تو می‌کشد
ای سبزه، بخت سبز تو داری که لاله سان
هر سو کسی پیاله بر روی تو می‌کشد
ای بوستان شکفته شو اکنون که خلق را
دل همچو غنچه باز به سوی تو می‌کشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۰
دوش اندک شکوه‌ای از یار می‌بایست کرد
و ز پی آن گریه‌ای بسیار می‌بایست کرد
حال خود گر عرض می‌کردم به این سوز و گداز
چارهٔ کار منش ناچار می‌بایست کرد
بعد عمری کامدی یک لحظه می‌بایست‌بود
پرسش حال من بیمار می‌بایست کرد
امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار می‌بایست کرد
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش
رنجشی گر داشتی اظهار می‌بایست کرد
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامه‌ای یک بار می‌بایست کرد
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار می‌بایست کرد
شب که می‌بردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل می‌خواست با اغیار می‌بایست کرد
اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود
اولش بسیار منت دار می‌بایست کرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۶
کسی از دور تا کی چین ابروی کسی بیند
سراپا چشم حسرت گردد و سوی کسی بیند
ز روی خویشتن هم شرم می‌آید مرا تا کی
کسی بنشیند و از دور در روی کسی بیند
نه مغروری چنانم کشت کز دل چون کشد خنجر
سری پیش افکند در چاک پهلوی کسی بیند
فلک گو استخوان پیش سگ افکن ناتوانی را
که فرساید ز حسرت چون سگ کوی کسی بیند
کسی داند که وحشی را چه برق افتاد در خرمن
که داغی بر جگر از تندی خوی کسی بیند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۱
مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد
چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد
گلشن در هم شکفت آن بی مروت بین که می‌خواهد
چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد
زبانم می‌سراید قصهٔ اندوه و می‌ترسم
که بر هر حرف من بدگو هزاران داستان بندد
خدنگی خورده‌ام کاری ز شست ناز پرکاری
که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد
رهی در پیشم افتادست و بیم رهزنی در پی
که چون بر کاروانی تاخت اول دست جان بندد
قبا می‌پوشد و خون می‌کند افشاندن دستش
معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد
علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم
طبیبی آنچنان خواهم که او زخمی نهان بندد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱۰
آه شراره بارم کان از درون برآمد
ابریست آتش افشان کز بحر خون برآمد
می‌کرد دل تفأل از مصحف جمالش
از زلف او به فالش جیم جنون برآمد
فانوس وار ما را از شمع دل فروزی
آتش ز سینه سر زد دود از درون برآمد
از لالهٔ جگر خون احوال کوهکن پرس
کان داغدار با او در بیستون برآمد
از چشم پر فن او در یک فریب دادن
از عقل و هوشمندی سد ذوفنون بر آمد
بر رسم داد خواهان زد دست بر عنانش
آیا ز دست وحشی این کار چون برآمد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱۱
کی اهل دل به کام خود از دوستان برند
تا کارشان به جان نرسد کی ز جان برند
از ما برید یار به اندک حکایتی
چندان نبود این که ز هم دوستان برند
شد گرم تا شنید ز ما سوز دل چو شمع
آه این چه حرف بود که ما را زبان برند
آنکس که گشت باعث سوز فراق ما
یارب سرش به مجلس او شمعسان برند
وحشی مبر به تیغ ز جانان که اهل دل
از هم نمی‌برند اگر از جهان برند