عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۳
تیری، که چو در خود کشمت دور شوی
ماهی، که شوی غریب هرمه بنوی
اشکی، که چو در چشم من آیی بدوی
عمری، که همان دم که درآیی بروی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - فی مرثیة ابنه لمّا هلک بالغرق
همرمان نازنیم از سفر باز آمدند
بد گمانم تا چرا بی آن پسر باز آمدند
ارمغانی حنظل آوردند و صبر از بهر ما
گر چه خود با تنگهای پر شکر باز آمدند
چون ندیدم در میان کاروان معشوق خویش
گفتم آیا از چه اینها زودتر باز آمدند
او مگر از نازکی آهسته تر میراند اسب
یا خود ایشان از رهی دیگر مگر بازآمدند
شرط همراهی نبدکان سایه پرورد مرا
با پس ماندند و خود با شور و شر باز آمدند
ناگهان در نیمه ره طفلی جهان نا دیده را
در خطر بگذاشتند و با بطر باز آمدند
گوهری کش جان بها بود، اندر آب انداختند
وز برای حفظ رخت مختصر باز آمدند
قرّة العین مرا تنها بجا بگذاشتند
در بیابانی و خود با یکدیگر باز آمدند
مژده آوردند کاینک میوۀ دلها رسد
پس ز قول خویشتن هم بر اثر باز آمدند
وه که چون آغوش بگشادم من از بهر کنار
چون رفیقان سفر سوی حضر باز آمدند
وه که چون نومید گشتم از همه اومیدها
چون مرا اسب و غلام او ز در باز آمدند
دوستان و یارکان بر عزم استقبال او
همچو من بر پای رفتند و بسر باز آمدند
چشم روشن چون ستاره پیش او رفتند باز
جامه بدریده چو صبح اندر سحر باز آمدند
بر نشاط روی او همسایگان کوی او
مطربان رفتند، لیکن نوحه گر باز آمدند
مشفقان او خبر پرسان بدروازه شدند
وه که چون نومید از آنجا بیخبر باز آمدند
چاکران کز پیش ما بی سنگ بیرون تاختند
سنگها بر بر زنان ما را ببر باز آمدند
آه از آن ساعت که همزادان او با چشم تر
بی برادر خون چکان پیش پدر باز آمدند
چشم و گوش من که بودند بر سر راهش مقیم
چون چنان دیدند حاصل کور و کر باز آمدند
خود ندانم تا مرا آندم چه بر خاطر گذشت
کان عزیزان یک بیک از رهگذر باز آمدند
چشمهای من که میجستند دیدارش در آب
همچو غّواصان ز دریا پر گهر باز آمدند
نازنین خویش را با بار و خر کردم براه
باز نامد نازنینم بار و خر باز آمدند
خاک غربت آتشی از آب حسرت بر فروخت
عالمی زان درد دل خونین جگر باز آمدند
شاخک نو باوه را کردند آنجا خشک بید
لاجرم با کام خشک و چشم تر باز آمدند
بر لب جویی فرو بردند سروی را بخاک
پس بر ما غنچه آسا، جامه در باز آمدند
چون بدیدند آن جوانرا زیر آب و زیر خاک
مرغ و ماهی از برش زیر و زبر باز آمدند
مردم چشمم که از وی روشنایی داشتند
از قبول روشنیّ ماه و خور باز آمدند
آشنایانرا که با او صحبت دیرینه بود
پس عجب نبود اگر بی خواب و خور باز آمدند
من چرا خون می نگریم؟ چون همه بیگانگان
از غم او هر یکی از من بتر باز آمدند
مایۀ جان و جوانی بد زیان راه ما
فرّخ آن کو با زبان سیم و زر باز آمدند
تو کجایی ای پسر جانم برفت از انتظار
تو نمی آیی، دگرها از سفر باز آمدند
دیر شد تا نامه یی از تو نیامد سوی ما
ورچه چندین قاصدان نامه بر باز آمدند
سوز ناک آمد هوای غربتت کز صوب او
مرغ اندیشه همه بی بال و پر باز آمدند
از دعا و همّتت ترتیب کردم بدرقه
وه که تا آن بدرقه چون بی هنر باز آمدند
روز و شب در ماتم گریۀ خونین کنند
چشم من روزی بکار من اگر باز آمدند
شرم بادم از حیات خود که بی دیدار او
در دل من آرزوی خیر و شر باز آمدند
سخت جانی بیش ازین چبود که در حالی چنین
خاطر و طبعم با شعار و سمر باز آمدند
یارب او را بهره ور گردان ز سود آخرت
گر رفیقانش ز دنیا بهره ور باز آمدند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۷ - ایضا له
شب سیاه به تاریکی ار نشینم به
که از چراغ لئیمان به من رسد تابش
جگر بر آتش حرمان کباب او لیتر
که از سقایۀ دو نان کنند سیرابش
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای به عیدی دلم به روی تو شاد
عید را روی تو مبارک باد
هر کجا یاد چهره تو کنند
هیچکس را ز عید ناید یاد
ای بسا دل که از هوای لبت
در میان گل و گلاب افتاد
هر زمان شادی نوست مرا
زان رخ همچو صورت نوشاد
نی، غلط می کنم چه می گویم!
با چنین غم چگونه باشم شاد!؟
قبله نیکوان بغدادی
وز تو چشمم چو دجله بغداد
بر فلک تاختی به تندی اسب
تا رخت ماه را رخی بنهاد
می نترسی از آنک در تو رسد
آنچ کردی به جانم از بیداد
تا من از دست محنت تو کنم
پیش مخدوم خویشتن فریاد
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
در عشق تو باز گفت نتوان کاین دل
چون است و [چسان] رنج کشد مسکین دل
گر حال دلم ندانی ای غافل یار
ور دانی و تن می زنی ای سنگین دل
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
نه برگ شکایت از تو گفتن دارم
نه طاقت درد دل نهفتن دارم
آگنده چو غنچه گشتم از غم دریاب
کز تنگ دلی سر شکفتن دارم
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ای دوست نبودیم و نیم خوش بی تو
شد... خود بلاکش بی تو
ایام به خیره خیره بر من بگماشت
چشمی و دلی پر آب و آتش بی تو
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
نه زهره که از غمت بنالم به کسی
یا از تو شکایتی شکالم به کسی
جان رشوه دیده می دهد [اما] اشک
پیدا نکند صورت حالم به کسی
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - بلای ناگهان
دل ناشاد من شاید که روزی شادمان گردد
ولی مشکل که آن نامهر هرگز مهربان گردد
مرا گر شادی ای در دل رسد ناگه بدان ماند
که درشهری غریبی آیدوبی خانمان گردد
چنین که امروز زان بدخو بلا انگیز میبینم
عجب نبود که روزی فتنه آخر زمان گردد
گر این بار دل من آسمان خواهد که بردارد
نجنبد هیچگه از جای خود چون من ناتوان گردد
برآن بودم که دل را مرهم بهبود خواهد شد
چه دانستم که جانم را بلای ناگهان گردد
اگر جامی جدا از لعل می گون تو می نوشم
همانجا خون شود در چشم خونریزم روان گردد
غم محیی بخور زان پیش کز سودای زلف تو
برآرد سر به شیدائی و رسوای جهان گردد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - ای خوش آن روز
ای خوش آن روزی که در دل مهر یاری داشتم
سینه ای پرسوز چشم اشکباری داشتم
یادباد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار
درکنار از اشک گلگون لاله زاری داشتم
کور بادا دیده بختم خوش آن روزی که من
دیده بر راه سمند شهسواری داشتم
باز رو گردانی از من چونکه آیم سوی تو
آخر ای پیمان شکن با تو قراری داشتم
شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی
گر هم از خوف و خطر ،خاطر غباری داشتم
نا امیدم کردی از خود ای خوش آن روزی که من
آرزوی بوس و امّید کناری داشتم
گرکسی پرسد چه می گوئی تو محیی در جواب
گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲ - دل زار
بگو با این دل زارم کشد جور و جفا تا کی
کجائی لذت شادی ،غم و درد و بلا تا کی
شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من
کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی
مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو
ز حد بگذشت مشتاقی نیائی سوی ما تا کی
دلم طاقت نمی آرد تو هم انصاف پیش آور
زتو جور و جفا چندین ز من مهر و وفا تا کی
برو ای جان از آن گلزار بوئی سوی من آور
کشیدن منّت بسیار از باد صبا تا کی
گشایندم قبا تا من بیاسایم زعمر خود
گره در دل مرا باشد از آن بند قبا تا کی
گر او را کشتنی باشد بکش ور نه کن آزادش
بود در دست تو محیی اسیر و مبتلا تا کی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
الغیاث ای دوستان از درد بی درمان من
خود نمی بخشاید آخر هیچ دل بر جان من
هم عفا الله غم که گر صد مصلحت دارد دمی
نیست غایب هرگز از بیغوله احزان من
عاقلان بر من ملامت می کنند آری ولیک
چون کنم با دل که کمتر می کند فرمان من
مردم آگه نیست از تاویل روز رستخیز
من بگویم چیست آن شب های بی پایان من
دل کبابی بود و اکنون خون شده در دامنم
می چکاند قطره قطره چشم خون افشان من
تن حصیر نفت آلوده ست و آتش در میان
هم سر از جایی برآرد آتش پنهان من
دوست میدارم که را آن را کز اول بسته اند
با شکنج حلقه های زلف او پیمان من
بعد ازین دل در ضلالت می رود یعنی که شد
زلف او استغفرالله العظیم ایمان من
دل به زاری خون شد و جانم به خواری می برد
بر نزاری رحمتی کن آخر ای جانان من
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بی‌حرز شعله نگذرد از پیش داغ ما
پروانه احتراز کند از چراغ ما
چون دیده دور شد از تو رنگ نگه پرید
تا رنگ می‌رسید شکست ایاغ ما
یک روزه عیش ما نشود محنت دو کون
عاجز بود زمانه ز برگ فراغ ما
در کوی عشق خضر به ما پی نمی‌برد
هر موی اگر شود قدمی در سراغ ما
امیدواری‌ام به خیال تو هم نماند
تا ریشه نهال خزان کرد باغ ما
بوی محبتی ز گل و لاله درنیافت
آشفته شد ز نکهت گلشن دماغ ما
قدسی کفایت است در اسباب عاشقی
رخسار زرد و دیده پرخون داغ ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷
پژمردگی نبرد بهار از گیاه ما
چون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما
روزی که نبود آینه حسن در نظر
در چشمخانه زنگ برآرد نگاه ما
ما صبح صادقیم و دم از مهر می‌زنیم
آیینه تیرگی نپذیرد ز آه ما
آن‌کس که پی به مزرع امید ما نبرد
گیرد مگر ز برق سراغ گیاه ما
آتش کشد زبانه چو شمع از زبان او
کلک فرشته گر بنویسد گناه ما
از دیده نر و دل روشن به راه عشق
افتد بر آب و آینه چون عکس راه ما
قدسی کفایت است در اثبات عاشقی
رخسار زرد و دیده گریان گواه ما
امشب سیه‌ترست ز شب‌های دیگرم
قدسی مگر شود مدد صبح آه ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به هر طرف که تو جولان دهی سمند آنجا
هزار فتنه ز هر سو شود بلند آنجا
شب فراق تو مهمان آن غم‌آبادم
که صبح هم نکند میل نوشخند آنجا
مرا چو سینه کنی چاک آنقدر بگذار
که ناخنی شودم گاه‌گاه بند آنجا
مرا ز صیدگه خود مران که عمری شد
چو حلقه دوخته‌ام دیده بر کمند آنجا
مرا بسوز به محفل برای دفع گزند
که داغ می‌شوم از گرمی سپند آنجا
گرفته خانه به کوی سهی‌قدان قدسی
مگر شود نظر کوتهش بلند آنجا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گشته پنهان از نظر آن‌کس که صیاد من است
عالمی را برده از یاد آنکه در یاد من است
هر که رُفت از دل غباری بر دلم آمد نشست
هرکجا گم شد غمی در محنت‌آباد من است
ناله‌ای کردم برآمد شیون از صحن چمن
گرمی عشق گل و بلبل ز فریاد من است
نگذرد در خاطر صیاد صید از دوستی
دشمن جان من است آنکس که در یاد من است
در خراش سینه من کز ناتوانی عاجزم
کوه بشکافم اگر گویی که فرهاد من است
قطره بر دریا فزونی می‌کند در عشق زود
عمرها شاگرد من بود آنکه استاد من است
زردی رویم نه از بیم است قدسی زیر تیغ
رنگ زردم عذرخواه تیر جلاد من است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ای دل می امید دگر بر تو حرام است
کم‌حوصله‌ای خون جگر بر تو حرام است
نه رنگ وفاداری و نه بوی محبت
در پرده شو ای گل که نظر بر تو حرام است
ای گردش افلاک به صبحی نرسیدی
گویا شب مایی که سحر بر تو حرام است
قدسی چو سر از سلسله عشق کشیدی
یاری طلب از تیغ که سر بر تو حرام است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غیر از شکن طره به جایی گذرم نیست
جز کنج قفس راه به جای دگرم نیست
چون غنچه پژمرده‌ام و لاله بی‌رنگ
زان روز که غم در دل و خون در جگرم نیست
من بوی گل از داغ دل خویش شنیدم
حاجت به مددکاری باد سحرم نیست
بر آتش می بس که نظر دوخته‌ام دوش
امروز چو ساغر مژه در چشم ترم نیست
ترسم دگری چون تو درآید به خیالم
در پیش تو بر آینه زان رو نظرم نیست
کوته نکنم دست دل از شاخ تمنا
امید خزان هست، چه شد گر ثمرم نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دل در برم ز ناله پنهان لبالب است
ناقوس پرصداست کز افغان لبالب است
عشقم برد به میکده، زان روی که جای می
خم‌های او ز خون شهیدان لبالب است
هرگز به دل تصور مرهم نکرده‌ام
با آنکه ریش سینه ز پیکان لبالب است
ره نیست خواب را، که ز خونابه دلم
پیمانه‌وار دیده گریان لبالب است
زین چشم اشک‌بار و دل پاره‌پاره‌ام
روی زمین ز لولو و مرجان لبالب است
قدسی نمی‌زند مژه بر هم که دیده‌اش
از آرزوی دیدن جانان لبالب است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
چنان دلم شب هجران بر آتش غم سوخت
که هر نفس که کشیدم ز سینه، عالم سوخت
ز جور چرخ، دلم در میان بخت سیاه
چو جان اهل مصیبت به شام ماتم سوخت
تبسمِ که نمک‌پاش ریش دل‌ها شد؟
که داغ‌های دلم در میان مرهم سوخت
به راه عشق تو لب‌تشنگان بادیه را
جگر ز العطش آب خضر و زمزم سوخت
دلم ز شعله سودای عارضی گرم است
چنان که نام دلم هرکه برد، دردم سوخت
چو کرد صبحدم اظهار عشق گل، بلبل
چنان ز شرم برافروخت گل، که شبنم سوخت
فغان که در دل قدسی ز برق حسرت دوش
متاع صبر و شکیب آنچه بود در هم سوخت