عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ماه ما را آسمانی دیگر است،
سرو ما را بوستانی دیگر است
گو دگر کیوان مده زحمت به خویش،
کاین فلک را، پاسبانی دیگر است
ساکن این ملکم و از یمن عشق،
هر دمم جان در جهانی دیگر است
گنگ مادرزادم و در وصف دوست،
هر سر مویم زبانی دیگر است
گوش جان را باز کن، تا بشنوی
هر زبانم را بیانی دیگر است
زار می نالیدم و آن شوخ گفت:
بلبل ما را، فغانی دیگر است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آیم از دیر مغان سرخوش و مست و مدهوش
حلقه بندگی پیر مغانم در گوش
یک زمان مطرب ما نغمه سراید که برقص
یک طرف ساقی ما باده بریزد که بنوش
تا چرا داده به من لعل مروّق ساقی
چون خم باده حریفان همه در جوش و خروش
نشوم مست و خراب از می ناب ای ساقی
تا حریفان نکشندم چو سبو دوش به دوش
خوش تر آن است که بر باد دهیمش چو غبار،
سر ما گر نشود خشت خم باده فروش
تا چه حکم آیدم از درگه دیوان قضا،
چشم بر ساقیم و گوش به الهام سروش
شد بهار و به فغان آمده مرغان چمن،
غفلت است آن که در این فصل نشینی خاموش
عاشق آن است که بی خود کندش نغمه عشق
نه که از زمزمه مرغ سحرگه مدهوش
ساقی مجلس اگر باده از آن دست دهد
افسرا، جان و دل خویش به جامی بفروش
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۲
فشاند ژاله به گلشن سحاب نیسانی
بفرق لاله و گل کرد گوهر افشانی
شکست رونق دی را بهار بستانی
ایا بهار من، ای بوستان روحانی
قدح ز باده گران کن، بهل گرانجانی
که عید نوروز آمد ز فیض یزدانی
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
درملک تو راستی نیامد از ما
جز کجی و کاستی، نیامد از ما
هر چیز که خواستیم ما، آن کردیم
چیزی که تو خواستی نیامد از ما
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
آنان که رباط و قلعه بنیاد کنند
نز بهر خداست هرچه آباد کنند
تعمیر سرای دل، به از خانه گل
گر مرد حقند یک دلی شاد کنند
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۸ - صفت دبستان
دل برد دگر به زنگ طفلان
پیرانه سرم سوی دبستان
اطفال به رنگ دسته ی گل
آواز کشیده همچو بلبل
با هم شده گرم نغمه و شور
صف هاش چو تارهای طنبور
ز ابروی ادیب جمله در تاب
زان گه که تارها ز مضراب
گویا شده از اعانت هم
طفلان همه چون حروف معجم
هر یک ز برای جان عشّاق
افتاده ز طبع شوخ شلّاق
چون خامه و نو بهار از آغاز
هم شاخچه بند و هم سخن ساز
شمعیست قلم لگن بنانش
پروانه ز جان عاشقانش
مقراض بود چو رحل طفلان
دل بر سر او بجای قرآن
خاموش کشیده صف چو دندان
گویا چو زبان، ادیب ایشان
آن دایره از خروش و غوغا
چون چنبر دف به چشم دانا
چون سنخ بتان به شوخی خاص
هر یک شده نغمه سنج و رقّاص
آن طفل که برده است هوشم
زین شوق که پا نهد به دوشم
چون رحل برای پله گشتن
شد قفل بهم دو پنجه ی من
کی رحم کند بخاطرش راه
پروای فلک ندارد آن ماه
باشد ز وطن بریده را حال
چون چوب ادیب نزد اطفال
در مکتب عشق تا که هستم
هستند همه پی شکستم
تا گرم اعاده ی سبق شد
چون غنچه دلم ورق ورق شد
اسباب نوشتنش مرتب
هم رنگ دوات سرخیش لب
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۲
تا با خودی بدان که قوی دوری از خدا
آیی برخدای، چو خود را کنی رها
تا من تو گویم و تو من، ای ما همه منی
انصاف ده که او نبود در میان ما
در دل که منزل ملکوت الهی است
تا چند سازی از جهت خرس و خوک جا؟
تا در دل تو جوروجفا و ستم بود
با جور و با جفا و ستم که بود آشنا؟
مقصود تو بهشت بود، واسطه خدا
گر از پی بهشت، عبادت کنی ورا
معشوق را پرست تو از بهروی، که عشق
نه از برای خوف بود نزپی رجا
صوم آن بود که تا نچشی شربت اجل
باشی زخوان و کاسه ی این دهر، ناشتا
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین، چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا
راهی است بی نوا که حیات است نام او
قطع وی است موجب پیوستن بقا
از چنگ این زمانه ی بدساز رسته شد
هر کاو شود مخالف این راه بی نوا
تو پایمال شهوت و خشمی و، زین نهاد
بر باد لاجرم چو زمین داری اتکا
در خاک عاقبت به ضرورت فرو شوی
پشت دوتای توست برین قول من گوا
سنگ بلاست سوی تو پسران زدست چرخ
سر پست کرده ای که همی ترسم از بلا
تا پشت پا زنی تو سران فضول را
ایام ازین جهت سرت آورد سوی پا
نی نی، زبس گناه گرانبار گشته ای
بار گران، بلی، کند این هیئت اقتضا
در قبضه ی سپهر، زره وار پشت تو
ماند بدان کمان که زهش باشد از عصا
در جهل غرقه ای، که چو فرعون شوم بخت
موسی گذاشتی، به عصا کردی اقتدا
راه من و تو مختلف و عقل ما یکی است
از نی یکی شکر، دگری کرده بوریا
یک ره تفکری نکنی در نهاد خویش
تا از کجاست آمدن و رفتنت کجا؟
واپس تر از عناصر و افلاک وانجمی
وانگه به عقل مرهمه را گشته پیشوا
گر بایدت خلاص ازین تنگنای عصر
در خز به بیضه ی حرم شرع مصطفا
آن عنصر هدایت و قانون معرفت
فهرست رادمردی و سرمایه ی وفا
تاج عزیز کرده ی سرهای گردنان
شمع سرای پرده ی ارواح انبیا
هم نور روش فیض ده چشمه ی سپهر
هم خاک پاش مایه ده عقل اولیا
هرجا که لطف اوست کند سوسن از سپر
هرجا که عنف اوست کشد خنجر از گیا
قمریت را زطوق شقاوت خلاص کن
ای بندگیت موجب آزادی از شقا
بیچاره بنده یی است به دست جهان اسیر
آزادیش عطا کن ازین دون ناسزا
در گوش اوست نعل سمند تو گوشوار
در چشم اوست خاک جناب تو، توتیا
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۹
صدری که برکشید کفش، ورچه چاکرم
چون تیغ آفتاب به چرخ زره ورم
عالی گهر علی شرف الملک فخر دین
کاسباب دولت است به سعیش میسرم
ای گفته و همه سخنان تو حق، که من
دستور چرخ پایه و، صدر فلک درم
برخود زآب لفظ تر خویش خایفم
زیرا که وقت بذله سراپای شکرم
آب حیات لفظ مداد آمده ست و من
در ظلمتش گهرچده همچون سکندرم
یک پیکرم که جان خرد زنده شد به من
لیکن به وقت عرض فصاحت دو پیکرم
با طول و عرض ملکت محکم اساس من
کاشانه یی است گنبد سبز مدورم
اندر میان جنتم از خوی خویش و هست
از لطف سلسبیلم و از خلق کوثرم
جامه ز رشک چاک زند نافه های مشک
پیش نسیم نکهت خلق چو عنبرم
هرجایگه که بود دلی همچو غنچه تنگ
چون گل شکفته شد زنسیم معطرم
تا عقد گوهر از سخن من نظام بافت
جوهر مثال حلقه بگوش است گوهرم
هرکاو حدیث از کژی خویش یاد کرد
از فرط عدل خویش نکرده ست باورم
بی نور و سرنگون چو چه آمد عدوی ملک
زان غم که رشک چشمه ی خورشید انورم
بدمهری و قطعیت او بین، که چون زبان
اغلب به کام دشمن ملک است خنجرم
از آفتاب و ماه فزونم به قدر از انک
کز ذره و ستاره فزون است لشکرم
مستغنیم به یاری ایزد، ولی زحرم
از کلک باسنانم و از خط زره ورم
منت خدای را که به لطفش میسر است
ملکی که در خیال نبودی مصورم
صدرا، زحسب حال رهی قصه یی شنو
تا برچه سان زگردش چرخ ستمگرم
نی نی کیاست تو بر اسرار واقف است
زین بیش دردسر-که مبادا- نیاورم
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۱
زهی صیت عدلت همه جا گرفته
مقامت محل ثریا گرفته
زکلک سیه فرق زر چهره ی تو
جهان جمله لؤلوی لالا گرفته
نسیمت، جهان خوشتر از خلد کرده
علوت مکان برتر از جا گرفته
زقدرت، محل، چرخ و انجم فزوده
زذاتت، شرف، دین و دنیا گرفته
سرشک عدو چون مثالث روان شد
زشنگرف چون آل تمغا گرفته
زنور تجلی رای منیرت
درت پایه ی طور سینا گرفته
به دستت درون، تیغ گوهر نگارت
نهنگی است مسکن به دریا گرفته
به صابون خورشید تا دست شویی
جهان پیشت این طشت مینا گرفته
زسهم شورهای کین تو، آتش
وطن در دل سنگ خارا گرفته
چو خورشید تیغی برآورده رایت
به یک دم زدن، عالمی را گرفته
به یاری شمشیر عزمت قضا را
نبینی یکی دشمن نا گرفته
چنان اقتضا کرد تقویم حکمت
که یا کشته بینی عدو، یا گرفته
ملک سیرتا! کمترین بنده قمری
مه بود از جهان کنج عنقا گرفته
بحمدالله اکنون به فر همایت
چو سیمرغ شد راه صحرا گرفته
نظر بر وی افکن که نیکو نباشد
زچون او غریبی نظر وا گرفته
الا تا بود عقل با آستانت
کم این نهم سقف اعلا گرفته،
زجیب فلک رای پیرت زبرباد
کفت دامن بخت برنا گرفته
به یک دست زلف نگارین بسوده
به دست دگر جام صهبا گرفته
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۲
در پیش من ز بهر طرب کوزهٔ مل است
و این هردو دست کردهٔ آهل در آمل است
گاهی حدیث من ز غزل‌های قمری است
گاهی سماع من ز نواهای بلبل است
گاهی ز بوی باده، در این دست عنبر است
گاهی ز زلف دوست در آن دست سنبل است
شکل صنوبریش نکردست میل من
وانگاه سرو قامت او، پر تمایل است
آخر نهاد برخط او سر، چوبندگان
زلفش اگر چه قاعده ی او تطاول است
برخی روی می که زفیض جمال اوست
اندر زمانه هرچه طرب را تجمل است
از می مدار باک و زتقوی کمرمبند
مردان راه را بجز اینها توصل است
بردین نکوست تکیه، ولی بهتر اوفتاد
آن بنده را، که برکرم حق توکل است
هرکس به حد بزرگ است بهتر آنک
هر جزو کاعتبار کنی ذات او کل است
معنی طلب، به قول مشو غره، زانکه دیگ
زان شد سیاه روی، که در بند غلغل است
بهر ثبات کار، سبکبار شو که کوه
اغلب زبهر بار گران در تزلزل است
دل در جهان مبند که نیکیش جمله بد
کارش بکلی ابتر و عزش همه ذل است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چه می در جام من پیر مغان کرد
که در پیرانه سر بازم جوان کرد
نه دربانم جدا زان آستان کرد
جدا زان آستانم آسمان کرد
گمان بد به من آن بی وفا برد
مرا آن بی وفا چون خود گمان کرد
دمی کان رشک سرو و غیرت گل
به عزم سیر جا در گلستان کرد
چو بلبل گل از آن رخ ناله برداشت
چو قمری سرو از آن قامت فغان کرد
هزاران روز شب کردی به اغیار
شبی هم روز با ما می توان کرد
مزن بر ما به رندی طعنه ای شیخ
ترا هر کس چنین، ما را چنان کرد
رفیق این دولت من بس، که بختم
گدای درگه پیر مغان کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
مرا به باده کشی کاش آنکه عیب کند
رود به میکده تا سیر سر غیب کند
جوان کند می گلرنگ پیر را چه عجب
از آنکه توبه ز می در زمان شیب کند
به محفلی که تو ساقی شوی نمی دانم
که اجتناب ز صهبا چسان صهیب کند
به گلشنی که گریبان جامه باز کنی
ز انفعال تو گل سر فرو بجیب کند
رفیق، شک برد از دل شراب، اهل یقین
نباشد آنکه در این نکته شک و ریب کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
از آن در سینه از من کینه داری
که مهر دیگری در سینه داری
ز غیر من نمی دانم چه دیدی
که با او مهر و با من کینه داری
اگر نه عاشق رخسار خویشی
چرا دایم به کف آیینه داری
غم دیرین خورم تا چند ساقی
بیاور گر می دیرینه داری
بده می شنبه و آدینه تا چند
حساب شنبه و آدینه داری
چه حاصل گر نداری نقد عرفان
ز گوهر گر دوصد گنجینه داری
رفیق آخر روی عریان ز عالم
اگر اطلس اگر پشمینه داری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ز می نام و نشان تا هست باقی
من و میخانه و مینا و ساقی
خوشست از دست خوبان صفاهان
می شیرازی و رطل عراقی
علاج تلخکامان چون ندارند
نکورویان به این شیرین مذاقی
به غیر من ترا مهر و وفا چند
بود آن دایمی این اتفاقی
چو در کوی توام ره نیست گردد
میسر با توام چون هم وثاقی
رفیق از فرقت جانان ازین پس
نگوید جز غزل‌های فراقی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
خوش آن محفل که هر دم ساغر می
وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
میسر نیست آزادی ز تنها غیر تنها را
پس از تنها به تنهایی نزیبد سرزنش ما را
پس از پیر و جوان در خانقه زرق و ریا دیدم
به پیری لاجرم بر کعبه بگزیدم کلیسا را
ز خضر راه رو گردان بر گمرهان واثق
به خر کردند تبدیل از خری آخر مسیحا را
خدا مفتیم محشور خواهد گر بدان آیین
به تسبیح چنو مسلم دهم زنار ترسا را
مسلمان خوانم ار دانم مساوی محض نادانی
به صوت پند ناصح بانگ ناقوس نصارا را
دلم ز الحاد این اسلام دعوی کافران خون شد
به نفی غم بیا ساقی که ناچاریم صهبا را
ز دستم باده تا برده هان از پای ننشینی
مده زنهار جام از کف منه بر طاق مینا را
از این روهای دیو آسا دمی دیدی برآسایم
مدار امشب دریغ از می مباف اندیشه فردا را
صفایی اهل صدق آسوده جان نایند تا یکدل
بدین دونان بی دین وانیگذارند دنیا را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
گدای کوی تو کی خواست پادشایی را
که پادشایی خود یافت این گدایی را
تو با رقیب و فلک از من انتقام کشید
هزار مایه زیان بود بینوایی را
ز خضر صد رهم ایام عمر افزون است
اگر زعمر شمارم شب جدایی را
نشد به بخت من، آموخت اخترم گویی
ز سخت رویی او رسم سست رایی را
ز خویش رسته و بیگانه گشتم از همه کس
که با تو طرح کنم طرز آشنایی را
به قید زلف تو دل نیز یاد ما نکند
برتو خواند مگر درس بی وفایی را
به پاک بازی من بین که چشم پوشیدم
به یک نگاه تو سی ساله پارسایی را
برآ ز پرده و بیرون بیار تا نکند
ملامت دگران واعظ ریایی را
میان غنچه و نوشین دهانت این یک فرق
بس است کو نتواند سخن سرایی را
ز زخم تیغ تو بر سینه تا قیامت ماند
به دوش منت بسیار مومیایی را
چنان پر است به سودای عشق کز تنگی
به جان و دل نبود جای غم صفایی را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
فغان که نیست مرا در دهان زبانی چند
که از معانی حسنت کنم بیانی چند
کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسی
کنم ز شام فراق تو داستانی چند
غم تو سوخت ریاضم به می چه خواهد ماند
به یک بهار اگر برخورد خزانی چند
نه باغبان و نه گلچین مرا به داد رسید
به سینه ماند همان حسرت فغانی چند
مگر به چنگ کنم یک ره آستین را
هزار ناحیه سودم بر آستانی چند
ز خوف و خشیت و خواری ز صبر و صدق و صفا
به عرض عشق تو آورد به ارمغانی چند
به چاک سینه ام از زخم آخرین پیداست
ز تیرهای نخستین به دل نشانی چند
مرا سپار به سگ های کوی خویش کنون
که نیست از همه هستی جز استخوانی چند
کجاست جز تو که آرایش صد انجمنی
صنوبری که بود زیب بوستانی چند
به قدر چهر خود آزادکن صفایی را
ز سرو و سوری و شمشاد و ارغوانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
نیست در صومعه جز معنی حیوانی چند
بگسل ای دوست دل از صورت بی جانی چند
راست خواهی مثل پیر مغان با فقها
همچنان است که یک آدم و شیطانی چند
با تولای تو ای پیر مغان آمده ایم
کارد از کیش کهن تازه مسلمانی چند
از پریشانی ما حالت ما را دریاب
خود چه پرسی خبر عشق ز حیرانی چند
از تماشای حرم تا ابد آیی محروم
همچو من تا نکنی قطع بیابانی چند
نشکفد غنچه مقصد تو از روضه ی قدس
در جگر تا نخلی نخل خار مغیلانی چند
ترسم از خاک درت آب برد گرد مرا
ورنه انگیختمی از مژه عمانی چند
از تو آباد شد اجزای وجودم ای عشق
جز تو کس دید کجا گنجی و ویرانی چند
حرفی از دفتر حسن تو صفایی ننگاشت
گر چه پرداخت در اوصاف تو دیوانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
به دست اگر چه متاعی به جز گناه ندارم
ولی چه چاره که غیر از درت پناه ندارم
هم از تو پیش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز این در گریزگاه ندارم
کم نداد پناهی تو ره به خویشتنم ده
که آشکار و نهان غیر سوی تو راه ندارم
بهای وصل تو بسیار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دریغا که دستگاه ندارم
از این نوای دمادم و زین سرشک پیاپی
به دیده اشک نماند و به سینه آه ندارم
بریز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز یکی گواه ندارم
به یمن عشق تو عمری است ای گدای تو شاهان
که هیچ بیم و امید از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم روسفید خواهی و فارغ
به حشر واهمه از نامه ی سیاه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفایی
مرا که بر سر کویشبه سر کلاه ندارم