عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
تا همتم به دست طلب زد در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود
چون مینهاد بر سر من افسر بلا
آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود
کاورد عشق بر سر من لشکر بلا
بر کوهکن ز رتبهٔ مقدم نوشتهاند
نام بلا کشان تو در دفتر بلا
تا بنده بود بیتو بدغ جنون اسیر
تابنده بود بر سر او افسر بلا
تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر
کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا
مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم
در یوزه مراد کند از در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود
چون مینهاد بر سر من افسر بلا
آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود
کاورد عشق بر سر من لشکر بلا
بر کوهکن ز رتبهٔ مقدم نوشتهاند
نام بلا کشان تو در دفتر بلا
تا بنده بود بیتو بدغ جنون اسیر
تابنده بود بر سر او افسر بلا
تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر
کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا
مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم
در یوزه مراد کند از در بلا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
فرمود مرا سجدهٔ خویش آن بت رعنا
در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود در میدیدار نگردیم
ما حل له شارعنا فیه شرعنا
بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی
الفرع رئینا والی الاصل رجعنا
روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم
من غیرک یاقرة عینی و قطعنا
در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره
ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا
در دار شفایت مرضی دفع نکردیم
لکن کسل الروح من الروح و قعنا
گر محتشم از غم علم عین نگون کرد
انا علم البهجة بالهم رفعنا
در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود در میدیدار نگردیم
ما حل له شارعنا فیه شرعنا
بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی
الفرع رئینا والی الاصل رجعنا
روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم
من غیرک یاقرة عینی و قطعنا
در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره
ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا
در دار شفایت مرضی دفع نکردیم
لکن کسل الروح من الروح و قعنا
گر محتشم از غم علم عین نگون کرد
انا علم البهجة بالهم رفعنا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
ای گوهر نام تو تاج سر دیوانها
ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوانها
در ورطهٔ کفر افتد انس و ملک ار نبود
از حفظ تو تعویضی در گردن ایمانها
ای کعبهٔ مشتاقان دریاب که بر ناید
مقصود من گم ره از طی بیابانها
جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد
غارت گر عشق تو رد قافلهٔ جانها
شد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود
این کشتی بیلنگر پروردهٔ طوفانها
آن ابر کرم کز فیض مشتاق خطا شوئیست
حاشا که بود در هم ز آلایش دامانها
چون محتشم از دردش میکاهم و میخواهم
رنجوری خود در خود مهجوری درمانها
ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوانها
در ورطهٔ کفر افتد انس و ملک ار نبود
از حفظ تو تعویضی در گردن ایمانها
ای کعبهٔ مشتاقان دریاب که بر ناید
مقصود من گم ره از طی بیابانها
جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد
غارت گر عشق تو رد قافلهٔ جانها
شد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود
این کشتی بیلنگر پروردهٔ طوفانها
آن ابر کرم کز فیض مشتاق خطا شوئیست
حاشا که بود در هم ز آلایش دامانها
چون محتشم از دردش میکاهم و میخواهم
رنجوری خود در خود مهجوری درمانها
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
عجب گیرنده راهی بود در عاشق ربائیها
نگاه آشنای یار پیش از آشنائیها
ز حالت بر سر تیر اجل در رقص میرد
دل نخجیر را هر نغمه زان ناوک سائیها
نیاری پای کم ای دل که خواهد کرد ناز او
به جنس پر بهای خود خریدار آزمائیها
به جائی میرسد شخص هوس در ملک خود کامان
که آنجا زا وفا به مینماید بیوفائیها
در و دیوار معبدهاست از حرف ظهور او
که خواهد شد به رسوائی بدل آن نارسائیها
به این صورت که زادت مادر ایام دانستم
که در عهد تو خواهد داد داد فتنه زائیها
چو دادی محتشم وی را به خود راهی چه سودا کنون
ز دست تندخوئیهاش این انگشت خائیها
نگاه آشنای یار پیش از آشنائیها
ز حالت بر سر تیر اجل در رقص میرد
دل نخجیر را هر نغمه زان ناوک سائیها
نیاری پای کم ای دل که خواهد کرد ناز او
به جنس پر بهای خود خریدار آزمائیها
به جائی میرسد شخص هوس در ملک خود کامان
که آنجا زا وفا به مینماید بیوفائیها
در و دیوار معبدهاست از حرف ظهور او
که خواهد شد به رسوائی بدل آن نارسائیها
به این صورت که زادت مادر ایام دانستم
که در عهد تو خواهد داد داد فتنه زائیها
چو دادی محتشم وی را به خود راهی چه سودا کنون
ز دست تندخوئیهاش این انگشت خائیها
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب
صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب
گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آیمت
صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
سهل باشد ملک دل زیر و زبر زاشوب عشق
ملک ایمان را نگهدارد خدا زین انقلاب
دی که در من دیدن آن آفتاب آتش فکند
دیده آبی زد بر آتش ورنه میگشتم کباب
چون عنان گیرم سواری را کز استیلای حسن
میرود پیوسته صدا به رو کمانش در رکاب
عشق اگر پاکست در انجام صحبت میشود
رسم معشوقان نیاز آئین عشاقان عتاب
جز من مظلوم کز عمر خودم بیزار کیست
آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب
در میان بیم و امیدم که هر دم میکند
مرگ در کارم تعلل زیاد در قتلم شتاب
دی سوال بوسهای زان شوخ کردم گفت نیست
محتشم حرف چنین راغیر خاموشی جواب
صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب
گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آیمت
صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
سهل باشد ملک دل زیر و زبر زاشوب عشق
ملک ایمان را نگهدارد خدا زین انقلاب
دی که در من دیدن آن آفتاب آتش فکند
دیده آبی زد بر آتش ورنه میگشتم کباب
چون عنان گیرم سواری را کز استیلای حسن
میرود پیوسته صدا به رو کمانش در رکاب
عشق اگر پاکست در انجام صحبت میشود
رسم معشوقان نیاز آئین عشاقان عتاب
جز من مظلوم کز عمر خودم بیزار کیست
آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب
در میان بیم و امیدم که هر دم میکند
مرگ در کارم تعلل زیاد در قتلم شتاب
دی سوال بوسهای زان شوخ کردم گفت نیست
محتشم حرف چنین راغیر خاموشی جواب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
حسن روزافزون نگر کان خسرو زرین طناب
دی هلالی بود و امشب ماه و امروز افتاب
بود در خرگه نقاب افکنده و محجوب لیک
دوش خرگه بر طرف شد دی نقاب امشب حجاب
یرات من بین که رد جولان گهش بوسیدهام
دی زمین امروز نعل بادپا امشب رکاب
گر به کویش جا کنم یک شب سگش از طور من
شب کند دوری سحر بیگانگی روز اجتناب
قتل من کز عشق پنهانم به کیش یار بود
دی گناه امروز خواهد شد روا امشب ثواب
دور آخر زد به بزم آتش که آن میخواره داشت
شام تمکین نیم شب تسکین سحرگه اضطراب
محتشم در لشگر صبر از ظهور شاه عشق
بودی تشویش امشب شور و امروز انقلاب
دی هلالی بود و امشب ماه و امروز افتاب
بود در خرگه نقاب افکنده و محجوب لیک
دوش خرگه بر طرف شد دی نقاب امشب حجاب
یرات من بین که رد جولان گهش بوسیدهام
دی زمین امروز نعل بادپا امشب رکاب
گر به کویش جا کنم یک شب سگش از طور من
شب کند دوری سحر بیگانگی روز اجتناب
قتل من کز عشق پنهانم به کیش یار بود
دی گناه امروز خواهد شد روا امشب ثواب
دور آخر زد به بزم آتش که آن میخواره داشت
شام تمکین نیم شب تسکین سحرگه اضطراب
محتشم در لشگر صبر از ظهور شاه عشق
بودی تشویش امشب شور و امروز انقلاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب
فتنه در خانه آن چشم سیاهست امشب
دی گریبان رد حسن مه کنعانی بود
از صفا تابده پنجهٔ ماهست امشب
دوشم از عشق نهان هر گوهر راز که بود
پیش آن بت همه در رشتهٔ آهست امشب
به نظر بازی من گرنه گمان برده چرا
کار چشمش همه دزدیده نگاهست امشب
بهر ضبط من مجنون که کهن سلسلهام
فتنه از گیسوی او سلسله خواهست امشب
حسن را این همه بر آتش رخسارهٔ او
دامن افشانی از آن طرف کلاهست امشب
میرسد یار کشان دامن و در بزم خروش
که آستان روب گدا دامن شاهست امشب
بر چو من پر گنهی دم به دم از گوشهٔ چشم
نگه او اثر عفو گناهست امشب
محتشم پیک نظر گرنه سبک پاست چرا
کوه تمکین توبی وزن چو کاهست امشب
فتنه در خانه آن چشم سیاهست امشب
دی گریبان رد حسن مه کنعانی بود
از صفا تابده پنجهٔ ماهست امشب
دوشم از عشق نهان هر گوهر راز که بود
پیش آن بت همه در رشتهٔ آهست امشب
به نظر بازی من گرنه گمان برده چرا
کار چشمش همه دزدیده نگاهست امشب
بهر ضبط من مجنون که کهن سلسلهام
فتنه از گیسوی او سلسله خواهست امشب
حسن را این همه بر آتش رخسارهٔ او
دامن افشانی از آن طرف کلاهست امشب
میرسد یار کشان دامن و در بزم خروش
که آستان روب گدا دامن شاهست امشب
بر چو من پر گنهی دم به دم از گوشهٔ چشم
نگه او اثر عفو گناهست امشب
محتشم پیک نظر گرنه سبک پاست چرا
کوه تمکین توبی وزن چو کاهست امشب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
یگانهای در دل میزند به دست ارادت
که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت
اگر کشاکش زور قضا بود ز دو جانب
میانهٔ من و او نگسلد کمند ارادت
در این ولایت پرشور و فتد خانهٔ کنعان
چهها که مادر ایام کرد در دو ولایت
شکسته رنگی رنج خمار هجر زحد شد
ز گوشهای بدرآ سرخوش ای سهیل سعادت
فتاده حوصلهٔ مرغ روح تنگ خدا را
بده به خسته پیکان خود نوید عیادت
به معبدیست رخ محتشم که میکند آنجا
نیاز یک شبه کار هزار ساله عبادت
که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت
اگر کشاکش زور قضا بود ز دو جانب
میانهٔ من و او نگسلد کمند ارادت
در این ولایت پرشور و فتد خانهٔ کنعان
چهها که مادر ایام کرد در دو ولایت
شکسته رنگی رنج خمار هجر زحد شد
ز گوشهای بدرآ سرخوش ای سهیل سعادت
فتاده حوصلهٔ مرغ روح تنگ خدا را
بده به خسته پیکان خود نوید عیادت
به معبدیست رخ محتشم که میکند آنجا
نیاز یک شبه کار هزار ساله عبادت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست
دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است
صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار
اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست
کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی
لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم
سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار
ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب
فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو
سخن او که یک افسانه و صد افسونست
دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است
صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار
اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست
کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی
لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم
سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار
ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب
فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو
سخن او که یک افسانه و صد افسونست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
زان آستان که قبلهٔ ارباب دولت است
محرومی من از عدم قابلیت است
چشم ز عین بیبصری مانده بینصیب
زان خاک در گه سرمهٔ اهل بصیرت است
رویم که نیست بر کف پایش به صد نیاز
از انفعال بر سر زانوی خجلت است
دوشم که نیست غاشیه کش در کاب تو
آزرده از گرانی بار مذلت است
دستم که نیست پیش تو بر سینهٔ صبح و شام
کوته ز جیب عیش و گریبان راحت است
پایم ازین گنه که نه جاری به راه توست
مستوجب سلاسل قهر و سیاست است
گر دور چرخ مانعم از پای بوس توست
در روزگار باعث تاخیر صحبت است
بر من جفاست ورنه سلیمان عهد را
در انجمن نصیحت موری چه حاجت است
من بعد روی محتشم از هیچ رومباد
دور از درت که گفته ارباب همت است
محرومی من از عدم قابلیت است
چشم ز عین بیبصری مانده بینصیب
زان خاک در گه سرمهٔ اهل بصیرت است
رویم که نیست بر کف پایش به صد نیاز
از انفعال بر سر زانوی خجلت است
دوشم که نیست غاشیه کش در کاب تو
آزرده از گرانی بار مذلت است
دستم که نیست پیش تو بر سینهٔ صبح و شام
کوته ز جیب عیش و گریبان راحت است
پایم ازین گنه که نه جاری به راه توست
مستوجب سلاسل قهر و سیاست است
گر دور چرخ مانعم از پای بوس توست
در روزگار باعث تاخیر صحبت است
بر من جفاست ورنه سلیمان عهد را
در انجمن نصیحت موری چه حاجت است
من بعد روی محتشم از هیچ رومباد
دور از درت که گفته ارباب همت است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست
بر آسمان ز لب غیبافرین برخاست
به بزم شعلهٔ ناز بتان جلوه فروش
فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست
فکار گشت ز بس آفرین لب گردون
به قصد جلوه چو آن جلوهآفرین برخاست
کرشمه سلسله جنبان قید دلها گشت
ز باد جلوه چو آن جعد عنبرین برخاست
بلا به زود لب انبساط خندان شد
اگرچه دیر ز ابروی ناز چین برخاست
به آرمیدگیش گرچه شد عزیمت رقص
ز جا نخاسته آرام از زمین برخاست
چو داد جلوهٔ آشوب خیز داد و نشست
فغان ز محتشم والهٔ حزین برخاست
بر آسمان ز لب غیبافرین برخاست
به بزم شعلهٔ ناز بتان جلوه فروش
فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست
فکار گشت ز بس آفرین لب گردون
به قصد جلوه چو آن جلوهآفرین برخاست
کرشمه سلسله جنبان قید دلها گشت
ز باد جلوه چو آن جعد عنبرین برخاست
بلا به زود لب انبساط خندان شد
اگرچه دیر ز ابروی ناز چین برخاست
به آرمیدگیش گرچه شد عزیمت رقص
ز جا نخاسته آرام از زمین برخاست
چو داد جلوهٔ آشوب خیز داد و نشست
فغان ز محتشم والهٔ حزین برخاست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست
آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود
باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست
گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن
عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست
دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند
بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست
میرسد او را اگر جولان کند بر آفتاب
کز زمین چون او سواری گرم جولان برنخاست
ناوکی ننشست ازو بر سینهٔ پر آتشم
کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست
کشت در کوی رقیبم یار و کس مانع نشد
یک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست
آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود
باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست
گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن
عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست
دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند
بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست
میرسد او را اگر جولان کند بر آفتاب
کز زمین چون او سواری گرم جولان برنخاست
ناوکی ننشست ازو بر سینهٔ پر آتشم
کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست
کشت در کوی رقیبم یار و کس مانع نشد
یک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
گوی میدان محبت سر اهل نظر است
گرد این عرصه مگردید که سر در خطر است
سینهٔ تنگ پر از آه و تنگ پردهٔ راز
چون کنم آه که یک پرده و صد پرده در است
چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان
که بسوزی تو و دود از تو نخیزد هنر است
گشت دیر آمدن صبح وصالم گوئی
که شب هجر مرا صبح قیامت سحر است
مژده ای دل که به قصد تو مهی بسته کمر
که کمر بسته او صد مه زرین کمر است
غیر میرد به تو هرگاه قرینم بیند
این چو فرخنده قرانهای سعادت اثر است
تیغ بر کف چو کنی قصد سرمشتاقان
بر سر محتشم کز همه مشتاقتر است
گرد این عرصه مگردید که سر در خطر است
سینهٔ تنگ پر از آه و تنگ پردهٔ راز
چون کنم آه که یک پرده و صد پرده در است
چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان
که بسوزی تو و دود از تو نخیزد هنر است
گشت دیر آمدن صبح وصالم گوئی
که شب هجر مرا صبح قیامت سحر است
مژده ای دل که به قصد تو مهی بسته کمر
که کمر بسته او صد مه زرین کمر است
غیر میرد به تو هرگاه قرینم بیند
این چو فرخنده قرانهای سعادت اثر است
تیغ بر کف چو کنی قصد سرمشتاقان
بر سر محتشم کز همه مشتاقتر است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
از اشگ گرم چشم ترم کان آتش است
وین موجهای خون گل طوفان آتش است
آهم شرر فشان شده یاران حذر کنید
کاین آه در تراوش باران آتش است
اشگی که میرسد ز درونم به چشم تر
سیلی است کش گذر به بیابان آتش است
آه بلند شعلهٔ من گرد کوی او
شب تا به روز مشعله گردان آتش است
چشم کرشمه ساز تو را از نگاه گرم
پیوند تیر غمزه به پیکان آتش است
از آه من مپوش رخ آتشین که باد
هرچند جان گزاست ولی جان آتش است
دود درون محتشم از بس صفای دل
مانا به شعلههای درخشان آتش است
وین موجهای خون گل طوفان آتش است
آهم شرر فشان شده یاران حذر کنید
کاین آه در تراوش باران آتش است
اشگی که میرسد ز درونم به چشم تر
سیلی است کش گذر به بیابان آتش است
آه بلند شعلهٔ من گرد کوی او
شب تا به روز مشعله گردان آتش است
چشم کرشمه ساز تو را از نگاه گرم
پیوند تیر غمزه به پیکان آتش است
از آه من مپوش رخ آتشین که باد
هرچند جان گزاست ولی جان آتش است
دود درون محتشم از بس صفای دل
مانا به شعلههای درخشان آتش است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
نقد غمت که حاصل دنیا و دین ماست
گنج خرابهٔ دل اندوهگین ماست
یاد تو زود چون رود از دل که همرهش
در اولین قدم نفس آخرین ماست
به خاک درگهت چه تفاوت اگر نهیم
سر بر زمین که کوی بلا سرزمین ماست
از کینه جوئی تو شکایت کنم چرا
کز شوخی آن چه نیست به یاد تو کین ماست
از توسن هوس ز ازل چون پیادهایم
رخش مراد تا به ابد زیر زین ماست
نور جبین ما نه ز تاثیر طاعت است
داغی کهن ز لاله رخی بر جبین ماست
ای مرغ دل حذر که خدنگ افکنی عجیب
از ابروان کشیده کمان در کمین ماست
در بزم او همیشه ملولم که ناگهان
افتد به فکر او که چرا همنشین ماست
تا میکنیم محتشم از لعل او سخن
ملک سخن تمام به زیر نگین ماست
گنج خرابهٔ دل اندوهگین ماست
یاد تو زود چون رود از دل که همرهش
در اولین قدم نفس آخرین ماست
به خاک درگهت چه تفاوت اگر نهیم
سر بر زمین که کوی بلا سرزمین ماست
از کینه جوئی تو شکایت کنم چرا
کز شوخی آن چه نیست به یاد تو کین ماست
از توسن هوس ز ازل چون پیادهایم
رخش مراد تا به ابد زیر زین ماست
نور جبین ما نه ز تاثیر طاعت است
داغی کهن ز لاله رخی بر جبین ماست
ای مرغ دل حذر که خدنگ افکنی عجیب
از ابروان کشیده کمان در کمین ماست
در بزم او همیشه ملولم که ناگهان
افتد به فکر او که چرا همنشین ماست
تا میکنیم محتشم از لعل او سخن
ملک سخن تمام به زیر نگین ماست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
آن که بزم غیر را روشن چو گلشن کرده است
میتواند کرد با او آن چه با من کرده است
عنقریب از گریه نابینا چو دیگر چشمهاست
دیدهای کان سست عهد امروز روشن کرده است
کرده در چشم رقیب بوم سیرت آشیان
شاهباز من عجب جائی نشیمن کرده است
یک جهت تا دیدهام با غیر آن بیدرد را
غیرتم از صد جهت راضی به مردن کرده است
مردهٔ ما راهنوز از اختلاط اوست عار
کان مسیحا دم ز وصلش روح در تن کرده است
وه که شد آلوده دامان آن که در تمکین حسن
خنده بر مستوری صد پاکدامن کرده است
محتشم رخش ترقی بین که آن رعنا سوار
آهوی شیرافکنش را روبه افکن کرده است
میتواند کرد با او آن چه با من کرده است
عنقریب از گریه نابینا چو دیگر چشمهاست
دیدهای کان سست عهد امروز روشن کرده است
کرده در چشم رقیب بوم سیرت آشیان
شاهباز من عجب جائی نشیمن کرده است
یک جهت تا دیدهام با غیر آن بیدرد را
غیرتم از صد جهت راضی به مردن کرده است
مردهٔ ما راهنوز از اختلاط اوست عار
کان مسیحا دم ز وصلش روح در تن کرده است
وه که شد آلوده دامان آن که در تمکین حسن
خنده بر مستوری صد پاکدامن کرده است
محتشم رخش ترقی بین که آن رعنا سوار
آهوی شیرافکنش را روبه افکن کرده است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
از عاشقان حوالی آن خانه پر شده است
دارالشفای عشق ز دیوانه پر شده است
از خود نگشته است به کس آشنا دلی
راه وثاقش از پی بیگانه پر شده است
تاره به جام خانه چشمم فکند عکس
این خانه از پری چو پری خانه پر شده است
از جرعهای که ریخته ساقی به جام ما
گش فلک ز نعرهٔ مستانه پر شده است
رگهای جانم از گرهٔ غم به ذکر هجر
چون رشتهای سجه صد دانه پر شده است
عشاق را به دور تو از بادهٔ حیات
قالب تهی فتاده و پیمانه پر شده است
گردد مگر به وصف تو مقبول اهل طبع
دیوان محتشم که ز افسانه پر شده است
دارالشفای عشق ز دیوانه پر شده است
از خود نگشته است به کس آشنا دلی
راه وثاقش از پی بیگانه پر شده است
تاره به جام خانه چشمم فکند عکس
این خانه از پری چو پری خانه پر شده است
از جرعهای که ریخته ساقی به جام ما
گش فلک ز نعرهٔ مستانه پر شده است
رگهای جانم از گرهٔ غم به ذکر هجر
چون رشتهای سجه صد دانه پر شده است
عشاق را به دور تو از بادهٔ حیات
قالب تهی فتاده و پیمانه پر شده است
گردد مگر به وصف تو مقبول اهل طبع
دیوان محتشم که ز افسانه پر شده است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
کمر به کین تو ای دل چو یار جانی بست
طمع مدار که دیگر کمر توانی بست
به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او
گشود دست و مرا پای کامرانی بست
دری که دیده بروی دلم گشود این بود
که عشق آمد و درهای شادمانی بست
گز از خماردهم جان عجب مدار ای دل
که ساقی از لب من آب زندگانی بست
رخ از دریچهٔ معنی نمود آن که به ناز
میان حسن و نظر سدلن ترانی بست
شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز
به دستیاری یک عشوهٔ نهائی بست
به نیم معذرتی آن هم از زبان فریب
در هزار شکایت ز نکته دانی بست
چو گرد قصد نگه کار غیر ساخت نخست
که چشم او به فریب از نگاهبانی بست
به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود
میانهٔ من و او راه همزبانی بست
طمع مدار که دیگر کمر توانی بست
به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او
گشود دست و مرا پای کامرانی بست
دری که دیده بروی دلم گشود این بود
که عشق آمد و درهای شادمانی بست
گز از خماردهم جان عجب مدار ای دل
که ساقی از لب من آب زندگانی بست
رخ از دریچهٔ معنی نمود آن که به ناز
میان حسن و نظر سدلن ترانی بست
شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز
به دستیاری یک عشوهٔ نهائی بست
به نیم معذرتی آن هم از زبان فریب
در هزار شکایت ز نکته دانی بست
چو گرد قصد نگه کار غیر ساخت نخست
که چشم او به فریب از نگاهبانی بست
به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود
میانهٔ من و او راه همزبانی بست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست
سر نیاز به فتراک بدگمانی بست
به دست جور چو داد از شکست عهد عنان
به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست
به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان
اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست
ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود
چو ناز او کمر سعی در شبانی بست
تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار
زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست
تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما
بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست
به روی من تو در مرگ نیز بگشائی
اگر توان در تقدیر آسمانی بست
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی
شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست
رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا
که محتشم ز میان رخت کامرانی بست
سر نیاز به فتراک بدگمانی بست
به دست جور چو داد از شکست عهد عنان
به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست
به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان
اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست
ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود
چو ناز او کمر سعی در شبانی بست
تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار
زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست
تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما
بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست
به روی من تو در مرگ نیز بگشائی
اگر توان در تقدیر آسمانی بست
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی
شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست
رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا
که محتشم ز میان رخت کامرانی بست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
منتظری عمرها گر بگذاری نشست
آخر از آن ره بر او گردسواری نشست
هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه
بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست
گرد تو را چون رساند فتنه به میدان دهر
هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاری نشست
غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل
تیغ به دست تو داد خود به کناری نشست
خون مرا گرچه داد عاشقی تو به باد
هیچ ازین رهگذر بر تو غباری نشست
در قدح عشقریز باده مرد آزمای
کز سر دعوی به بزم باده گساری نشست
محتشم خسته را پر بره انتظار
چهره به خون شد نگار تا به نگاری نشست
آخر از آن ره بر او گردسواری نشست
هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه
بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست
گرد تو را چون رساند فتنه به میدان دهر
هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاری نشست
غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل
تیغ به دست تو داد خود به کناری نشست
خون مرا گرچه داد عاشقی تو به باد
هیچ ازین رهگذر بر تو غباری نشست
در قدح عشقریز باده مرد آزمای
کز سر دعوی به بزم باده گساری نشست
محتشم خسته را پر بره انتظار
چهره به خون شد نگار تا به نگاری نشست