عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
مصور نگهت ساغر چه رنگ زند
مگر جنون کند و خامه در فرنگ زند
چنینکه نرگست از ناز سرگران شده است
ز سایهٔ مژه ترسم به سرمه سنگ زند
به گلشنی که چمن در رکاب بخرامی
حنا ز دست تو گیرد گل و به رنگ زند
ز سعی خاک به گردون غبار نتوان برد
به دامن تو همان دامن تو چنگ زند
دل گرفتهٔ ما قابل تصرف نیست
کسی چه قفل بر این خانههای تنگ زند
گشودن مژه مفت نفسشماری ماست
شرر دگر چهقدر تکیه بر درنگ زند
جهان ادبگه دلهاست بینفس میباش
مباد آینهای زین میانه زنگ زند
دل شکسته جنون بهانهجو دارد
که رنگ اگر شکنم شیشه بر تُرنگ زند
نمودهاند ز دست نوازش فلکم
دمی که گاه غضب بر زمین پلنگ زند
ز خویش غیر تراشیدهای، کجاست جنون
که خندهای به شعور جهان بنگ زند
به ساز عجز برآ عذرخواه آفت باش
هجوم آبله کمتر به پای لنگ زند
ز بیدلی قدح انفعال سودایم
به شیشهایکه ندارمکسی چه سنگ زند
مگر جنون کند و خامه در فرنگ زند
چنینکه نرگست از ناز سرگران شده است
ز سایهٔ مژه ترسم به سرمه سنگ زند
به گلشنی که چمن در رکاب بخرامی
حنا ز دست تو گیرد گل و به رنگ زند
ز سعی خاک به گردون غبار نتوان برد
به دامن تو همان دامن تو چنگ زند
دل گرفتهٔ ما قابل تصرف نیست
کسی چه قفل بر این خانههای تنگ زند
گشودن مژه مفت نفسشماری ماست
شرر دگر چهقدر تکیه بر درنگ زند
جهان ادبگه دلهاست بینفس میباش
مباد آینهای زین میانه زنگ زند
دل شکسته جنون بهانهجو دارد
که رنگ اگر شکنم شیشه بر تُرنگ زند
نمودهاند ز دست نوازش فلکم
دمی که گاه غضب بر زمین پلنگ زند
ز خویش غیر تراشیدهای، کجاست جنون
که خندهای به شعور جهان بنگ زند
به ساز عجز برآ عذرخواه آفت باش
هجوم آبله کمتر به پای لنگ زند
ز بیدلی قدح انفعال سودایم
به شیشهایکه ندارمکسی چه سنگ زند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
برق خطی بر سیاهی میزند
هالهٔ مه تا به ماهی میزند
سجده مشتاق خم ابروی کیست
بر دماغم کجکلاهی میزند
معصیت در بارگاه رحمتش
خندهها بر بیگناهی میزند
ای عدم فرصت، شرارکاغذت
چشمک عبرت نگاهی میزند
بهر عبرت فرصتی در کار نیست
یک نگه برهرچه خواهی میزند
پُردلیها امتحانگاه بلاست
تیغ بر قلب سپاهی میزند
تا فسون بادبان دارد نفس
کشتی ما برتباهی میزند
بی تو گر مژگان بهم میآیدم
بر سر خوابم سیاهی میزند
بیدل از وصلی نویدم دادهاند
دل تپیدن کوس شاهی میزند
هالهٔ مه تا به ماهی میزند
سجده مشتاق خم ابروی کیست
بر دماغم کجکلاهی میزند
معصیت در بارگاه رحمتش
خندهها بر بیگناهی میزند
ای عدم فرصت، شرارکاغذت
چشمک عبرت نگاهی میزند
بهر عبرت فرصتی در کار نیست
یک نگه برهرچه خواهی میزند
پُردلیها امتحانگاه بلاست
تیغ بر قلب سپاهی میزند
تا فسون بادبان دارد نفس
کشتی ما برتباهی میزند
بی تو گر مژگان بهم میآیدم
بر سر خوابم سیاهی میزند
بیدل از وصلی نویدم دادهاند
دل تپیدن کوس شاهی میزند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
گر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد
هرچه ازآثار مجنون کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمتآلودکلف شد از حسد
رنگ آب از سیلی امواج میگردد کبود
حیف طبعیکز وبالکبر وکین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب، مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه میباید زدود
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
گر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد
هرچه ازآثار مجنون کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمتآلودکلف شد از حسد
رنگ آب از سیلی امواج میگردد کبود
حیف طبعیکز وبالکبر وکین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب، مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه میباید زدود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۰
یاد شوقی کز جفاهایت دل ما شاد بود
در شکست این شیشه را جوش مبارکباد بود
آبیار مزرع دردم مپرس از حسرتم
هرکجا آهی دمید اشک منش همزاد بود
زندگی را مغتنم میداشتم غافل از این
کز نفس تیغ دو دم در دست این جلاد بود
وانکرد آیینه گردیدن گره از کار من
بند حیرت سختتر از بیضهٔ فولاد بود
عمر پروازم چو بوی گل به افسردن گذشت
این قفس آیینهدار خاطر صیاد بود
مفت ما کز سعی ناکامی به استغنا زدیم
ورنه دل مستسقی و عالم سرابآباد بود
بلبل ما از فسردن ناز گلها میکشد
گر پری میزد چو رنگ از خویش هم آزاد بود
از شکست ساغر هوشم سلامت میچکد
بیخودی در صنعت راحت عجب استاد بود
شبکه در بزمت صلای سوختن میداد عشق
نغمهٔ ساز سپندم هرچه باداباد بود
روزگاری شد که در تعبیر هیچ افتادهایم
چشم ما تا داشت خوابی عالمی آباد بود
عالم نسیان تماشاخانهٔ یکتایی است
عکس بود آن جلوه تا آیینهام در یاد بود
صد نگارستان چین با بیخودی طی کردهام
لغزش پا هم به راهت خامهٔ بهزاد بود
سرمه اکنون نسخهٔ خاموشی از من میبرد
یاد ایامی که مو هم بر تنم فریاد بود
پیریام جز ساغر تکلیف جان کندن نداد
قامت خم گشته بیدل تیشهٔ فرهاد بود
در شکست این شیشه را جوش مبارکباد بود
آبیار مزرع دردم مپرس از حسرتم
هرکجا آهی دمید اشک منش همزاد بود
زندگی را مغتنم میداشتم غافل از این
کز نفس تیغ دو دم در دست این جلاد بود
وانکرد آیینه گردیدن گره از کار من
بند حیرت سختتر از بیضهٔ فولاد بود
عمر پروازم چو بوی گل به افسردن گذشت
این قفس آیینهدار خاطر صیاد بود
مفت ما کز سعی ناکامی به استغنا زدیم
ورنه دل مستسقی و عالم سرابآباد بود
بلبل ما از فسردن ناز گلها میکشد
گر پری میزد چو رنگ از خویش هم آزاد بود
از شکست ساغر هوشم سلامت میچکد
بیخودی در صنعت راحت عجب استاد بود
شبکه در بزمت صلای سوختن میداد عشق
نغمهٔ ساز سپندم هرچه باداباد بود
روزگاری شد که در تعبیر هیچ افتادهایم
چشم ما تا داشت خوابی عالمی آباد بود
عالم نسیان تماشاخانهٔ یکتایی است
عکس بود آن جلوه تا آیینهام در یاد بود
صد نگارستان چین با بیخودی طی کردهام
لغزش پا هم به راهت خامهٔ بهزاد بود
سرمه اکنون نسخهٔ خاموشی از من میبرد
یاد ایامی که مو هم بر تنم فریاد بود
پیریام جز ساغر تکلیف جان کندن نداد
قامت خم گشته بیدل تیشهٔ فرهاد بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
زین باغ بسکه بیثمری آشکاربود
دست دعای ما همه برگ چنار بود
دفدیم مغزل فلک و سحر بافیاش
یک رفت وآمد نفسش پود وتار بود
خلقی بهکارگاه جسد عرضه داد و رفت
ما و منی که دود چراغ مزار بود
سیر بهار عمر نمودیم ازین چمن
با هر نفس وداع گلی یادگار بود
دلها سمومپرور افسون حیرتند
در زلف یار شانهٔ دندان مار بود
هرگل درتن بهار چمنساز حیرتیست
چشم که باز شد که نه با او دچار بود
ما غافلان تظلم حرمان کجا بریم
حسن آشکار و آینه در زنگبار بود
تکلیف هستیام همه خواب بهار داشت
دیوار اوفتاده به سر سایهوار بود
تنها نه من ز درد دل افتادهام به خاک
بر دوش کوه نیز همین شیشهبار بود
عجزم به ناله شور قیامت بلندکرد
بر خود نچیدنم علم کوهسار بود
جز کلفت نظر نشد از دهر آشکار
افشاندم این ورق همه خطها غبار بود
جیبم به چاک داد جنون شکفتگی
دلتنگیم چو غنچه عجب جامهوار بود
پر دور گردماند ز غیرت غبار من
دست بریدهٔ که به دامان یار بود
جهدی نکردم و به فسردن گذشت عمر
در پای همت آبلهام آ کار بود
بیدل به ما و تو چه رسد ناز آگهی
در عالمی که حسن هم آیینهدار بود
دست دعای ما همه برگ چنار بود
دفدیم مغزل فلک و سحر بافیاش
یک رفت وآمد نفسش پود وتار بود
خلقی بهکارگاه جسد عرضه داد و رفت
ما و منی که دود چراغ مزار بود
سیر بهار عمر نمودیم ازین چمن
با هر نفس وداع گلی یادگار بود
دلها سمومپرور افسون حیرتند
در زلف یار شانهٔ دندان مار بود
هرگل درتن بهار چمنساز حیرتیست
چشم که باز شد که نه با او دچار بود
ما غافلان تظلم حرمان کجا بریم
حسن آشکار و آینه در زنگبار بود
تکلیف هستیام همه خواب بهار داشت
دیوار اوفتاده به سر سایهوار بود
تنها نه من ز درد دل افتادهام به خاک
بر دوش کوه نیز همین شیشهبار بود
عجزم به ناله شور قیامت بلندکرد
بر خود نچیدنم علم کوهسار بود
جز کلفت نظر نشد از دهر آشکار
افشاندم این ورق همه خطها غبار بود
جیبم به چاک داد جنون شکفتگی
دلتنگیم چو غنچه عجب جامهوار بود
پر دور گردماند ز غیرت غبار من
دست بریدهٔ که به دامان یار بود
جهدی نکردم و به فسردن گذشت عمر
در پای همت آبلهام آ کار بود
بیدل به ما و تو چه رسد ناز آگهی
در عالمی که حسن هم آیینهدار بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود
برهوا چون نکهتگل آشیان رنگ بود
بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب
تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود
کس نمیگردد حریف منع از خود رفتگان
غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود
نوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما
ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود
هر قدر اسباب دنیا بیش، بار وهم بیش
مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود
نالهای را از گداز شیشه موزون کردهام
پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود
ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم
همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود
هر بنمویم بهپیری آشیان نالهایست
یک سر و چندینگریبان نغمهٔ این چنگ بود
بینشان بود این چمن گر وسعتی میداشت دل
رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود
شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش
صبح بیدل درکنارم یکگلستان رنگ بود
برهوا چون نکهتگل آشیان رنگ بود
بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب
تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود
کس نمیگردد حریف منع از خود رفتگان
غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود
نوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما
ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود
هر قدر اسباب دنیا بیش، بار وهم بیش
مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود
نالهای را از گداز شیشه موزون کردهام
پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود
ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم
همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود
هر بنمویم بهپیری آشیان نالهایست
یک سر و چندینگریبان نغمهٔ این چنگ بود
بینشان بود این چمن گر وسعتی میداشت دل
رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود
شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش
صبح بیدل درکنارم یکگلستان رنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۱
تا دل از انجمن وصل تو مأیوس نبود
جوهر ناله درین آینه محسوس نبود
شب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت
شعلهٔ شمع به بیتابی فانوس نبود
بسکه نرنگ دو عالم به خرامت فرش است
نقش پا هم به رهت جز پر طاووس نبود
یاد آن عیش که در انجمن ذوق وصال
داشت پیغام جضوری که به صد بوس نبود
سعی پرواز من آخر عرقی ریخت به خاک
اشک هم اینقدرش کوشش معکوس نبود
تا بر آییم ز خجلتکدهٔ دام امید
بال برهم زدنی جز کف افسوس نبود
سیر آیینهٔ دل ضبط نفس میخواهد
ورنه آزادی ما اینهمه محبوس نبود
نوبهاری که تصور به خیالش خون است
ما به آن رنگ ندیدیمکه محسوس نبود
جلوه در محفل ما جمله نقابآراییست
شمع آن بزم نیفروختکه فانوس نبود
در تظلمکده دیر محبت بیدل
ناله فریاد دلی داشتکه ناقوس نبود
جوهر ناله درین آینه محسوس نبود
شب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت
شعلهٔ شمع به بیتابی فانوس نبود
بسکه نرنگ دو عالم به خرامت فرش است
نقش پا هم به رهت جز پر طاووس نبود
یاد آن عیش که در انجمن ذوق وصال
داشت پیغام جضوری که به صد بوس نبود
سعی پرواز من آخر عرقی ریخت به خاک
اشک هم اینقدرش کوشش معکوس نبود
تا بر آییم ز خجلتکدهٔ دام امید
بال برهم زدنی جز کف افسوس نبود
سیر آیینهٔ دل ضبط نفس میخواهد
ورنه آزادی ما اینهمه محبوس نبود
نوبهاری که تصور به خیالش خون است
ما به آن رنگ ندیدیمکه محسوس نبود
جلوه در محفل ما جمله نقابآراییست
شمع آن بزم نیفروختکه فانوس نبود
در تظلمکده دیر محبت بیدل
ناله فریاد دلی داشتکه ناقوس نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۹
طرهٔ او در خیالم گر پریشان میشود
از نفس هم دل پریشانتر پریشان میشود
ای بسا طبعی که در جمعیتش آوارگیست
شعله از گلکردن اخگر پریشان میشود
از شکست خاطر ما هیچکس آگاه نیست
این غبار از عالم آنسوتر پریشان میشود
چون فنا نزدیک شد مشکل بود ضبط حواس
در دم پرواز بال و پر پریشان میشود
ای سحر بر گیر و دار جلوهٔ هستی مناز
این تجمل تا دم دیگر پریشان میشود
اینقدر گرد جهان گشتن جنون آوارگیست
چرخ را هر صبح مغز سر پریشان میشود
هرزهگردی شاهد بیانفعالیهای ماست
خاک ما گر نم کشد کمتر پریشان میشود
ای چراگاه هوس از آدمیت شرم دار
خرمنت در فکر گاو و خر پریشان میشود
خاکدان دهر بیدل مرکز آرام نیست
خواب ما آخر بر این بستر پریشان میشود
از نفس هم دل پریشانتر پریشان میشود
ای بسا طبعی که در جمعیتش آوارگیست
شعله از گلکردن اخگر پریشان میشود
از شکست خاطر ما هیچکس آگاه نیست
این غبار از عالم آنسوتر پریشان میشود
چون فنا نزدیک شد مشکل بود ضبط حواس
در دم پرواز بال و پر پریشان میشود
ای سحر بر گیر و دار جلوهٔ هستی مناز
این تجمل تا دم دیگر پریشان میشود
اینقدر گرد جهان گشتن جنون آوارگیست
چرخ را هر صبح مغز سر پریشان میشود
هرزهگردی شاهد بیانفعالیهای ماست
خاک ما گر نم کشد کمتر پریشان میشود
ای چراگاه هوس از آدمیت شرم دار
خرمنت در فکر گاو و خر پریشان میشود
خاکدان دهر بیدل مرکز آرام نیست
خواب ما آخر بر این بستر پریشان میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
در گلستانی که سرو او نباشد جلوهگر
شاخگل شمشیر خونآلودم آید در نظر
دست جرأتها به چین آستین گردد بدل
تا تواند حلقه گردیدن به آن موی کمر
تا کند روشن سواد مصرع ابروی او
مینویسد مدّ بسمالله ماه نو به زر
بر ندارد دست زنگار از کمین آینه
هر که را ذوق نمایش بیش ، کلفت بیشتر
در تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش
لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگر
عالم امکان نمیارزد به چندین جستجو
زین ره آخر میبری خود را دگر زحمت مبر
محو شوقم ، تهمتآلود فسردن نیستم
در گریبان تأمل قطرهها دارد گهر
قصه ها محو است در آغوش بخت تیرهام
شام من جای نفس عمریست میدزدد سحر
اندکی پیش آ ، که حیرت نارسای جرأت است
چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر
دل نه تنها بیدل از برق تمنا سوختیم
دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر
شاخگل شمشیر خونآلودم آید در نظر
دست جرأتها به چین آستین گردد بدل
تا تواند حلقه گردیدن به آن موی کمر
تا کند روشن سواد مصرع ابروی او
مینویسد مدّ بسمالله ماه نو به زر
بر ندارد دست زنگار از کمین آینه
هر که را ذوق نمایش بیش ، کلفت بیشتر
در تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش
لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگر
عالم امکان نمیارزد به چندین جستجو
زین ره آخر میبری خود را دگر زحمت مبر
محو شوقم ، تهمتآلود فسردن نیستم
در گریبان تأمل قطرهها دارد گهر
قصه ها محو است در آغوش بخت تیرهام
شام من جای نفس عمریست میدزدد سحر
اندکی پیش آ ، که حیرت نارسای جرأت است
چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر
دل نه تنها بیدل از برق تمنا سوختیم
دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
از جیب هزار آینه سر بر زدهای باز
ایگل ز چه رنگ این همه ساغر زدهای باز
تمثال چه خون میچکد از آینه امروز
نیش مژهای بر رگ جوهر زدهای باز
در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم
قفلیست که بر حقهٔ گوهر زدهای باز
افروختهای چهره ز تاب عرق شرم
در کلبهٔ ما آتش دیگر زدهای باز
مجروح وفا بیاثر زخم، شهید است
کم بود تغافلکه تو خنجر زدهای باز
ای خط، ادبیکن، مشکن خاطر رنگش
زین شوخ زبانی به چه رو سر زدهای باز
با تیرهدلی کس نشود محرم چشمش
ای سرمه چرا حلقه بر این در زدهای باز
احرام گلستان تماشای که داری
ای دیده به حیرت مژهای بر زدهای باز
خون کرد دلت سعی فسردن، چه جنون است
خاکی و به آرایش بستر زدهای باز
بیدل چه خیال است در این راه نلغزی
اشکی و قدم بر مژهٔ تر زدهای باز
ایگل ز چه رنگ این همه ساغر زدهای باز
تمثال چه خون میچکد از آینه امروز
نیش مژهای بر رگ جوهر زدهای باز
در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم
قفلیست که بر حقهٔ گوهر زدهای باز
افروختهای چهره ز تاب عرق شرم
در کلبهٔ ما آتش دیگر زدهای باز
مجروح وفا بیاثر زخم، شهید است
کم بود تغافلکه تو خنجر زدهای باز
ای خط، ادبیکن، مشکن خاطر رنگش
زین شوخ زبانی به چه رو سر زدهای باز
با تیرهدلی کس نشود محرم چشمش
ای سرمه چرا حلقه بر این در زدهای باز
احرام گلستان تماشای که داری
ای دیده به حیرت مژهای بر زدهای باز
خون کرد دلت سعی فسردن، چه جنون است
خاکی و به آرایش بستر زدهای باز
بیدل چه خیال است در این راه نلغزی
اشکی و قدم بر مژهٔ تر زدهای باز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
دل بهکام تست چندی خرمی اظهار باش
ساغری داری شکست رنگ را معمار باش
فیضها دارد سخن بر معنی باریک پیچ
گر دل آسوده خواهی عقدهٔ این نار باش
بر چه از وصلش به یکرنگی نیامیزد دلت
گر همه جان باشد از اندیشهاش بیزار باش
تا حضور چشم و مژگان یابی از هر خار وگل
چون نگه درهرکجا پا مینهی هموار باش
هیچکس تهمت نشان داغ بینفعی مباد
چتر شاهیگر نباشی سایهٔ دیوار باش
ننگ تعطیل از غم بیحاصلی نتوان کشید
سودن دستی نبازی جهدکن درکار باش
نقش پای رفتگان مخمور میآید به چشم
یعنی ای وامانده در خمیازهٔ رفتار باش
مانع آزادگان پست و بلند دهر نیست
ناله از خود میرود، گو ششجهت کهسار باش
بر تسلسل ختم شد دور غرور سبحهات
یک دو ساغر محو عشرتخانهٔ خمّار باش
هرزه تازی تا بهکی گامی بهگرد خویش گرد
جهد بر مشق تو خطی میکشد پرگار باش
هر قدر مژگانگشایی جلوه در آغوش تست
ای نگاهت مفت فرصت طالب دیدار باش
عاقبت بیدل ز چشم خویش باید رفتنت
ذره هم کم نیست، تا باشی همین مقدار باش
ساغری داری شکست رنگ را معمار باش
فیضها دارد سخن بر معنی باریک پیچ
گر دل آسوده خواهی عقدهٔ این نار باش
بر چه از وصلش به یکرنگی نیامیزد دلت
گر همه جان باشد از اندیشهاش بیزار باش
تا حضور چشم و مژگان یابی از هر خار وگل
چون نگه درهرکجا پا مینهی هموار باش
هیچکس تهمت نشان داغ بینفعی مباد
چتر شاهیگر نباشی سایهٔ دیوار باش
ننگ تعطیل از غم بیحاصلی نتوان کشید
سودن دستی نبازی جهدکن درکار باش
نقش پای رفتگان مخمور میآید به چشم
یعنی ای وامانده در خمیازهٔ رفتار باش
مانع آزادگان پست و بلند دهر نیست
ناله از خود میرود، گو ششجهت کهسار باش
بر تسلسل ختم شد دور غرور سبحهات
یک دو ساغر محو عشرتخانهٔ خمّار باش
هرزه تازی تا بهکی گامی بهگرد خویش گرد
جهد بر مشق تو خطی میکشد پرگار باش
هر قدر مژگانگشایی جلوه در آغوش تست
ای نگاهت مفت فرصت طالب دیدار باش
عاقبت بیدل ز چشم خویش باید رفتنت
ذره هم کم نیست، تا باشی همین مقدار باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۰
این صبح که جولانها بر چرخ برین هستش
دامن شکن همت گردد دو سه چین هستش
پر هرزه درا مگذار زین قافلهٔ آفات
شور نفسی دارد صد صور طنین هستش
طبعی که کمالاتش جز کسب دلایل نیست
بیشبهه مکن باور گر حرف یقین هستش
از خیرهسر دولت اخلاق نیاید راست
آشوب چپ اندازی تا نقش نگین هستش
ادبار هم از اقبال کم نیست در این میدان
بر مرد تلاش حیز غالب ز سرین هستش
از وضع زمینگری گو خواجه به تمکین کوش
دم جز به تکلف نیست رخشی که به زین هستش
هر فتنه که میزاید از حاملهٔ ایام
غافل نشوی زنهار صد فعل چنین هستش
هرکس به ره تحقیق دعوی قدم دارد
دوری ز در مقصد بسیار قرین هستش
آن چشمکه انسان را سرمایهٔ بیناییست
از هر دو جهان بیش است گر آینه بین هستش
بر نشو و نما چشمی بگشا و مژه بربند
هر گل که تو میکاری آیینه زمین هستش
از روز و شب گردون بیدل چه غم و شادی
خوش باش که مهر و کین گر هست همین هستش
دامن شکن همت گردد دو سه چین هستش
پر هرزه درا مگذار زین قافلهٔ آفات
شور نفسی دارد صد صور طنین هستش
طبعی که کمالاتش جز کسب دلایل نیست
بیشبهه مکن باور گر حرف یقین هستش
از خیرهسر دولت اخلاق نیاید راست
آشوب چپ اندازی تا نقش نگین هستش
ادبار هم از اقبال کم نیست در این میدان
بر مرد تلاش حیز غالب ز سرین هستش
از وضع زمینگری گو خواجه به تمکین کوش
دم جز به تکلف نیست رخشی که به زین هستش
هر فتنه که میزاید از حاملهٔ ایام
غافل نشوی زنهار صد فعل چنین هستش
هرکس به ره تحقیق دعوی قدم دارد
دوری ز در مقصد بسیار قرین هستش
آن چشمکه انسان را سرمایهٔ بیناییست
از هر دو جهان بیش است گر آینه بین هستش
بر نشو و نما چشمی بگشا و مژه بربند
هر گل که تو میکاری آیینه زمین هستش
از روز و شب گردون بیدل چه غم و شادی
خوش باش که مهر و کین گر هست همین هستش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵
حیا بیپرده نپسندید راز حسن یکتایش
پری تا فال شوخی زد عرقکردند مینایش
دلی میافشرد هر پر زدن تحریک مژگانت
نمیدانم چه صید است اینکه دارد چنگ گیرایش
چراغ عقل در بزم جنون روشن نمیگردد
مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش
به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را
چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش
بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان
ز هر جا شعلهای جستهست داغی مانده بر جایش
به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن
شکستن ختم قلقل میکند بر ساز مینایش
دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینهٔ تهمت
تو هر اسمی که میخواهی برون آر از معمایش
مقیم گوشهٔ دل چون نفس دیوانهای دارم
که گر تنگی کند این خانه افشارد به صحرایش
قناعت کردهام چون عشق از آیینهٔ امکان
به آن مقدار تمثالیکه نتوانکرد پیدایش
ندانم سایه با بختکه دارد توامی بیدل
مقیم روز بودن بر نمیآرد ز شبهایش
پری تا فال شوخی زد عرقکردند مینایش
دلی میافشرد هر پر زدن تحریک مژگانت
نمیدانم چه صید است اینکه دارد چنگ گیرایش
چراغ عقل در بزم جنون روشن نمیگردد
مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش
به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را
چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش
بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان
ز هر جا شعلهای جستهست داغی مانده بر جایش
به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن
شکستن ختم قلقل میکند بر ساز مینایش
دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینهٔ تهمت
تو هر اسمی که میخواهی برون آر از معمایش
مقیم گوشهٔ دل چون نفس دیوانهای دارم
که گر تنگی کند این خانه افشارد به صحرایش
قناعت کردهام چون عشق از آیینهٔ امکان
به آن مقدار تمثالیکه نتوانکرد پیدایش
ندانم سایه با بختکه دارد توامی بیدل
مقیم روز بودن بر نمیآرد ز شبهایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۷
سنگی چو گوهر، بستیم بر دل
از صبـر دیدیم در بحــر ســاحل
رحمت گشودهست آغوش حاجات
درهاست اینجا مشتاق سایل
چون شمع ما را با عجز نازیست
سر بر هواییم تا پاست درگل
رسوایی و عشق، مستوری و حسن
مجنون و صحرا، لیلی و محمل
نی دهر بالید، نی خلق جوشید
چندانکه جستیم دل بود در دل
بیپا روانی، بیپر پریدن
این باغ رنگیست از خون بسمل
هر جا دمد صبح شبنمکمین است
چشمی به نمگیر، ای خنده مایل
گر مرد جاهی جا گرم کم کن
خواهد عرقکرد رخشت به منزل
چون سایه هر چند بر خاک سودیم
خط جبینها کم گشت زایل
یکسر چو تمثال حیران خویشم
با غیرکس نیست اینجا مقابل
شخص حبابم از ما چه آید
ضبط نفس هم اینجاست مشکل
ما و من خلق هذیان نواییست
از حق مپرسید مست است باطل
چون اشک رنگی بستیم آخر
خونها غرق شد از شرم قاتل
گفتم چه سازم با ربط هستی
آزاد طبعان گفتند بگسل
نی مطلبی بود، نی مدعایی
ما را به هر رنگکردند بیدل
از صبـر دیدیم در بحــر ســاحل
رحمت گشودهست آغوش حاجات
درهاست اینجا مشتاق سایل
چون شمع ما را با عجز نازیست
سر بر هواییم تا پاست درگل
رسوایی و عشق، مستوری و حسن
مجنون و صحرا، لیلی و محمل
نی دهر بالید، نی خلق جوشید
چندانکه جستیم دل بود در دل
بیپا روانی، بیپر پریدن
این باغ رنگیست از خون بسمل
هر جا دمد صبح شبنمکمین است
چشمی به نمگیر، ای خنده مایل
گر مرد جاهی جا گرم کم کن
خواهد عرقکرد رخشت به منزل
چون سایه هر چند بر خاک سودیم
خط جبینها کم گشت زایل
یکسر چو تمثال حیران خویشم
با غیرکس نیست اینجا مقابل
شخص حبابم از ما چه آید
ضبط نفس هم اینجاست مشکل
ما و من خلق هذیان نواییست
از حق مپرسید مست است باطل
چون اشک رنگی بستیم آخر
خونها غرق شد از شرم قاتل
گفتم چه سازم با ربط هستی
آزاد طبعان گفتند بگسل
نی مطلبی بود، نی مدعایی
ما را به هر رنگکردند بیدل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۲
ز من عمریست میگردد جدا دل
ندانم با که گردید آشنا دل
ز حرف عشق خارا میگدازد
من و رازیکه نتوانگفت با دل
به فکر ناوک ابروکمانی
چو پیکانم گره از سینه تا دل
به امید پری مینا پرستیم
ز شوقت کرد بر ما نازها دل
نفس آیینه را زنگار یأس است
ز هستی باخت امید صفا دل
به رنگ لاله نقد دیگرم نیست
مگر از داغ خواهد خونبها دل
تپشگمکرده اشکی ناتوان چشم
گره بالیده آهی نارسا دل
ثباتی نیست بنیاد نفس را
حباب ما چه بندد بر هوا دل
مزن ای بیخبر لاف محبت
مبادا آب گردد از حیا دل
در آن معرض که جوشد شور محشر
قیامت هم تو خواهی بود با دل
حریفان از نشان من مپرسید
خیالی داشتم گم گشت با دل
فسردن بیدل از بیدردیام نیست
چو موج گوهرم در زیر پا دل
ندانم با که گردید آشنا دل
ز حرف عشق خارا میگدازد
من و رازیکه نتوانگفت با دل
به فکر ناوک ابروکمانی
چو پیکانم گره از سینه تا دل
به امید پری مینا پرستیم
ز شوقت کرد بر ما نازها دل
نفس آیینه را زنگار یأس است
ز هستی باخت امید صفا دل
به رنگ لاله نقد دیگرم نیست
مگر از داغ خواهد خونبها دل
تپشگمکرده اشکی ناتوان چشم
گره بالیده آهی نارسا دل
ثباتی نیست بنیاد نفس را
حباب ما چه بندد بر هوا دل
مزن ای بیخبر لاف محبت
مبادا آب گردد از حیا دل
در آن معرض که جوشد شور محشر
قیامت هم تو خواهی بود با دل
حریفان از نشان من مپرسید
خیالی داشتم گم گشت با دل
فسردن بیدل از بیدردیام نیست
چو موج گوهرم در زیر پا دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۶
حضور معنیام گم گشت تا دل بر صور بستم
مژه واکردم و بر عالم تحقیق در بستم
ز غفلت بایدم فرسنگها طی کرد در منزل
که چون شمع از ره پیچیده دستاری به سر بستم
به جیب ناله دارم حسرت دیدار طوماری
که هر جا چشم امیدی پرید این نامه بر بستم
ز خاک آن کف پا بوسهای میخواست مژگانم
سرشکی را حناییکردم و بر چشم تر بستم
مقیم آستانش گرد خود گردیدنی دارد
شدم گرداب تا در خدمت دریا کمر بستم
به صید خلق مجهول اینقدر افسون که میخواند
گرفتم پای گاوی چند با افسار خر بستم
دعا نشنید کس نفرین مگر خارد بن گوشی
ز نومیدی تفنگی چند بر دوش اثر بستم
به آسانی سپند من نکرد ایجاد خاکستر
تپیدم نالهکردم سوختمکاین نقش بر بستم
درینگلشن بقدر ناله شوقم داشت پروازی
به رنگ غنچه تا منقار بستم بال و پر بستم
غم لذات دنیا برد از من ذوق آزادی
پر پرواز چندین ناله چون نی از شکر بستم
اسیر اعتبار عالم مطلق عنانیکو
گذشت آن محمل موجیکه بر دوشگهر بستم
فسرد از آبله بیدل دماغ هرزه جولانی
دویدن نا امید ریشه شد تا این ثمر بستم
مژه واکردم و بر عالم تحقیق در بستم
ز غفلت بایدم فرسنگها طی کرد در منزل
که چون شمع از ره پیچیده دستاری به سر بستم
به جیب ناله دارم حسرت دیدار طوماری
که هر جا چشم امیدی پرید این نامه بر بستم
ز خاک آن کف پا بوسهای میخواست مژگانم
سرشکی را حناییکردم و بر چشم تر بستم
مقیم آستانش گرد خود گردیدنی دارد
شدم گرداب تا در خدمت دریا کمر بستم
به صید خلق مجهول اینقدر افسون که میخواند
گرفتم پای گاوی چند با افسار خر بستم
دعا نشنید کس نفرین مگر خارد بن گوشی
ز نومیدی تفنگی چند بر دوش اثر بستم
به آسانی سپند من نکرد ایجاد خاکستر
تپیدم نالهکردم سوختمکاین نقش بر بستم
درینگلشن بقدر ناله شوقم داشت پروازی
به رنگ غنچه تا منقار بستم بال و پر بستم
غم لذات دنیا برد از من ذوق آزادی
پر پرواز چندین ناله چون نی از شکر بستم
اسیر اعتبار عالم مطلق عنانیکو
گذشت آن محمل موجیکه بر دوشگهر بستم
فسرد از آبله بیدل دماغ هرزه جولانی
دویدن نا امید ریشه شد تا این ثمر بستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
بیکس شهیدم خون هم ندارم
دیگر که ریزد گل بر مزارم
حسرتکش مرگ مردم به پیری
بی آتشی سوخت در پنبهزارم
سنگی که زد یأس بر شیشهٔ من
رطل گران بود بهر خمارم
افسون اقبال خوابی گران داشت
بخت سیه کرد شب زنده دارم
بی مطلبی نیست تشویش هستی
چون دوش مزدور ممنون بارم
باید به خون خفت تا خاک گشتن
عمریست با خویش افتاده کارم
تمثال تحقیق دارد تأمل
آیینه خشکست دل میفشارم
ای کلک نقاش مژگان به خون زن
از من کشیدند تصویر یارم
صحرانشیناند آوارهگردان
بی دامنی نیست سعی غبارم
رنگی نبستم از خودشناسی
آیینه عنقاست یا من ندارم
سر میکشد از من وهم هستی
خاری ندارم کز پا برآرم
بیدل ندانم در کشت الفت
جز دل چه کارم تا بر ندارم
دیگر که ریزد گل بر مزارم
حسرتکش مرگ مردم به پیری
بی آتشی سوخت در پنبهزارم
سنگی که زد یأس بر شیشهٔ من
رطل گران بود بهر خمارم
افسون اقبال خوابی گران داشت
بخت سیه کرد شب زنده دارم
بی مطلبی نیست تشویش هستی
چون دوش مزدور ممنون بارم
باید به خون خفت تا خاک گشتن
عمریست با خویش افتاده کارم
تمثال تحقیق دارد تأمل
آیینه خشکست دل میفشارم
ای کلک نقاش مژگان به خون زن
از من کشیدند تصویر یارم
صحرانشیناند آوارهگردان
بی دامنی نیست سعی غبارم
رنگی نبستم از خودشناسی
آیینه عنقاست یا من ندارم
سر میکشد از من وهم هستی
خاری ندارم کز پا برآرم
بیدل ندانم در کشت الفت
جز دل چه کارم تا بر ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
ز بس لبریز حسرت دارد امشب شوق دیدارم
چکد آیینهها بر خاک اگر مژگان بیفشارم
تغافل زبن شبستان نیست بیعبرت چراغانی
مژه خوابیدنی دارد به چندین چشم بیدارم
بنای نقش پایم در زمین نارساییها
به دوش سایه هم نتوان رساندن دست دیوارم
غبار عالم کثرت نفس دزدیدنی دارد
وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بیزارم
زبان حالم از انصاف عذر ناله میخواهد
گران جانتر ز چندینکوهم و دل میکشد بارم
ضعیفی شوخی نشو و نمایم برنمیدارد
مگر از روی بستر ناله خیزد جای بیمارم
چو خاشاکم نگاهی در رگ خواب آشیان دارد
خدایا آتشین روییکند یک چشم بیدارم
مگر آهیکندگل تا به پرواز آیدم رنگی
که چون شمع از ضعیفی رنگ دزدیدهست منقارم
وفا سر رشتهاش صد عقد الفت درکمین دارد
ز بس درهمگسستم سبحه پیداکرد زنارم
جنون صبحم از آشفتگیهایم مشو غافل
جهانی را ز سر وا میتوانکردن به دستارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بیدل
به درد خار پا داغست چون طاووس گلزارم
چکد آیینهها بر خاک اگر مژگان بیفشارم
تغافل زبن شبستان نیست بیعبرت چراغانی
مژه خوابیدنی دارد به چندین چشم بیدارم
بنای نقش پایم در زمین نارساییها
به دوش سایه هم نتوان رساندن دست دیوارم
غبار عالم کثرت نفس دزدیدنی دارد
وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بیزارم
زبان حالم از انصاف عذر ناله میخواهد
گران جانتر ز چندینکوهم و دل میکشد بارم
ضعیفی شوخی نشو و نمایم برنمیدارد
مگر از روی بستر ناله خیزد جای بیمارم
چو خاشاکم نگاهی در رگ خواب آشیان دارد
خدایا آتشین روییکند یک چشم بیدارم
مگر آهیکندگل تا به پرواز آیدم رنگی
که چون شمع از ضعیفی رنگ دزدیدهست منقارم
وفا سر رشتهاش صد عقد الفت درکمین دارد
ز بس درهمگسستم سبحه پیداکرد زنارم
جنون صبحم از آشفتگیهایم مشو غافل
جهانی را ز سر وا میتوانکردن به دستارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بیدل
به درد خار پا داغست چون طاووس گلزارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۴
ز دشت بیخودی میآیم از وضع ادب دورم
جنونی گر کنم ای شهریان هوش معذورم
ز قدر عاجزیها غافلم لیک اینقدر دانم
که تا دست سلیمان میرسد نقش پی مورم
جهان در عالم بیگانگی شد آشنای من
سراب آیینهام گل میکند نزدیکی از دورم
همان بهترکه خاکستر شوم در پردهٔ عبرت
نقاب از روی کارم بر نداری خون منصورم
برو زاهد برای خویش هر کس مطلبی دارد
تو محو و من تغافل اشتیاق جنت و حورم
به اقبال تپیدن نازها دارد غبار من
کلاه آرای عجزم بر شکست خویش معذورم
سجودی بست بار هستی آخر بر جبین من
چهسان سر تابم از حکم خمیدن دوش مزدورم
اگر صدق طلب دست ز پا افتادگان گیرد
به مستی میرساند لغزش مژگان مخمورم
به خون پیچیده میبالم نفس دزدیده مینالم
دمیدنهای تبخالم چکیدنهای ناسورم
مکش ای ناله دامانم مدر ای غم گریبانم
سرشکی محو مژگانم چکیدن نیست مقدورم
خلل تعمیر سیلاب حوادث نیستم بیدل
بنای حسرتی در عالم امید معمورم
جنونی گر کنم ای شهریان هوش معذورم
ز قدر عاجزیها غافلم لیک اینقدر دانم
که تا دست سلیمان میرسد نقش پی مورم
جهان در عالم بیگانگی شد آشنای من
سراب آیینهام گل میکند نزدیکی از دورم
همان بهترکه خاکستر شوم در پردهٔ عبرت
نقاب از روی کارم بر نداری خون منصورم
برو زاهد برای خویش هر کس مطلبی دارد
تو محو و من تغافل اشتیاق جنت و حورم
به اقبال تپیدن نازها دارد غبار من
کلاه آرای عجزم بر شکست خویش معذورم
سجودی بست بار هستی آخر بر جبین من
چهسان سر تابم از حکم خمیدن دوش مزدورم
اگر صدق طلب دست ز پا افتادگان گیرد
به مستی میرساند لغزش مژگان مخمورم
به خون پیچیده میبالم نفس دزدیده مینالم
دمیدنهای تبخالم چکیدنهای ناسورم
مکش ای ناله دامانم مدر ای غم گریبانم
سرشکی محو مژگانم چکیدن نیست مقدورم
خلل تعمیر سیلاب حوادث نیستم بیدل
بنای حسرتی در عالم امید معمورم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۴
سراغ عیش ز عمر نمانده میگیرم
اثر ز آتش در آب رانده میگیرم
رمید فرصت و من غرهٔ خیال که من
سوار توسن برق جهانده میگیرم
سحر گذشت و شب آمد بیا که باز چو شمع
رهی ز یاس به پایان رسانده میگیرم
به وادیی که کشد حرص تشنهکام زبان
عرق ز جبههٔ خجلت دمانده میگیرم
هلاک بوی لبی بودم انتظارم گفت:
غمین مشو بهکنارش نشانده میگیرم
مرا همین سبق از مکتب ادب کافیست
که نام یار به لب نگذرانده میگیرم
زناله تا نفس واپسین یقینم نیست
که دامنکه به دست فشانده میگیرم
به ضبط عمر سبکرو شتابم اینهمه نیست
عنان دو روز دگر هم دوانده میگیرم
گذشتهام به رکابگذشتگان و هنوز
سراغ خود به قفا بازمانده میگیرم
سواد نامه چو صبحم نهان نمیماند
نفس دو سطر هواییست خوانده میگیرم
چو شمع بیدل اگر صد رهم شهیدکنند
دیت زگردن شمشیر رانده میگیرم
اثر ز آتش در آب رانده میگیرم
رمید فرصت و من غرهٔ خیال که من
سوار توسن برق جهانده میگیرم
سحر گذشت و شب آمد بیا که باز چو شمع
رهی ز یاس به پایان رسانده میگیرم
به وادیی که کشد حرص تشنهکام زبان
عرق ز جبههٔ خجلت دمانده میگیرم
هلاک بوی لبی بودم انتظارم گفت:
غمین مشو بهکنارش نشانده میگیرم
مرا همین سبق از مکتب ادب کافیست
که نام یار به لب نگذرانده میگیرم
زناله تا نفس واپسین یقینم نیست
که دامنکه به دست فشانده میگیرم
به ضبط عمر سبکرو شتابم اینهمه نیست
عنان دو روز دگر هم دوانده میگیرم
گذشتهام به رکابگذشتگان و هنوز
سراغ خود به قفا بازمانده میگیرم
سواد نامه چو صبحم نهان نمیماند
نفس دو سطر هواییست خوانده میگیرم
چو شمع بیدل اگر صد رهم شهیدکنند
دیت زگردن شمشیر رانده میگیرم