عبارات مورد جستجو در ۲۸۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
در دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی
به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی
خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
در دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی
به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی
خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - در ترغیب طی طریق حقیقت
ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر
بیکار چند باشی دنبال کار گیر
گر همچو روح راه نیابی بر آسمان
اصحاب کهفوار برو راه غار گیر
تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی
لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو
خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر
خواهی که همچو جعفر طیار بر پری
رو دلبر قناعت اندر کنار گیر
تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام
وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر
چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت
زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر
از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن
با نفس جنگجوی ره کارزار گیر
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر
خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر
خرما خمارت آرد سودای خار گیر
چندین هزار سجده بکردی ز غافلی
بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر
یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا
و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر
ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی
وز سامری هزار سمر یادگار گیر
بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده
وندر کمین بصره نشین و طرار گیر
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن
غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر
ای کمزن مقامر بد باز بیهنر
خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر
از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل
یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر
گر چو خلیل سوختهای از غم خلیل
در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر
ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا
زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر
دست نگار گر نرسد زی نگار چین
ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر
گر از جهان حرص نگیری ولایتی
سالار آن ولایت تو خاکسار گیر
با یک سوار غز و کنی نیست جای نام
باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر
یا همچو باز ساکن دست ملوک شو
یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر
زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش
از روزگار دست بشو روز کار گیر
چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت
طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر
بیرنج بادیه نرسی مشعرالحرام
در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف
کردند حملهها و نمودند دار گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار
گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر
چون سوز کار و درد غم دین نداردت
زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر
زین خواجگان مرتبه جویان بیسخا
زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر
زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب
خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر
گفت سنایی ار چه محالست نزد تو
تو شکر حال گوی و در کردگار گیر
بیکار چند باشی دنبال کار گیر
گر همچو روح راه نیابی بر آسمان
اصحاب کهفوار برو راه غار گیر
تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی
لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو
خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر
خواهی که همچو جعفر طیار بر پری
رو دلبر قناعت اندر کنار گیر
تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام
وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر
چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت
زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر
از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن
با نفس جنگجوی ره کارزار گیر
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر
خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر
خرما خمارت آرد سودای خار گیر
چندین هزار سجده بکردی ز غافلی
بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر
یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا
و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر
ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی
وز سامری هزار سمر یادگار گیر
بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده
وندر کمین بصره نشین و طرار گیر
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن
غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر
ای کمزن مقامر بد باز بیهنر
خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر
از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل
یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر
گر چو خلیل سوختهای از غم خلیل
در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر
ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا
زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر
دست نگار گر نرسد زی نگار چین
ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر
گر از جهان حرص نگیری ولایتی
سالار آن ولایت تو خاکسار گیر
با یک سوار غز و کنی نیست جای نام
باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر
یا همچو باز ساکن دست ملوک شو
یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر
زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش
از روزگار دست بشو روز کار گیر
چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت
طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر
بیرنج بادیه نرسی مشعرالحرام
در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف
کردند حملهها و نمودند دار گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار
گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر
چون سوز کار و درد غم دین نداردت
زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر
زین خواجگان مرتبه جویان بیسخا
زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر
زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب
خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر
گفت سنایی ار چه محالست نزد تو
تو شکر حال گوی و در کردگار گیر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵
دست اندر لام لا خواهم زدن
پای بر فرق هوا خواهم زدن
نفی و اثباتست اندر عاشقی
صدمه در صور بقا خواهم زدن
در دبیرستان «لا احصی ثنا»
خیمهٔ خلوت جدا خواهم زدن
گام اندر عاشقی مردانهوار
از ثریا تا ثرا خواهم زدن
آه کاندر کار دل هر ساعتی
همچو موسی با عصا خواهم زدن
کم عیاران سرای ضرب را
نقد بر سنگ صفا خواهم زدن
همچو ایوب از برای مصلحت
دست در صبر و بلا خواهم زدن
بر لب دریای قهر از بوی لطف
بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن
کمزنان را بر بساط نیستی
پای همت بر قفا خواهم زدن
از برون عالم جان و خرد
لاف تسلیم و رضا خواهم زدن
زخمهٔ اخلاص اندر صدر جان
بر نوای لا الا خواهم زدن
طرف دولت از برای بندگی
بر دوال کبریا خواهم زدن
تیر توفیق از کمان اعتقاد
بر دل کام و هوا خواهم زدن
کفر و دین را در مقام نیستی
بر نوای بینوا خواهم زدن
خویشتن را در مصال «قل کفی»
بر صف اهل رضا خواهم زدن
هم چو مستان در صف میخوارگان
نعرهٔ «انی ارا» خواهم زدن
ای سنایی با ثنایی هر زمان
چنگ در آل عبا خواهم زدن
پای بر فرق هوا خواهم زدن
نفی و اثباتست اندر عاشقی
صدمه در صور بقا خواهم زدن
در دبیرستان «لا احصی ثنا»
خیمهٔ خلوت جدا خواهم زدن
گام اندر عاشقی مردانهوار
از ثریا تا ثرا خواهم زدن
آه کاندر کار دل هر ساعتی
همچو موسی با عصا خواهم زدن
کم عیاران سرای ضرب را
نقد بر سنگ صفا خواهم زدن
همچو ایوب از برای مصلحت
دست در صبر و بلا خواهم زدن
بر لب دریای قهر از بوی لطف
بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن
کمزنان را بر بساط نیستی
پای همت بر قفا خواهم زدن
از برون عالم جان و خرد
لاف تسلیم و رضا خواهم زدن
زخمهٔ اخلاص اندر صدر جان
بر نوای لا الا خواهم زدن
طرف دولت از برای بندگی
بر دوال کبریا خواهم زدن
تیر توفیق از کمان اعتقاد
بر دل کام و هوا خواهم زدن
کفر و دین را در مقام نیستی
بر نوای بینوا خواهم زدن
خویشتن را در مصال «قل کفی»
بر صف اهل رضا خواهم زدن
هم چو مستان در صف میخوارگان
نعرهٔ «انی ارا» خواهم زدن
ای سنایی با ثنایی هر زمان
چنگ در آل عبا خواهم زدن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۸
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۲
کردیم نامزد به تو نابود و بود خویش
گشتیم هیچ کارهٔ ملک وجود خویش
غماز در کمین گهرهای راز بود
قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش
من بودم و نمودی و باقی خیال تو
رفتم که پردهای بکشم بر نمود خویش
یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار
حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش
از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
بی اختیار اگر نشوی در سجود خویش
گو جان و سر برو، غرض ما رضای تست
حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش
بزم نشاط یار کجا وین فغان زار
وحشی نوای مجلس غم کن سرود خویش
گشتیم هیچ کارهٔ ملک وجود خویش
غماز در کمین گهرهای راز بود
قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش
من بودم و نمودی و باقی خیال تو
رفتم که پردهای بکشم بر نمود خویش
یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار
حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش
از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
بی اختیار اگر نشوی در سجود خویش
گو جان و سر برو، غرض ما رضای تست
حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش
بزم نشاط یار کجا وین فغان زار
وحشی نوای مجلس غم کن سرود خویش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
ای دل به جفات جان نهاده
جان پیشکشت جهان نهاده
شهری همه ز آهنین دل تو
قفلی زده بر دهان نهاده
بر طرف لب تو جان عیسی
از نیل و بقم دکان نهاده
از کوی سوار چون برآئی
شبپوش بر ابروان نهاده
ترکان کمین غمزهٔ تو
یاسج همه بر کمان نهاده
تو عاشق صید و تیغ بر کف
عشاق تو دل بر آن نهاده
من پیش تو بر زمین نهم سر
کای پای بر آسمان نهاده
اسب از در من مران و مگذر
هان نعل بهات جان نهاده
خاقانی را در آتش عشق
نعل هوس از نهان نهاده
جان پیشکشت جهان نهاده
شهری همه ز آهنین دل تو
قفلی زده بر دهان نهاده
بر طرف لب تو جان عیسی
از نیل و بقم دکان نهاده
از کوی سوار چون برآئی
شبپوش بر ابروان نهاده
ترکان کمین غمزهٔ تو
یاسج همه بر کمان نهاده
تو عاشق صید و تیغ بر کف
عشاق تو دل بر آن نهاده
من پیش تو بر زمین نهم سر
کای پای بر آسمان نهاده
اسب از در من مران و مگذر
هان نعل بهات جان نهاده
خاقانی را در آتش عشق
نعل هوس از نهان نهاده
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در شکایت از زندان
راحت از راه دل چنان برخاست
که دل اکنون ز بند جان برخاست
نفسی در میان میانجی بود
آن میانجی هم از میان برخاست
سایهای مانده بود هم گم شد
وز همه عالمم نشان برخاست
چار دیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست
دل خاکی به دست خون افتاد
اشک خونین دیت ستان برخاست
آب شور از مژه چکید و ببست
زیر پایم نمکستان برخاست
بر دل من کمان کشید فلک
لرز تیرم ز استخوان برخاست
آه من دوش تیر باران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست
غصهای بر سر دلم بنشست
که بدین سر نخواهد آن برخاست
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبحگاهی کز آشیان برخاست
دید کز جای برنخاستمش
طیره بنشست و دل گران برخاست
اژدها بود خفته بر پایم
نتوانستم آن زمان برخاست
پای من زیر کوه آهن بود
کوه بر پای چون توان برخاست
پای خاقانی ار گشادستی
داندی از سر جهان برخاست
مار ضحاک ماند بر پایم
وز مژه گنج شایگان برخاست
سوزش من چو ماهی از تابه
زین دو مار نهنگ سان برخاست
چون تنورم به گاه آه زدن
کاتشین مارم از دهان برخاست
در سیه خانه دل کبودی من
از سپیدی پاسبان برخاست
سگ دیوانه پاسبانم شد
خوابم از چشم سیل ران برخاست
سگ گزیده ز آب ترسد از آن
ترسم از آب دیدگان برخاست
در تموزم ببندد آب سرشک
کز دمم باد مهرگان برخاست
همه شب سرخ روی چون شفقم
کز سرشک آب ناردان برخاست
ساقم آهن بخورد و از کعبم
سیل خونین به ناودان برخاست
بل که آهن ز آه من بگداخت
ز آهن آواز الامان برخاست
تا چو بازم در آهنین خلخال
چو جلاجل ز من فغان برخاست
تن چو تار قز و بریشم وار
ناله زین تار ناتوان برخاست
رنگ رویم فتاد بر دیوار
نام کهگل به زعفران برخاست
خون دل زد به چرخ چندان موج
که گل از راه کهکشان برخاست
بلبلم در مضیق خارستان
که امیدم ز گلستان برخاست
چند نالم که بلبل انصاف
زین مغیلان باستان برخاست
جگر از بس که هم جگر خورد است
معده را ذوق آب و نان برخاست
جان شد اینجا چه خاک بیزد تن
که دکاندار از دکان برخاست
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کابخوردش ز خاکدان برخاست
جامهٔ گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی ار دکان برخاست
چرخ گوئی دکان قصابی است
کز سر تیغ خون فشان برخاست
بره زان سو ترازوی زینسو
چرب و خشکی از این میان برخاست
قسم هر ناکسی سبک فربه
قسم من لاغر و گران برخاست
هر سقط گردنی است پهلوسای
زان ز دل طمع گرد ران برخاست
گر برفت آبروی ترس برفت
گله مرد و غم شبان برخاست
کاروان منقطع شد از در شهر
رصد از راه کاروان برخاست
اشتر اندر وحل به برق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست
نیک عهدی گمان همی بردم
یار، بد عهد شد گمان برخاست
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست
خواری من ز کینه توزی بخت
از عزیزان مهربان برخاست
ای برادر بلای یوسف نیز
از نفاق برادران برخاست
قوت روزم غمی است سال آورد
که نخواهد به سالیان برخاست
اینت کشتی شکاف طوفانی
که ازین سبز بادبان برخاست
قضیالامر کفت طوفان
به بقای خدایگان برخاست
نیست غم چون به خواستاری من
خسرو صاحب القران برخاست
بعد کشتن قصاص خاقانی
از در شاه شهنشان برخاست
که دل اکنون ز بند جان برخاست
نفسی در میان میانجی بود
آن میانجی هم از میان برخاست
سایهای مانده بود هم گم شد
وز همه عالمم نشان برخاست
چار دیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست
دل خاکی به دست خون افتاد
اشک خونین دیت ستان برخاست
آب شور از مژه چکید و ببست
زیر پایم نمکستان برخاست
بر دل من کمان کشید فلک
لرز تیرم ز استخوان برخاست
آه من دوش تیر باران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست
غصهای بر سر دلم بنشست
که بدین سر نخواهد آن برخاست
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبحگاهی کز آشیان برخاست
دید کز جای برنخاستمش
طیره بنشست و دل گران برخاست
اژدها بود خفته بر پایم
نتوانستم آن زمان برخاست
پای من زیر کوه آهن بود
کوه بر پای چون توان برخاست
پای خاقانی ار گشادستی
داندی از سر جهان برخاست
مار ضحاک ماند بر پایم
وز مژه گنج شایگان برخاست
سوزش من چو ماهی از تابه
زین دو مار نهنگ سان برخاست
چون تنورم به گاه آه زدن
کاتشین مارم از دهان برخاست
در سیه خانه دل کبودی من
از سپیدی پاسبان برخاست
سگ دیوانه پاسبانم شد
خوابم از چشم سیل ران برخاست
سگ گزیده ز آب ترسد از آن
ترسم از آب دیدگان برخاست
در تموزم ببندد آب سرشک
کز دمم باد مهرگان برخاست
همه شب سرخ روی چون شفقم
کز سرشک آب ناردان برخاست
ساقم آهن بخورد و از کعبم
سیل خونین به ناودان برخاست
بل که آهن ز آه من بگداخت
ز آهن آواز الامان برخاست
تا چو بازم در آهنین خلخال
چو جلاجل ز من فغان برخاست
تن چو تار قز و بریشم وار
ناله زین تار ناتوان برخاست
رنگ رویم فتاد بر دیوار
نام کهگل به زعفران برخاست
خون دل زد به چرخ چندان موج
که گل از راه کهکشان برخاست
بلبلم در مضیق خارستان
که امیدم ز گلستان برخاست
چند نالم که بلبل انصاف
زین مغیلان باستان برخاست
جگر از بس که هم جگر خورد است
معده را ذوق آب و نان برخاست
جان شد اینجا چه خاک بیزد تن
که دکاندار از دکان برخاست
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کابخوردش ز خاکدان برخاست
جامهٔ گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی ار دکان برخاست
چرخ گوئی دکان قصابی است
کز سر تیغ خون فشان برخاست
بره زان سو ترازوی زینسو
چرب و خشکی از این میان برخاست
قسم هر ناکسی سبک فربه
قسم من لاغر و گران برخاست
هر سقط گردنی است پهلوسای
زان ز دل طمع گرد ران برخاست
گر برفت آبروی ترس برفت
گله مرد و غم شبان برخاست
کاروان منقطع شد از در شهر
رصد از راه کاروان برخاست
اشتر اندر وحل به برق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست
نیک عهدی گمان همی بردم
یار، بد عهد شد گمان برخاست
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست
خواری من ز کینه توزی بخت
از عزیزان مهربان برخاست
ای برادر بلای یوسف نیز
از نفاق برادران برخاست
قوت روزم غمی است سال آورد
که نخواهد به سالیان برخاست
اینت کشتی شکاف طوفانی
که ازین سبز بادبان برخاست
قضیالامر کفت طوفان
به بقای خدایگان برخاست
نیست غم چون به خواستاری من
خسرو صاحب القران برخاست
بعد کشتن قصاص خاقانی
از در شاه شهنشان برخاست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - قصیده
بس بس ای طالع خاقانی چند
چند چندش به بلا داری بند
جو به جو راز دلش دانستی
که به یک نان جوین شد خرسند
مدوانش که دوانیدن تو
مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند
به ازو مرغ نداری، مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیده است نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جاییش ببند
مچشانش به تموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام
وصل با حوران خوشتر به خجند
هم توانیش به تبریز نشاند
هم توانیش ز شروان بر کند
طفلخو گشت میازارش بیش
بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن به نوازش که نزاد
پانصد هجرت ازو به فرزند
نیست جز اشک کسش هم زانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار
وز درونش دل مجروح مرند
چند چندش به بلا داری بند
جو به جو راز دلش دانستی
که به یک نان جوین شد خرسند
مدوانش که دوانیدن تو
مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند
به ازو مرغ نداری، مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیده است نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جاییش ببند
مچشانش به تموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام
وصل با حوران خوشتر به خجند
هم توانیش به تبریز نشاند
هم توانیش ز شروان بر کند
طفلخو گشت میازارش بیش
بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن به نوازش که نزاد
پانصد هجرت ازو به فرزند
نیست جز اشک کسش هم زانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار
وز درونش دل مجروح مرند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتنداری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
ساقی عشق بتم در جام امید وصال
می گران دادست کارد آن سبکساری مرا
زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او
میبباید بردن او مستی به هشیاری مرا
زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی
کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا
این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی
برد باید علت لنگی و رهواری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتنداری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
ساقی عشق بتم در جام امید وصال
می گران دادست کارد آن سبکساری مرا
زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او
میبباید بردن او مستی به هشیاری مرا
زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی
کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا
این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی
برد باید علت لنگی و رهواری مرا
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
گرچه صد بارم برانند از برت
بر نمیدارم سر از خاک درت
تا ابد منظور جانی، زانکه دل
در ازل کرد این نظر بر منظرت
زاهد از سر تو ز آن رو غافلست
کو نمیبیند به محراب اندرت
هر صباحی تازه گردد جان ما
از نسیم طرهٔ جان پرورت
همچو جان وصل تو ما را در خورست
گر چه جان ما نباشد در خورت
هر چه بود اندر سر کار تو شد
خود به چیزی در نمیآید سرت
شیر گیران پلنگ انداز را
کرد عاجز پنجهٔ زور آورت
بر نگیرد سر ز خط امر تو
هر که شد چون اوحدی فرمان برت
بر نمیدارم سر از خاک درت
تا ابد منظور جانی، زانکه دل
در ازل کرد این نظر بر منظرت
زاهد از سر تو ز آن رو غافلست
کو نمیبیند به محراب اندرت
هر صباحی تازه گردد جان ما
از نسیم طرهٔ جان پرورت
همچو جان وصل تو ما را در خورست
گر چه جان ما نباشد در خورت
هر چه بود اندر سر کار تو شد
خود به چیزی در نمیآید سرت
شیر گیران پلنگ انداز را
کرد عاجز پنجهٔ زور آورت
بر نگیرد سر ز خط امر تو
هر که شد چون اوحدی فرمان برت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
تیر از کمان به من اندازد
عشق از کمین چو برون تازد
درکس نیوفتد این آتش
کو را چو موم بنگدازد
چون شاه ما سپه انگیزد
چون ماه ما علم افرازد
از دست بنده چه کار آید؟
جز سرکه در قدمش بازد؟
آن کس که غیر او داند
هرگز بغیر نپردازد
در پرده راه ندارد کس
و آنگاه پرده که او سازد
بنوازدم چو بخواهد زد
پس بهتر آنکه بننوازد
بس فتنها که برانگیزد
آن رخ چو پرده براندازد
با اوحدی غم او هر دم
از گونهٔ دگر آغازد
عشق از کمین چو برون تازد
درکس نیوفتد این آتش
کو را چو موم بنگدازد
چون شاه ما سپه انگیزد
چون ماه ما علم افرازد
از دست بنده چه کار آید؟
جز سرکه در قدمش بازد؟
آن کس که غیر او داند
هرگز بغیر نپردازد
در پرده راه ندارد کس
و آنگاه پرده که او سازد
بنوازدم چو بخواهد زد
پس بهتر آنکه بننوازد
بس فتنها که برانگیزد
آن رخ چو پرده براندازد
با اوحدی غم او هر دم
از گونهٔ دگر آغازد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
گفتی: ز عشق بازی کاری نمیگشاید
تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید
از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی
باری ز بند خوبان ما را نمیگشاید
او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟
گر مهر ما نورزد، یا عهد ما نپاید
زان لب طمع نباید کردن به جز سلامی
ما را که جز دعایی از دست برنیاید
او گر سلام ما را زان لب جواب گوید
اینست کامرانی، دیگر مرا چه باید؟
بر آسمان بساید فرقش کلاه دولت
آن کس که فرق خود را در پای او بساید
ور غیر ازو دل من یاری به دست گیرد
من دست ازو بشویم، کان دل مرا نشاید
دردی اگر فرستد هر ساعتی دلم را
درمان چو نیست گویی: دردم چه میفزاید؟
گفتم به فالگیری: فالی ببین از آن رخ
زلفش بدید و گفتا: تشویق مینماید
گویند: چون بگفتی ترک دل خود آخر
ما ترک دل نگفتیم آن ترک میرباید
در عشقش اوحدی را کار دو گونه باید
یا لعل او ببوسد، یا دست خود بخاید
تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید
از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی
باری ز بند خوبان ما را نمیگشاید
او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟
گر مهر ما نورزد، یا عهد ما نپاید
زان لب طمع نباید کردن به جز سلامی
ما را که جز دعایی از دست برنیاید
او گر سلام ما را زان لب جواب گوید
اینست کامرانی، دیگر مرا چه باید؟
بر آسمان بساید فرقش کلاه دولت
آن کس که فرق خود را در پای او بساید
ور غیر ازو دل من یاری به دست گیرد
من دست ازو بشویم، کان دل مرا نشاید
دردی اگر فرستد هر ساعتی دلم را
درمان چو نیست گویی: دردم چه میفزاید؟
گفتم به فالگیری: فالی ببین از آن رخ
زلفش بدید و گفتا: تشویق مینماید
گویند: چون بگفتی ترک دل خود آخر
ما ترک دل نگفتیم آن ترک میرباید
در عشقش اوحدی را کار دو گونه باید
یا لعل او ببوسد، یا دست خود بخاید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
دلی که در سر زلف شما همی آید
به پای خویش به دام بلا همی آید
بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن
کز آستان تو اندر سرا همی آید
نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا
اگر صواب رود ور خطا همی آید
اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود
به سر برون رود آن کو به پا همی آید
به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت
بر آن رمیده که تیر قضا همی آید
دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟
چو بر من این همه از آشنا همی آید
هم آتشیست که در جان اوحدی زدهای
و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟
به پای خویش به دام بلا همی آید
بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن
کز آستان تو اندر سرا همی آید
نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا
اگر صواب رود ور خطا همی آید
اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود
به سر برون رود آن کو به پا همی آید
به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت
بر آن رمیده که تیر قضا همی آید
دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟
چو بر من این همه از آشنا همی آید
هم آتشیست که در جان اوحدی زدهای
و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
عیب من نیست که: در عشق تو تیمار کشم
بار بر گردن من چون تو نهی بار کشم
بر سر خاک درت گر بودم راه شبی
سرمهوارش همه در دیدهٔ بیدار کشم
دلم آن نیست که من بعد به کاری آید
مگرش من به تمنای تو در کار کشم
به دهان تو، که از وی شکر اندر تنگست
اگرم دست دهد قند به خروار کشم
هر که گل چیند از خار نباید نالید
من که دل بر تو نهم جور به ناچار کشم
با سر زلف تو خود دست درازی نه رواست
به ازآن نیست که پای بمقدار کشم؟
اوحدی، قصهٔ بیگانه بر یار برند
من به پیش که بر جور که از یار کشم؟
بار بر گردن من چون تو نهی بار کشم
بر سر خاک درت گر بودم راه شبی
سرمهوارش همه در دیدهٔ بیدار کشم
دلم آن نیست که من بعد به کاری آید
مگرش من به تمنای تو در کار کشم
به دهان تو، که از وی شکر اندر تنگست
اگرم دست دهد قند به خروار کشم
هر که گل چیند از خار نباید نالید
من که دل بر تو نهم جور به ناچار کشم
با سر زلف تو خود دست درازی نه رواست
به ازآن نیست که پای بمقدار کشم؟
اوحدی، قصهٔ بیگانه بر یار برند
من به پیش که بر جور که از یار کشم؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
مشنو که: از کوی تو من هرگز به در دانم شدن
یا خود به جور از پیش تو جایی دگر دانم شدن
زان رخ چراغی پیش دار امشب، که بر من از غمت
شب نیک تاریکست با نور قمر دانم شدن
چون خواهم از زلفت کمر گویی که: داغی بس ترا
داغ غلامی بر جبین چون بیکمر دانم شدن
وقتی که من در پای تو چون گوی سرگردان شوم
دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟
من پیش شمشیر بلا صد پیسپر گشتم ولی
آن تیر چشم مست را مشکل سپر دانم شدن
وقتی که میرانی مرا، پایم نمیپوید دمی
وانگه که میخوانی مرا مرغ به پردانم شدن
گفتی: برو، چون اوحدی، برآستانم سربنه
آنجا گرم ره میدهی من خاک در دانم شدن
یا خود به جور از پیش تو جایی دگر دانم شدن
زان رخ چراغی پیش دار امشب، که بر من از غمت
شب نیک تاریکست با نور قمر دانم شدن
چون خواهم از زلفت کمر گویی که: داغی بس ترا
داغ غلامی بر جبین چون بیکمر دانم شدن
وقتی که من در پای تو چون گوی سرگردان شوم
دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟
من پیش شمشیر بلا صد پیسپر گشتم ولی
آن تیر چشم مست را مشکل سپر دانم شدن
وقتی که میرانی مرا، پایم نمیپوید دمی
وانگه که میخوانی مرا مرغ به پردانم شدن
گفتی: برو، چون اوحدی، برآستانم سربنه
آنجا گرم ره میدهی من خاک در دانم شدن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
نامهٔ نهم از زبان عاشق به معشوق
دگر بوی بهار آوردهای، باد
نسیم زلف یار آوردهای، باد
به دام اندر کشیدی خستهای را
ز دام عشق بیرون جستهای را
نگارم را خبر ده، گر توانی
که: ای جان را به جای زندگانی
غمت هر لحظه در پروازم آورد
خیالت چون کبوتر بازم آورد
فراقت بس خطا اندیشهای بود
رها کردم، که ناخوش پیشهای بود
تو جانی، از تو دوری چون توان کرد؟
ز جان آخر صبوری چون توان کرد؟
بر آن بودم که سر گردانم از تو
عنان مهر بر گردانم از تو
نهم دل بر وفای یار دیگر
و زان پس پیش گیرم کار دیگر
چو برگشتم در آمد مهرت از پی
که با ما باز یاغی گشتهای، هی
دگر با عشق پیمان تازه کردم
مسلمان گشتم، ایمان تازه کردم
تن اندر عشق خواهم داد دیگر
برینم هر چه بادا باد! دیگر
دلم رفت و دگر باز آمد آن دل
به پا رفت و به سر باز آمد آن دل
بر آن عزمم که: تا من زنده باشم
تو سلطان باشی و من بنده باشم
به گفتار از لبت خشنود گردم
به دیدار از تو قانع زود گردم
من این اندیشه در خاطر نرانم
که از وصل تو خوش گردد روانم
تو همچون گوهری و من چو خاشاک
نباشم لایق وصل تو خوش گردد روانم
خطا کردم من، اینها از من آید
چنان دان کین چنینها از من آید
ندارم چشم کز من عذر خواهی
که گر خونم بریزی بیگناهی
من از عشق تو بس بیساز گشتم
ضرورت هم به مهرت باز گشتم
دل من گشته بود از عشق خالی
ولی دیگر به اقبال تو، حالی
نسیم زلف یار آوردهای، باد
به دام اندر کشیدی خستهای را
ز دام عشق بیرون جستهای را
نگارم را خبر ده، گر توانی
که: ای جان را به جای زندگانی
غمت هر لحظه در پروازم آورد
خیالت چون کبوتر بازم آورد
فراقت بس خطا اندیشهای بود
رها کردم، که ناخوش پیشهای بود
تو جانی، از تو دوری چون توان کرد؟
ز جان آخر صبوری چون توان کرد؟
بر آن بودم که سر گردانم از تو
عنان مهر بر گردانم از تو
نهم دل بر وفای یار دیگر
و زان پس پیش گیرم کار دیگر
چو برگشتم در آمد مهرت از پی
که با ما باز یاغی گشتهای، هی
دگر با عشق پیمان تازه کردم
مسلمان گشتم، ایمان تازه کردم
تن اندر عشق خواهم داد دیگر
برینم هر چه بادا باد! دیگر
دلم رفت و دگر باز آمد آن دل
به پا رفت و به سر باز آمد آن دل
بر آن عزمم که: تا من زنده باشم
تو سلطان باشی و من بنده باشم
به گفتار از لبت خشنود گردم
به دیدار از تو قانع زود گردم
من این اندیشه در خاطر نرانم
که از وصل تو خوش گردد روانم
تو همچون گوهری و من چو خاشاک
نباشم لایق وصل تو خوش گردد روانم
خطا کردم من، اینها از من آید
چنان دان کین چنینها از من آید
ندارم چشم کز من عذر خواهی
که گر خونم بریزی بیگناهی
من از عشق تو بس بیساز گشتم
ضرورت هم به مهرت باز گشتم
دل من گشته بود از عشق خالی
ولی دیگر به اقبال تو، حالی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
گر نه مرغ چمن از هم نفس خویش جداست
همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست
آن چه فتنهست که در حلقه ی رندان بنشست
وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست
گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست
چیست این بوی دلاویز که با باد صباست
تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون
گر چه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست
شادی وصل نباید من دل سوخته را
اگرش این همه اندوه جدایی ز قفاست
به وصال تو که گر کوه تحمل بکند
این همه بار فراق تو که برخاطر ماست
محمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرم
که ره بادیه از خون دلم ناپیداست
به رضا از سر کوی تو نرفتم لیکن
ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست
چه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنی
چه شود گر به خمی خامه کنی کارم راست
گر دهد باد صبا مژدهٔ وصلت خواجو
مشنو کان همه چون درنگری باد هواست
همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست
آن چه فتنهست که در حلقه ی رندان بنشست
وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست
گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست
چیست این بوی دلاویز که با باد صباست
تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون
گر چه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست
شادی وصل نباید من دل سوخته را
اگرش این همه اندوه جدایی ز قفاست
به وصال تو که گر کوه تحمل بکند
این همه بار فراق تو که برخاطر ماست
محمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرم
که ره بادیه از خون دلم ناپیداست
به رضا از سر کوی تو نرفتم لیکن
ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست
چه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنی
چه شود گر به خمی خامه کنی کارم راست
گر دهد باد صبا مژدهٔ وصلت خواجو
مشنو کان همه چون درنگری باد هواست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست
که درد را چو امید دوا بود غم نیست
دوا پذیر نباشد مریض علت شوق
ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست
صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را
بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست
براستان که گدایان آستان توایم
وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست
غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد
چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست
گرت فراق بزخم قفای غم بکشد
مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست
بغربتم چو کسی آشنا نمیباشد
بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست
چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت
بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست
چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو
اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست
که درد را چو امید دوا بود غم نیست
دوا پذیر نباشد مریض علت شوق
ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست
صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را
بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست
براستان که گدایان آستان توایم
وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست
غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد
چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست
گرت فراق بزخم قفای غم بکشد
مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست
بغربتم چو کسی آشنا نمیباشد
بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست
چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت
بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست
چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو
اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
بیدلی گردل ز دلبر برنگیرد گومگیر
عاشقی را گر ملامت در نگیرد گو مگیر
گر ز دست او دلم از پا درآید گو درآی
ور ز پای او سرم سر برنگیرد گو مگیر
پادشاهی با گدائی گر نسازد گومساز
خود پرستی دست مستی گر نگیرد گو مگیر
آنکه در ملک ملاحت کوس شاهی میزند
گر گدائی را به چیزی بر نگیرد گو مگیر
هر که نتواند سر اندر پای جانان باختن
گر حدیث خنجرش در سر نگیرد گومگیر
و آنکه او در عالم معنی ز دلبردور نیست
گر بصورت دامن دلبر نگیرد گومگیر
بلبل بی دل که بی گل خار خارش میکند
گر بترک لالهٔ احمر نگیرد گو مگیر
پیر ما را گر به خلوت با جوانی سرخوشست
گر جز این ره مذهبی دیگر نگیرد گو مگیر
بیدلی گر سر بشیدائی برآرد گو برآر
گمرهی گر عقل را رهبر نگیرد گو مگیر
خاجو آنساعت که جانبازان سراندازی کنند
گر تهی دستی بترک سرنگیرد گو مگیر
عاشقی را گر ملامت در نگیرد گو مگیر
گر ز دست او دلم از پا درآید گو درآی
ور ز پای او سرم سر برنگیرد گو مگیر
پادشاهی با گدائی گر نسازد گومساز
خود پرستی دست مستی گر نگیرد گو مگیر
آنکه در ملک ملاحت کوس شاهی میزند
گر گدائی را به چیزی بر نگیرد گو مگیر
هر که نتواند سر اندر پای جانان باختن
گر حدیث خنجرش در سر نگیرد گومگیر
و آنکه او در عالم معنی ز دلبردور نیست
گر بصورت دامن دلبر نگیرد گومگیر
بلبل بی دل که بی گل خار خارش میکند
گر بترک لالهٔ احمر نگیرد گو مگیر
پیر ما را گر به خلوت با جوانی سرخوشست
گر جز این ره مذهبی دیگر نگیرد گو مگیر
بیدلی گر سر بشیدائی برآرد گو برآر
گمرهی گر عقل را رهبر نگیرد گو مگیر
خاجو آنساعت که جانبازان سراندازی کنند
گر تهی دستی بترک سرنگیرد گو مگیر