عبارات مورد جستجو در ۱۸۱ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
بی زنگ درین محفل آیینه نمیباشد
آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بیدینه نمیباشد
مجنون بهکه دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت عریانی این پینه نمیباشد
حیف است کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمیباشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمیباشد
یاران مژه بردارید مفت است فلکتازی
این منظر حیرت را یک زینه نمیباشد
درکارگه تجدید یکدست چمنسازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمیباشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمیباشد
گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمیباشد
آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بیدینه نمیباشد
مجنون بهکه دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت عریانی این پینه نمیباشد
حیف است کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمیباشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمیباشد
یاران مژه بردارید مفت است فلکتازی
این منظر حیرت را یک زینه نمیباشد
درکارگه تجدید یکدست چمنسازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمیباشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمیباشد
گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمیباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند
گوش ما باز شد امروز که آواز نماند
واپسی بین که به صد کوشش ازین قافلهها
بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند
ترک جرأت کن اگر عافیتت میباید
آشیان در ته بال است چو پرواز نماند
ساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود
خواستم درد دلی سرکنم آغاز نماند
شرم مخموریام از جبههٔ مینای غرور
عرقی ریخت که می در قدح راز نماند
با همه نفی سخن شوخی معنی باقیست
بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماند
غنچهٔ راز ازل نیم تبسم پرداخت
پردهٔ غیر هجوم لب غماز نماند
سایه از رنگ مگر صرفهٔ تحقیق برد
هرچه ما آینهکردیم به پرداز نماند
موج ما را زگهر پای هوس خورد به سنگ
سعی لغزید به دلگرد تک وتاز نماند
بیدل این باغ همان جلوه بهار است اما
شوق ما زنگ زد آیینهٔگداز نماند
گوش ما باز شد امروز که آواز نماند
واپسی بین که به صد کوشش ازین قافلهها
بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند
ترک جرأت کن اگر عافیتت میباید
آشیان در ته بال است چو پرواز نماند
ساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود
خواستم درد دلی سرکنم آغاز نماند
شرم مخموریام از جبههٔ مینای غرور
عرقی ریخت که می در قدح راز نماند
با همه نفی سخن شوخی معنی باقیست
بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماند
غنچهٔ راز ازل نیم تبسم پرداخت
پردهٔ غیر هجوم لب غماز نماند
سایه از رنگ مگر صرفهٔ تحقیق برد
هرچه ما آینهکردیم به پرداز نماند
موج ما را زگهر پای هوس خورد به سنگ
سعی لغزید به دلگرد تک وتاز نماند
بیدل این باغ همان جلوه بهار است اما
شوق ما زنگ زد آیینهٔگداز نماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۱ - وله فی المدیحه
عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن هر گه چمان اندر چمن
از جلوه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم بهکین
بر دامن خاک از نخست هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا میکوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخرو
چون چله داران در سبو تسبیح خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه طفلی ساده رو کش گریه گیرد در گلو
هرگه کهقلاشان کودستی کشندش بر سرین
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادانکبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امینالملک راد هم نیک زی همنیکزاد
هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم این سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان کله از فر اقبال گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چارهساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعمالمعین بئس البدل
جون خمصمش را زحل نعمالبدل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطهزن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بینشان
کز دل کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی که تابانتر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای کت ز والا گوهری گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری گردان در انگشت کهین
طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن هر گه چمان اندر چمن
از جلوه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم بهکین
بر دامن خاک از نخست هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا میکوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخرو
چون چله داران در سبو تسبیح خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه طفلی ساده رو کش گریه گیرد در گلو
هرگه کهقلاشان کودستی کشندش بر سرین
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادانکبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امینالملک راد هم نیک زی همنیکزاد
هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم این سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان کله از فر اقبال گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چارهساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعمالمعین بئس البدل
جون خمصمش را زحل نعمالبدل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطهزن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بینشان
کز دل کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی که تابانتر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای کت ز والا گوهری گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری گردان در انگشت کهین
طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۵ - دربارهٔ بغداد
و حال علو همت و بسطت ملک او ازان شایع تر است که در شرح آن باشباعی حاجت افتد. و یکی از آثار باقی آن پادشاه محتشم حضرت بغداد است که امروز مرکز خلافت و مستقر امامت و منبع ملک و مدینه السلام علاالاطلاق آنست. نه در بلاد اسلام چنان شهری نشان میدهند و نه در دیار کفر. و یکی از خصایص آن حضرت مدالله ظلالها آنست که وفات خلفا آنجا اتفاق نیفتد: امیرالمومنین ابوجعفر منصور رضی الله عنه به بئر میمون یکمنزلی مکه حرسها الله از ملک دنیا بملک آخرت رفت، و امیر المومنین ابوعبدالله محمدبن منصور الملقب بالمهدی رضی الله عنه بمرحله ماسبذان در راه گرگان، و امیرالمومنین ابومحمد موسی بن المهدی الملقب بالهادی بعیسی آباد، و امیرالمومنین ابوجعفر هرون بن المهدی الملقب بالرشید به طوس و امیرالمومنین ابوالعباس عبدالله بن هرون الملقب به طرسوس، و محمد امین ببغداد کشته شد اما در آن حال خلیفت نبود واغلب امت بر خلع او اجماع کرده بودند، و در این عهد نزدیک امیرالمومنین ابومنصور الفضل الملقب بالمسترشد بالله در حدود عراق شهید شد و میان آن موضع و حضرت بغداد مسافت تمام نشان میدهند. و محاسن این شهر بسیار است و هرکس از اصحاب تواریخ دران خوضی نموده اند، و شرح و تفصیل آن مستوفی بیاورده.
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل به دست زلف او دادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز
بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز
در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز
توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز
عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز
غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز
بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز
در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز
توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز
عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز
غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
یمدح السلطان الاعظم مالک رقاب الامم سلطان سلاطین العالم یمینالدّولة و امینالملّة کهفالاسلام والمسلمین ابا الحارث بهرامشاهبن مسعود نوّراللّٰه مضجعه
ای سنایی به گرد رضوان پوی
دَرِ آن از ثنای سلطان جوی
شاه بهرامشاه مسعود آن
که به حق اوست پادشاه جهان
ای سنایی کمِ سنایی گیر
با ثنای شه آشنایی گیر
کانکه گوید به مدح او سخنی
چون صدف پرگهر کند دهنی
نام او گر کند به کام گذر
راست چون گل شود دهان پر زر
بر درش گر کسی مقام کند
عقل کلی بر او سلام کند
در آن جان که مدح او گوید
جان آن دل گل بقا بوید
همچو گل چون ز جودش آری نام
ریزهٔ زر شود سخن در کام
همچو هدهد کنم زمین پر بوس
تا مرا مرغ گیرد از سالوس
دوست گل را نه رایگان دارد
کو زر و سیم در دهان دارد
همچو گل تازهروی و خوش بویست
پشت و رویش ببین همه رویست
از پی عدل شاه شاخ چمن
گل عمامه است و چرخ پیراهن
از پی ملک چرخ در تدبیر
ماه حکمست و آفتاب ضمیر
هست بر رای روشنش جاوید
همه پنهان چرخ چون خورشید
چرخ تمکین کنست پایش را
شرع تلقین کنست رایش را
کرده یکسان به جد و حشمت خود
صفحهٔ تیغ و صفحهٔ کاغذ
ملک را جزم و عزم او جوشن
راز چون روز پیش او روشن
زآنکه سلطان عادل اعظم
ملک و دین را چو کرد با هم ضم
کرد از آن نیزهٔ زبان باریک
دیدهٔ عمر دشمنان تاریک
گر فرستد به روم نامهٔ خویش
تو نبینی به روم یک بد کیش
چرخ را جود او گدای کند
بوم را فرّ او همای کند
ملک او نقشبند عدل و یقین
کلک او خامهدار معنی و دین
تیغ در دست پادشاه جهان
هم فلک رنگ و هم ملک فرمان
راز چون آشکار نزدیکش
زان دل دوربین باریکش
چون خرد صدهزار گونهش رای
همچو جان در دو عالم او را جای
چون علی هم شجاع و هم عالم
نه چو حجّاج باغی و ظالم
رای او چون شهاب ثاقب دان
روی او تختهٔ مناقب دان
منظر و مخبرش لطیف و بدیع
صورت و سیرتش ظریف و رفیع
هر شهی کو ز جاه بر ماهست
بندهٔ خاک درگه شاهست
ملک او پایبند دشمن اوست
کلک او دستیار با تن اوست
همه چشمش به روی محرومان
همه گوشش به سوی مظلومان
شاه ما گر نشاط صید کند
عزم او پای گور قید کند
دشمنش دل نهاد بر کم دل
بیبها رایگان خورد غم دل
صورت سهمش ار کمین سازد
ز آسمانِ عدو زمین سازد
آن کسانی که در سرای غمان
مانده بودند بیسر و سامان
ذلّت و غربت و مهانت چرخ
میکشیدند از خیانت چرخ
چون بدین بارگاه پیوستند
از غریبی و غبن و غم رستند
بست از بهر قدر خرمن برخ
بر گریبان روز دامن چرخ
شب او گرچه مستمند بُوَد
از پی روز پایبند بُوَد
خسرو شرق شاه بهرامست
که بدو تند مملکت رامست
صبح ملکش چو بر دمید از شرق
جز ثبات و بقا ندید از شرق
در رخ خسرو خردمندان
خندهای کرد بیلب و دندان
ماه نو بود روی فرّح اوی
خنده زد زان سپهر در رخ اوی
صبح و مه زین سبب فزایندهست
ملک او زین دو روی پایندهست
نه که چون آفتاب رخشانست
نعل اسبش چو مه دُر افشانست
رای او همچو دین جهانآرای
وهم او همچو مه فلک پیمای
عزم او تیزرو بسان قضا
حزم او دوربینتر از زرقا
پیش عدلش میان خلق جهان
ظلم گشتست عدل نوشروان
تن او چون قمر فلک پیمای
جانش چون مشتری همایون رای
بر کشندهٔ فگندگانست او
کارفرمای بندگانست او
از پی گفت و کرد دون و ظریف
گوش و چشمش شده چو عقل شریف
خصم شد کور چون خرد نگریست
ملک خندید چون قلم بگریست
دون که او را زمان گرفت زبون
تیغ سلطان برو بگرید خون
تیغ را بر عدو چنین کرمست
بر ولی فضل شاه ازو چه کمست
هرکه یکدم نشست بر خوانش
عقل برخاست از پی جانش
از شمر آب هرکسی ببرد
چون به دریا رسد کسش نخورد
تا بجویست اگرچه خاین نیست
زآب جوی آبِ جوی ایمن نیست
چون به دریا رسد ز جوی و ز دشت
ماغ هم گرد او نیارد گشت
گه غریب ارچه ذوفنون باشد
هم به دست جهان زبون باشد
خشک و زارا که کشتزار بود
هرکجا غول غولهدار بود
اهل غزنین کنون برآسودند
وز زیانی که بود بر سودند
هرکه در دولت تو پیوستند
از غریبی و غبن و غم رستند
هرکه از بهر شاه رنج کشید
رنج او سوی خانه گنج کشید
پس تو چون آفتاب شاه آثار
در افق گم شود سلیمانوار
شاه کو تاج پر گهر جوید
گهر تیغ را به خون شوید
بر درِ قصر شاه دین پرور
از پی نام و ننگ و کسب هنر
تیغداران چو نیزه و چو سنان
همه برجسته و ببسته میان
کی نماید به مرد نوک سنان
سایهٔ دوک و دوکدان زنان
جان فدی کرده پیش شاه همه
گرچه بیگانه خویش شاه همه
خصم را از سنان گردون سوز
بنموده ستاره اندر روز
دست شه راد و با بسیچ بود
کابر بیآب و آتش ایچ بود
دست و تیغش به دشمن آتش داد
کابر بر ابر سود آتش زاد
دست او آتشیست گوهر بار
پای او همچو بحر گوهردار
آتش انگیخت در دل دشمن
دست آن گرز گیر قلعه شکن
درگه او پناه را شاید
تخت او تاج ماه را شاید
گر به روز مصاف و کین باشد
آسمان زیر او زمین باشد
دست و تیغش زد آتش اندر گبر
برق زاید چو ساید ابر بر ابر
مینماید ز گرز کوه گداز
وز خدنگ چو مرگ جان پرداز
گرزها ابرهای مرجان نم
نیزهها اژدهای آتشدم
اوست چون کوه پر ز زرّ عیار
مایهٔ ابر خیزد از کهسار
اشهب اندر میان میدان تاز
دُم عقرب ز زهره چوگان ساز
برگسسته طویلههای گزاف
بر دریده مظلّههای مصاف
ملک بر خود به تیغ کردی راست
خه بنامیزد اینت دل که تراست
نتوان گفت دلت دریاییست
خلق را مأمن است و ملجاییست
مشتری تات پیش تخت آید
التماس ترا همی پاید
ماه جاه از پناه ملک تو برد
زجل این حلّ و عقد بر تو شمرد
آن چنان آمدی ز راه سفر
که ز معراج روح پیغامبر
دست در مغز مرکز سفلی
پای بر فرق عالم علوی
ناگذشته از آن طریق نفس
لشکر شه گذشت از آن ره و بس
زیر زیر آسمان برو خندد
کز پی رزم تو کمر بندد
زار زار از فلک فرو ریزد
ماه اگر از درت بپرهیزد
بختم امروز رهنمای آمد
که ثنای توام به جای آمد
خدمت من بهشت را ماند
حور زیبا سرشت را ماند
شاخ طوبی است از همه رویی
شهر عیسی است از همه سویی
همچو مریم رو معانی من
همه دوشیزگان آبستن
خود نماند نهان بر اهل هنر
گوهر به بها ز مُهرهٔ خر
دَرِ آن از ثنای سلطان جوی
شاه بهرامشاه مسعود آن
که به حق اوست پادشاه جهان
ای سنایی کمِ سنایی گیر
با ثنای شه آشنایی گیر
کانکه گوید به مدح او سخنی
چون صدف پرگهر کند دهنی
نام او گر کند به کام گذر
راست چون گل شود دهان پر زر
بر درش گر کسی مقام کند
عقل کلی بر او سلام کند
در آن جان که مدح او گوید
جان آن دل گل بقا بوید
همچو گل چون ز جودش آری نام
ریزهٔ زر شود سخن در کام
همچو هدهد کنم زمین پر بوس
تا مرا مرغ گیرد از سالوس
دوست گل را نه رایگان دارد
کو زر و سیم در دهان دارد
همچو گل تازهروی و خوش بویست
پشت و رویش ببین همه رویست
از پی عدل شاه شاخ چمن
گل عمامه است و چرخ پیراهن
از پی ملک چرخ در تدبیر
ماه حکمست و آفتاب ضمیر
هست بر رای روشنش جاوید
همه پنهان چرخ چون خورشید
چرخ تمکین کنست پایش را
شرع تلقین کنست رایش را
کرده یکسان به جد و حشمت خود
صفحهٔ تیغ و صفحهٔ کاغذ
ملک را جزم و عزم او جوشن
راز چون روز پیش او روشن
زآنکه سلطان عادل اعظم
ملک و دین را چو کرد با هم ضم
کرد از آن نیزهٔ زبان باریک
دیدهٔ عمر دشمنان تاریک
گر فرستد به روم نامهٔ خویش
تو نبینی به روم یک بد کیش
چرخ را جود او گدای کند
بوم را فرّ او همای کند
ملک او نقشبند عدل و یقین
کلک او خامهدار معنی و دین
تیغ در دست پادشاه جهان
هم فلک رنگ و هم ملک فرمان
راز چون آشکار نزدیکش
زان دل دوربین باریکش
چون خرد صدهزار گونهش رای
همچو جان در دو عالم او را جای
چون علی هم شجاع و هم عالم
نه چو حجّاج باغی و ظالم
رای او چون شهاب ثاقب دان
روی او تختهٔ مناقب دان
منظر و مخبرش لطیف و بدیع
صورت و سیرتش ظریف و رفیع
هر شهی کو ز جاه بر ماهست
بندهٔ خاک درگه شاهست
ملک او پایبند دشمن اوست
کلک او دستیار با تن اوست
همه چشمش به روی محرومان
همه گوشش به سوی مظلومان
شاه ما گر نشاط صید کند
عزم او پای گور قید کند
دشمنش دل نهاد بر کم دل
بیبها رایگان خورد غم دل
صورت سهمش ار کمین سازد
ز آسمانِ عدو زمین سازد
آن کسانی که در سرای غمان
مانده بودند بیسر و سامان
ذلّت و غربت و مهانت چرخ
میکشیدند از خیانت چرخ
چون بدین بارگاه پیوستند
از غریبی و غبن و غم رستند
بست از بهر قدر خرمن برخ
بر گریبان روز دامن چرخ
شب او گرچه مستمند بُوَد
از پی روز پایبند بُوَد
خسرو شرق شاه بهرامست
که بدو تند مملکت رامست
صبح ملکش چو بر دمید از شرق
جز ثبات و بقا ندید از شرق
در رخ خسرو خردمندان
خندهای کرد بیلب و دندان
ماه نو بود روی فرّح اوی
خنده زد زان سپهر در رخ اوی
صبح و مه زین سبب فزایندهست
ملک او زین دو روی پایندهست
نه که چون آفتاب رخشانست
نعل اسبش چو مه دُر افشانست
رای او همچو دین جهانآرای
وهم او همچو مه فلک پیمای
عزم او تیزرو بسان قضا
حزم او دوربینتر از زرقا
پیش عدلش میان خلق جهان
ظلم گشتست عدل نوشروان
تن او چون قمر فلک پیمای
جانش چون مشتری همایون رای
بر کشندهٔ فگندگانست او
کارفرمای بندگانست او
از پی گفت و کرد دون و ظریف
گوش و چشمش شده چو عقل شریف
خصم شد کور چون خرد نگریست
ملک خندید چون قلم بگریست
دون که او را زمان گرفت زبون
تیغ سلطان برو بگرید خون
تیغ را بر عدو چنین کرمست
بر ولی فضل شاه ازو چه کمست
هرکه یکدم نشست بر خوانش
عقل برخاست از پی جانش
از شمر آب هرکسی ببرد
چون به دریا رسد کسش نخورد
تا بجویست اگرچه خاین نیست
زآب جوی آبِ جوی ایمن نیست
چون به دریا رسد ز جوی و ز دشت
ماغ هم گرد او نیارد گشت
گه غریب ارچه ذوفنون باشد
هم به دست جهان زبون باشد
خشک و زارا که کشتزار بود
هرکجا غول غولهدار بود
اهل غزنین کنون برآسودند
وز زیانی که بود بر سودند
هرکه در دولت تو پیوستند
از غریبی و غبن و غم رستند
هرکه از بهر شاه رنج کشید
رنج او سوی خانه گنج کشید
پس تو چون آفتاب شاه آثار
در افق گم شود سلیمانوار
شاه کو تاج پر گهر جوید
گهر تیغ را به خون شوید
بر درِ قصر شاه دین پرور
از پی نام و ننگ و کسب هنر
تیغداران چو نیزه و چو سنان
همه برجسته و ببسته میان
کی نماید به مرد نوک سنان
سایهٔ دوک و دوکدان زنان
جان فدی کرده پیش شاه همه
گرچه بیگانه خویش شاه همه
خصم را از سنان گردون سوز
بنموده ستاره اندر روز
دست شه راد و با بسیچ بود
کابر بیآب و آتش ایچ بود
دست و تیغش به دشمن آتش داد
کابر بر ابر سود آتش زاد
دست او آتشیست گوهر بار
پای او همچو بحر گوهردار
آتش انگیخت در دل دشمن
دست آن گرز گیر قلعه شکن
درگه او پناه را شاید
تخت او تاج ماه را شاید
گر به روز مصاف و کین باشد
آسمان زیر او زمین باشد
دست و تیغش زد آتش اندر گبر
برق زاید چو ساید ابر بر ابر
مینماید ز گرز کوه گداز
وز خدنگ چو مرگ جان پرداز
گرزها ابرهای مرجان نم
نیزهها اژدهای آتشدم
اوست چون کوه پر ز زرّ عیار
مایهٔ ابر خیزد از کهسار
اشهب اندر میان میدان تاز
دُم عقرب ز زهره چوگان ساز
برگسسته طویلههای گزاف
بر دریده مظلّههای مصاف
ملک بر خود به تیغ کردی راست
خه بنامیزد اینت دل که تراست
نتوان گفت دلت دریاییست
خلق را مأمن است و ملجاییست
مشتری تات پیش تخت آید
التماس ترا همی پاید
ماه جاه از پناه ملک تو برد
زجل این حلّ و عقد بر تو شمرد
آن چنان آمدی ز راه سفر
که ز معراج روح پیغامبر
دست در مغز مرکز سفلی
پای بر فرق عالم علوی
ناگذشته از آن طریق نفس
لشکر شه گذشت از آن ره و بس
زیر زیر آسمان برو خندد
کز پی رزم تو کمر بندد
زار زار از فلک فرو ریزد
ماه اگر از درت بپرهیزد
بختم امروز رهنمای آمد
که ثنای توام به جای آمد
خدمت من بهشت را ماند
حور زیبا سرشت را ماند
شاخ طوبی است از همه رویی
شهر عیسی است از همه سویی
همچو مریم رو معانی من
همه دوشیزگان آبستن
خود نماند نهان بر اهل هنر
گوهر به بها ز مُهرهٔ خر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - عدل و داد
باد خراسان همیشه خرم و آباد
دشت و دیارش ز ظلم و جور تهی باد
دشت و دیار ار ز ظلم و جور تهی گشت
ملک بماند همیشه خرم و آباد
ملک یکی خانهایست بنیادش عدل
خانه نپاید اگر نباشد بنیاد
داد و دهش گر بنا نهند به کشور
به که حصاری کنند ز آهن و پولاد
خصم ببستند و شهر و ملک گشودند
شاهان از فر و نیروی دهش و داد
و آنکو باد جفا و جور بهسر داشت
سرش به خاک اندرست و ملکش بر باد
شکر خداوند را که داد و دهش را
طرفه بنائی نهاد پادشه راد
خسرو گیتیستان مظفر دین شاه
آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد
داده خدایش خدایگانی و شاهی
باز نگیرد خدای آنچه به کس داد
ملک عروسی است عدل و دادش کابین
در ده کابین و شو مر او را داماد
طایر دولت که هرکسش نتوان بست
بال و پر خوبش جز به سوی تو نگشاد
مسند شرع و سریر حکم تو داری
خصم تو دارد غریو و ناله و فریاد
اینک بنگر بهار را که شدش طبع
شیفته بر مدح تو چو کاه به بیجاد
داند کش طبع را چه پایه و مایه است
آنکه بداند شناخت شاهین از خاد
بود درین آستان پدرش صبوری
چندی مدحتسرای و داد سخن داد
دشت و دیارش ز ظلم و جور تهی باد
دشت و دیار ار ز ظلم و جور تهی گشت
ملک بماند همیشه خرم و آباد
ملک یکی خانهایست بنیادش عدل
خانه نپاید اگر نباشد بنیاد
داد و دهش گر بنا نهند به کشور
به که حصاری کنند ز آهن و پولاد
خصم ببستند و شهر و ملک گشودند
شاهان از فر و نیروی دهش و داد
و آنکو باد جفا و جور بهسر داشت
سرش به خاک اندرست و ملکش بر باد
شکر خداوند را که داد و دهش را
طرفه بنائی نهاد پادشه راد
خسرو گیتیستان مظفر دین شاه
آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد
داده خدایش خدایگانی و شاهی
باز نگیرد خدای آنچه به کس داد
ملک عروسی است عدل و دادش کابین
در ده کابین و شو مر او را داماد
طایر دولت که هرکسش نتوان بست
بال و پر خوبش جز به سوی تو نگشاد
مسند شرع و سریر حکم تو داری
خصم تو دارد غریو و ناله و فریاد
اینک بنگر بهار را که شدش طبع
شیفته بر مدح تو چو کاه به بیجاد
داند کش طبع را چه پایه و مایه است
آنکه بداند شناخت شاهین از خاد
بود درین آستان پدرش صبوری
چندی مدحتسرای و داد سخن داد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - پیشگویی
بهارا بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
درین تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا درین ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
درین داوری مهل ده مدعی را
که فردا به محضرگواهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سرکن
که روز دگر دادخواهی برآید
برون آید از آستین دست قدرت
طبیعت هم از اشتباهی برآید
برین خاک، تیغ دلیری بجنبد
وزین دشت، گرد سپاهی برآید
گدایان بمیرند و این سفله مردم
که برپشت زین پادشاهی برآید
نگاهی کند شه به حال رعیت
همه کامها از نگاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلاگرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وزآن گرد صاحب کلاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
درین تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا درین ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
درین داوری مهل ده مدعی را
که فردا به محضرگواهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سرکن
که روز دگر دادخواهی برآید
برون آید از آستین دست قدرت
طبیعت هم از اشتباهی برآید
برین خاک، تیغ دلیری بجنبد
وزین دشت، گرد سپاهی برآید
گدایان بمیرند و این سفله مردم
که برپشت زین پادشاهی برآید
نگاهی کند شه به حال رعیت
همه کامها از نگاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلاگرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وزآن گرد صاحب کلاهی برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
گل اندامی که می دادم به خون دیده آبش را
چسان بینم که گیرد دیگری آخر گلابش را؟
در آغوش نسیم صبحدم بی پرده چون بینم؟
گل رویی که من وا کرده ام بند نقابش را
به دست غیر چون بینم عنان طفل خودرایی
که وقت نی سواری می گرفتم من رکابش را؟
به خونم زد رقم، تا با قلم شد آشنا دستش
پریرویی که می بردم به مکتب من کتابش را
نهالی را که من چون تاک پروردم به خون دل
چسان بینم به جام دیگران صائب شرابش را؟
چسان بینم که گیرد دیگری آخر گلابش را؟
در آغوش نسیم صبحدم بی پرده چون بینم؟
گل رویی که من وا کرده ام بند نقابش را
به دست غیر چون بینم عنان طفل خودرایی
که وقت نی سواری می گرفتم من رکابش را؟
به خونم زد رقم، تا با قلم شد آشنا دستش
پریرویی که می بردم به مکتب من کتابش را
نهالی را که من چون تاک پروردم به خون دل
چسان بینم به جام دیگران صائب شرابش را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۶
کی سری بردم به جیب خود که طوفان برنخاست
همچو شمع کشته دودم از گریبان برنخاست
شمع بالینش نشد چون صبح خورشید بلند
با لب پرخنده هر کس از سر جان برنخاست
از نوای شور مجنون بود رقص گردباد
رفت تا مجنون، غباری زین بیابان برنخاست
نقد جان را رونمای تیشه فولاد داد
از دل فرهاد این کوه غم آسان برنخاست
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آتش یاقوت از تحریک دامان برنخاست
حیرتی دارم که چون از های هوی ناله ام
از شکر خواب عدم چشم شهیدان برنخاست؟
عمرها در آب چشم خویشتن لنگر فکند
از دل صائب غبار کلفت آسان برنخاست
همچو شمع کشته دودم از گریبان برنخاست
شمع بالینش نشد چون صبح خورشید بلند
با لب پرخنده هر کس از سر جان برنخاست
از نوای شور مجنون بود رقص گردباد
رفت تا مجنون، غباری زین بیابان برنخاست
نقد جان را رونمای تیشه فولاد داد
از دل فرهاد این کوه غم آسان برنخاست
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آتش یاقوت از تحریک دامان برنخاست
حیرتی دارم که چون از های هوی ناله ام
از شکر خواب عدم چشم شهیدان برنخاست؟
عمرها در آب چشم خویشتن لنگر فکند
از دل صائب غبار کلفت آسان برنخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
اوست سرور که کلاه و کمر از یادش رفت
آن توانگر بود اینجا که زر از یادش رفت
جان به این غمکده آمد که سبک برگردد
از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت
جای رحم است بر آن طوطی کوتاه اندیش
که ز شیرین سخنیها شکر از یادش رفت
جان وحشی چه خیال است به تن برگردد؟
رشته از زود گسستن گهر از یادش رفت
با تعلق نتوان سر به سلامت بردن
آن سرآمد شود اینجا که سر از یادش رفت
قاصد سنگدل از کوی تو در برگشتن
بس که آمد به تأنی خبر از یادش رفت؟
چشم مست تو اگر هوش ز نقاش نبرد
از چه تصویر دهان و کمر از یادش رفت؟
ای بسا سر که به دیوار زند از غفلت
آن که در خانه تاریک در از یادش رفت
دل ز تنگی چه خیال است برآید بی آه؟
غنچه ماند آن که نسیم سحر از یادش رفت
نیست ممکن که به اندازه خورد می صائب
می پرستی که خمار سحر از یادش رفت
آن توانگر بود اینجا که زر از یادش رفت
جان به این غمکده آمد که سبک برگردد
از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت
جای رحم است بر آن طوطی کوتاه اندیش
که ز شیرین سخنیها شکر از یادش رفت
جان وحشی چه خیال است به تن برگردد؟
رشته از زود گسستن گهر از یادش رفت
با تعلق نتوان سر به سلامت بردن
آن سرآمد شود اینجا که سر از یادش رفت
قاصد سنگدل از کوی تو در برگشتن
بس که آمد به تأنی خبر از یادش رفت؟
چشم مست تو اگر هوش ز نقاش نبرد
از چه تصویر دهان و کمر از یادش رفت؟
ای بسا سر که به دیوار زند از غفلت
آن که در خانه تاریک در از یادش رفت
دل ز تنگی چه خیال است برآید بی آه؟
غنچه ماند آن که نسیم سحر از یادش رفت
نیست ممکن که به اندازه خورد می صائب
می پرستی که خمار سحر از یادش رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۹
آن بلبلم که باغ و بهارم دل خودست
آن طوطیم که آینه دارم دل خودست
دستم نمی رسد به گریبان ساحلی
زین بحر بیکنار کنارم دل خودست
هر مشکلی که بود گشودم به زور فکر
مانده است عقده ای که به کارم دل خودست
چون ماه چارده به سر خوان آفتاب
پیوسته رزق جان فگارم دل خودست
از دیگران چراغ نخواهد مزار من
کز سوز سینه شمع مزارم دل خودست
از شرم نیست بال و پر جستجو مر
چون باز چشم بسته شکارم دل خودست
فارغ ز نور عاریه چون چشم روزنم
خورشید و ماه لیل و نهارم دل خودست
صائب به سرمه دگران نیست چشم من
روشنگر دو دیده تارم دل خودست
آن طوطیم که آینه دارم دل خودست
دستم نمی رسد به گریبان ساحلی
زین بحر بیکنار کنارم دل خودست
هر مشکلی که بود گشودم به زور فکر
مانده است عقده ای که به کارم دل خودست
چون ماه چارده به سر خوان آفتاب
پیوسته رزق جان فگارم دل خودست
از دیگران چراغ نخواهد مزار من
کز سوز سینه شمع مزارم دل خودست
از شرم نیست بال و پر جستجو مر
چون باز چشم بسته شکارم دل خودست
فارغ ز نور عاریه چون چشم روزنم
خورشید و ماه لیل و نهارم دل خودست
صائب به سرمه دگران نیست چشم من
روشنگر دو دیده تارم دل خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
پیری اگر چه بال و پرم را شکسته است
پای جهان نورد خیالم نبسته است
گر بشنوی زمن دو سه حرفی چه می شود؟
راه سخن به مور، سلیمان نبسته است
در تنگنای خاک کند سیر لامکان
آزاده ای که دام علایق گسسته است
خون می چکد به هر لبی انگشت می زنی
از زیر تیغ چرخ، مسلم که جسته است؟
با سوزن مسیح نمی آرم برون
خاری که در ره تو به پایم شکسته است
زلف تو در گرفتن دلهاست بیقرار
هر چند از گرانی دلها شکسته است
از قیل و قال تیره شود وقت اهل حال
از عکس طوطی آینه ام زنگ بسته است
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رود
چون کوه هر که پای به دامن شکسته است
پای جهان نورد خیالم نبسته است
گر بشنوی زمن دو سه حرفی چه می شود؟
راه سخن به مور، سلیمان نبسته است
در تنگنای خاک کند سیر لامکان
آزاده ای که دام علایق گسسته است
خون می چکد به هر لبی انگشت می زنی
از زیر تیغ چرخ، مسلم که جسته است؟
با سوزن مسیح نمی آرم برون
خاری که در ره تو به پایم شکسته است
زلف تو در گرفتن دلهاست بیقرار
هر چند از گرانی دلها شکسته است
از قیل و قال تیره شود وقت اهل حال
از عکس طوطی آینه ام زنگ بسته است
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رود
چون کوه هر که پای به دامن شکسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۹
عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند
مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند
عقد دندان در کنارم ریخت از تار نفس
رشته خشکی زچندین گوهر سیراب ماند
کاروان یوسف از کنعان به مصر آورد روی
دولت بیدار رفت و پای ما در خواب ماند
غمگساران پا کشیدند از سر بالین من
داغ افسوسی بجا از صحبت احباب ماند
زان گهرهایی که می شد خیره چشم عقل از و
در بساط زندگی گرد و کف و خوناب ماند
دل ز بی عشقی درون سینه ام افسرده شد
داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند
تن پرستی فرصت مالیدن چشمی نداد
روی مطلب در نقاب پرده های خواب ماند
عقل از کار دل سرگشته سر بیرون نبرد
در دل بحر وجود این عقده گرداب ماند
اهل دردی صائب از عالم دچار ما نشد
در دل ما حسرت این گوهر نایاب ماند
مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند
عقد دندان در کنارم ریخت از تار نفس
رشته خشکی زچندین گوهر سیراب ماند
کاروان یوسف از کنعان به مصر آورد روی
دولت بیدار رفت و پای ما در خواب ماند
غمگساران پا کشیدند از سر بالین من
داغ افسوسی بجا از صحبت احباب ماند
زان گهرهایی که می شد خیره چشم عقل از و
در بساط زندگی گرد و کف و خوناب ماند
دل ز بی عشقی درون سینه ام افسرده شد
داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند
تن پرستی فرصت مالیدن چشمی نداد
روی مطلب در نقاب پرده های خواب ماند
عقل از کار دل سرگشته سر بیرون نبرد
در دل بحر وجود این عقده گرداب ماند
اهل دردی صائب از عالم دچار ما نشد
در دل ما حسرت این گوهر نایاب ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۳
مرا از غفلت خود بر سر این بیداد می آید
نباشد صید اگر غافل چه از صیاد می آید؟
به کوشش نیست دولت، پا به دامان توکل کش
که سرو از خاک بیرون با دل آزاد می آید
دل بی صبر خواهد توتیا کرد استخوانش را
به این تمکین که شیرین بر سر فرهاد می آید
چرا بر یکدگر دارند غیرت کشتگان تو؟
رقم یکدست اگر از خامه فولاد می آید
دل سخت تو سنگ سرمه می گردد فغانها را
وگرنه کوه از یک ناله در فریاد می آید
اگرچه شاه را روی زمین زیر نگین باشد
به درگاه فقیران بهر استمداد می آید
مرا از سخت رویی داد گردون توبه خواهش
ز روی سخت کار سیلی استاد می آید
ندارد صرفه ای خون ریختن ما بیگناهان را
که خون زخم ما از دیده جلاد می آید
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که صید وحشی از دنباله صیاد می آید
سرآمد نوبت خسرو، نوای بار بد طی شد
هنوز از بیستون آوازه فرهاد می آید
کدامین عقده دل باز کرد از زلف مشکینش؟
که دیگر بوی خون از شانه شمشاد می آید
از ان معمور می باشد خرابات مغان صائب
که آنجا هر که غمگین می رود دلشاد می آید
نباشد صید اگر غافل چه از صیاد می آید؟
به کوشش نیست دولت، پا به دامان توکل کش
که سرو از خاک بیرون با دل آزاد می آید
دل بی صبر خواهد توتیا کرد استخوانش را
به این تمکین که شیرین بر سر فرهاد می آید
چرا بر یکدگر دارند غیرت کشتگان تو؟
رقم یکدست اگر از خامه فولاد می آید
دل سخت تو سنگ سرمه می گردد فغانها را
وگرنه کوه از یک ناله در فریاد می آید
اگرچه شاه را روی زمین زیر نگین باشد
به درگاه فقیران بهر استمداد می آید
مرا از سخت رویی داد گردون توبه خواهش
ز روی سخت کار سیلی استاد می آید
ندارد صرفه ای خون ریختن ما بیگناهان را
که خون زخم ما از دیده جلاد می آید
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که صید وحشی از دنباله صیاد می آید
سرآمد نوبت خسرو، نوای بار بد طی شد
هنوز از بیستون آوازه فرهاد می آید
کدامین عقده دل باز کرد از زلف مشکینش؟
که دیگر بوی خون از شانه شمشاد می آید
از ان معمور می باشد خرابات مغان صائب
که آنجا هر که غمگین می رود دلشاد می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۱
دل را چه خیال است به می شاد توان کرد
این غمکده ای نیست که آباد توان کرد
گر دامن وحشت ادب عشق نگیرد
خون در دل بیرحمی صیاد توان کرد
معذور بود هر که فراموش کند از من
وحشی تر ازانم که مرا یاد توان کرد
از ناله جرس را نگشاید گره دل
دل چون تهی از درد به فریاد توان کرد
هرگز نشود تیر کج از زور کمان راست
ما را چه خیال است که ارشاد توان کرد
چون شعله خس نیم نفس بیش نباشد
از مستی اگر وقت خوش ایجاد توان کرد
از فکر کنی خالی اگر شیشه دل را
از ذکر خدا پر ز پریزاد توان کرد
فریاد که در سینه من بر سر هم غم
چندان نفتاده است که فریاد توان کرد
دل نیز خنک می شود از آه سحرگاه
صائب اگر آتش خمش از باد توان کرد
این غمکده ای نیست که آباد توان کرد
گر دامن وحشت ادب عشق نگیرد
خون در دل بیرحمی صیاد توان کرد
معذور بود هر که فراموش کند از من
وحشی تر ازانم که مرا یاد توان کرد
از ناله جرس را نگشاید گره دل
دل چون تهی از درد به فریاد توان کرد
هرگز نشود تیر کج از زور کمان راست
ما را چه خیال است که ارشاد توان کرد
چون شعله خس نیم نفس بیش نباشد
از مستی اگر وقت خوش ایجاد توان کرد
از فکر کنی خالی اگر شیشه دل را
از ذکر خدا پر ز پریزاد توان کرد
فریاد که در سینه من بر سر هم غم
چندان نفتاده است که فریاد توان کرد
دل نیز خنک می شود از آه سحرگاه
صائب اگر آتش خمش از باد توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۸
سیه مست جنونم وادی و منزل نمی دانم
کنار دشت را از دامن محمل نمی دانم
خدنگ دور گردم، با هدف خون در میان دارم
بلایی بدتر از نزدیکی منزل نمی دانم
چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟
به خود یک غنچه را در بوستان یکدل نمی دانم
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانم
نظر بر حال من دارند هر کس را که می بینم
کسی را چون خود از احوال خود غافل نمی دانم
خضر گوبهر خود اندیشه همراه دیگر کن
که من استادگی چون عمر مستعجل نمی دانم
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آید
نگارین کردن سر پنجه قاتل نمی دانم
تو کز وحدت نداری بهره، جست و جوی لیلی کن
که من دامان دشت از دامن محمل نمی دانم
بغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمی دانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و برخاست در محفل نمی دانم!
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!
کنار دشت را از دامن محمل نمی دانم
خدنگ دور گردم، با هدف خون در میان دارم
بلایی بدتر از نزدیکی منزل نمی دانم
چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟
به خود یک غنچه را در بوستان یکدل نمی دانم
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانم
نظر بر حال من دارند هر کس را که می بینم
کسی را چون خود از احوال خود غافل نمی دانم
خضر گوبهر خود اندیشه همراه دیگر کن
که من استادگی چون عمر مستعجل نمی دانم
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آید
نگارین کردن سر پنجه قاتل نمی دانم
تو کز وحدت نداری بهره، جست و جوی لیلی کن
که من دامان دشت از دامن محمل نمی دانم
بغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمی دانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و برخاست در محفل نمی دانم!
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۹
برون نیامده از برگ بی ثمر شده ام
خبر نیافته از خویش بیخبر شده ام
مرا ز سنگ ملامت چو نیست آزادی
ازین چه سود که چون سرو بی ثمر شده ام
به گرد کعبه مقصود اگر نگردیدم
به این خوشم که درین راه پی سپر شده ام
اگر رسد به سرم بی خبر چه خواهم شد
که از رسیدن پیغام بیخبر شده ام
قناعت از گل این باغ کرده ام به گلاب
ز آفتاب تسلی به چشم تر شده ام
ز نارسایی پرواز گشته ام طاوس
زبس فریفته نقش بال و پر شده ام
چو قطره گر چه فتادم ز چشم ابر بهار
سرم به ابر رسیده است تا گهر شده ام
بود ز آهوی رم کرده نافه ای بسیار
ز چشم شوخ تو قانع به یک نظر شده ام
نبود ناله من بی اثر چنین صائب
ز هرزه نالی بسیار، بی اثر شده ام
خبر نیافته از خویش بیخبر شده ام
مرا ز سنگ ملامت چو نیست آزادی
ازین چه سود که چون سرو بی ثمر شده ام
به گرد کعبه مقصود اگر نگردیدم
به این خوشم که درین راه پی سپر شده ام
اگر رسد به سرم بی خبر چه خواهم شد
که از رسیدن پیغام بیخبر شده ام
قناعت از گل این باغ کرده ام به گلاب
ز آفتاب تسلی به چشم تر شده ام
ز نارسایی پرواز گشته ام طاوس
زبس فریفته نقش بال و پر شده ام
چو قطره گر چه فتادم ز چشم ابر بهار
سرم به ابر رسیده است تا گهر شده ام
بود ز آهوی رم کرده نافه ای بسیار
ز چشم شوخ تو قانع به یک نظر شده ام
نبود ناله من بی اثر چنین صائب
ز هرزه نالی بسیار، بی اثر شده ام
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۰۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۴
غم کشی چند یار خویش کنم
گریه بر روزگار خویش کنم
با دل خویش درد خود گویم
مویه بر سو کوار خویش کنم
می رود چون ز خون دل رقمی
بر درت یادگار خویش کنم
مرغ دامیم کو رخت که دمی
ناله در نوبهار خویش کنم؟
دل نی و جان نی، پیش تو چه کنم؟
که تو را شرمسار خویش کنم
چون به جز غم کسی نه محرم ماست
غم خود غمگسار خویش کنم
یار باید به وقت خوردن غم
خسرو خسته یار خویش کنم
گریه بر روزگار خویش کنم
با دل خویش درد خود گویم
مویه بر سو کوار خویش کنم
می رود چون ز خون دل رقمی
بر درت یادگار خویش کنم
مرغ دامیم کو رخت که دمی
ناله در نوبهار خویش کنم؟
دل نی و جان نی، پیش تو چه کنم؟
که تو را شرمسار خویش کنم
چون به جز غم کسی نه محرم ماست
غم خود غمگسار خویش کنم
یار باید به وقت خوردن غم
خسرو خسته یار خویش کنم