عبارات مورد جستجو در ۷۹ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۱
همی گذشت بکوی اندرون بت مشکوی
ز روی او شده جای نشاط و رامش کوی
جفا نمود و بمن روی باز کرد بخشم
ز خشم چون گل صد برگ برفروخته روی
برفت و ماند مرا دلفکار و زار بجای
ز دیده بر دو رخ از جوی خون گشاد آموی
رخم بزردی زر است و تن بزاری زار
دلم ز ناله چو نال است تن ز مویه چو موی
بعشق خوبان گر با تو دانش است مو رز
بگرد خوبان گر با تو مردمی است مپوی
ازین نداد خداوند مهر خوبان را
ز مردم آنکه خداوندشان نداده مجوی
هرآنکو گوی زنخدان نیکوان جوید
دلش همیشه بود همچو پیش چوگان گوی
اگر درست کند بخت نام و کنیت من
ببوسه داد دل خویشتن بخواهم از اوی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
پیوند عهدهاست که از هم گسسنه ای
یا حلقه های زلف بهم بر شکسته ای
کس جز تو ره نداشت در این خانه خلق را
آگه که کرد از این که تو در دل نشسته ای
از پاس ناتوانی آن چشم صید بند
باشد که دایم از پی دلهای خسته ای
از صید پر شکسته گشایند بند اگر
برداشت خواجه مهر مپندار رسته ای
پای دلی بهر سر موبسته او ولی
تنها تو دل نشاط بآن طره بسته ای
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸ - مخترع
دل صد پاره ام از لعل تو خونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۸
دل با تو بسی به جان بکوشید و برفت
و امید ز پیوند تو ببرید و برفت
چون از چمن وصل تو نشکفت گلیش
دامن ز تو همچو غنچه درچید و برفت
نظیری نیشابوری : قطعات
شمارهٔ ۱ - آغاز
سپهر قدرا بر درگهت «نظیری » را
گمان نبود که بیند به کام دل دشمن
اگرچه دل که ز پیوند تو بریده شود
به راحتش نتوان دوختن به صد سوزن
به عده تو نشستم پری وشی زادم
که خاطرم به عطای تو بود آبستن
دمی به نظم جواهر کنار و کف بگشا
که رشته زیر زبانم گسسته در عدن
دگر به سوی سخن زین غضب نمی آیی
که من به دقت مدح تو درشدم به سخن
تو گر ز راه سخن در روی به مدحت خویش
به آن زمان به طریق ادب برانم من
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
شده با نیک و بد آیینه دل خوش گل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
می توان شمع برافروختن از محفل ما
خون ما سخت برو جست دم تیغش را
زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود
مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما
عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ
سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا دم معجز از آن لعل شکرخا زده‌ای
سنگ بر شیشه ناموس مسیحا زده‌ای
نه دل است اینکه تو داری که یکی سنگ سیاه
به کف آورده و بر شیشه دل‌ها زده‌ای
دانی احوال دلم با دل سنگین بتان
به مثل وقتی اگر شیشه به خارا زده‌ای
دور آن دور غم و گردش ای گردش کام
به چه نسبت مثل چرخ به مینا زده‌ای
ترک چشم ار کندم ملک دل اینگونه خراب
تا زنی چشم به هم خیمه به صحرا زده‌ای
مردم و صید چه در شهر و چه در دشت نماند
آستین تا ز پی خون که بالا زده‌ای
دیده‌ام دفتر پیمان ترا فرد به فرد
هرکجا حرف وفا آمده منها زده‌ای
کرده‌ای دجله گمان اشک مرا، چشم بمال
تا ببینی مثل قطره به دریا زده‌ای
گفتی ای سرو که خاک ره بالای ویم
قدمی نیز فرود آی که بالا زده‌ای
به شکست دل احباب سپه می‌رانی
آنچنان خوش که مگر بر صف اعدا زده‌ای
زده‌ای دست به پیمانه شکستن زاهد
خبرت نیست که بر عمر ابد پا زده‌ای
آنکه دل داده و دل برده ندانم جز دوست
تهمت است اینکه تو بر وامق و عذرا زده‌ای
با رقیبان زده‌ای تا زده‌ای باده مهر
سنگ کین تا زده بر ساغر یغما زده‌ای
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
باور کس نشود قصه ی بیماری دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل
یار بی رحم و به جان من ز گرفتاری دل
کیست یاران که در این حال کند یاری دل
من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب من از زاری دل
دل من روز نیاساید از این چشم پرآب
چشم من شب نکند خواب ز بیداری دل
دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند می از بهر سبکباری دل
بسکه در زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه در آن نیست ز بسیاری دل
چون نگه دارم از آن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
چنانم ساقی ازمی کرده سرمست
که می نشناسم از پا سر، سر از دست
نمی دانم چه می در ساغرش بود
که هشیاران شدنداز بوی او مست
مگر جانان ما درفکر ما نیست
که می بینم درتن جان ما هست
ز من تنها نه دل بشکست آن شوخ
که عهدخویش را هم نیز بشکست
چنان زد چشم او از مژه تیری
که ما را تا به پر بر سینه بنشست
بده می ساقیا کم خور غم عمر
که ناید باز چون تیر ازکمان جست
دلم دیوانگی ها کرد تا شد
به زنجیر سر زلف توپا بست
مکن بار دلم ز این بیش ترسم
خبر گردی که بار افتاد وخرخست
بلنداقبال شدهرکس که چون من
به راه عشق اوچون خاک شدپست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
ترک من مست چوشد طرف کله بر شکند
ساقیا کن حذر آن وقت که ساغر شکند
ساتکین وقدح وبلبله وشیشه وجام
همه را بر سر هم ریزد ویکسر شکند
دلبران دل شکنندآن بت کافر گه دل
گاه پهلو وگهی سینه وگه سر شکند
چنگ در زلف خودازخشم زند از پی جنگ
رونق از مشک برد قیمت عنبر شکند
خنجر از قهر کشد بر در و دیوار زند
بارها کشته چنان کرده که خنجر شکند
همه بر پای وی افتید که این هم سر ما
بر سر مطرب اگر بربط ومزمر شکند
به بلنداقبال آن شوخ شکر لب آموخت
که ز شیرین سخنی رونق شکر شکند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
گفتم ای عشق ده مرا پندی
گفت ازعقل شوبری چندی
گفتمش با شکسته دل چکنم
گفت او را بده به دلبندی
شد تنم همچو کاه و یار از غم
بار من کرده کوه الوندی
نبرد نام کس دگر ز نبات
زند آن شوخ اگر شکر خندی
«گر به تیغم برند بنداز بند»
به کسم نیست جز تو پیوندی
مادر ار حورشد پدر غلمان
که نیارند چون تو فرزندی
گر که خواهی شوی بلنداقبال
گوش کن پند هر خردمندی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۶ - در شکایت از یکی از شاهزادگان
ز شهزاده دارم دلی پر ز درد
ندانی که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگی دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همی در پی اخذ سیم وزر است
ز شاهان اگر بهره ای داشتی
زر و سیم را خاک پنداشتی
به مدحش همی شعرها گفتمی
چه درها که در وصف او سفتمی
به انعام من آفرین هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بیت من خانه ای است
که هر شعر من به ز دردانه ای است
ز بی مایگی در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گیرم زری
نرفتم پی زر گهی بر دری
از اوخواستم بهر خلقی علاج
که از ملک ویران نگیرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مگر دلِ به غم عشق بسته‌ای دارد
که آفتاب تو رنگ شکسته‌ای دارد!
مگو که هیچ ندارد نظر فکندة عشق
دل شکسته‌ای و جان خسته‌ای دارد
قیاس حال دل من کسی تواند کرد
که در کف آینة زنگ بسته‌ای دارد
به درد نالة من کس نمی‌رسد چه کنم!
خراسِ سینه زبان شکسته‌ای دارد
به باغ هر سر خاری که هست چون فیّاض
به دست از گُلِ داغِ تو دسته‌ای دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
به مهر آموختیم آن طفل را بی‌مهریش فن شد
طلسم دوستی تعویذ او کردیم دشمن شد
ندانم جلوه‌اش را چیست خاصیّت ولی دانم
که هر جا سایة سر و قدش افتاد گلشن شد
به عهد شعلة حسنش چنان پروانگی عام است
که مرغع سدره را شاخ گل آتش نشیمن شد
نماند آرایشی بهر نشاط روز وصل از بس
گل چاک گریبان، صرف گلریزان دامن شد
تنک‌تر شد گرم از شیشه دل، از من نبود اما
دلِ از برگ گل نازک‌ترت دانسته آهن شد
نگویم عالمی شد دشمن جانم ولی گویم
که هر جا بود سنگی در کمین شیشة من شد
فروغ تازه‌ای در کلبة تاریک می‌بینم
چراغ بخت من از پرتو روی که روشن شد؟
تو تا بودی، سموم وادیم باد مسیحا بود
تو چون رفتی نسیم گلستانم دود گلخن شد
چنانم زندگانی می‌خلد بی‌روی او فیّاض
که گویی هر سر مو بر تن من نوک سوزن شد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
داد ازان دم که با دل ناشاد
من کنم داد و او کند بیداد
مست من عهد کرد و می‌ترسم
وقت هوشیاری‌اش نباشد یاد
بعد صد امتحان، ز ساده‌دلی
تکیه کردم به عهد بی‌بنیاد
بیخودیهای مجلس شب را
خجلت روز من به یادش داد
این چه شوق است کز تصور تو
دل خلقی در اضطراب افتاد
پا نهادیم بر سر دو جهان
ما و عشق تو، هرچه بادا باد
بهر زنجیر زلف او میلی
داد سر رشته خرد بر باد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
جان بی‌رخ تو درد دل غمزده داند
ماتمزده حال دل ماتمزده داند
پی برده‌ام از عشق به جایی که ره آنجا
دیوانه پا بر سر عالم زده داند
این ذوق پیاپی که مرا از می عشق است
در بزم بلا جام دمادم زده داند
ز آن طره بر هم زده آشفته‌دلان را
حالی‌ست که آشفته برهم زده داند
کوه غم فرهاد ز من پرس فصیحی
کاندوه دل غمزده را غمزده داند
فروغ فرخزاد : اسیر
گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم


دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد


اگر از شهد آتشین لبِ من
جرعه ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است


باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم


بازهم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد


باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم به سوی خویش آواز


باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش


ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست


کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده ، داد می خواهم
دل خونین ، مرا چه کار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم


دگرم آرزوی عشقی نیست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد


او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
فریدون مشیری : تشنه طوفان
کاروان
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه!
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۵
باز یار بیوفای ما سر یاریش نیست
ذرهٔ آن ماه مهر آسا وفادریش نیست
بخت من درخواب گویاروی زیبای تو دید
زانکه عمری شدکه درخوابست و بیداریش نیست
مردآیادر قفس یا با خیالت خوگرفت
مرغ دل کومدتی شد ناله و زاریش نیست
ما و دل بودیم کو اندیشهٔ ما داشتی
لیک صدفریاد کآن هم تاب غمخواریش نیست
تکیه بر دل داده مژگانش ز بیداری چشم
آری آری بیش ازاین تاب پرستاریش نیست
ترسم از بس چشم من خون از مژه جاری کنی
مردمان گویند یارت بیمی از یاریش نیست
روی آزادی مدام اسرار کی دید از قیود
مرغ دل کاندر خم زلفی گرفتاریش نیست