عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۲
ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم
گوش خود بر دم شش­تای طرب بنهادیم
دل رنجور به طنبور نوایی دارد
دل صد پارهٔ خود را به نوایش دادیم
به خرابات بدستیم از آن رو مستیم
کوی دیگر نشناسیم درین کو زادیم
ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب
همه را جمله یکی کن که درین افرادیم
همه را غرق کن و باز رهان زین اعداد
مزه­یی بخش که ما بی­مزهٔ اعدادیم
دل ما یافت از این باده عجایب بویی
لاجرم از دم این باده لطیف اورادیم
از برون خستهٔ یاریم و درون رستهٔ یار
لاجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم
همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست
در خرابات فنا عاقلهٔ ایجادیم
هله خاموش بیارام عروسی داریم
هله گردک بنشینیم که ما دامادیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم
می گلرنگ بده تا همه یک‌رنگ شویم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان
رخ می‌رنگ نما تا همگان دنگ شویم
باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم
هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
باده ده تا که ازو ما به دو فرسنگ شویم
مطربا بهر خدا زخمهٔ مستانه بزن
تا ز زخمه‌ی خوش تو، ساخته چون چنگ شویم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا که چون آینهٔ جان همه بی‌زنگ شویم
یک جهان تنگ‌دل و ما ز فراخی نشاط
یک نفس عاشق آنیم که دل‌تنگ شویم
دشمن عقل که دیده‌ست کز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷
آری ستیزه می‌کن تا من همی‌ستیزم
چندین زبون نیم که زاستیز تو گریزم
از حیله خواب رفتی هر سوی می‌بیفتی
والله که گر بخسپی این باده بر تو ریزم
ای دولت مصور پیش من آر ساغر
زودم به ره مکن جان من سخت دیرخیزم
هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم
هر لحظه موت گوید من ناف مشک بیزم
نپذیرم ای سمن بر کمتر ز هجده ساغر
نرمی کن و حلیمی ای یار تند و تیزم
ای لطف‌ بی‌کناره خوش گیر در کنارم
چون در بر تو میرم نغز است رستخیزم
ساغر بیار و کم کن این لاغ و این ندیمی
من مست آن عروسم نی سخرهٔ جهیزم
خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری؟
کی گرد دیگ گردم آخر نه کفچلیزم
درده شراب رهبان ای همدم مسیحان
نی چون خران عنگم نی عاشق کمیزم
خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی
من یار رستمانم نی یار مرد حیزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
بزم شهنشه‌ست، نه ما باده می­خریم
بحری‌ست شهریار و شرابی‌ست خوش‌گوار
درده شراب لعل، ببین ما چه گوهریم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست برین اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیالهٔ خورشید ننگریم
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
پرخواره‌ایم کز کرم شاه واقفیم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم
زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم، بدان سوی لاغریم
نوری که در زجاجه و مشکاة تافته‌ست
بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم
بس گرم و سرد شد دل ازین باده چون تنور
درسوزمان چو هیزم، تا هیچ نفسریم
چون شیشهٔ فلک، پر از آتش شده‌ست جان
چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم
ای گل­عذار، جام چو لاله به مجلس آر
کز ساغر چو لاله، چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم، ولی با تو خوش­تریم
ای مطرب آن ترانهٔ تر بازگو، ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن زبانگ و خروش خوشت صدا
در ما، که در وفای تو چون کوه مرمریم
آن دم که از مسیح تو میراث برده‌یی
در گوش ما بدم، که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
بیا ساقی، می ما را بگردان
بدان می این قضاها را بگردان
قضا خواهی که از بالا بگردد
شراب پاک بالا را بگردان
زمینی خود که باشد با غبارش؟
زمین و چرخ و دریا را بگردان
نیندیشم دگر زین خورده سودا
بیا دریای سودا را بگردان
اگر من محرم ساغر نباشم
مرا لا گیر و الا را بگردان
اگر کژ رفت این دل‌ها ز مستی
دل‌ بی‌دست و‌ بی‌پا را بگردان
شرابی ده که اندر جا نگنجم
چو فرمودی مرا، جا را بگردان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
صنما بیار باده، بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغ‌ها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو‌ بی‌بیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
جانا بیار باده و بختم بلند کن
زان حلقه‌های ‌زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن
زان جام‌‌ بی‌دریغ در اندیشه‌‌ها بریز
در بی‌خودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشه‌‌ها و غم
آن کو نشد مسلم، او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را، سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن
در چشم ما نگر، اثر بی‌خودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن، همه‌‌ بی‌حرف گو سخن
بی‌لب حدیث عالم‌‌ بی‌چون و چند کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
ساقی من خیزد بی‌گفت من
آرد آن بادهٔ وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار
بشنود آواز دلم بی‌دهن
هست تقاضاگر او لطف او
وان کرم بی‌حد و خلق حسن
ماه برآید، تو مگویش برآ
بر تو زند نور، مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل
وزپی محبوس چه، ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعی و جان‌ها لگن
جان مثل ذره بود بی‌قرار
با تو شود ساکن، نعم السکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
آمده‌یی بی‌گه، خامش مشین
یک قدح مردفکن برگزین
آب روان داد ز چشمه‌ی حیات
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین
آن می گلگون، سوی گلشن کشان
تا بگزد لاله رخ یاسمین
راح نما روح مرا، تا که روح
خندد و گوید سخنی خندمین
درکشد اندیشه گری دست خود
چون که برافشاند یار آستین
گردن غم را بزند تیغ می
کین بکشد کان حلاوت ز کین
بام و در مجلس افغان کند
کاغتنموا القهوة یا شاربین
گوش گشا جانب حلقه‌ی کرام
چشم گشا، روشنی چشم بین
سجده کند چین چو گشاید دو چشم
جعد تو را بیند پنجاه چین
خرمی‌‌‌‌اش بر دل خرم زند
سوی امین آید روح الامین
مادر عشرت چو گشاید کنار
بازرهد جان ز بنات و بنین
بس کنم و رخت به ساقی دهم
وز کف او گیرم در ثمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۲
کیف اتوب یا اخی من سکر کأرجوان؟
لیس من التراب بل معصره بلا مکان
خط علی کؤسها کتابة شارحة
یأمن من یشربها من الممات و الهوان
من تبریز نبعه منبته و ینعه
فها الیها جانب و جانب الی الجنان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۱
ای رونق نوبهار برگو
وی شادی لاله زار، برگو
بی‌غصهٔ می فروش، می نوش
بی‌زحمت شاخ خار، برگو
ای بلبل و ای هزاردستان
برگو صفت بهار، برگو
ای حلقه به گوش و عاشق گل
گوش و پس سر مخار، برگو
شرح قد سرو و چهرهٔ گل
بر عرعر و بر چنار برگو
چون رفت خزان و رو نهان کرد
بر سرو رو آشکار برگو
گر پرسندت که جان رز چیست؟
بر برگ نظر مدار، برگو
صد شیر و هزار گونه خرگوش
خواهی که کنی شکار، برگو
خواهی که شود قبول عذرت
زاشکوفهٔ خوش عذار برگو
خواهی که بری قرار مستان
زان نرگس پر خمار برگو
امروز سر شراب داریم
ساقی شو و بر نهار، برگو
مستی آمد، ملولیت رفت
صد بار، هزار بار برگو
ای جام شراب دار برگرد
وی چنگ لطیف تار برگو
از بهر ثواب و رحمت حق
ای عارف حق گزار برگو
ما منتظر توایم، بشتاب
بی‌زحمت انتظار، برگو
تشنیع مزن که صله‌یی نیست
نک آوردم نثار، برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
ای زرویت تافته در هر زمانی نور نو
وی زنورت نقش بسته هر زمانی حور نو
کژ نشین و راست بشنو، عقل ماند یا خرد
ساقی‌یی چون تو و هر دم بادهٔ منصور نو؟
که تواند شیشه‌‌یی را زآتشی برداشتن؟
یا می کهنه که داند ساختن زانگور نو؟
می‌چشان و می‌کشان روشن دلان را جوق جوق
تازه می‌کن این جهان کهنه را از شور نو
عشق عشرت پیشه‌یی، که دولتت پاینده باد
روز روزت عید تازه، هر شبان گه سور نو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۸
ای کرده چهرهٔ تو چو گلنار شرم تو
پرهیز من ز چیست زتو، یار؟ شرم تو
گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته ست
چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو؟
من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم
کان جمله را بسوخت به یک بار شرم تو
صافی شرم توست نهان در حجاب غیب
دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو
آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت
یارب چه کرد در دل هشیار شرم تو
خون گشت نام کوه که نامش شده‌‌ست لعل
چون درفتاد در که و کهسار شرم تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۱
هان، ای جمال دلبر، ای شاد وقت تو
ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
خوش باد دور چرخ کزو زاد وقت تو
جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست
آن رطل‌های می که به ما داد وقت تو
از قوت شراب به فریاد جام تو
وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو
در جای می‌نگنجد از فخر جای تو
که می‌کند ز عشق چو فرهاد وقت تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۶
بگردان ساقی مه روی جام
رهایی ده مرا از ننگ و نام
گرفتارم به دامت ساقیا زانک
نهادستی به هر گامی تو دام
رها کن کاهلی، دریاب ما را
ولا تکسل فان القوم قاموا
الیس الصحو منزل کل هم؟
الیس العیش فی هم حرام؟
الا صوموا فان الصوم غنم
شراب الروح یشربه الصیام
هر آن کو روزه دارد در حدیث است
مه حق را ببیند وقت شام
نکو نبود که من از در درآیم
تو بگریزی ز من از راه بام
تو بگریزی و من فریاد در پی
که یک دم صبر کن، ای تیزگام
مسلمانان مسلمانان چه چاره ست
که من سوزیدم و این کار خام
نباشد چاره جز صافی شرابی
باقداح یقلبها الکرام
حدیث عاشقان پایان ندارد
فنستکفی بهذا والسلام
جواب گفتهٔ متنبی است این
فؤاد ما تسلیه المدام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۹
الا یا ساقیا انی لظمآن ومشتاق
ادر کأسا ولا تنکر فان القوم قد ذاقوا
اذا ما شئت اسراری ادر کأسا من النار
فاسکرنی وسائلنی الی من انت مشتاق
اضاء العشق مصباحا، فصار اللیل اصباحا
و من انواره انشقت علی الاحجار احداق
فداء العشق ادوائی، ومر العشق حلوائی
وانی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا
خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تکفینا
لنا فی العشق جنات وبلدان واسواق
وارواح تلاقینا وارواح سواقینا
وخمر فیه مدرار و کأس العشق رقراق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۳
ساقی فرخ رخ من، جام چو گلنار بده
بهر من ار می‌ندهی، بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی، چارهٔ بیمار تویی
شربت شادی و شفا، زود به بیمار بده
باده دران جام فکن، گردن اندیشه بزن
هین، دل ما را مشکن، ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را، ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را، از خم خمار بده
جان بهار و چمنی، رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی، ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی، وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود، کوری اغیار بده
غم مده و آه مده، جز به طرب راه مده
آه ز بی‌راه بود، ره بگشا، بار بده
ما همه مخمور لقا، تشنهٔ سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا، خرقه و دستار بده
تشنهٔ دیرینه منم، گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن، بی‌حد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی، ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد، پس ز مه ادرار بده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۲
هشیار شدم ساقی، دستار به من وا ده
یا مشک سقا پر کن، یا مشک به سقا ده
نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی
والله که غلط گفتم، نی نی همه ما را ده
ای فتنهٔ مرد و زن امشب در من بشکن
رخت من و نقد من بردار و به یغما ده
خواهی که همه دریا آب حیوان گردد؟
از جام شراب خود یک جرعه به دریا ده
خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید؟
زان می که به کف داری یک رطل به بالا ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۵
امروز من و باده، وان یار پری زاده
احسنت زهی شاهد، شاباش زهی باده
بازیم یکی عشقی، در زیر گلیمی نه
بر حلقهٔ هر جمعی، بررستهٔ هر جاده
این حلقهٔ زرین را در گوش درآویزم
یعنی که از این خدمت آزادم و آزاده
عشق من و روی تو، از عهد قدم بوده‌ست
روی من از اول بد بر روی تو بنهاده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۷
هلا ساقی بیا، ساغر مرا ده
زرم بستان، می چون زر مرا ده
به حق آن که در سر دارم از تو
چو خم را وا کنی سر، سر مرا ده
به دیگر کس مده آنچم نمودی
مرا ده آن و آن دیگر مرا ده
سرش بگشا مگو نامش که آن چیست
اگر زهر است اگر شکر، مرا ده
ازان می جعفر طیار خورده‌ست
شدم بی‌دست چون جعفر، مرا ده
بپیما آن شرابی را که بویش
به از مشک است و از عنبر، مرا ده
سقاهم ربهم، رطلی شگرف است
نهان از مومن و کافر، مرا ده