عبارات مورد جستجو در ۷۹ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
ای مرا از یاد خود بگذاشته
مهربانی از میان برداشته
این دل مسکین سرگردان ما
از تو چشم مهربانی داشته
دشمنی کردی به جانم دلبرا
او تو را از دوستان پنداشته
با وجود بی وفایی و جفا
تخم مهر دوست در جان کاشته
در جهان عاشقی ای حور زاد
رایت مهر و وفا برداشته
آشنایی از جهان گویی برفت
کاین چنین بیگانه ام انگاشته
در جفا چندان بکوشیدست کاو
جای صلح آن بی‌وفا نگذاشته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
دردا که نیست روز غمت را نهایتی
تا کی نباشدت سوی یاران عنایتی
تا چند بر دل من مسکین ستم کنی
باشد جفا و جور تو را نیز غایتی
گفتی وفا کنم نکنی گفتمت به عهد
آری بود وفای تو جانا حکایتی
چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول
از دل به دل نمی کند آخر سرایتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۵
بربود از من دل دل ربائی
جز وصل او نیست دل را دوایی
درد دل من از جور یارست
سر بکند هم روزی ز جایی
دیدم رخش را دانم که روزی
از دیده آید بر من بلایی
تشبیه کردم گل را به رویش
دیدم ندارد چندان بقایی
کشتی نگارا بیچارگان را
واجب نباشد بی خون بهایی
ای دل بیا تا با هم بگوییم
درد دل خود از بی وفایی
تو پادشاهی لیکن نباشد
اندر جهانت چون من گدایی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
از برت کی من به این الفت جدا خواهم شدن
من تن و تو جان جدا از جان کجا خواهم شدن
گر تو بوی پیرهن داری ز مشتاقان دریغ
از پی دریوزه در پیش صبا خواهم شدن
وقت آن آمد که گیرم گوشه ای از همدمان
بس که دیدم بی وفایی بی وفا خواهم شدن
هر بری کآورد نخلم هستیم بر خاک ریخت
من چه دانستم که بی برگ و نوا خواهم شدن
می تپد مرغ دلم در سینه چون بسمل طبیب
غالبا در دام عشقی مبتلا خواهم شدن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
هر آینه که دگر بایدم گزیدن یار
چو یار من ز من و مهر من شود بیزار
چه غم خورم ز پی او که غم نخورد مرا
ز چند گونه توان بر دلی نهادن بار
اگر چه نرگس چشمست و گرچه مشکین زلف
به قد چو سرو و برخ مه ولی به پنج و چهار
چو برگرفت دل از من چرا روم بر او
نه من نیابم یار ار دگر گزیند یار
دگر گزینم و یکسو نشینم از ره او
تن عزیز و دل خویشتن ندارم خوار
شکسته عهدا چندین جفا به من منما
که مهرت اندک گشت و جفای تو بسیار
مرا نگارا با تو زبان خلاف دل است
خلاف گفتار آید مرا همی کردار
دلم همیشه هوای تو جوید ای بت روی
وگرچه دیگر گوید زبان من گفتار
گمان مبر که دل از مهر تو بگردانم
به نیک و بد صنما هیچ روی هیچ شمار
اگر وفا کنی ای ماه روی دارم چشم
وگرنه باری از من وفا تو چشم مدار
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
شبی آمد بخوابم یار و برد از دیده خوابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
بعزم طوف خاک درگهت از دیده پا کردم
دویدم آن قدر کان خاک را چون توتیا کردم
شبی رفتم بکویش ناله ای کردم ز درد دل
سگ کویش ز من رنجید بد رفتم خطا کردم
تو محبوبی ز تو رسم وفاداری نمی آید
جفا کردم ترا هرگه که تکلیف وفا کردم
ز سنگی کز بتانم بر سر آمد جمع شد چندان
که محنت خانه در کوی رسوایی بنا کردم
گذشتم دوش در بتخانه و کردم نظر هر سو
ترا دیدم بشکر این سعادت سجده ها کردم
دگر با وعده مهر و وفا منت منه بر من
که من در راه عشقت خوی با جور و جفا کردم
فضولی ذکر لعلش کردم از من عقل شد زایل
بافسونی عجب از خویشتن دفع بلا کردم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
بدو زلف تو که یکسر دل مبتلا نشسته
همه حیرتم که آیا دل من کجا نشسته؟!
بهمین امید، هر شب بره تو می نشینم؛
که تو بیوفا بپرسی که دگر چرا نشسته؟!
چکنم ز رشک یا رب، چو بروز حشر بینم
که هزار کشته آنجا، پی خونبها نشسته
شب و شاهد و چغانه، من و باده ی مغانه
تو ببین که نقش طالع، چه بمدعا نشسته
بچمن گلی ندیدم، که جدا ز خار باشد
عجب است اینکه آذر ز گلشن جدا نشسته؟!
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
به توتیای رهم خون ز چشم تر چیدی
جراحت از دل هجران خلیده برچیدی
حدیث خوش نمک ارمغان صحبت کیست؟
که درد از دل و آزارم از جگر چیدی
من از فراق تو مردم تو را چه حاصل شد
به غیر از اینکه گل شهرت از سفر چیدی
همیشه جلوه طراز رقیب بی روشی
کدام میوه ازان نخل بارور چیدی
ز لغوگوییی هم صحبتان دلت نگرفت
اگرچه بال مگس دایم از شکر چیدی
صبا ز گلشنم آزرده حال می گذرد
چو شاخ گل به رگم داغ نیشتر چیدی
به دست غارت تو آن درخت عریانم
که از مقام خودش کندی و ثمر چیدی
ز هیچ سو رخ آسودگی نمی بینم
ز بس که مشغله بر روی یکدگر چیدی
به ما دو گونه نیلوفری فتاده چو تو
به رخ بنفشه شام و گل سحر چیدی
نشد که طعمه زاغی دهی همایم را
گرم چه صد بر دولت ز بال و پر چیدی
ز گریه سحری یافتی «نظیری » فیض
گل مراد به اقبال چشم تر چیدی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶
زنده رود ار کنم از دست غمت مژگان را
خاک بر باد دهم ساحت اصفاهان را
خازن خلد اگر آن روی بهشتی بیند
جاودان رخت به دوزخ فکند غلمان را
بعد ازاین بر سر آنم که اگر دست دهد
دامن وصل تو در پای تو ریزم جان را
مدعی یافته تا دولت دربانی تو
از فغانم مژه برهم نخورد کیوان را
درخمار غمم از توبه کجائی ساقی
تا فدای سر پیمانه کنم پیمان را
این عجب تر که توئی یوسف و از شومی عشق
من اسیر آمده در بند غمت زندان را
یادگاری است از آن شست و کمان ای همدم
هان و هان برمکش از سینه من پیکان را
جز دل من که به رحم آمد از او سنگ دلت
شیشه دیگر نشنیدم شکند سندان را
چند یغما ز نهیب فلک ترسانی
آخر از سیل چه اندیشه بود ویران را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر نیست به یاران ز وفا یار، مصاحب
غم نیست اگر نیست به اغیار، مصاحب
امروز مصاحب نبود یار به اغیار
کز عهد قدیمند گل و خار، مصاحب
اکنون ز منش عار بود آه کجا رفت
آن روز که بودیم من و یار، مصاحب
بیمار شدم صد ره و عیسی نفس من
یکبار نشد با من بیمار، مصاحب
بیزار شد از زاری من بلکه ز من هم
هر کس که دمی شد به من زار، مصاحب
کم لطف رفیق ار بتو باشد عجبی نیست
آن شوخ که دارد چو تو بسیار، مصاحب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جانم ز تن درآمد و در سر هوای تست
خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
ای وای بر کسی که دلش آشنای تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گدای تست
پا بر زمین منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمین، که بر او نقش پای تست
دشنامی از زبان تو تا نشنود رفیق
شد مدتی که ورد زبانش دعای تست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
کس را اگر یاری بود ای یار یاری همچو تو
از یار اگر یادی کند ای یار باری همچو تو
عمریست می سازم بتو اما کجا سازد دمی
با سازگاری همچو من ناسازگاری همچو تو
خواهم نگار از خون من بندی به پا اما کجا
بندد نگار از خون من برپا نگاری همچو تو
جز غم نباشد حاصلش در عشق دارد هر که او
امید غمخواری چو من از غمگساری همچو تو
همچون رفیق ای بی وفا صبر و قرارش کی بود
آن را که باشد آفت صبر و قراری همچو تو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
گر تو دلدار منی با دیگرانت کار چیست
روز و شب کار تو اندر مجلس اغیار چیست
گفتمت ماهی، ولی دیدم خطا گفتم، خطا
گر تو ماهی بر رخت گیسوی عنبر بار چیست
گفتمت سروی ولی دیدم غلط کردم، غلط
گر تو سروی با قدت این جلوه و رفتار چیست
گفتمت ضحاک عهد مایی از جور و ستم
گر نه ای ضحاک بر دوشت ز گیسو مار چیست
با دو چهر نازنینت رونق گلزار چه
با دو زلف عنبرینت نافه تاتار چیست
بارها گفتی چو گردم مست بوسی بدهمت
از پس اقرار بد عهدی مکن انکار چیست
گفته بودی سیم و زر ده وصل اگر خواهی ز ما
گو بلند اقبال جان ده، درهم و دینار چیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
کند زلف تو گاهی سرکشی گه می کند پستی
بودچشم تومست ومی کند زلف تو بدمستی
دل ازدست چو توماهی کجا کی جان برد سالم
کهگرماهی شود زلف تو او رامی کند شستی
عجب بد عهد و بی مهری چومریخی ومه چهری
به من عهدی که بستی بی سبب بهر چه بشکستی
ز اشک وچهره دارم سیم و زر افزون تر از قارون
دهم گر خرقه رهن باده نبود از تهی دستی
به دل گفتم چه شد کاینسان بلند اقبال گردیدی
بگفتا نیست کردم خویش را بگذشتم از هستی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا کی ز غیر حرف وفا می‌توان شنید
یک لحظه هم شکایت ما می‌توان شنید
بوی کباب شرح غم سوختن کند
درد دلم ز باد صبا می‌توان شنید
ناموس حسن می‌رود از یک نگه به باد
گر نشنوی ز من ز حیا می‌توان شنید
گاهی که خنده بر لب او موج می‌زند
بوی شکفتگی ز هوا می‌توان شنید
پیغام دلشکستگی ماست سر به سر
گوش ارکنی به ناله صدا می‌توان شنید
از دشمنان چه می‌شنوی حرف دوستی!
ما بی‌غرض‌تریم ز ما می‌توان شنید
گفتن چه حاجتست و نگفتن چه مانعست
جایی که گوش هست ادا می‌توان شنید
زاهد اگر نمی‌شنوی از زبان من
عذر گناه من ز قضا می‌توان شنید
فیّاض آرزوی جفا می‌کند ز تو
این نیست، خود حدیث وفا، می‌توان شنید
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۰
آب و تاب دوستی در سنبل موی تو نیست
رنگ و بوی آشنایی بر گل روی تو نیست
شیوه عهد و وفا در چشم جادوی تو نیست
یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست
رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست
از وصال خویش با من هر زمان دم می زنی
دم به دم بر آتشم آبی چو شبنم می زنی
چشم می پوشی و عالم را به عالم می زنی
می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست
آخر از دست تو پا بر دین و ایمان می نهم
دل به طاق کوچه آتش پرستان می نهم
از غم زلف تو سر در کوی گبران می نهم
پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم
حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
بر سرم می آیی و افگنده در خون می روی
همره اغیار با رخسار گلگون می روی
هر طرف مانند شاخ بید مجنون می روی
بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی
این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست
می روی با غیر و می سوزی من دیوانه را
می کنی با آشنا ترجیح هر بیگانه را
مست میایی و آتش می زنی کاشانه را
از کنار شمع می آری برون پروانه را
شعله آتش حریف تندیی خوی تو نیست
تا یکی باشد تو ای پیمان شکن ناآشنا
آستانت کرده ام عمریست با خود متکا
ای مه من گوش کن امروز حرف سیدا
آفتاب من عزیزش دار تا روز جزا
غیر صایب خاکساری بر سر کوی تو نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
یار بی پرده عبث پرده ز عارض نگشاید
رونما جان طلبد تا ندهی رخ ننماید
از وفا نام مبر در بر آن شوخ که با وی
هر چه مهر تو شود بیش جفایش بفزاید
لاف از عقل و دل و دین بر آن مه نتوان زد
که بیک غمزهٔ چشم سیه این هر سه رباید
هر نفس می‌طلبم کام خود از یار و لیکن
ترسم آخر نفسم در عوض کام برآید
منکه در عشق توام خون جگر آب وضو شد
جز بمحراب دو ابروی توام سجده نباید
نیست انصاف که یار دگری بر تو گزینم
که بود در تو ز حسن آنچه ترا باید و شاید
شب غم روز جنون زاد برای تو صغیرا
می ندانم دگر ا ین روز برای تو چه زاید
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۴
ای نقش چکل چوگل محدث
لم تحلف ان تفی و تحنث
از هجر رخ تو تلخ کامم
عن منطق المنی تحدث
تنیت لی الشباب عمری
لوفزت بشعرک المثلث
ای آنکه قیامتی ز قامت
من هجرک کم اموت ابعث
عاید بتو است هر ضمیری
ان ذکر لهجنا وانت
هرچند مقصریم رحم آر
حتی تم علی الفراق امکث
هنگام تفرج است برخیز
الریح مع الغصون یعبث
پیمان شکن است یار اسرار
بالوصل معاهد و نیکث