عبارات مورد جستجو در ۸۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۵
چشم حیران را حجابش دام می داند هنوز
عاشق ناکام را خود کام می داند هنوز
کیست حرف بوسه بررویش تواند فاش گفت ؟
دیدن دزدیده راابرام می داندهنوز
بوی شیر خام میآید ز تنگ شکرش
بوسه را شیرین تراز دشنام می داند هنوز
دیده قربانیان را چشم آن وحشی غزال
در ره خود حلقه های دام می داند هنوز
عالم از شوخی نگردیده است درچشمش سیاه
وقت آزادی زمکتب شام می داندهنوز
هر چه می خواند زشوخی هافرامش می کند
کی زبان نامه وپیغام میداندهنوز؟
ناله گرمی نه پیچیده است گوشش راچوگل
عشق را بازیچه ایتام می داندهنوز
ساده لوح وطفل و بازیگوش وشوخ سرکش است
قدرعاشق را کی آن خودکام می داند هنوز
پختگان را گرچه افکنده است آتش درجگر
طبع صائب فکر خود را خام می داندهنوز
عاشق ناکام را خود کام می داند هنوز
کیست حرف بوسه بررویش تواند فاش گفت ؟
دیدن دزدیده راابرام می داندهنوز
بوی شیر خام میآید ز تنگ شکرش
بوسه را شیرین تراز دشنام می داند هنوز
دیده قربانیان را چشم آن وحشی غزال
در ره خود حلقه های دام می داند هنوز
عالم از شوخی نگردیده است درچشمش سیاه
وقت آزادی زمکتب شام می داندهنوز
هر چه می خواند زشوخی هافرامش می کند
کی زبان نامه وپیغام میداندهنوز؟
ناله گرمی نه پیچیده است گوشش راچوگل
عشق را بازیچه ایتام می داندهنوز
ساده لوح وطفل و بازیگوش وشوخ سرکش است
قدرعاشق را کی آن خودکام می داند هنوز
پختگان را گرچه افکنده است آتش درجگر
طبع صائب فکر خود را خام می داندهنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۶
بی صفا از خط نگردیده است رخسارش هنوز
می توان صد رنگ گلچیدن زگلزارش هنوز
در پر طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرش
همچنان دل می برد در پرده گفتارش هنوز
خط ظالم گرچه یک گل درگلستانش نهشت
ریشه در دل می دواند خار دیوارش هنوز
گر چه نزدیک است پرهیز نگه را بشکند
می توان مرد از برای چشم بیمارش هنوز
تیغ ابرویش ز زنگ خط نگردیده است کند
کارها دارد به مردم چشم پرکارش هنوز
گر چه خط پشت سپاه زلف رابرهم شکست
در صف آرایی بود مژگان خونخوارش هنوز
مستی حسن از سرش خط گرچه بیرون برده است
می توان گل چیدن از آشفته دستارش هنوز
گر چه از خط حلقه های زلف بی پرگار شد
هست پابرجاچو مرکز خال طرارش هنوز
گر چه زلف کافرش را خط مسلمان کرده است
سبحه در دل صد گره دارد ز زنارش هنوز
بی طراوت گرچه از خط شد نهال قامتش
خانه پردازست چون سیلاب رفتارش هنوز
گرچه شست از دلربایی دست ،سروقامتش
هست چندین حلقه از قمری گرفتارش هنوز
ته بساطی گر چه از سامان حسنش مانده است
از هجوم مشتری گرم است بازارش هنوز
گوهرش هر چند درگردکسادی شد نهان
صائب بیدل بود از جان خریدارش هنوز
می توان صد رنگ گلچیدن زگلزارش هنوز
در پر طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرش
همچنان دل می برد در پرده گفتارش هنوز
خط ظالم گرچه یک گل درگلستانش نهشت
ریشه در دل می دواند خار دیوارش هنوز
گر چه نزدیک است پرهیز نگه را بشکند
می توان مرد از برای چشم بیمارش هنوز
تیغ ابرویش ز زنگ خط نگردیده است کند
کارها دارد به مردم چشم پرکارش هنوز
گر چه خط پشت سپاه زلف رابرهم شکست
در صف آرایی بود مژگان خونخوارش هنوز
مستی حسن از سرش خط گرچه بیرون برده است
می توان گل چیدن از آشفته دستارش هنوز
گر چه از خط حلقه های زلف بی پرگار شد
هست پابرجاچو مرکز خال طرارش هنوز
گر چه زلف کافرش را خط مسلمان کرده است
سبحه در دل صد گره دارد ز زنارش هنوز
بی طراوت گرچه از خط شد نهال قامتش
خانه پردازست چون سیلاب رفتارش هنوز
گرچه شست از دلربایی دست ،سروقامتش
هست چندین حلقه از قمری گرفتارش هنوز
ته بساطی گر چه از سامان حسنش مانده است
از هجوم مشتری گرم است بازارش هنوز
گوهرش هر چند درگردکسادی شد نهان
صائب بیدل بود از جان خریدارش هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۷
حرف آن حسن بسامان ازمن مجنون مپرس
شوکت بزم سلیمان ازمن مجنون مپرس
می شود شق جامه صبح از شکوه آفتاب
باعث چاک گریبان ازمن مجنون مپرس
نیست ملک بیخودی را ابتدا و انتها
عرض و طول آن بیابان ازمن مجنون مپرس
آتش سوزان نمی دارد خبراز زخم خار
تیزی خار مغیلان ازمن مجنون مپرس
نخل بی برگ ازدم سرد خزان آسوده است
سرد مهریهای دوران ازمن مجنون مپرس
سنگ چون یاقوت شد، ایمن شود از انقلاب
حال چرخ حال گردان ازمن مجنون مپرس
سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است
امتیاز کفر و ایمان ازمن مجنون مپرس
زین قفس عمری است مرغ وحشی ما جسته است
تنگی صحرای امکان ازمن مجنون مپرس
پیچ و تاب رشته جان را مسلسل می کنی
قصه زنجیر مویان ازمن مجنون مپرس
برنمی خیزد صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان ازمن مجنون مپرس
صائب آن زلف پریشان سیر رانظاره کن
باعث خواب پریشان از من مجنون مپرس
شوکت بزم سلیمان ازمن مجنون مپرس
می شود شق جامه صبح از شکوه آفتاب
باعث چاک گریبان ازمن مجنون مپرس
نیست ملک بیخودی را ابتدا و انتها
عرض و طول آن بیابان ازمن مجنون مپرس
آتش سوزان نمی دارد خبراز زخم خار
تیزی خار مغیلان ازمن مجنون مپرس
نخل بی برگ ازدم سرد خزان آسوده است
سرد مهریهای دوران ازمن مجنون مپرس
سنگ چون یاقوت شد، ایمن شود از انقلاب
حال چرخ حال گردان ازمن مجنون مپرس
سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است
امتیاز کفر و ایمان ازمن مجنون مپرس
زین قفس عمری است مرغ وحشی ما جسته است
تنگی صحرای امکان ازمن مجنون مپرس
پیچ و تاب رشته جان را مسلسل می کنی
قصه زنجیر مویان ازمن مجنون مپرس
برنمی خیزد صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان ازمن مجنون مپرس
صائب آن زلف پریشان سیر رانظاره کن
باعث خواب پریشان از من مجنون مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۴
شرابی را که چون پروانه گردد گرد سر طورش
نسازد پرده رنبوری انگور مستورش
کسی تاکی بود درخرقه ناموس زندانی؟
میی خواهم که بشکافد گریبان شیشه رازورش
نوای پرده سوز عشق، آهنگ دگردارد
کجا گردد به قانون خرد آهنگ، طنبورش؟
در هر دل که واکردم نگارین بوداز رویت
خوشا ملکی که هر ویرانه باشد بیت معمورش
به گرد چشم نرگس خواب آسایش نمی گردد
نمی دانم که دارد چشم بیمار که رنجورش
عزیزی چشم اگر داری به صحرای قناعت رو
که پای تخت از دست سلیمان می کند مورش
کلام صائب ما چون نگیرد رتبه حافظ؟
که استمداد همت می کند ازخاک پر نورش
نسازد پرده رنبوری انگور مستورش
کسی تاکی بود درخرقه ناموس زندانی؟
میی خواهم که بشکافد گریبان شیشه رازورش
نوای پرده سوز عشق، آهنگ دگردارد
کجا گردد به قانون خرد آهنگ، طنبورش؟
در هر دل که واکردم نگارین بوداز رویت
خوشا ملکی که هر ویرانه باشد بیت معمورش
به گرد چشم نرگس خواب آسایش نمی گردد
نمی دانم که دارد چشم بیمار که رنجورش
عزیزی چشم اگر داری به صحرای قناعت رو
که پای تخت از دست سلیمان می کند مورش
کلام صائب ما چون نگیرد رتبه حافظ؟
که استمداد همت می کند ازخاک پر نورش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۶
شکارانداز صیادی که من هستم نظر بازش
ز گیرایی نریزد خون صید از چنگل بازش
به صد بی تابی یوسف ز خلوت می دود بیرون
اگر در خانه آیینه گردد عکس دمسازش
ز راه آب چون دزدان رودسرو چمن بیرون
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو سرافرازش
خدا از آفت نزدیکی این ره را نگه دارد
که من کیفیت انجام می یابم ز آغازش
مشو نومید از لطفش به خواری ها که پرتو را
به خاک ار افکند خورشید،با خود می برد بازش
اگر صد بار برخیزد، همان بر خاک بنشیند
به بال دیگران هرکس بود چون تیر پروازش
مگر مژگان گیرایش عنان داری کند، ورنه
نگه می لغزد از رخساره آیینه پردازش
سر سودا ندارد بی نیازیهای او صائب
وگرنه می فروشم من دو عالم رابه یک نازش
ز گیرایی نریزد خون صید از چنگل بازش
به صد بی تابی یوسف ز خلوت می دود بیرون
اگر در خانه آیینه گردد عکس دمسازش
ز راه آب چون دزدان رودسرو چمن بیرون
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو سرافرازش
خدا از آفت نزدیکی این ره را نگه دارد
که من کیفیت انجام می یابم ز آغازش
مشو نومید از لطفش به خواری ها که پرتو را
به خاک ار افکند خورشید،با خود می برد بازش
اگر صد بار برخیزد، همان بر خاک بنشیند
به بال دیگران هرکس بود چون تیر پروازش
مگر مژگان گیرایش عنان داری کند، ورنه
نگه می لغزد از رخساره آیینه پردازش
سر سودا ندارد بی نیازیهای او صائب
وگرنه می فروشم من دو عالم رابه یک نازش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۴
شد گلو سوزتر از خط لب همچون شکرش
قیمتی گشت ازین گردیتیمی گهرش
پسته می گشت نهان در دل شکر دایم
چون نهان شد به خط سبز لب چون شکرش؟
زلف وقت است که به چهره او خال شود
بس که پیچد به خود از غیرت موی کمرش
گر چنین نشو و نما می کند آن تازه نهال
سرو چون سبزه خوابیده شودپی سپرش
حاصلی نیست ازان نخل برومند مرا
تا نصیب لب و دندان که باشد ثمرش
بلبلی راکه به بی برگ و نوایی آموخت
برگ گل ناخن الماس بود بر جگرش
نتوان بست به زنجیر خود آرایان را
نعل طاوس درآتش بود ازبال وپرش
عشق کرده است مرا برسر خوانی مهمان
که زجان سیر شدن هست کمین ما حضرش
گر به گوهر رسد سنگ شکستی سهل است
وای برآن که شکستی رسد از هم گهرش
صائب از بوسه آن لب، دهنی شیرین کن
تانگشته است نهان در پر طوطی شکرش
قیمتی گشت ازین گردیتیمی گهرش
پسته می گشت نهان در دل شکر دایم
چون نهان شد به خط سبز لب چون شکرش؟
زلف وقت است که به چهره او خال شود
بس که پیچد به خود از غیرت موی کمرش
گر چنین نشو و نما می کند آن تازه نهال
سرو چون سبزه خوابیده شودپی سپرش
حاصلی نیست ازان نخل برومند مرا
تا نصیب لب و دندان که باشد ثمرش
بلبلی راکه به بی برگ و نوایی آموخت
برگ گل ناخن الماس بود بر جگرش
نتوان بست به زنجیر خود آرایان را
نعل طاوس درآتش بود ازبال وپرش
عشق کرده است مرا برسر خوانی مهمان
که زجان سیر شدن هست کمین ما حضرش
گر به گوهر رسد سنگ شکستی سهل است
وای برآن که شکستی رسد از هم گهرش
صائب از بوسه آن لب، دهنی شیرین کن
تانگشته است نهان در پر طوطی شکرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۰
بس که زند موج نور سرو روانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
قطره اشکی به روی نامه سیاهی است
چشمه حیوان ز انفعال دهانش
خشک چو سوزن شده است از عرق شرم
رشته مریم ز شرم موی میانش
شهپر سیمرغ بسته است به بازو
ناوک بی بال وپر ز زور کمانش
حلقه گردون به خاک راه فتاده است
تا برباید به قد همچو سنانش
گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است
نامه واکرده ای است پیش دهانش
چشمه خورشید را سراب شمارد
هرکه ببیند رخ ستاره فشانش
هر که به دامان آن نگار زند دست
خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش
شاهسواری که من ربوده اویم
دست تصور نمی رسد به عنانش
هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد
صائب مسکین ز سیر لاله ستانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
قطره اشکی به روی نامه سیاهی است
چشمه حیوان ز انفعال دهانش
خشک چو سوزن شده است از عرق شرم
رشته مریم ز شرم موی میانش
شهپر سیمرغ بسته است به بازو
ناوک بی بال وپر ز زور کمانش
حلقه گردون به خاک راه فتاده است
تا برباید به قد همچو سنانش
گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است
نامه واکرده ای است پیش دهانش
چشمه خورشید را سراب شمارد
هرکه ببیند رخ ستاره فشانش
هر که به دامان آن نگار زند دست
خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش
شاهسواری که من ربوده اویم
دست تصور نمی رسد به عنانش
هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد
صائب مسکین ز سیر لاله ستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۷
گر چه صاحب نظرانند تماشایی شمع
بهر پروانه بود انجمن آرایی شمع
هیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرام
هر شراری که جهد از دل شیدایی شمع
هرچند در خاطر پروانه عاشق مصور گردد
می توان دید در آیینه بینایی شمع
جوهر عشق ز پیشانی عاشق گویاست
نشود سوختگی سرمه گویایی شمع
عشق روزی که قرار از دل پروانه ربود
رعشه افتاد به سرپنچه گیرایی شمع
دل چو روشن شود از عشق ،زبان کند شود
تا دم صبح بود جلوه رعنایی شمع
خط به آن چهره روشن چه تواند کردن؟
شب تاریک بود سرمه بینایی شمع
عشق درپرده ناموس نهفتم، غافل
که ز فانوس بود جامه رسوایی شمع
یارب این بزم چه بزم است که از گریه وآه
غم پروانه ندارد سر سودایی شمع
تادرین انجمن از سوختنی هست نشان
پابه دامن نکشد جلوه هر جایی شمع
کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟
می کند گریه و همدرد ندارد،صائب
جای رحم است درین بزم به تنهایی شمع
بهر پروانه بود انجمن آرایی شمع
هیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرام
هر شراری که جهد از دل شیدایی شمع
هرچند در خاطر پروانه عاشق مصور گردد
می توان دید در آیینه بینایی شمع
جوهر عشق ز پیشانی عاشق گویاست
نشود سوختگی سرمه گویایی شمع
عشق روزی که قرار از دل پروانه ربود
رعشه افتاد به سرپنچه گیرایی شمع
دل چو روشن شود از عشق ،زبان کند شود
تا دم صبح بود جلوه رعنایی شمع
خط به آن چهره روشن چه تواند کردن؟
شب تاریک بود سرمه بینایی شمع
عشق درپرده ناموس نهفتم، غافل
که ز فانوس بود جامه رسوایی شمع
یارب این بزم چه بزم است که از گریه وآه
غم پروانه ندارد سر سودایی شمع
تادرین انجمن از سوختنی هست نشان
پابه دامن نکشد جلوه هر جایی شمع
کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟
می کند گریه و همدرد ندارد،صائب
جای رحم است درین بزم به تنهایی شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۶
ازبس که شد زلعل تو با آب و تاب حرف
شوید غبار عقل زدل چون شراب حرف
غیر ازدهان تنگ سخن آفرین تو
درنقطه کس ندیده نهان یک کتاب حرف
هر حرفی ازدهان تو پیچیده نامه ای است
از بس خورد زتنگی جا هیچ وتاب حرف
شادابی لب تو از آن است کز حجاب
درلعل آتشین تو می گردد آب حرف
گر هوش کوتهی نکند می توان شنید
ازچشمهای شوخ تودر عین خواب حرف
در خوبی تو نیست کسی راسخن،ولی
دارد خط عذار تو باآفتاب حرف
در خامشان شراب سرایت نمی کند
مستی دهد زیاده ز جام شراب حرف
صائب ره صواب خموشی است یکقلم
ورنه بود میان خطا وصواب حرف
شوید غبار عقل زدل چون شراب حرف
غیر ازدهان تنگ سخن آفرین تو
درنقطه کس ندیده نهان یک کتاب حرف
هر حرفی ازدهان تو پیچیده نامه ای است
از بس خورد زتنگی جا هیچ وتاب حرف
شادابی لب تو از آن است کز حجاب
درلعل آتشین تو می گردد آب حرف
گر هوش کوتهی نکند می توان شنید
ازچشمهای شوخ تودر عین خواب حرف
در خوبی تو نیست کسی راسخن،ولی
دارد خط عذار تو باآفتاب حرف
در خامشان شراب سرایت نمی کند
مستی دهد زیاده ز جام شراب حرف
صائب ره صواب خموشی است یکقلم
ورنه بود میان خطا وصواب حرف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۷
پیش چشمی که ز کان لعل برون آورده است
می کند جلوه موج می احمررگ سنگ
گر به تمکین گرانسنگ تو گویا گردد
خامه گردد به کف دست سخنور رگ سنگ
گر چه پرورده به صد خون جگر خورشیدم
هست چون لعل مرا بالش و بستر رگ سنگ
چون تن زار من از حادثه سالم ماند
نیست آسوده درین عهد ز صرصر رگ سنگ
ممکن است از دل من آه برآید صائب
گر رود در جگر سنگ سراسر رگ سنگ
شد ز تر دستی من بس که توانگر رگ سنگ
گشت سیرابتر از لعل شرر در رگ سنگ
پای در دامن تسلیم و رضاکش که کشید
لعل در رشته تسخیر ز لنگر رگ سنگ
غوطه دادند چو فرهاد به خونم هر چند
شد ز تردستی من موجه کوثررگ سنگ
سنگ را موم نماید نفس خونگرمان
چه عجب لاله اگر ریشه کند دررگ سنگ
عشق در سنگ ریشه که چون تیر شهاب
شد ز سوز دل فرهاد منوررگ سنگ
تا ز آوازه فرهاد تهی شد کهسار
می گزد بیشتر از مار مرا هر رگ سنگ
چه عجب گر شود از سنگ ترازو تیرم
که برآرد زسبکدستی من پر رگ سنگ
همت از تیشه فرهاد گدایی دارد
ناخنی تیشه هر کس که زند بر رگ سنگ
می کند جلوه موج می احمررگ سنگ
گر به تمکین گرانسنگ تو گویا گردد
خامه گردد به کف دست سخنور رگ سنگ
گر چه پرورده به صد خون جگر خورشیدم
هست چون لعل مرا بالش و بستر رگ سنگ
چون تن زار من از حادثه سالم ماند
نیست آسوده درین عهد ز صرصر رگ سنگ
ممکن است از دل من آه برآید صائب
گر رود در جگر سنگ سراسر رگ سنگ
شد ز تر دستی من بس که توانگر رگ سنگ
گشت سیرابتر از لعل شرر در رگ سنگ
پای در دامن تسلیم و رضاکش که کشید
لعل در رشته تسخیر ز لنگر رگ سنگ
غوطه دادند چو فرهاد به خونم هر چند
شد ز تردستی من موجه کوثررگ سنگ
سنگ را موم نماید نفس خونگرمان
چه عجب لاله اگر ریشه کند دررگ سنگ
عشق در سنگ ریشه که چون تیر شهاب
شد ز سوز دل فرهاد منوررگ سنگ
تا ز آوازه فرهاد تهی شد کهسار
می گزد بیشتر از مار مرا هر رگ سنگ
چه عجب گر شود از سنگ ترازو تیرم
که برآرد زسبکدستی من پر رگ سنگ
همت از تیشه فرهاد گدایی دارد
ناخنی تیشه هر کس که زند بر رگ سنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۲
نشد سروی درین بستانسرا یک بار همدوشم
ز آتش طلعتی روشن نشد محراب آغوشم
سرآمد گر چه در آغوش سازی عمر من چون گل
نشد یک بار دربرآید آن سرو قباپوشم
سراپایم چو ساغر یک دهن خمیازه می گردد
چو می گردد به خاطر یاد آن لبهای می نوشم
به هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم من
که قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشم
نه زان سان شعله ور شد آتش بیتابیم از دل
که لعل آبدار او تواند کرد خاموشم
نباشد بیوفایی شیوه من چون هوسناکان
که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم
لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد
که در روز سیاه خط شود از دل فراموشم
اگر چه می توانم زیر بار عالمی رفتن
گرانی می کند دست نوازش بر سر دوشم
چه خواهد کرد صائب باده من با تنک ظرفان
که خم را پایکوبان داشت در میخانه ها جوشم
ز آتش طلعتی روشن نشد محراب آغوشم
سرآمد گر چه در آغوش سازی عمر من چون گل
نشد یک بار دربرآید آن سرو قباپوشم
سراپایم چو ساغر یک دهن خمیازه می گردد
چو می گردد به خاطر یاد آن لبهای می نوشم
به هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم من
که قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشم
نه زان سان شعله ور شد آتش بیتابیم از دل
که لعل آبدار او تواند کرد خاموشم
نباشد بیوفایی شیوه من چون هوسناکان
که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم
لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد
که در روز سیاه خط شود از دل فراموشم
اگر چه می توانم زیر بار عالمی رفتن
گرانی می کند دست نوازش بر سر دوشم
چه خواهد کرد صائب باده من با تنک ظرفان
که خم را پایکوبان داشت در میخانه ها جوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۸
ما ز بیقدری اگر لایق دیدار نه ایم
قابل منع نگاه در و دیوار نه ایم
گر چه چون سرو درین باغ نداریم بری
از رخ تازه به نظاره گیان بار نه ایم
شیوه عشق بود بنده نوازی، ورنه
ما به این درد گرانمایه سزاوار نه ایم
به گل و خار رسد فیض بهاران یکسان
ناامید از نظر مرحمت یار نه ایم
گر چه از پاس نفس صورت دیوار شدیم
همچنان محرم آن آینه رخسار نه ایم
نیست دلبستگیی با تن خاکی ما را
برگ کاهیم ولی در ته دیوار نه ایم
گر چه باری نتوانیم از دلها برداشت
لله الحمد که بر خاطر کس بار نه ایم
چشم گویاست گرفتاری ما را باعث
به رخ و زلف و خط و خال گرفتار نه ایم
درد و داغیم که جا در همه دلها داریم
درس عشقیم که محتاج به تکرار نه ایم
خود فروشی نبود کار غیوران صائب
دلگران از جهت قحط خریدار نه ایم
قابل منع نگاه در و دیوار نه ایم
گر چه چون سرو درین باغ نداریم بری
از رخ تازه به نظاره گیان بار نه ایم
شیوه عشق بود بنده نوازی، ورنه
ما به این درد گرانمایه سزاوار نه ایم
به گل و خار رسد فیض بهاران یکسان
ناامید از نظر مرحمت یار نه ایم
گر چه از پاس نفس صورت دیوار شدیم
همچنان محرم آن آینه رخسار نه ایم
نیست دلبستگیی با تن خاکی ما را
برگ کاهیم ولی در ته دیوار نه ایم
گر چه باری نتوانیم از دلها برداشت
لله الحمد که بر خاطر کس بار نه ایم
چشم گویاست گرفتاری ما را باعث
به رخ و زلف و خط و خال گرفتار نه ایم
درد و داغیم که جا در همه دلها داریم
درس عشقیم که محتاج به تکرار نه ایم
خود فروشی نبود کار غیوران صائب
دلگران از جهت قحط خریدار نه ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۰
گر تو ای سرو روان خواهی هم آغوشم شدن
از مروت نیست اول رهزن هوشم شدن
برگ عیش من نخواهد جز کف افسوس بود
گر به این شرم و حیا خواهی هم آغوشم شدن
روی گرم عشق خونم را به جوش آورده است
کی تواند سرد مهری مانع جوشم شدن؟
اینقدر استادگی ای سنگدل در کار نیست
می تواند جلوه ای غارتگر هوشم شدن
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
من چه دانستم که خواهد پنبه گوشم شدن
آن فرامشکار هم می کرد صائب یاد من
گر میسر می شد از خاطر فراموشم شدن
از مروت نیست اول رهزن هوشم شدن
برگ عیش من نخواهد جز کف افسوس بود
گر به این شرم و حیا خواهی هم آغوشم شدن
روی گرم عشق خونم را به جوش آورده است
کی تواند سرد مهری مانع جوشم شدن؟
اینقدر استادگی ای سنگدل در کار نیست
می تواند جلوه ای غارتگر هوشم شدن
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
من چه دانستم که خواهد پنبه گوشم شدن
آن فرامشکار هم می کرد صائب یاد من
گر میسر می شد از خاطر فراموشم شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۳
زندگی بخشا! روان چند کس خواهی شدن؟
کشته بسیارست، جان چند کس خواهی شدن؟
شد جگرگاه زمین از کشتگانت لاله زار
مرهم داغ نهان چند کس خواهی شدن؟
چون کتان شد جامه جانها شق از مهتاب تو
بخیه زخم کتان چند کس خواهی شدن؟
از تو دارد هر سیه روزی تمنای چرغ
شبچراغ دودمان چند کس خواهی شدن؟
چشم بر راه تو دارد قاف تا قاف جهان
ای پریرو، میهمان چند کس خواهی شدن؟
از تماشایت جهانی قالب بی جان شده است
تو به این تمکین روان چند کس خواهی شدن؟
با چنان رویی کز او بی پرده گردد رازها
پرده راز نهان چند کس خواهی شدن؟
لازم افتاده است دل دادن به هر دل پاره ای
تو به یک دل، دلستان چند کس خواهی شدن؟
از تو آب و رنگ خواهد صد خزان بی بهار
نوبهار بی خزان چند کس خواهی شدن؟
بی قراران تو بیرون از شمارند و حساب
باعث آرام جان چند کس خواهی شدن؟
من گرفتم سرمه سا گردید چشم پرفنت
مانع آه و فغان چند کس خواهی شدن؟
هر کسی تنها ترا خواهد که باشی زان او
تو به تنهایی ازان چند کس خواهی شدن؟
این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
ای جهانی کشته، جان چند کس خواهی شدن؟
کشته بسیارست، جان چند کس خواهی شدن؟
شد جگرگاه زمین از کشتگانت لاله زار
مرهم داغ نهان چند کس خواهی شدن؟
چون کتان شد جامه جانها شق از مهتاب تو
بخیه زخم کتان چند کس خواهی شدن؟
از تو دارد هر سیه روزی تمنای چرغ
شبچراغ دودمان چند کس خواهی شدن؟
چشم بر راه تو دارد قاف تا قاف جهان
ای پریرو، میهمان چند کس خواهی شدن؟
از تماشایت جهانی قالب بی جان شده است
تو به این تمکین روان چند کس خواهی شدن؟
با چنان رویی کز او بی پرده گردد رازها
پرده راز نهان چند کس خواهی شدن؟
لازم افتاده است دل دادن به هر دل پاره ای
تو به یک دل، دلستان چند کس خواهی شدن؟
از تو آب و رنگ خواهد صد خزان بی بهار
نوبهار بی خزان چند کس خواهی شدن؟
بی قراران تو بیرون از شمارند و حساب
باعث آرام جان چند کس خواهی شدن؟
من گرفتم سرمه سا گردید چشم پرفنت
مانع آه و فغان چند کس خواهی شدن؟
هر کسی تنها ترا خواهد که باشی زان او
تو به تنهایی ازان چند کس خواهی شدن؟
این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
ای جهانی کشته، جان چند کس خواهی شدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۳
می از خود آورد بیرون ایاغ لاله رخساران
ازان پیوسته تر باشد دماغ لاله رخساران
دلیل گمرهان است آتش سوزنده در شبها
چراغی نیست حاجت در سراغ لاله رخساران
ز آه سرد روی آتشین را نیست پروایی
به روی صبح می خندد چراغ لاله رخساران
نظربازی کند هنگامه گرم آتش عذاران را
که تر گردد به یک شبنم دماغ لاله رخساران
ز خودداری نمی سازند کام خاکساران تر
اگر چه سرنگون باشد ایاغ لاله رخساران
نگه را دور باش شرم در بیرون در سوزد
ندارد هیچ کس رنگی ز باغ لاله رخساران
نمی باشد تهی پای چراغ از تیرگی صائب
سیاهی کم نمی گردد ز داغ لاله رخساران
ازان پیوسته تر باشد دماغ لاله رخساران
دلیل گمرهان است آتش سوزنده در شبها
چراغی نیست حاجت در سراغ لاله رخساران
ز آه سرد روی آتشین را نیست پروایی
به روی صبح می خندد چراغ لاله رخساران
نظربازی کند هنگامه گرم آتش عذاران را
که تر گردد به یک شبنم دماغ لاله رخساران
ز خودداری نمی سازند کام خاکساران تر
اگر چه سرنگون باشد ایاغ لاله رخساران
نگه را دور باش شرم در بیرون در سوزد
ندارد هیچ کس رنگی ز باغ لاله رخساران
نمی باشد تهی پای چراغ از تیرگی صائب
سیاهی کم نمی گردد ز داغ لاله رخساران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۴
ز بی عشقی بهار زندگی دامن کشید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش می چکید از من
ز بی دردی دلم شد پاره ای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بی قراری می تپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی نیازی ناز عالم می کشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم می دمید از من
شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
به زور دست نتوان دامن الفت کشید از من
نظربازان نمی باشند بی هنگامه چون مجنون
غزالان رام من گشتند اگر لیلی رمید از من
ز بی برگی به کار چشم زخم باغ می آیم
مباش ای بوستان پیرا به کلی ناامید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
نوای بیخودان داروی بیهوشی بود دل را
دگر خود را ندید آن کس که فریادی شنید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندد به کام دل، ترا هر کس برید از من
به خرج برق آفت رفت یکسر دانه های من
نگردید آسیایی در شکستن روسفید از من
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش می چکید از من
ز بی دردی دلم شد پاره ای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بی قراری می تپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی نیازی ناز عالم می کشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم می دمید از من
شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
به زور دست نتوان دامن الفت کشید از من
نظربازان نمی باشند بی هنگامه چون مجنون
غزالان رام من گشتند اگر لیلی رمید از من
ز بی برگی به کار چشم زخم باغ می آیم
مباش ای بوستان پیرا به کلی ناامید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
نوای بیخودان داروی بیهوشی بود دل را
دگر خود را ندید آن کس که فریادی شنید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندد به کام دل، ترا هر کس برید از من
به خرج برق آفت رفت یکسر دانه های من
نگردید آسیایی در شکستن روسفید از من
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۸
مخور ز حرف خنک بر دماغ سوختگان
حذر کن از دل پر درد و دماغ سوختگان
نمی شود ز سیه خانه لیلی ما دور
همیشه زیر سیاهی است داغ سوختگان
ز جام لاله سیراب شد مرا روشن
که می ز خویش برآرد ایاغ سوختگان
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز می شکفته نگردد دماغ سوختگان
ز لاله زار دلم تا شکفت دانستم
که مرهم دگران است داغ سوختگان
ز نور زنده دلی آب زندگی خورده است
ز باد صبح نمیرد چراغ سوختگان
چه نعمتی است ندارند بیغمان صائب
خبر ز چاشنی درد و داغ سوختگان
حذر کن از دل پر درد و دماغ سوختگان
نمی شود ز سیه خانه لیلی ما دور
همیشه زیر سیاهی است داغ سوختگان
ز جام لاله سیراب شد مرا روشن
که می ز خویش برآرد ایاغ سوختگان
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز می شکفته نگردد دماغ سوختگان
ز لاله زار دلم تا شکفت دانستم
که مرهم دگران است داغ سوختگان
ز نور زنده دلی آب زندگی خورده است
ز باد صبح نمیرد چراغ سوختگان
چه نعمتی است ندارند بیغمان صائب
خبر ز چاشنی درد و داغ سوختگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۱
عشق صیادی است گردون حلقه فتراک او
هر دو عالم در رکاب توسن چالاک او
تا که را از خاک برگیرد، که را در خون کشد
ناوک مشکل پسند غمزه بی باک او
کشته پیکان او را شستشو در کار نیست
می تراود چشمه کوثر ز شست پاک او
کیست در روی زمین با او تواند دست کوفت؟
کآسمان با این زبردستی بود در خاک او
جوهر غیرت بر او ختم است از صاحبدلان
می گریزد برق عالمسوز از خاشاک او
چون پر پروانه سوزد پرده افلاک را
چون برافروزد ز می رخسار آتشناک او
صائب از نخجیرگاه او به ناکامی بساز
نیست هر صید زبون شایسته فتراک او
هر دو عالم در رکاب توسن چالاک او
تا که را از خاک برگیرد، که را در خون کشد
ناوک مشکل پسند غمزه بی باک او
کشته پیکان او را شستشو در کار نیست
می تراود چشمه کوثر ز شست پاک او
کیست در روی زمین با او تواند دست کوفت؟
کآسمان با این زبردستی بود در خاک او
جوهر غیرت بر او ختم است از صاحبدلان
می گریزد برق عالمسوز از خاشاک او
چون پر پروانه سوزد پرده افلاک را
چون برافروزد ز می رخسار آتشناک او
صائب از نخجیرگاه او به ناکامی بساز
نیست هر صید زبون شایسته فتراک او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷۷
ای زبان شعله از زنهاریان خوی تو
شاخ گل لرزان ز رشک قامت دلجوی تو
پرتو روی تو شمع خلوت روشندلان
جوهر آیینه از زنجیریان موی تو
سایه خود را که دایم در رکابش می رود
خانه صیاد می داند رم آهوی تو
پنجه شمشاد را از شانه بیرون کرده است
بارها زور کمان حلقه گیسوی تو
عمرها شد تا ز چشم اعتبار افکنده است
قبله را چون طاق نسیان گوشه ابروی تو
گر چه نرگس برنمی دارد نظر از پیش پا
زیر پای خود نبیند نرگس جادوی تو
چون تماشایی نگردد از تماشای تو مست؟
باده گلرنگ می سازد عرق را روی تو
می کند زنجیر جوهرپاره چون دیوانگان
دید تا آیینه روی خویش را در روی تو
چون زنم مژگان به یکدیگر، که خون مرده را
از شکر خواب عدم بیدار سازد بوی تو
رنگ می بازد ز خوی آتشینت آفتاب
کیست صائب تا دلیر آید به طوف کوی تو؟
شاخ گل لرزان ز رشک قامت دلجوی تو
پرتو روی تو شمع خلوت روشندلان
جوهر آیینه از زنجیریان موی تو
سایه خود را که دایم در رکابش می رود
خانه صیاد می داند رم آهوی تو
پنجه شمشاد را از شانه بیرون کرده است
بارها زور کمان حلقه گیسوی تو
عمرها شد تا ز چشم اعتبار افکنده است
قبله را چون طاق نسیان گوشه ابروی تو
گر چه نرگس برنمی دارد نظر از پیش پا
زیر پای خود نبیند نرگس جادوی تو
چون تماشایی نگردد از تماشای تو مست؟
باده گلرنگ می سازد عرق را روی تو
می کند زنجیر جوهرپاره چون دیوانگان
دید تا آیینه روی خویش را در روی تو
چون زنم مژگان به یکدیگر، که خون مرده را
از شکر خواب عدم بیدار سازد بوی تو
رنگ می بازد ز خوی آتشینت آفتاب
کیست صائب تا دلیر آید به طوف کوی تو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۰
ز بس لب تو به ابرام می دهد بوسه
به کام تلخی دشنام می دهد بوسه
چو جام پشت لب یار تا ز خط شد سبز
به هر لبی چو لب جام می دهد بوسه
چگونه پای تو بوسم، که آفتاب ترا
به ترس و لرز لب بام می دهد بوسه
به جای نقل دهد بوسه شب حریفان را
به من لبی که به پیغام می دهد بوسه
کباب طالع پروانه ام که شمع او را
به جای نامه و پیغام می دهد بوسه
هوس به آب رسانید لعل یار و هنوز
حجاب عشق به پیغام می دهد بوسه؟
لبش به باده کشی نیست آنقدر مایل
به رغم من به لب جام می دهد بوسه
ز جبهه اش چو مه عید نور می بارد
لبی که بر رخ گلفام می دهد بوسه
به هر که می رسد امروز آن لب میگون
چو جام باده به ابرام می دهد بوسه
ز دانه طایر وحشی کی آرمیده شود؟
به دل رمیده چه آرام می دهد بوسه؟
لب مرا ز زمین بوس خویش منع مکن
که عمرهاست سرانجام می دهد بوسه
به طرح بوسه به اغیار می دهد صائب
به من لبی که به پیغام می دهد بوسه
به کام تلخی دشنام می دهد بوسه
چو جام پشت لب یار تا ز خط شد سبز
به هر لبی چو لب جام می دهد بوسه
چگونه پای تو بوسم، که آفتاب ترا
به ترس و لرز لب بام می دهد بوسه
به جای نقل دهد بوسه شب حریفان را
به من لبی که به پیغام می دهد بوسه
کباب طالع پروانه ام که شمع او را
به جای نامه و پیغام می دهد بوسه
هوس به آب رسانید لعل یار و هنوز
حجاب عشق به پیغام می دهد بوسه؟
لبش به باده کشی نیست آنقدر مایل
به رغم من به لب جام می دهد بوسه
ز جبهه اش چو مه عید نور می بارد
لبی که بر رخ گلفام می دهد بوسه
به هر که می رسد امروز آن لب میگون
چو جام باده به ابرام می دهد بوسه
ز دانه طایر وحشی کی آرمیده شود؟
به دل رمیده چه آرام می دهد بوسه؟
لب مرا ز زمین بوس خویش منع مکن
که عمرهاست سرانجام می دهد بوسه
به طرح بوسه به اغیار می دهد صائب
به من لبی که به پیغام می دهد بوسه